┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
براےدیدن دلبر،همین دو دیده بس است
دلیل این همه دورے،فقط هوا،هوس است
هزار بار گفته ام اینرا دوباره میگویم
جہان بی تو حبیبا به مثل یک قفس است
آقا جان شهادت مادر تسلیت🏴🏴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادیکم
گفت : به خدا اومدم معذرت خواهی ... من ازت شرمنده ام ... تقصیر من بود همه اش ... ولی قسم می خورم قصد بدی نداشتم ... نگرانت شده بودم ... هر چی اومدم سراغت , نبودی ... روز عید اومدم نبودی , مشکوک شدم ... دست خودم نبود ...
چیکار می کردم ؟ مجبور شدم عزیز رو پر کنم و بریم پیش خانجان ... چرا خودت به من نگفتی اینجا کار می کنی ؟ ...
گفتم : آخه لازم نبود ... دیدین که حتی به خانجانم هم نگفتم ... آخه بگم که چی بشه ؟
بزرگتر من خاله است که می دونه ... مگه شماها خرج منو می دین ؟ مگه از دلم , از غصه هام خبر دارین ؟ ... شوکت خانم تو رو خدا منو به حال خودم بذارین ...
اشک تو چشمش حلقه زد و گفت : از من بدی دیدی ؟ تا حالا شده بد تو رو بخوام ؟ ... به خدا عید برات پول آورده بودم ... می خواستم بهت بدم , نبودی ...
گفتم : من پول شماها رو نمی خوام ... اصلا پول می خوام چیکار ؟ خودم دارم ...
یکم موندم و فکر کردم ...
گفتم : صبر کن ببینم ... شوکت خانم پول داری ؟ چقدر داری ؟
از تغییر حالت من , چشم هاش گرد شده بود ...
گفت : دارم ... دارم , چقدر می خوای ؟ هر چی بخوای بهت می دم ...
گفتم : اگر می تونی هزینه ی ثبت نام بچه ها رو بده , فکر کنم هفده تومن می شه ... البته ببین کار خیره , اگر دلت می خواد و راضی هستی این کارو بکن ... ان شالله خدا هم به تو کمک می کنه ...
گفت : باشه لیلا جون , الان چهار تومن با خودم آوردم می خواستم بهت بدم ... بقیه رو بعدا برات میارم ... می تونم , درستش می کنم ...
گفتم : وقت ندارم ... می شه آقا یدی بیاد نزدیک خونه تون از شما بگیره ؟ می تونی تا صبح آمادش کنی ؟ ...
صبح اول وقت لازم دارم ...
شوکت بیشتر از من خوشحال بود چون تا اون موقع ازش چیزی نخواسته بودم ... کاری که هرگز تصورشم نمی کرد ...
با عجله بلند شد و گفت : پس من می رم زودتر تهیه کنم ...
با گرمی بدرقه اش کردم و قرار گذاشتیم صبح زود یدی بره و پول رو ازش بگیره ...
وقتی اون رفت , من تنها کاری که به فکرم رسید این بود که سرم رو به آسمون بلند کنم و عظمت خدا رو شکر کنم و زیر لب گفتم : جز تو کی می تونه اینطور معجزه کنه ؟ ...
کافیه ایمان داشته باشیم ...
وقتی اسم بچه ها رو نوشتم , تلاشم صد چندان شد ... چون می خواستم تعداد بیشتری از اونا قبول بشن ...
راستش کار بدی هم کردم و با بی تجربگی سرشون منت گذاشتم که به سختی پول رو به دست آوردم تا اونا بیشتر درس بخونن
چند روز بعد داشتم درس می دادم که سودابه اومد و گفت : لیلا خانم , آقا هاشم جنس آورده و تو دفتر منتظرتون هستن ...
گفتم : عزیزم تو بیا جای من درس بده , من زود برمی گردم ...
و خودم با ذوق و شوق دویدم طرف دفتر تا با آقا هاشم حرف بزنم و بهش بگم که بچه ها رو برای امتحان ثبت نام کردم ...
وقتی وارد شدم , هنوز ایستاده بود ... بی قرار به نظر می رسید ... چند تا جعبه شیرینی هم روی میز بود ...
گفتم : سلام آقا هاشم , حالتون خوبه ؟ دستتون درد نکنه شیرینی آوردین ...
