eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
چــه شود که رُخ خـــــود بـه مـــــن نمـائی⁉️ بـه تبسّمی، گـــِــرهی ز دل♥️ گـشائی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 باشه , این لیست رو من فردا تهیه می کنم و میارم ... کم بود خودم می ذارم ... با تردید گفتم : خیلی کمه ؟  خندید و گفت : در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ... فردا اولین کاری که کردم , این بود که با زبیده خانم رابطه ی بهتری پیدا کنم ... نمی خواستم باز با بچگی و بی توجهی و لجبازی کاری کنم یکی مثل عزیز خانم برای خودم درست کنم ... برای همین وارد که شدم , زبیده رو بغل کردم و گفتم : اونقدر دیشب از شما برای خالم تعریف کردم که نگو و نپرس ... خندید و گفت : واقعا ؟ چی گفتین ؟  گفتم : از خوبی و خانمی شما گفتم , از اینکه چقدر با من همکاری کردین ... شما واقعا دارین بهشت رو برای خودتون می خرین ... عجب زن با گذشت و مهربونی هستین , دلم می خواد یک روز مثل شما باشم ... این همه بچه رو هر روز نگهداری داری می کنین , کم نیست به خدا ... خلاصه بعد از تعریف های من , زبیده دو کیلو دیگه چاق شد ... متعجب بودم اون همه بچه ی لاغر و ضعیف اونجا بود و زبیده خانم از چاقی نمی تونست راه بره ... حتی آقا یدی هم به طور وحشتناکی لاغر بود ... اون روز بچه ها از دیدن من چنان به وجد اومده بودن که در اتاق هاشونو باز کرده بودن و از سر و کول هم بالا می رفتن تا منو ببینن ... حالا حتی بچه های کوچیکترم می خواستن کمک کنن و من مدام باید هوای زبیده رو می داشتم که یک وقت کارشکنی نکنه ... آشپزخونه و انباری و سالن هم تمیز شد ... همه چیز به شدت برق می زد ... نوبت حموم کردن بچه ها بود ... خودم و سودابه و دخترای بزرگتر به سر بچه ها دِدِتِ می زدیم و روش پلاستیک می کشیدیم ... لباس های بچه ها رو تو آب جوش جوشوندم و دور تا دور اتاق ها رو دِدِتِ هایی که به مقدار فراوان اونجا بود , زدم ... دخترای بزرگتر رو من و زبیده زدیم ... وقتی خاله رسید , من تو حموم بودم داشتم بچه ها رو می شستم ... اومد جلوی در و گفت : وای , لیلا چیکار می کنی ؟ این بچه ها رو فردا کارگر میاد می شوره ... گفتم : شما برو دستور غذا رو بده ... من دیگه داره کارم تموم می شه , الان میام ... بچه ها همه تمیز شده بودن ... با ذوق و شوق موهاشونو شونه کردن و لباس مرتب پوشیدن ... خاله از دیدن اون محیط تمیز به وجد اومده بود ... خواست از من تشکر کنه که اشاره کردم به زبیده ... اونم فورا متوجه شد که من منظورم چیه ... به زبیده گفت : می دونستم اگر کمک داشته باشه اینجا سر و سامون می گیره , دست هر دوی شما درد نکنه ... خاله خودشم موندگار شد ... دست بالا زد و مرغ ها رو با زبیده و آقا یدی پاک کردن ... برنج خیس کردیم و مرغ ها رو بار گذاشتیم ... من یکم خستگی در کردم و باز به کمک سه تا از دخترا بشقاب ها و قاشق رو روی میز گذاشتیم و اون شب بچه ها پلو مرغ خوردن ... لذتی وصف نشدنی تمام وجودم رو گرفت ... لذتی که با هیچ چیزی توی دنیا عوض نمی کردم ... برای چهلم صبح خیلی زود با خاله رفتیم سر خاک ... با علی حرف زدم ... گفتم که چقدر دلم براش تنگ شده و براش تعریف کردم که چقدر از کار کردن تو یتیم خونه راضیم ... وقتی برگشتیم , خانجانم با برادرام و زن هاشون اومدن ... ولی من خیلی از حسین و حسن دلگیر بودم ... حتی از خانجان که تو این چهل روز سراغی از من نگرفته بودن .. . خاله بعد از ظهر برای علی یک مراسم کوچیک گرفته