eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
958_26032040873620.mp3
8.88M
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانی که به دنبال آرامش درونی می گردیم ،باید خودمان را در لحظه حاضر ببینیم، باور داشته باشیم که همه چیز در جای خودش هست...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 هرچه کردم بنویسم ز تو مدح وسخنی یا بگویم ز مقام تو که یابن الحسنی این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت: پسر حیـــدر کرار، تو ارباب منی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ انیس خانم آه جانسوزی کشید ... پیدا بود که کاملا مردد شده و نمی دونه چه تصمیمی بگیره ... و من اینو نمی خواستم ... گفت : من که منظور بدی ندارم ... خودشم می دونه , اون منو شناخته ... اگر این کارو بکنم , حالا حالاها باید جوابگوی حرف مردم باشم ... هاشم گفت : دیدی که اون شب عروسی همه از لیلا خوششون اومد ؟ ... هم آذر بانو  هم آرام دخت موافق بودن , حالا چی شده این حرفا رو می زنی ؟ صدای رعد و برق بلند شد ... آسمون روشن می شد و می غرید ... درست مثل دل من , آشوب زده و پریشون شده بود ... از جام پریدم و گفتم : من باید برم , بچه ها می ترسن ... آمنه ... حرفم رو قطع کردم ... خدای من , هنوز نگران آمنه بودم ... بعد ادامه دادم : همه شون از صدای رعد وحشت می کنن ... کیفم رو برداشتم ... گفتم : خداحافظ انیس خانم ... ببخشید مزاحم شدم , ان شالله دفعه ی آخره ... گفت : برای چی ؟ حالا داشتیم حرف می زدیم ... چیزی هم نخوردی ... با عجله راه افتادم ... به هیچی جز بچه ها فکر نمی کردم ... در عین حال دلم می خواست هر چه زودتر از اونجا دور بشم ...  هاشم گفت : مرسی مادر , کار خودتو کردی ؟ سریع دوید ماشین رو روشن کرد و من سوار شدم ... می خواستم هر چه سریع تر برسم پرورشگاه ... هنوز از در خونه بیرون نرفته بودیم که رگبار شدیدی باریدن گرفت و یکم بعد اونقدر تند شد که اصلا جلوی ماشین دیده نمی شد و برف پاک کن حریف اون نبود ... هاشم پرسید : چرا ساکتی ؟ به چی فکر می کنی ؟ از دست مادرم ناراحتی ؟  گفتم : نه بابا ... بچه ها می ترسن , من باید اونجا باشم ... نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم ... اصلا در توانم نیست که با کسی مبارزه کنم ... گفت : مگه نمی خواستی بری خونه ی خودتون ... گفتم : تو رو خدا یکم تندتر برین , من می دونم الان بچه ها چه حالی دارن ... پرسید :  تو هم از رعد و برق می ترسی عزیزم ؟ ... گفتم : قبلا چرا , ولی الان ... نمی دونم ... فکر نکنم , فقط به فکر بچه هام ... گفت : بگو کی بیایم خواستگاری ؟ خودت تعیین کن و به من بگو ... گفتم : آخه چرا می خوای منو به زور بگیری ؟ ... نمی فهمی انیس خانم دلش رضا نمی ده ؟ ... من نمی خوام این طوری زن کسی بشم , در ضمن پرورشگاه رو هم ول نمی کنم ... خوب شرط مادرتون هم همینه دیگه , حداقل یکم صبر کنیم ... قبلا هم بهتون گفته بودم دارم اذیت می شم  ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ گفت : من صبر ندارم , به اندازه ی کافی صبر کردم ... گفتم الان دیگه در این مورد چیزی نگو , من نگرانم دخترام ... وقتی رسیدم دم در , پیاده شدم و فقط گفتم : مرسی , ممنونم ... گفت : می خوای منم بیام ؟  گفتم نه بابا , شما برای چی ؟ ... خدانگهدار ... و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... تا اونجا کاملا خیس شده بودم ... حدسم درست بود ... بچه ها ترسیده بودن ... گفتم : چیزی نیست , من اینجام ... حالا مثل اون دفعه برین تو اتاق بازی تا من بیام ... فکرم آشفته بود و نمی دونستم این بار چطور سرشون رو گرم کنم ... وقتی همه جمع شدن , به سودابه گفتم : زبیده رو هم صدا کن , اونم می ترسه ... بعد رفتم ویولنم رو آوردم ... جلوی اونا ایستادم و گذاشتمش روی شونه ام ... در حالی که لباسم خیس بود , ترجیح دادم اول اونا رو آروم کنم ... و آرشه رو کشیدم روی سیم های ویولن و شروع کردم به زدن ... همون آهنگی بود که برای هرمز آماده کرده بودم و برای هاشم زدم ... و حالا برای چیزی که غصه اش گلومو فشار می داد و از یادم نمی رفت , دوباره می زدم ... وقتی چشمم رو بستم , این بار دست آمنه و محبوبه و گلریز و یاسمن تو دستم بود و با هم چرخ می زدیم ... احساس سبکی کردم , اونقدر که منو با خودشون بردن تو آسمون ... چرخیدیم و چرخیدیم ... سبک شده بودم و آروم ... متوجه ی گذشت زمان نشدم ... یادم رفت که انیس خانم با زبون بی زبونی بازم منو تحقیر کرد ... اصلا برام مهم نبود در آینده چی منتظر منه ,فقط می زدم و می زدم ... تا صدای رعد کم شد ... چشمم رو باز کردم ... هاشم جلوی در ایستاده بود ... در حالی که کیف منو تو بغلش گرفته بود , تکیه بر دیوار به من خیره شده بود ... یک مرتبه لبم رو گاز گرفتم و گفتم : شما اینجا چیکار می کنین ؟  