#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستدهم
✨﷽✨
خاله گفت : آخه خواهر جان , آدم وقتی دلش تنگ می شه می ره و بچه رو می ببینه ... نه اینکه بشینه گریه کنه ...
گفت : از دل من چه خبر داری ؟ نذار عقده ی دلم رو برای شما باز کنم ...
از دل خوشم که نیست , دلم پیش دخترمه ولی دستم و پام بسته است ..
پرسیدم : خانجان چی شده ؟ از چیزی ناراحتی ؟
یواش یک چشمک به من زد و به شریفه اشاره کرد ...
در واقع به من فهموند که نباید حرف بزنم ... ولی صورتش خیلی غمگین بود ...
من متوجه شدم که خانجان از شریفه دلخوری داره ولی چون خودم مورد آزار و اذیت عزیز خانم قرار گرفته بودم , فکر کردم خانجان داره مادرشوهر بازی در میاره ...
بعد از ناهار من و ملیزمان تو حیاط نشستیم و با هم درددل کردیم ...
شریفه خیلی با ما نجوشید و غروب که شد , حسن و شیرین و حسین اومدن و مدتی دور هم گفتیم و خندیدیم و عصرونه خوردیم ...
و بالاخره از اونا خداحافظی کردیم و برگشتیم ...
و من دردی رو که تو صورت خانجانم دیده بودم رو فراموش کردم ...
دم پرورشگاه پیاده شدم و در زدم ...
آقا یدی اومد درو باز کرد و پرسید : کلید نداشتین ؟
گفتم : نه ,فراموش کرده بودم ببرم ...
گفت : نبودین لیلا خانم , آقا هاشم اومد و با بچه ها حرف زد ...
با زبیده ی بیچاره دعوا کرد و همین پیش پای شما رفت ...
گفتم : زبیده خوبه ؟
گفت : چی بگم خانم , خواهرکم داره پس میفته ... آقا هاشم خیلی بدجور عصبانی شده بود ...
اولش که اومد خوب بود , ما نفهمیدیم یک مرتبه چی شد ؟
گفتم : خوب , بگو چی می خواست ؟ ...
سرشو خاروند و گفت : والله اول حالشون خوب بود ... با بچه ها حرف زدن و می خواستن منتظر شما بشن ...
بعد رفتن با زبیده دعوا کردن ... نفهمیدم چی شد ...
گفتم : بذار برم با زبیده حرف بزنم ببینم چی شده ...
همینطور که می رفتم زیر لب با خودم حرف می زدم : ای خدا , از دست تو آقا هاشم ... ول کنم نیستی ...
ببین چه ماجرایی بیخودی درست شده ... هر روز راه میفتی میای اینجا و تن و جون ما رو می لرزونی ...
خودمو رسوندم به ساختمون ... بچه ها شام خورده بودن و تو تختشون بودن ...
سودابه تو راهرو بود و منتظر من ... تا منو دید هراسون گفت : لیلا جون , آقا هاشم اومده بود ...
گفتم : باشه , می دونم ... تو مراقب بچه ها باش نیان بیرون ...
و یکراست رفتم به اتاق کوچک زبیده که کنار آشپزخونه بود و من تا اون موقع اونجا نرفته بودم ...
زبیده چهارزانو کنار سماورش نشسته بود و داشت چایی می خورد ... منو که دید استکان رو گذاشت زمین و داغ دلش تازه شد و شروع کردن به گریه کردن و گفت : لیلا , کجا بودی مادر ؟ آقا هاشم اومد و سر و صدا راه انداخت ...
هر چی از دهنش در اومد به من گفت ... آخه تو رو خدا تو بگو رواست که منو مقصر بدونه ؟
گفتم : خوب چی می خواست ؟ نامه هاشو ؟
گفت : نه , می خواست بدونه نامه ها رو کی داده به انیس الدوله ... دیدم داد و هوار می کنه مجبور شدم بهش بگم ...
دیگه چاره نداشتم ... هر چی می خواد بشه , بشه ...
گفتم مادرتون ازم خواست , منم دادم ...
ولی می دونم انیس الدوله منو می کشه ...
اینجا که هیچی , روی زمین نمی ذاره بمونم ... باید گورم رو بکنم ...
جلوش نشستم و گفتم : به خدا اگر بذارم تو رو اذیت کنن ... آخه اینا به تو چیکار دارن ؟ ...
من نمی فهمم مادر و پسر از جون ما چی می خوان ؟ ...
خودشون تو خونه ی گرم و نرمشون نشستن و باعث اذیت و آزار ما می شن ...