گفت : سلام بانوی من , شما چطورین ؟ خوبین ؟ خسته نباشین ...
فردا تولد امام حسین بود , گفتم بچه ها دهنشون رو شیرین کنن ... اون لیستی که داده بودین هم کامل نشد , ان شالله ظرف این چند روز تهیه می کنم و براتون می فرستم ...
گفتم : بفرمایید بشینین ... خدا رو شکر آدم نیکوکار زیاده , صبح اول وقت هم یکی برامون شیرینی آورد ...
شما از چیزی ناراحتین ؟ چرا اخم کردین ؟
گفت : نه ... نه , چیز نیست ...
گفتم : براتون یک خبر خوش دارم ...
فقط به من نگاه کرد و منتظر بود ...
ادامه دادم : اسم بچه ها رو برای امتحان نوشتم ... باورتون می شه ؟ همه رو نوشتم ... حالا اگر قبول شدن که چه بهتر , اگر نشدن شهریور می تونن امتحان بدن ...
خیلی خوب شد , نه ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتاددوم
گفت : خیلی خوبه ... خیلی زیاد ... ببینم مدیر این کارو کرد ؟ چه مرد خوبیه ...
گفتم : آره اون که مرد خوبیه ولی پول اسم نویسی اونا رو خودم تهیه کردم ...
ناراحت شد و پرسید : از کی گرفتی ؟ از کجا تهیه کردی ؟
گفتم : یکم خاله داد , بقیه اش رو هم از خواهر علی گرفتم ...
با تعجب گفت : خواهر علی از کجا پیداش شده دیگه ؟ تا اونجا که من می دونم از اونا فرار می کنی ...
آخ لیلا ... آخ از دست تو ... چرا به خودم نگفتی ؟ مگه شده تو رو تو این راه , تنها بذارم ؟
گفتم : به خدا دیگه خجالت کشیدم ... من دارم کارای اضافه می کنم , نباید شما رو تحت فشار قرار بدم ...
فقط گفتم که خوشحال بشین چون خودم خیلی خوشحالم ... ولی نمی تونم بهتون دروغ بگم , اگر اون شب اومده بودین از شما می خواستم ...
راستش آقا هاشم , من بهتون هم زنگ زدم نبودین ...
نگاهی با افسوس به من کرد و یکم ساکت موند ... رفت روی صندلی نشست و گفت : لیلا ؟
گفتم : بله آقا هاشم ؟ بفرمایید ... چیزی شده ؟ چرا ناراحت شدین ؟ من کار بدی کردم ؟
گفت : نه , نه ... من یک مدتی باید برم مسافرت , نمی دونم چقدر طول می کشه ...
بی اختیار به هم ریختم و با صدای بلند گفتم : وای نه , تو رو خدا نرین ...
گفت : نمی دونی خودم چقدر ناراحتم ... نمی دونم این ماموریت دیگه از کجا در اومد ؟
ولی حدس می زنم زیر سر کی باشه ... یک بنیادی به اسم پهلوی راه افتاده و تو شهرستان ها پرورشگاه باز می کنن , من به عنوان ناظر باید برم ...
ولی حالا چرا من ؟ نمی دونم ...
گفتم : حالا من باید چیکار کنم ؟
گفت : نگران نباش , یک آقایی به اسم مرادی میاد پیشت ... بهش سفارش های لازم رو کردم ...
باهات همکاری می کنه ...
با ناراحتی گفتم : ولی می دونم که نمی تونم مثل شما روش حساب کنم ...
گفت : نه بابا , هر کاری داشتی بهش بگو ... منم حتما تماس می گیرم , ولت نمی کنم تو این کار سخت ... نگرانی من از چیز دیگه است ...
گفتم : از چی ؟ می ترسین نتونم اینجا رو خوب اداره کنم ؟
آه بلندی کشید و لب هاشو به دندون گرفت و با افسوس به من نگاه کرد و سری تکون داد و گفت : چی بهت بگم لیلا ؟ ولش کن , سعی می کنم زودتر برگردم ...
تا خدا چی بخواد , ولی اینو بدون هر جا برم دلم پیش شماست ...