بود ... روضه خون دعوت کرد و حلوا و خرما آماده بود  ... در صورتی که خانجانم دست خالی اومده بود و حتی از من نپرسید تو چیکار می کنی ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 فقط مرتب گریه می کرد و دلسوزی که : الهی برات بمیرم که تو این سن بیوه شدی ... تو که تو بخت و اقبال دست منم از پشت بستی , مادرت بمیره الهی شاید باورکردنی نباشه ولی من با همون چند روزی که رفته بودم یتیم خونه , دیگه اون لیلای سابق نبودم ... طور دیگه ای به زندگی نگاه می کردم ... چقدر این حرفا به نظرم مسخره میومد ... حتی حرفای عزیز خانم برام کوچیک و بی ارزش شده بود ... و از اینکه چرا من اینقدر به اون حرفا اهمیت می دادم و روزگارم رو بی سبب سیاه کرده بودم , پشیمون بودم ... خانجان همون شب با حسین رفت و در میون ناباوری من اصلا از من نپرسید حالا که شوهرت نیست تو می خوای چیکار کنی ؟ ... اول دلم خیلی شکست ولی به زودی به خودم اومدم و فکر کردم حتما معذوریتی داره وگرنه اون مادر منه ...نمی خوام دیگه برای حرفای پیش پا افتاده خودمو ناراحت کنم , ولش کن .. ده روزی بود که من تو یتیم خونه کار می کردم ... شکل اونجا عوض شده بود ؛ تمیز و مرتب ... بچه ها خوشحال بودن ... تقریبا شپش از بین رفته بود و من مرتب لباس و سر بچه ها چک می کردم و اگر موردی بود , سریع برای رفعش اقدام می کردم ... شاید باورکردنی نباشه که من ظرف ده روز به اندازه ی ده سال بزرگ شده بودم ... اون روز بعد از ناشتایی همه ی بچه ها رو تو یک اتاق جمع کردم و داشتم ناخن های بچه های کوچیک تر رو می گرفتم و آهسته براشون شعر می خوندم ... همه دورم نشسته بودن و محو خوندن من شده بودن که در باز شد و هاشم پسر انیس خانم اومد تو .. از جام پریدم و سلام کردم ... تو دلم گفتم خدا کنه صدای منو نشنیده باشه ... گفت : سلام , خسته نباشین .. لیلا خانم چقدر اینجا تغییر کرده , باورکردنی نیست ... می شه تو دفتر ,شما رو ببینم ؟  گفتم : شما برو , من الان میام ... به سودابه که حالا دست راست من بود , گفتم : تو مسئولی , وقتی برگشتم کسی نباید ناخن داشته باشه ... هاشم از در رفت بیرون و شروع کرد به بازدید از اونجا .. همه جا رو گشت و من زودتر از اون رسیدم تو دفتر ... زبیده دنبالش می دوید و طوری براش توضیح می داد که انگار همه ی کارا رو اون کرده ... می گفت : آقا خیلی زحمت کشیدم تا اینجا تمیز شد , پدرمون در اومد ... من که دیگه نای حرکت ندارم ... ولی فکر کنم حالا تونستم باب میل شما اینجا رو درست کنم ... هاشم گفت : آره جون خودت ... بس کن زبیده , منو نفهم فرض کردی ؟ سه ساله دارم بهت التماس می کنم , گفتی نمی شه ... گفتی این بچه ها لایق نیستن ... دیدی شد ؟ ... دیدی لیلا خانم تونست ؟ ... حالا حقت نیست بیرونت کنم ؟ تا تو باشی این قدر از کار نزنی ... نسا کجاست ؟ بازم که نیست ... تو داری به فامیلت باج می دی ... گفت : به دوازده امام معصوم قسم می خورم مریضه آقا ... فکر کنم فردا بیاد آقا , امروز حالشو پرسیدم گفت بهترم ... شما در مورد من اشتباه می کنین , به خدا من کمک نداشتم ... الان لیلا خانم کمک می کنه , خوب کردم دیگه ... هاشم اومد تو دفتر و درو رو زبیده بست و گفت : واقعا بهتون آفرین می گم , خیلی عالی شده ... یکی از غصه های من , کثیفی اینجا بود ... گند همه جا رو برداشته بود ... امروز می دادیم تمیز می کردن , فردا میومدیم همین طور بود ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پاییز اصلا هم دلگیر نیست ... فقط نیاز آدم بیشتر میشود! نیاز به یک همدم🍁 نیاز به یک همسفر🍁 نیاز به یک همـنفس🍁 نیاز به یک حسی که بتواند، ☕️ احساس عاشق تر بودن داشته باشد.