خوب کردی گفتی , اصلا برای چی نباید می گفتی ؟ از چیزی نترس , اگر لازم باشه من خودم برای آقا هاشم توضیح می دم ...
می گم که تو مجبور شدی این کارو بکنی ...
تو رو خدا گریه نکن , بسه دیگه ... همش تقصیر منه , کاش همون روز همه چیز رو به آقا هاشم گفته بودم ... ولی به خدا به خاطر تو نگفتم ...
حالا دیگه خودشون می دونن مادر و پسر ... نه من کاری کردم , نه تو ... پس بیا با هم جلوشون وایستیم ...
این طوری می دونن که ما دیگه به هم خیانت نمی کنیم ...
گفت : ای بابا , تو رو خدا طعنه نزن ... بهت که گفتم مجبور شدم ...
گفتم : نه والله ... طعنه نزدم , رک و راست گفتم ... عاقبت پشت سر یکی زدن همین می شه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه عده بودن اومدن مرامشونو نشون بدن
از دستشون در رفت چهره ی واقعیشونو نشون دادن
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
جواب دوسِت دارمی که
ثابت نشه و فقط زِر مفته
حتی “مرسی” هم نیس 🙂
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
قورباغه رو روی تخت طلا
هم بشونی بازم میپره تو آب …
جریان لیاقت بعضیاس :))
یه عده هم هستن
که خیلی عوضین
دیدم که میگم :))
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
کسایی که در حدت نیستن
ضعف هات رو به روت میارن
تا عقده هاشون خالی شه !!
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
ما از اوناشیم که یه قدم برامون برداری …
برات دربست میگیریم ،
برسی به خواسته هات …
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
رفیقام کاری بام کردن
که دلم واسه دشمنام تنگ شده 🙂
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
تا حالا دیدی آفتابه تو
پذیرایی باشه
جای بعضیا هم تو دل نیس
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
خوشبخت زندگی کردن
بزرگترین انتقام از اوناییه که لیاقتتو نداشتن …
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
همیشه از کسی ضربه میخوریم
که فکر میکردیم
این دیگه با بقیه فرق داره…!!!
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
سلام ،چای ایرانی را اینجا از ما بخواهید،😍
این جا یک حراجی نیست،چون ما جنس رو از تولید کننده بدست مصرف کننده میرسونیم👍
بدون واسطه با بهترین کیفیت و مناسب ترین قیمت👌
ما چای ایرانی را از دل باغهای لاهیجان بدست شما میرسونیم☺️
حرف ما شعار نیست،برای اثبات حرفمون یسری به کانال زیر بزنید،
https://eitaa.com/joinchat/2545287788C6d1769004b
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
کانال روسری تیهو، مخصوص خانم های محجبه و خانم های شیک پوش
⚜کانالی پر از روسری های زیبا و جذاب در قوارهای بزرگ و کوچک ⚜
https://eitaa.com/Tiho_scarf
⚜ برندهای معروف سیمارو، ام ان تی، حریر اسکالر،بامبو، ژاکارد لمه، چهار فصل و پاییزه⚜
اینقدر کارامون #متنوع و باکیفیته که مطمئن باش مشتریمون میشی 😊🌹
https://eitaa.com/Tiho_scarf
‼️#قیمت مناسب با شرایط استثنایی تعویض و مرجوعی ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم....🌹
شروع یک روز قشنگ با نام خدا...🌹
وسلام برخدا جونم...♥️
سلام خدا♥️
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
💝 سلام امام زمانم 💝
#سلام_فرمانده
به سرم رحمت بی واسعه یعنی مهدی
بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی
اخم چشمش علی و خنده زهرا به لبش
جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی
🍃
🌸🍃
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستیازدهم
✨﷽✨
زبیده خانم , ببین کی بهت گفتم ... من اصلا دنبال آقا هاشم نیستم و نخواهم بود ...
اینو به انیس خانم بگو و قال قضیه رو بکَن ... بگو اگر سر تا پای منو طلا بگیرن محال ممکنه در این مورد حتی فکر کنم ...
آره بگو ... هم اون بفهمه هم آقا هاشم ...
اشکش رو پاک و در یک چشم بر هم زدن تغییر حالت داد و خیلی عادی پرسید : می خوای زن آقای مرادی بشی ؟
گفتم : ای وای , خدای من ... این دیگه چه حرفی بود که از خودتون در آوردین ؟ بذارین اون یکی تموم بشه بعدا یکی دیگه رو شروع کنین ... این دیگه از کجا اومد ؟
گفت : آمنه به آقا هاشم گفته تو امشب عروس آقای مرادی میشی ... از خودش در آورده ؟
تو اصلا امشب کجا رفته بودی ؟ ...