گفتم : حق دارین , اینجا دیگه شده همه چیز ما .. این بچه ها , این پرورشگاه و این تلاشی که هر دومون برای اینجا می کنیم , ما رو وابسته کرده ...
ولی من بدون شما هیچم ... فکر نکنم کاری از دستم بر بیاد ...
بلند شد و با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : ولی همین چند دقیقه پیش گفتی بدون من مشکل ثبت نام بچه ها رو حل کردی , مگه نکردی ؟
تو می تونی , هر کاری ازدستت بر میاد ... پس نگران نباش , من به زودی برمی گردم ...
قول می دی تا من میام نذاری غم و نا امیدی بیاد سراغت ؟ لیلا نیام ببینم میدون رو خالی کردی ... قوی و محکم به کارت ادامه بده ...
گفتم : به شرط اینکه شما هم قول بدین خوشحال باشین ...
منم دلم نمی خواد شما غصه بخورین ...
نفهمیدم چرا دستپاچه شده بود ...
با عجله کلاهشو سرش گذاشت و گفت : من باید برم , بهتون زنگ می زنم هر وقت فرصت کنم ...
به مرادی هم سفارش کردم ... خدانگهدار بانو ...
و با سرعت قبل از اینکه من جواب خداحافظی اونو بدم , رفت ...
نمی فهمیدم چرا اونقدر دلم گرفته بود ... حتی می خواستم گریه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_آه دستت بشکنه!💔
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
الا که صاحب عزای تمام غم هایی
دوباره فاطمـیـــــہ آمـد نمی آیی؟😔
🔸شاعر: محمدبیابانی
#السلام_علیک_یا_فاطمه_الزهرا_س
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادسوم
دیگه دل و دماغ کار کردن نداشتم ... انگار همه چیز ناقص شده بود و من احساس تنهایی می کردم ...
مثل این بود که پشتیبانم رو از دست داده بودم
مات و مبهوت از اتاق اومدم بیرون ...
نمی دونم چرا رفتن آقا هاشم برای من انقدر سخت شده بود که داشتم فکر کردم شاید خواب می بینم و هر لحظه ممکنه بیدار بشم ...
با خودم می گفتم آخه من بدون آقا هاشم چطوری از پس کارا بر بیام ؟ حرفم رو به کی بزنم ؟
اون بود که هر چی می خواستم در اختیارم می گذاشت , حالا کی به حرفم گوش می ده ؟ ...
اگر در نبودن اون دوباره انیس خانم بیاد سراغم و منو بیرون کنه چیکار می تونم بکنم ؟ ...
با بی حالی رفتم و جنس هایی رو که آقا هاشم آورده بود رو از راننده تحویل گرفتم ...
راستش خودمو باخته بودم ...
اصلا حس کار کردن نداشتم ... دنبال پناهگاهی می گشتم ...
برای همین رفتم به خاله زنگ زدم ... خودش گوشی رو برداشت بدون مقدمه , عصبی و ناراحت گفتم : خاله , آقا هاشم رفت ... حالا من چیکار کنم ؟
خیلی قاطع گفت : وا ؟ خوب بره , به تو چه ؟ چیکار کنم یعنی چی ؟
گفتم : خوب اون بود که ازم حمایت می کرد ...
گفت : لیلا خجالت بکش ... تو احتیاج به حمایت کسی نداری ...
تازه اگر شل نباشی و همین طور محکم رفتار کنی , همه ازت حمایت می کنن ... نترس , من باهاتم ...
اصلا تو به کسی نیاز نداری ... گوش کن چی می گم ... سینه جلو , گردن راست , قدم ها محکم , راه برو و به همه دستور بده ...
بعد می ببینی که همه خودشون فکر می کنن باید از تو اطاعت کنن ...
لیلا جون , دخترم قدرت رو کسی به آدم نمی ده ، خودت باید به دست بیاری ...
حرفی که می زنی حتی اگر غلط بود , دو توش نیار ...
نبینم خودتو باختی ...
تو الان با وقتی که هاشم بود چه فرقی کردی ؟ فقط داری فکر می کنی که نمی تونی ... پس نمی تونی ...
ولی تو لیلایی , فرق نکردی ... همونی هستی که باعث شدی هاشم و من و انیس و کل شهرداری ازت حمایت کنیم ... همونی هستی که مدیر مدرسه قوانین رو به خاطر تو دست کاری کرد ...