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ یا اللہ و یا ڪریم یا رحمن و یا رحیم یا غفار و یا مجید یا سبحان و یا حمید ‌ سلاااام الهی به امیدتو💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 تویی بهانه خورشیــد وقت تابیدن... تویی بهانه بــاران برای باریدن... بیاڪه عدالت مطلق مسیرمیخواهد سپاه منتظرانت امیــر می خواهد... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 واقعا اولِ کاری محشر کردین , باید پاداش بگیرین ... من اینو گزارش می کنم ... گفتم : واقعا بهم پاداش می دین ؟  خنده ش گرفت و گفت : چی می خواین ؟ راستی راستی پاداش می خواین ؟  خجالت کشیدم ... دستم رو گذاشتم گوشه ی میز و سرمو خم کردم و گفتم : بله , می خوام ... گفت : چه جالب , چی می خواین ؟ گفتم : اختیار بیشتر و رختخواب برای بچه ها ... بعضی هاشون رو پتو می خوابن , گناه دارن به خدا ... این بچه ها از همه چیز محروم شدن , حداقل شب رو راحت بخوابن ... در مورد اختیاری که می خوام ... نه اینکه زبیده خانم کاری کرده باشه , دستم بسته است و همش باید ازش اجازه بگیرم ... گفت : برای چی اجازه بگیرین ؟ شما به عنوان مسئول اومدین اینجا , حرفی زد و نافرمونی کرد زود به من زنگ بزن ... بعد یک قلم و کاغذ برداشت ... چیزی روش نوشت و داد دست من و گفت : این شماره اداره ی منه و اینم شماره ی خونه , هر چیزی شد با من تماس بگیرین ... اگر زیبده هم باهاتون همکاری نکرد به من زنگ بزنین ... گفتم : نه , ایشون خیلی همکاری کرد ... خدایی ش خیلی زحمت کشید , اگر این طور نبود که نمی تونستم در این مدت کم , کاری از پیش ببرم ... آقا هاشم , زبیده زن خوبیه ... خیلی هم مهربونه ... اون راست می گفت , واقعا تلاش خودش رو کرد ولی من می خوام دستم باز باشه , همین ... یک فکری کرد و گفت : می خوای برای بچه ها تخت بگیرم ؟ از خوشحالی نمی دونستم خودمو کنترل کنم ... گفتم : وای , خدا خیرتون بده ... نمی دونین چه ثواب بزرگی می کنین آقا هاشم ... واقعا میشه تخت بگیرین ؟ ... صورتش حالت خاصی پیدا کرده بود ... خوشحال بود یا راضی , نمی فهمیدم !! برای من مهم این بود که بچه ها روی تخت می خوابیدن ... هاشم دستگیره ی درو گرفت و گفت : البته ... هر چی شما بخواین من براتون تهیه می کنم ... گفتین بچه ها چند نفرن ؟ با عجله و خوشحالی گفتم : پنجاه و شش نفر ... دستشو به علامت خداحافظی زد به پیشونیش و گفت : خدا نگهدار , بانوی تلاشگر و مهربون ... تا درو باز کرد , زبیده که خودشو چسبونده بود به در , با اون سینه به سینه شد و دستپاچه گفت : می خواستم بپرسم چایی میل دارین ؟ ... هاشم با بی میلی گفت : نه خیر ... ببین لیلا خانم هر چی گفت انجام می دی , رو حرفش حرف نمی زنی ... به جای اینکه فامیلات رو دور خودت جمع کنی و اونام ول بگردن , کار کن ... گفت : نه بابا , چیزه آقا هاشم ... ولی اون با عجله رفت ... زبیده مثل یخ وا رفته بود ... با درموندگی بهش نگاه کردم و گفتم : زبیده جان , به خدا من حرفی نزدم ... تو رو جون هر کس دوست داری از چشم من نبینی ... حرف آقا هاشم رو به دل نگیر ... چشم هاش پر از اشک شد و گفت : می دونم , از وقتی آقا هاشم اومده با من لج کرده ... چشم دیدن منو نداره ... پرسیدم : نسا کیه ؟  