اونقدر عصبی و ناراحت شده بودم که نمی دونستم چی جواب بدم و چطوری اینو از ذهن اونا پاک کنم ... گفتم : با خاله ام رفته بودم پیش مادرم , همین ...
گفت : پس این دختره چی میگه ؟ ...
پرسیدم : به آقا هاشم گفت ؟
جواب داد : خوب آره , اصلا برای همه ی بچه ها از صبح با آب و تاب تعریف می کنه که مامانم داره با آقای مرادی عروسی می کنه ... جریان چیه آخه ؟
گفتم : از خودش در آورده , بچه اس دیگه ... تو رو خدا تو هم دیگه حرفشو نزن , حقیقت نداره ...
یک وقت به گوش مرادی می رسه و بد می شه ... آبرومون می ره ...
گفت : صبر کن یک چایی برات بریزم , گلوت خشک شده ... بمیرم , چرا اینقدر برای تو حرف درست میشه ؟ ... به خدا چشمت کردن ...
شام خوردی ؟ کوکو سبزی داشتیم , برات نگه داشتم ... می خوای برم بیارم ؟
ای بابا , کجایی لیلا ؟ حواست به من نیست ؟
می خوای برات شام بیارم ؟
گفتم : نه بابا , شام می خوام چیکار ؟ دارم دیوونه می شم , نمی دونم به چی فکر کنم ...
سودابه سرشو کرد تو اتاق و گفت : لیلا جون , تلفن دفتر مرتب زنگ می زنه ...
از جام بلند شدم و با عجله رفتم ...
در قفل بود ... تا باز کردم , صدای زنگ قطع شده بود ...
یکم ایستادم تا هر کس بود دوباره زنگ بزنه , ولی خبری نشد ... کیفم رو گذاشتم رو میز و رفتم وضو بگیرم ...
همه ی کارامو کردم و رادیو رو روشن کردم و تو رختخواب دراز کشیدم ... ساعت نزدیک نه بود ...
با خودم فکر کردم یک روز گذشت , چهارده روز دیگه هرمز میاد ... یعنی حالا چطور آدمی شده ؟
خیلی فرق کرده ؟ اصلا منو به یاد میاره ؟
احساس می کردم خیلی دلم براش تنگ شده ...
یاد روزهایی میفتادم که من تو عالم بچگی می خوندم و اون با متانت جلوی روم می ایستاد و تماشام می کرد ...
با یک نگاه تیز و کاری ... طوری که وجود آدم رو گرم می کرد ...
حالا داره از فرنگ میاد و حتما با ما فرق کرده ... همون موقع هم خیلی شیک و مرتب و آداب دون بود ...
اون یکبار جون منو نجات داده بود و بهش مدیون بودم ...
با شرم تو دلم گفتم : اگر هنوز به یاد من بود , اینو جبران می کنم ...
با این فکر قلبم شروع کرد به تند زدن و یک حالت بی حسی بهم دست داد ...
با خودم فکر کردم برم پیش عفت خانم و ازش بخوام یک آهنگ یادم بده تا وقتی اون اومد براش بزنم و اینطوری خودمو نشون بدم , که صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد ...
زود گوشی رو برداشتم ...
گفتم : بفرمایید ؟ پرورشگاه ...
هاشم بود ... گفت : لیلا خانم , منم ... سلام ... می خواستم باهاتون حرف بزنم ...
با یک حالت عصبی گفتم : چه حرفی ؟ هان ؟ چه حرفی ؟ من و شما چه حرفی داریم که با هم این موقع شب بزنیم ؟
بعد مادرتون بفهمن که دارین با من حرف می زنین و به جای شما منو مواخذه کنن ؟
گفت : راست می گین , قبول دارم ... اون موضوع رو خودم حلش می کنم ...
شما بگو این جریان آقای مرادی چیه ؟ ...
من گردن او مرتیکه ی الدنگ رو می شکنم ... چه حقی داره بیاد اونجا و بره و به شما نظر داشته باشه ؟
با صدای بلند گفتم : آقا هاشم , آقا هاشم , ساکت ... نمی خوام دیگه از این حرفا بشنوم ...
من نه زن مرادی می شم نه زن کس دیگه ای ... شما اینو بدون , اگر بدونم کسی میاد اینجا و به من یا کس دیگه ای نظر داره قلم پاشو خرد می کنم ...
آمنه از تخیل خودش حرف زده , اصلا و ابدا همچین خبری نیست ... بیچاره مرادی روحشم خبر نداره ...