کجای این کارا هاشم بود ؟ تو رو خدا به من نگو نمی تونی ... من قبول ندارم ...
فردا بچه ها باید امتحان بدن , هزار تا برنامه داری ...
ببین منو ... زندگی اینجوریه , دائم باید مراقب باشی و تلاش کنی وگرنه بقیه می رن و تو جا می مونی ... زود باش بهم بگو که منتظر کس دیگه ای نیستی ...
دستت رو بگیر روی زانوی خودت و بگو یا علی ... به امید کسی بشینی , باختی ... لیلا ؟
چی شد ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : گوش می کنم خاله جون ... قربونت برم الهی ...
ممنونم , شما راست میگی ... من خیلی کارا بدون آقا هاشم کردم ... بازم می تونم , نه ؟؟ ...
گفت : معلومه که می تونی ... هاشم کیه ؟ یک پادوی شهرداریه ...
انیس دلش خوشه برای پسرش کار پیدا کرده ... همه جا می شینه و پا میشه میگه بازرس و رئیس پرورشگاه هاست ...
حالا ببینه کدوم پرورشگاه از همه بهتره ؟ ... هاشم جونش می تونه همه رو مثل مال تو بکنه ؟ اون وقت بیاد پُز بده ...
تو اینو ثابت کن لیلا جون ...
گفتم : چشم خاله ... رو چشمم ...
با اینکه این حرفا نتونسته بود ترس رو از دلم بیرون کنه ولی وانمود کردم که می تونم ... محکم قدم برمی داشتم و دستور می دادم ... می خواستم همه بدونن که نمی تونن رو حرف من حرف بزنن ...
و این طوری به کارم ادامه دادم ...
حالا درس بچه ها برای من در درجه اول اهمیت بود و تمام وقت منو می گرفت ...
دو روز بعد تو آشپزخونه بودم و به زبیده کمک می کردم تا برای بچه ها کتلت درست کنیم ...
اون مینداخت تو ماهیتابه و من سرخ می کردم و همین طور با هم حرف می زدیم ... زبیده گفت : چند تا از بچه ها اسهال شدن نمی تونن کتلت بخورن , به اونا چی بدم ؟ ...
پرسیدم : چند نفر ؟
گفت : هفت هشت تایی میشن ...
گفتم : حتما چیزِ ناجوری خوردن ... باید دکتر رو خبر کنیم ... ببین زبیده جان , خودت به انیس خانم زنگ بزن و بگو دکتر رو بفرسته ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادچهارم
رفتم سراغ بچه ها , دیدم تعدادشون از اونی که زبیده می گفت بیشتره و چون حالشون خیلی بد نبود , متوجه نشده بودیم ...
برگشتم ... دقت کردم تا بفهمم ممکن بود از چی باشه ... همه ی مواد غذایی رو چک کردم ...
ولی متوجه ی چیز ناجوری نشدم ...
نسا چند تا تلمبه زد که آب برداره برای شستن سبزی هایی که از باغچه ی خودمون چیده بودیم ...
من احساس کردم بوی ناخوشایندی میاد ...
آب رو ریختم تو لیوان , دیدم کدر و بدرنگه ... بو کردم , دیدم این بوی بد از آبه ...
فورا متوجه شدم که آب انبار , کثیف و غیرقابل استفاده شده و برای همین بچه ها مریض شدن ...
به خاله زنگ زدم و ازش دستورهای لازم رو گرفتم
بعد به زبیده و نسا گفتم : هر کاری با آب دارین فقط با آب جوشیده انجامش بدین ...
برای بچه های مریض , کته درست کنین ...
سودابه , برو به آقا یدی بگو بره ماست چرخ کرده بگیره که چربی نداشته باشه ...
سر شب دکتر هم اومد و براشون دارو نوشت ...
با اینکه دواهای اونا را داده بودم , صبح حالشون بدتر شده بود و تعداد بیشتری از دخترا مبتلا شده بودن ...
همه چیز تو پرورشگاه تحت تاثیر این بیماری که خودمم مبتلا شده بودم , قرار گرفته بود ...
به اداره زنگ زدم و گفتم : لطفا بگین آقای مرادی صحبت کنن ...
