eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دلم تنگ است این روزها، یقین دارم که می‌دانی صدای غربت من را از احساسم تو می خوانی شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین بیا ای ابر پاییزی که دردم را تو می دانی فرج مولا صلواتـــــــ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 انیس خانم هم گفت : آره , بابا ... بریم هاشم , دیر شد ... بچه های منم الان منتظر هستن , بریم ... موفق باشی لیلا جون , می بینمت ... و راه افتاد طرف در ... هاشم گفت : بانو یک نصیحت بهتون بکنم ؟ گفتم : بفرمایید ... گفت : زیاد خودتون رو درگیر و ناراحت این بچه ها نکنین ... سرمو به علامت تایید پایین آوردم ولی خودمم نمی دونستم چی رو تایید می کنم ... خاله گفت : بریم ؟  گفتم : من امشب پیش بچه ها می مونم , اگر شما اجازه بدین ... نمی خوام تنهاشون بذارم , من که برم اونا غمگین می شن ... کسی رو ندارن , امشب شب عیده ... خواهش می کنم ... خاله گفت : دختر جون , بیا بریم ... فردا باید بریم دیدن خانجان و فامیل هم میان دیدن تو  , خوبیت نداره تو نباشی ... عید اولت هست و باید بیان دیدنت ... گفتم : روز دوم می ریم , چی میشه مگه ؟ این بچه ها گناه دارن , تو رو خدا خاله بذار بمونم ... به ناچار خاله قبول کرد و با نارضایتی رفت ... وقتی برگشتم تو اتاق , دیدم همشون خیره شدن به اون شیرینی ها ... با صدای بلند گفتم : بچه ها من امشب پیشتون می مونم , با هم هستیم ... فریاد شادی اونا به هوا رفت ... ریختن دورم ؛ طوری که نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم ... دیگه تشرها و فحش های زبیده هم کاری از پیش نمی برد ... گفتم : چیزی به سال تحول نمونده , باید اول شیرینی بخوریم که تا آخر سال کاممون شیرین باشه . جلوی هر کدوم می گرفتم , اونقدر نگه می داشتم تا هر چی دلش می خواد برداره ... زبیده حرص و جوش می خورد و مرتب می گفت : نفری یکی ... و من حرف اونو خنثی می کردم و می گفتم : هر چی دلت می خواد بردار ... بازم هست ... همین که اونا با ولع می خوردن و قورت می دادن , من تو آسمون سیر می کردم ... احساس می کردم یکی یکی اونا رو دوست دارم ... حالا می فهمیدم که چرا وقتی خدیجه مُرد خاله تا مدت ها عزادار بود و سر حال نمی شد ... خاله ی من بی نظیرترین انسانی بود که من تا حالا دیدم و شنیدم ... بچه ها از این تغییری که براشون پیش اومده بود , شوق و ذوقی پیدا کرد بودن و موقتا بی کسی خودشون رو فراموش کردن ... همه رو نشوندم و دعای تحویل سال رو خوندم و اونا با من تکرار کردن ... این فکر درس دادن به اونا بیشتر ذهن منو به خودش مشغول کرد ... خوشم اومده بود و فکر می کردم با حرف شنوی که از من دارن حتما زود باسواد می شن ... ولی خوب بازم باید به هاشم و انیس خانم رو مینداختم ... پس باید کمی صبر می کردم ... سال تحویل شد ... همدیگر رو بوسیدیم ... نسا و زبیده رفتن شام رو آماده کنن ... بعد از شام , آقا یدی رفت به اتاقش که کنار در حیاط جلوی ساختمون بود و زبیده و نسا رفتن خونه شون تا صبح زود بیان ... من و دخترا ظرف ها رو شستیم و آشپزخونه رو تمیز کردیم ... حالا جز من و اونا کسی نبود ... درِ سالن رو قفل کردم و دف رو برداشتم و زدم ... محکم و با احساس ... پنجه هامو روی دف می کوبیدم و احساس دوست داشتن رو به اون دخترا نشون می دادم ... دخترایی که به من , به من که خودم هنوز بچه بودم , پناه آورده بودن و وادارم کردن که فراموش کنم چند سال دارم و شدم همه کس اونا ... زدم و زدم , با خیال راحت از اینکه کسی منو منع نمی کنه و برای زدن دف متهم به گناه کردن نمی شم ... دخترا از کوچیک و بزرگ می رقصیدن و شادی می کردن ... وقتی صورت خندون اونا رو می دیدم , بازم محکم تر انگشتانم رو روی دف می لرزوندم و از اون نوای شاد , شادی رو تو وجود اون بچه ها می ریختم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 شب همه با خوشحالی توی تخت خودشون خوابیدن و من کنار آمنه دراز کشیدم ... سرشو آورد جلو و گفت : میشه بغلم کنین ؟ گفتم : فدات بشم , برای چی نشه ؟ بیا اینجا ببینم , سرتو بذار روی سینه ی من ... چنان محکم به من چسبیده بود که انگار نمی خواست هرگز از من جدا بشه و تا صبح به همون شکل در آغوش هم خوابیدیم ... صبح زود یکم هوشیار شدم ... بدنم خشک شده بود و نمی تونستم حرکت کنم ,  هم از کار زیاد روز قبل و هم از یکنواخت خوابیدن ... ولی نگاه هایی رو روی خودم احساس کردم ... چشمم رو که باز کردم دیدم بچه ها دورم ایستادن ... همین طور که دراز کشیده بودم , پرسیدم : چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ گفتن : نه ... نه ... گفتم : پس چرا اینجا وایستادین ؟ یاسمن دختر پنج ساله ای بود با موهای فرفری و سبزه و چشمانی درشت و سیاه ... آهسته دست منو گرفت و گفت : لیلا جون پیش ما هم می خوابی ؟ ... از جام بلند شدم و در حالی که باز اون بغض لعنتی تو گلوم نشست , گفتم : پس ماجرا اینه ... دلتون خواست ... باشه , هر وقت موندم به نوبت پیش یکی می خوابم ... خوبه ؟ ... حالا برین دست و صورتون رو بشورین ... مرتب بشین , همون طور که زبیده خانم می خواد ... یکی از اونا گفت : ما زیبده خانم رو دوست نداریم هر کاری شما بگی می کنیم ... زبیده با اینکه خیلی به اون بچه ها سخت می گرفت ولی کاری کرده بود که اونا دخترای حرف گوش کنی شده بودن ... و اگر هیچی یاد نگرفته بودن , نظم رو رعایت می کردن و من متعجب بودم که خیلی زیاد هم از اون می ترسیدن ... روز اول عید بود و من خیلی کار داشتم ... باید برای ناهار اونا رشته پلو درست می کردیم و فقط سه تا مرغ داشتیم که بعد از پختن به تکیه های خیلی کوچیک در آوردیم تا به همه برسه ... نزدیک ظهر قبل از اینکه ناهار اونا رو بدم , خاله اومد دنبالم و گفت : بیا بریم ... زود باش , می خوایم بریم خونه ی خانجانت ... دیگه نمی تونستم بهانه بیارم ... دلم نمی خواست از اونجا برم چون تا پامو می ذاشتم بیرون , یاد علی و یاد زندگی از دست رفته ی خودم میفتادم ...  ولی وقتی با بچه ها بودم همه چیز یادم می رفت ... با خاله رفتیم چیذر ... من و خاله و ملیزمان و هوشنگ بودیم ... خانجان از ما استقبال کرد و گفت : مادر , ما می خواستیم بعد از ظهر بیایم پیش تو , آخه تو عزادار بودی ... هر چند که من علی رو به اندازه ی پسرای خودم دوست داشتم ... حسین پرسید : ناهار خوردین خاله ؟ خاله با شوخی ولی با منظور گفت : معلومه که نخوردیم , این سئواله  تو از ما می کنی ؟ فکر کردی تعارف می کنم و گرسنه از اینجا می ریم ؟ هر چی باشه می خوریم پررو ... حسین گفت : ای وای نه خاله جون , قدمتون روی چشم من ... این حرفا چیه ؟ ... اون روز ناهار خیلی دیر حاضر شد و من به خانجان کمک می کردم ... حسین چپ و راست می گفت : آبجی من بعد از مدت ها اومده اینجا , حالام که بره معلوم نیست کی برمی گرده ... می خوام امروز دل سیر ببینمش ... اون به ظاهر محبت می کرد ولی در باطن داشت به من یادآوری می کرد که جای موندن ندارم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