حالا من یک سوال از شما دارم ... شما و مادرتون کار و زندگی ندارین ؟
درسته به من کمک کردین , ممنون ... پشتیبانم بودین , بازم ممنون ...
ولی اینو می دونین که من چیزی برای خودم نمی خواستم ... هر کاری بود , با هم برای بچه ها انجام دادیم ...
حالا چرا دارین هر روز و هر شب تن و جون ما رو می لرزونین ؟ ...
آقا هاشم , این بچه ها گناه دارن ... از این دنیای بزرگ , همین آرامش توی پرورشگاه رو بدون پدر و مادر و بدون دلخوشی و آینده ای روشن می خوان ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستدوازدهم
✨﷽✨
شما و مادرتون تو اون خونه ی گرم و نرم و با اون رفاه زندگی می کنین , پس لطفا آرامش ما رو به هم نزنین ...
یک بار دیگه می گم , من نه زن مرادی می شم نه کس دیگه ای ... اینو به مادرتون هم بگین ..
بعد ساکت شدم ... ولی از اون طرف صدایی نمی اومد ...
یک لحظه گوشی رو گرفتم جلوی صورتم و فکر کردم زیادی روی کردم و آقا هاشم عصبانی شده و قطع کرده ... ولی شنیدم که گفت : لیلا خانم متاسفم ,, تقصیر منم نبود ...
نمی خواستم آرامش شما رو به هم بزنم , ببخشید .. من با مادرم حرف می زنم که دیگه مزاحم شما نشه ...
و قطع کرد ...
از بس صداش عصبی و ناراحت بود , این مکالمه برای من به منزله ی آرامشی نبود که انتظار داشتم ... فکرم دچار تلاطمی سخت شده بود که وادارم می کرد تو رختخواب بند نشم ...
مرتب راه می رفتم ...
دلم می خواست بهش زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... مثل اینکه تو حرفام زیاده روی کرده بودم ...
دوست نداشتم همچین کاری رو با آقا هاشم بکنم ... واقعا حقش نبود ...
کاش مثل آدم باهاش حرف می زدم و موضوع رو براش روشن می کردم ...
آخه تو چرا اینقدر بی فکری لیلا ؟ ... چرا مثل وحشی ها باهاش حرف زدی ؟
قصدم این بود یک روز که دیدمش حتما از دلش در بیارم ...
ولی روزها گذشت و نه از انیس الدوله خبری شد و نه از آقا هاشم ...
و یک هفته بعد مرادی اومد پرورشگاه ... مواد غذایی و لباس هایی رو که مردم خیرخواه داده بودن رو آورده بود ...
من به روی خودم نیاوردم ولی اون حال عجیبی داشت ... تند تند کار می کرد و یکم عصبی به نظر می رسید ...
سرش پایین بود و به کسی نگاه نمی کرد ...
ولی من خیلی به خودم مسلط بودم ... با هم رفتیم دفتر تا من رسید چیزایی که آورده بود رو امضاء کنم ...
با دستپاچگی گفت : لیلا خانم , من بابت کاری که کردم معذرت می خوام ... می دونین پنج ساله زنم مرده و مادرم اصرار داره زن بگیرم , منم شما رو معرفی کردم ... خوب فکر می کردم می تونین مادر خوبی برای بچه ام بشین ... این طوری بود که مزاحم شدیم ...
حالا می خواستم نظرتون رو بپرسم ؟ ...
گفتم : آقای مرادی , همون طور که خاله ام به مادرتون گفت من نمی خوام ازدواج کنم ... ولی اگر شما دنبال یک زن مناسب می گردین , می تونم بهتون معرفی کنم ... خودمم تضمین می کنم ...
گفت : نه , نه ... پس نظر شما مثبت نیست ؟
گفتم : یکم در مورد دختری که بهتون معرفی می کنم فکر کنین ... اون بهترین مادر برای بچه ی شما می شه ...
گفت : نه لیلا خانم , نظر من شما رو گرفته بود ... کس دیگه ای رو نمی خوام ...
گفتم : شما بشین اینجا , عجله نکن ... می دونم اهل ثواب کردن هم هستین , این کار علاوه بر اینکه شما رو خوشبخت می کنه ثواب هم داره ...
من الان می گم بیاد و شما اونو ببینین , اگر پسندیدن به من بگین براتون درست می کنم ...
گفت : نه , نه ... این کارو نکنین , خواهش می کنم فراموش کنین ...
با عجله در حالی که از در می رفتم بیرون , گفتم : دو دقیقه ... الان میارمش ...
سودابه تو آشپزخونه بود ...
گفتم : فورا دستی بکش به سر و روت و بیا تو دفتر , می خوام به یکی نشونت بدم ... زود باش ...