گفت : نیستن ... شما ؟
گفتم : لطفا بگین تو پرورشگاه بهشون نیاز هست , میشه یک سر بیان ؟ ...
پرسید : از پرورشگاه زنگ می زنین ؟
گفتم : بله آقا ....
گفت : شما لیلا خانمی ؟
گفتم : بله ...
گفت : چشم بهشون می گم , امرتون اطاعت می شه ...
از برخورد مودبانه ی اون مرد تعجب کردم و گوشی رو گذاشتم ...
درست یک ساعت بعد آقای مرادی اومد ... مرد ریزنقشی بود با سیبل قیطونی ...
خودشو معرفی کرد و از دیدن من جا خورد ...
پرسید : لیلا خانم معروف شمایید ؟ واقعا ؟
سرمو گرفتم بالا و محکم گفتم : بله , منم ... چرا تعجب کردین ؟
گفت : خیلی ازتون تعریف شنیدم فکر می کردم اقلا همسن مادر من باشین ؟ شما چند سال دارین ؟
باورم نمی شه اینجا رو به شما سپرده باشن
گفتم : آقای مرادی , سن من به درد شما نمی خوره ... کارم به دردتون می خوره ... الانم من به شما احتیاج دارم , بچه ها اغلب مریض شدن آقا ...
اینطور که فهمیدم آب انبار ما احتیاج به تمیز شدن داره ... آب توش بو گرفته و کدر شده ... پس احتمال اینکه از آب باشه , زیاده ...
به هر حال آب انبار باید تمیز بشه , ظاهرا مدت هاست به همین حال مونده ...
می ترسم بچه ها بیشتر از این مریض بشن ... قبلا سالک و چند تا بیماری پوستی گرفته بودن ... میشه یک کاری برامون بکنین ؟
یکم به من نگاه کرد و انگار باورش نمی شد این حرفا از دهن من در بیاد ...
کنار گوشش رو خاروند گفت : عجب ؟ شما از کجا می دونین مال آبه ؟
گفتم : گیرم مال آب نباشه ... کثیف که هست , نباید تمیز بشه ؟ این بچه ها آب کثیف بخورن ؟
گفت : ببخشید ... الان چقدر آب داره ؟
گفتم تا نصف ... ولی چون پنج روز دیگه نوبت آب ماست , باید زودتر دست به کار بشیم ...
گفت : باشه , برم ببینم چی میشه ...
زبیده رو باهاش فرستادم ...
بعد از مدتی اومد و گفت : نمی شه ... آب زیاده , حتی اگر بخوایم بکشیم هم کارگر می خواد ... شما یکم آهک بریزین توش , ضدعفونی میشه ...
گفتم : آقای مرادی , بچه ها اسهال گرفتن ... به خوردشون آهک بدم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
انا لله و انا الیه راجعون
یه مادری که عاشق امام رضا علیه السلام بود و خیلی دوست داشت که به پابوس امام رضا مشرف بشه ولی قسمتش نشد.....
الان از خاکسپاریش داریم برمیگردیم دعا کنید امشب امام رضا علیه السلام به دادش برسه....😭😭
اگر دوستان در حد توان و لطفشون اگر امکان داره براش نماز لیله الدین بخونید🙏🙏 سعیده فرزند محمد حسین🌺🏴
Poyanfar - Hame Madar Daran Man Nadaram.mp3
3.51M
همه مادر دارند من ندارم....🖤🏴
@delneveshte_hadis110
▪️این دعای مدامِ حضرت زهرا سلاماللهعلیها را زیاد تکرار کنیم👆
#شهادت_حضرت_زهرا
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#او_خواهد_آمد...
فرزند آن بشکسته پهلو خواهد آمد
با رمز یا الله و یا هو خواهد آمد
والفجر یعنی شیعیان وقتی نمانده
با ذو الجناح و ذوالفقار، او خواهد آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهشتادپنجم
امکان نداره ... اگر سه تا کارگر بیارین ما خودمون هم کمک می کنیم تا آب تخلیه بشه ...
گفت : ای خانم , چی می گین ؟ شما پایین شهر هستین , تا آب قنات برسه به اینجا هزار جور آلوده میشه ... اونو می خواین چیکار کنین
گفتم : آقای محترم , بازم از الان بهتره ... شما نگاه کردین , وقتی تلمبه می زنیم آب زلال نیست و بو می ده ...