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 گفت : دخترمه , طفلک حصبه گرفته بود ... ترسیدم بیاد اینجا و بچه ها ازش بگیرن ... آقا هاشم فکر می کنه چون دختر منه بهش چیزی نمی گم ... گفتم : اون کارگری که گفتین , همین نسا بود ؟ گفت : آره ... گفتم : آقا یدی هم فامیل توست ؟ گفت : به روح رسول الله خودشون استخدامش کردن , من فقط معرفی کردم ... درسته داداش منه ولی من اصرار نکردم ... مثل اینکه الان خاله تون شما رو آورده اینجا ... گفتم : آره خوب , چه فرقی می کنه ... آقا یدی مرد خوبیه و با دل و جون کار می کنه ... گفت : می شه شما به آقا هاشم بگی که ما خوب کار می کنیم ؟ ... گفتم : امشب باید برای بچه ها یک آش خوشمزه درست کنیم , حاضری ؟ دیگه نزدیک عیده , باید یک فکری برای غذاشون بکنیم ... درست کردن غذا هم کار مشکلی بود و تمام وقت ما رو می گرفت ... ولی من به کمک بچه ها سعی می کردم اونجا رو بگردونم و تمیز نگه دارم ... حالا صبح ها حتما با ناشتایی چای می خوردن و ناهار و شام , غذای پختنی داشتن ... خاله از قصابی ها , قلم گاو و گوسفند جمع می کرد و ما براشون آش مقوی درست می کردیم ... ولی نتونستم غمی رو که تو دل و نگاه اون بچه ها بود , از بین ببرم ... هر وقت به اونا نگاه می کردم بغض گلومو می گرفت و نمی تونستم نفس بکشم ... بعضی از بچه ها خودشونو به من نزدیک می کردن و حرف می زدن مثل آمنه و سودابه ... ولی بیشتر اونا گوشه گیر و افسرده بودن , انگار نای زندگی کردن رو نداشتن ... شبی که فرداش سال نو می شد , در میون بی صبری من برای تخت ها , از آقا هاشم خبری نبود ... هنوز بچه ها روی زمین های سرد و با یک لا پتو می خوابیدن و این منو آزار می داد ... باید برای عید اونا کاری می کردم که خوشحال بشن ... با اینکه خودم کوهی از غم بودم ... علی مرده بود ما با هم عیدی نداشتیم ... حتی فرصت نشد یک بار سر سفره ی هفت سین بشینیم ...  برادرای من اهمیتی بهم نمی دادن تا نکنه یک وقت خرج من گردن اونا بیفته و خانجانم جز آه و افسوس کاری از دستش بر نمی اومد و من نمی دونستم خاله با وضعی که من دارم دلش می خواد پیشش بمونم یا نه ... ولی در مقابل درد اون بچه ها , همه ی اینا رو فراموش می کردم ... اون شب من با خاله تو خونه , سفره ی هفت سین برای بچه ها تدارک دیدیم و قرار شد صبح با خاله ببریم ... وقتی اونا رو می بستم , یک فکری به خاطرم رسید و دف رو هم گذاشتم دم دست که با خودم ببرم ... شاید اینطوری می تونستم اونا رو خوشحال کنم ... خاله منو گذاشت دم در و گفت : بگو یدی بیاد وسایل رو ببره ... من جایی کار دارم , برمی گردم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
_- Instrumental 2 (320).mp3
4.74M
🎼 |انتظار عاشقانه❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
من از آن روز که در بند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند در من ازبس که‌به دیدار عزیزت شادم ‌ ♥️🔒                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
Song Sad words - 2 - 128 - mahanmusic.net.mp3
4.6M
🎼 |پادشاه عشق♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
when it is morning my heart anew I tune in to beat next to you this means Life itself ... صبح که میشود قلبم را از نو برای کنار تو تپیدن کوک میکنم، این یعنی خودِ خودِ زندگی ...🌹                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پروردگارا🤲 امشب از تو روحی وسیع میخواهم آنقدر که فراموش نکنیم این تو هستی که دلیل تمام لبخندها شادیها خوشی ها و اتفاقات زیبای زندگی ما هستی 🌙💫✨ @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷   @hedye110
سرِّ عاشق شدنم لطف طبیبانه توست ورنه عشق تو کجا؟ این دل بیمار کجا؟ کاش در نافله‌ات نام مرا هم ببری که دعای تو کجا؟ عبد گنه کار کجا؟ فرج مولا صلواتـــــــ امام‌رضا @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 وقتی وارد حیاط شدم , از خوشحالی پریدم بالا ... نمی تونستم فریاد شادی نکشم ... تخت ها توی حیاط بود و بچه ها و زبیده و نسا که اون روز اومده بود , داشتن اونا رو می بردن تو ساختمون ... همشون به طرفم دویدن تا نوید اومدن تخت هایی رو که جلوی چشمم بود , به من بدن ... فریاد می زدن : لیلا جون , برامون تخت آوردن ... یکی دستم رو می کشید , یکی دیگه گوشه ی لباسم رو ... چشمم پر از اشک شده بود ... فورا دست به کار شدم ... متوجه شدم شش تا تخت کمه ... ای خدا , حالا من به کدوم یکی بگم رو زمین بخوابه ؟ ... داشتم فکر می کردم چه راهی بهتره ... پنجاه تا بود ... مرتب و منظم تو سه تا اتاق جا دادم و یکی از اتاق ها رو خالی کردم تا برای بچه ها کلاس درست کنم ... اونا بی سواد بودن و مدرسه نمی رفتن , فقط روز رو شب می کردن و غصه می خوردن ... شاید نباید این حرف رو بزنم ولی واقعا مثل حیوون خونگی با اونا رفتار می شد و من از این وضع متنفر بودم ... فرش های کهنه رو تو اتاق خالی پهن کردم تا بچه ها بتونن اونجا با هم درس بخونن و بازی کنن ... به سوادبه گفتم : چیکار کنیم که کسی ناراحت نشه ؟ گفت : من می تونم با یک بچه ی کوچیک بخوابم ...زهره و ساجده هم می دونم قبول می کنن ... فکر خوبی بود , همین کارو کردیم ... شش تا بچه ی کوچیک رو دادیم به شش تا بزرگتر , تا فعلا همه تخت داشته باشن ... بعد گفتم : نسا جان , بچه ها همه باید حموم کنن ... زود برو و وسایلشو آماده کن ... و خودم سفره ی هفت سین رو تو اتاقی که خالی کرده بودم , انداختم ... دو ساعت به سال تحویل که ساعت هشت شب بود , همه حاضر بودیم ...  زبیده و نسا داشتن برای بچه ها کوکوسبزی با برنج درست می کردن ولی از ماهی خبری نبود ... البته همین هم برای عید اونا خیلی خوب بود ... همه تمیز و مرتب با موهای شونه کرده و لباس های تمیز , تو اون اتاق نشسته بودیم ... و من برای اینکه اونا رو خوشحال کنم تا فراموش کنن که آغوش گرم پدر و مادری در انتظارشون نیست و یادشون بره که تو یتیم خونه زندگی می کنن , دف رو برداشتم و شروع کردم به زدن ... بچه ها دست می زدن و یکی یکی روشون باز شد و شروع  کردن به رقصیدن ... منم به وجد اومده بودم ... زبیده و نسا هم به ما ملحق شدن و اونا هم از اینکه دیدن من به اون خوبی می تونم دف بزنم , سر شوق اومدن ... حالا اغلب بچه ها می رقصیدن و شادی می کردن که یک مرتبه چشمم افتاد به جلوی در که خاله و انیس خانم و آقا هاشم ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردن ... زود دف رو گذاشتم زمین ... خیلی خجالت کشیدم ... فکر می کردم کار بدی کردم و الان اونا از دستم عصبانی می شن ... خاطره بدی که از این دف زدن تو ذهن من مونده بود ... انیس خانم گفت : وایییی , لیلا جون تو چقدر قشنگ می زنی عزیزم ... گفتم : ممنونم ... مقدار زیادی شیرینی و آبنبات آورده بودن ... گذاشتن کنار اتاق ... گفتم : زبیده خانم , می شه دوری بیاری توش بچینم ؟ ... انیس خانم راه افتاد تا همه جا رو بازدید کنه ... گویا از خاله و آقا هاشم شنیده بود ... خاله هم دنبالش رفت ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 من اومدم تو راهرو و از هاشم پرسیدم : چرا تخت ها شش تاش کم بود ؟ نگاهی متعجب به من کرد و گفت : چرا نگفتین پنجاه تا تخت فرستادم ؟ اون شش تا که کم بود , گفتین ؟ گفتم : وای ببخشید , راست می گین ... دست شما درد نکنه ... ولی خوب فکر کردم اشتباه شده و شما نمی دونین ... گفت :  نه بابا , فرصت کم بود نتونست همه رو برسونه ... شش تاش حاضر نبود ... به خاطر شما چند روزه درگیر این تخت ها بودم ... سی نفر رو به کار گرفتم تا شب عید شما خوشحال بشین ... گفتم : من خوشحال بشم ؟ آره خوب , چون من ازتون خواسته بودم ... گفت : نمی دونستم هنرمند هم هستین ؟  گفتم : نه بابا , دف زدن که کاری نداره ... روزی که تونستم خوب ویولن بزنم خودمو هنرمند می دونم , من دف رو همین طوری می زنم ... نگاهی به من انداخت که باز خجالت کشیدم .. پرسید : می تونی ویولن بزنی ؟ گفتم : نه بابا , هنوز از نزدیک یک ویولن ندیدم ولی خیلی دوست دارم یاد بگیرم ... شوهرم , یعنی علی خدابیامرز , اون می خواست ... و چشمم پر از اشک شد و بغض شدیدی گلومو گرفت و نتونستم حرفم رو تموم کنم ... رومو برگردوندم و در همون موقع خاله و انیس الدوله اومدن ... هر دو با خوشحالی از من تعریف می کردن ... انیس خانم گفت : به خدا باورم نمی شه تو با این سن , این همه کار بلد باشی ... چند سال داری ؟ شنیدم نازپرورده هم هستی لیلا جون ...  گفتم : فکر کنم چهارده سال ... با تعجب گفت : بیشتر به نظر میای , یادت باشه بازرس اومد ما گفتیم تو هفده سال داری ... ماشالله قد و هیکلت هم به هفده سال می خوره ... ولی به خدا احسنت به تو , خیلی ممنونم ازت که روسفیدم کردی ... گفتم : شما هم بهم پاداش می دین ؟ گفت : چی گفتی ؟ گفتم : آقا هاشم به من پاداش داد و برای بچه ها تخت آورد ... اگر می شه شما هم یک خواهش منو برآورده کنین ... لب هاشو با ناباوری غنچه کرد و گفت : تا چی بخواهی ؟ شاید از عهده ی ما بر نیاد ... این روزا خیلی اینجا خرج برداشته , رحم کن تو رو خدا ... همین تخت ها می دونی چقدر شد ؟ سر گنج قارون که نشستیم ... یکم یواش تر برو ما بهت برسیم عزیزم ... گفتم : می خوام حیاط رو گلکاری کنیم ... یک قسمت درست کنم که سبزی و گوجه و بادمجون و کدو بکاریم و ازش استفاده کنیم ... سرشو به علامت رضایت تکون داد و گفت : نه , این خوبه ... شدنیه , باشه ... باشه , فکر خوبیه ... این کاری نداره ... هاشم جان به میرزا بگو بیاد انجامش بده , هزینه اش با من ... گفتم : خیلی ممنونم ازتون , شما خیلی مهربون هستین ... ولی یک خواهش دیگه هم دارم ... می شه یک آشپز هم برامون بیارین ؟ ... تمام وقت ما به غذا پختن صرف میشه , تازه واقعا نمی دونیم چی درست کنیم ... گفت : این یکی رو حالا قول نمی دم , باید دولت به ما نیرو بده ... هاشم باز در حالی که شگفت زده به من نگاه می کرد , گفت : اینم با من ... پیشنهاد می کنم و پیگیر می شم ... شاید قبول کردن , خدا رو چه دیدی ؟  و بعد خنده ی بلندی کرد و ادامه داد :  اینم با من , یک کاریش می کنم ... ولی لیلا خانم این طوری که شما پاداش می خواین , بهتره کاری نکنین ... ما راحت تر بودیم ... خاله گفت : ما راحت تر بودیم ولی این بچه ها چی ؟ ببین چقدر فرق کردن , تمیز و مرتب شدن ... حالا یک لبخند روی لب اونا هست که خستگی همه ی ما رو در میاره ... لیلا , حاضر شو بریم ... به سال تحویل چیزی نمونده , بچه هام همه میان خونه ی ما ، منتظرن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