سودابه حیرت زده به من نگاه می کرد ...
پرسید : کی ؟ می خواین منو به کی نشون بدین ؟
گفتم : زود باش بیا خودت ببین ...
و نفس عمیقی کشیدم و ازاینکه بدون فکر قبلی تصمیم به این کار گرفتم , از خودم تعجب می کردم ...
این طور مواقع همه چیز رو خواست خدا می دونستم و اینکه در یک لحظه این فکر به سرم زده بود , از خودم راضی بودم ...
برگشتم و نشستم روبروی مرادی که عصبی بود و مرتب پاشو تکون می داد و رنگ به صورتش نداشت ...
گفتم : آقای مرادی , شما این دختر شایسته رو ببین و فقط به صرف اینکه اینجا بزرگ شده روش قضاوت نکن ... همین که کسی رو نداره و شما و بچه تون همه کس اون می شین , هم برای شما خوبه هم برای اون ...
گفت : باشه ... باشه ... ولی مادر من سختگیره , البته زن مهربونیه ولی با این طور چیزا یعنی با این دخترا کنار نمیاد ...
من سکوت کردم ...
سودابه از راه رسید ...
گفتم : بیا تو عزیزم , می خوام به آقای مرادی معرفیت کنم تا بعد از این جنس ها رو تو تحویل بگیری ...
گفت : چشم ...
و همون جا ایستاد ... مونده بود چیکار کنه ...
مرادی با بی میلی نگاهی به سودابه کرد و از جاش بلند شد و دست های عرق کرده شو مالید به پشت شلوارش و گفت : خوب ... من دیگه باید برم ... ببخشید , خدانگهدار ...
از برخوردی که مرادی کرد , زیاد امیدوار نبودم ... ولی سعی خودمو رو کردم تا شاید سودابه هم سر و سامون بگیره ...
اون آرزو داشت خانواده داشته باشه و شوهر کنه و بچه دار بشه , و من تصمیم داشتم هر طوری شده اونو به آرزوش برسونم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
28.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خانمهای محجبه ،کم حجاب و حتی بی حجاب فرقی نمیکند و یا حتی اقایون این کلیپ را اصلا از دست ندهید.
💥نشر کلیپ با شما 👌
#امام_زمان
#طوفان_الاقصی
#فاطمیه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
○●○●○
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
•| شاید آن روز که سهراب نوشت:
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت.
•| باید این طور نوشت:
چه شقایق باشد، چه گل پیچک و یاس، جای یک گل خالیست،
تا نیاید مهدی، زندگی دشوار است...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیزدهم
✨﷽✨
شمارش روزها برای اومدن هرمز , کار من شده بود و تلاشم , برای اینکه بتونم اقلا یک قطعه موسقی یاد بگیرم و براش بزنم ...
تصور اینکه هنوز منو فراموش نکرده باشه , دنیای منو مثل یک رویا , نورانی و لطیف می کرد ...
شب ها به امید دیدنش برای بچه ها دف می زدم و می خوندم و با رویای اون می خوابیدم و روزها , سبکبال کار می کردم ...
به بچه های تجدیدی درس می دادم و به کار پرورشگاه می رسیدم ...
تا پنجشنبه ی دوم ... قرار بود هرمز شنبه ی هفته ی جدید برسه تهران ...
چند دست لباس دوخته بودم و یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند خریدم که اون روزا سخت مد شده بود ...
اما دلم نیومد موهامو کوتاه کنم ... راستش می دونستم که هرمز خیلی موی بلند دوست داره ...
راه افتادم که برم کلاس موسیقی ... از در که رفتم بیرون , دیدم آقا هاشم با اون کلاه مخصوص خودش یکم اون طرف تر جلوی ماشینش ایستاده ...
خیلی دلم می خواست که حرفای اون روزم رو از دلش در بیارم ... نمی دونستم برای چی اونجاست ...
اصلا بهش فکر نکردم ,چون تمام فکر و ذکرم هرمز بود ...
اومد جلو و گفت : من می رسونمتون ...
گفتم : سلام ...
خندید و گفت : سلام از من بانو ...
گفتم : نه , مرسی ... من می رم جایی , کار دارم ...
گفت : می دونم می رین کلاس موسیقی , پیش عفت خانم ... بیاین من شما رو می برم ...
مونده بودم چیکار کنم ؟ اگر سوار می شدم , باز همون آش و همون کاسه و اگر می گفتم سوار نمی شم , باز اون از من می رنجید و من نمی خواستم این طور بشه ...
چون باعث تمام پیشرفت من در پرورشگاه اون بود و من آدم بی چشم و رویی نبودم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