اینجا هفتاد تا بچه زندگی می کنه , بیشترشون کوچیک هستن ... اینو بدونین اگر شما نکنین من تنهایی این کارو می کنم , پس لطفا کمکم کنین ...
من دست بردار نیستم ...
گفت : بله , وصف شما رو شنیدم ... نمی دونم , باشه ببینم چیکار می کنم ... تا فردا بهتون خبر می دم ...
گفتم : اگر وصف منو شنیدن حتما می دونین که من تا فردا صبر نمی کنم ... آقای مرادی الان دست به کار بشین , خواهش می کنم ...
گفت : خانم , شما آدم رو تو منگنه می ذارین ... باشه , اجازه می دین که برم انجامش بدم دیگه ؟ باید از اداره اجازه کار بگیرم ...
گفتم : لطفا امروز ... ممنون می شم ...
وقتی اون رفت , به زبیده و نسا گفتم : اون امروز نمیاد ... هر چی می تونین آب بردارین و بجوشونین و ذخیره کنین چون چند روز بی آب می شیم ...
با وجود پافشاری من , اون روز از مرادی خبری نشد ... ولی فردا صبح اول وقت اومد و با خودش کارگر آورد و سه روزه آب رو خالی کردن ...
توی آب انبار رو شستن و تمیز کردن و تحویل ما دادن ...
وقتی آب قنات میومد , من از علی یاد گرفته بودم که زود اقدام به آبگیری نکنم تا مردم بخوابن و نیمه شب این کارو انجام بدم ... پس با آقا یدی و زبیده تا صبح بیدار بودیم ...
خوب اینطوری آب تمیزتر وارد آب انبار شد ...
اما این کار من انعکاسی زیادی تو شهرداری داشت ولی زیاد به نفع من نبود و یک مشکل اساسی برای من به وجود آورد ...
اینکه پرورشگاه سر زبون ها افتاده بود و با وجود اینکه چند پرورشگاه دیگه در تهران بود , هر روز به تعداد بچه ها اضافه می شد و ورود هر کدوم از اونا , وقت منو به شدت می گرفت ...
مخصوصا اونایی رو که از شیرخوارگاه میاوردن , اغلب مریض و ضعیف بودن ...
در یک چشم بر هم زدن , تعداد بچه ها به صد و پنجاه نفر رسید ...
که بیشترشون زیر شش سال بودن و نگهداری از اونا کار مشکلی بود ...
بعضی ها ناسازگار و عاصی وارد پرورشگاه می شدن که نه دکتر روانشناسی بود , نه آدم با تجربه ای که به اونا کمک کنه ...
و من مجبور بودم برای سلامت روح اونا هم فکری بکنم ...
جز محبت کردن و انرژی گذاشتن برای اون دخترای ستم دیده و بی کس , چاره ای نداشتم ...
در حالی که از خستگی نای نفس کشیدن نداشتم , براشون دف می زدم و می خوندم ...
وقتی بچه ها می خوابیدن , من تازه درس می خوندم تا ساعت ده ...
تنها دلخوشی من تو اون روزای سخت , گوش دادن به برنامه ی گلها بود که ساعت ده شب از رادیو بخش می شد ...
صدای ویولن ابوالحسن صبا , منو تا اوج آسمون می برد ...
از اونجا خودمو تو گندم زار تصور می کردم ...
این صدا , نوایی بود که من سال ها پیش توی گندم زار به گوشم رسیده بود ... برام آشنا بود ...
من سال ها با این نوا زندگی کرده بودم ... قلبم رو می لرزوند ...
همین طور که به رادیو گوش می کردم , از خستگی خوابم می برد ... در واقع توی رویای زدن ویولن , بی هوش می شدم ...
یک شب وقتی داشتم به برنامه ی گلها گوش می دادم , تلفن زنگ خورد ...
دیروقت بود و هیچ وقت کسی اون موقع شب به ما زنگ نمی زد ... در یک لحظه بلند گفتم : هاشم ...
این باید آقا هاشم باشه ...
با عجله گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه صدای کسی رو بشنوم , گفتم : آقا هاشم شمایید ؟ .
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