کیف رو گرفت بالا و ابروهاشو تکون داد , یعنی به خاطر این برگشتم . به بچه ها گفتم : فداتون بشم , حالا برین بخوابین ... من اینجام , نترسین ... زبیده خانم گفت : آقا هاشم چیزی بیارم ؟ چایی میل دارین ؟ ... گفتم : آقا هاشم دارن می رن , لازم نیست ... رفتم جلو ... کیفم رو گرفتم و گفتم : چرا هر وقت من یک چیزی می زنم شما اینجا ظاهر می شین ؟ سری تکون داد و با خونسردی گفت : خواست خدا ... این یک نشونه اس , قبول نداری ؟  وقتی برمی گشتم , تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که به ساز زدن تو گوش کنم ... گفتم : حالا تا برامون حرف در نیاوردن از اینجا برین ... باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : اطاعت بانوی من ... و برگشت و رفت ... نمی دونم چرا وقتی دور می شد , دلم براش سوخت ؟ ...  نمی دونستم با اون چیکار کنم ؟ انیس خانم این شرط رو گذاشته بود و خودشم می دونست که من پرورشگاه رو ول نمی کنم ... اون شب من مجبور شدم همون جا بخوابم ... وقتی چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب , باز به یاد حرفای انیس خانم افتادم ... از اینکه دوباره گوشت قربونی بشم , بیزار بودم ... اونقدر بیزار که تصمیم گرفتم با وجود علاقه ای که به هاشم پیدا کرده بودم , تن به این کار ندم ...  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🌾🌾 ✨﷽✨ هاشم ول کن نبود بعد از اون شب باز هم به سراغم میومد و از من جواب میخواست خودم هم مردد بودم چه کنم و دلم نمی‌خواست پرورشگاه رو رها کنم به بهانه ی خرید برای پرورشگاه و بچه ها اومد دنبالم و باز خواهش کرد که با خاله حرف بزنم و یه روزی رو برای خواستگاری مشخص کنم..انگار یکی بهم نهیب زد گفت قبول کن تا کی میخوای تو برزخ دوست داشتن هاشم و مخالف های مادرش بمونی سکوت کردم ... دیگه دلم نمی خواست بهش جواب رد بدم ... دلم راضی نمی شد حرفی بزنم که اونو از خودم برونم ... احساس می کردم قدرت مبارزه با انیس خانم رو هم دارم , حتی اگر با من مخالف باشه می خواستم هاشم رو برای خودم نگه دارم ... اونقدر هیجان وجودم رو گرفته بود که مثل یک گوله آتیش داغ بودم و وقتی دوباره پرسید چرا جواب نمیدی , از جام پریدم ... با خودم گفتم لیلا چه مرگت شده ؟ به خودت بیا ... یک چیزی بگو , مثل آدم های احمق رفتار نکن ... ولی بازم سکوت کردم ... دست هام به هم گره خورده بود و بی اختیار به هم فشار می دادم ... احساس کردم هاشم هم خیلی استرس داره چون بد رانندگی می کرد ... مرتب ترمز می گرفت و دنده عوض می کرد ... دوباره پرسید : چی میگی ؟ ... با من ازدواج می کنی که تا آخر عمر کنار هم باشیم ؟ ... از خجالت زبونم بند اومده بود ... نمی دونستم چه جوابی بهش بدم که درست باشه ؟ هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم ... تازه اون زمان , من تو عالم خودم هاشم رو مرد بزرگی می دونستم و فکر می کردم در مقابل اون یک بچه ام ... در حالی که اون زمان هاشم فقط بیست و چهار سال داشت ...  با یک لحن خاص و متفاوت با همیشه گفت : کجا می ری بانو ؟ خونه یا پرورشگاه ؟  گفتم : اول می رم پرورشگاه , اونجا رو سر و سامون بدم ... بعد می رم خونه , خانجانم هنوز پیش منه و نمی تونم شب تنهاش بذارم ، ناراحت میشه ... گفت : من خانجانت رو خیلی دوست دارم , زن ساده و مهربونیه .. تو بیمارستان که بودیم چند بار با هم حرف زدیم ... تو رو خیلی دوست داره , همش  گریه می کرد ... وای لیلا نمی دونی چه روزای سختی بود ؛ پر از نگرانی ... فکر اینکه تو رو از دست بدم , دیوونه ام می کرد ... با صدایی لرزون و آهسته پرسیدم : انیس خانم چیزی نمی گفت شما میومدی بیمارستان ؟  گفت : مگه کسی می تونست با من حرف بزنه ؟ جرات نمی کرد ... می دونست که حریفم نمی شه .. جلوی در پرورشگاه نگه داشت ... گفتم : ممنون , دست شما درد نکنه ... گفت : برو کارت رو انجام بده برگرد , خودم می رسونمت ... گفتم : نه , خواهش می کنم ... ممکنه کارم طول بکشه , شما برو ... گفت : من هنوز جوابم رو نگرفتم , امشب باید منو خوشحال کنی ... فکر کنم دیگه بسه , تو این مدت خیلی اذیتم کردی ... وقتشه جبران کنی , حالا پاداشم رو می خوام ... نمی دونم چرا دلم می خواست بمونه ؟ ... در حالی که قلبم داشت به شدت می تپید و دست هام سرد و گوشم داغ بود , بدون اینکه حرفی بزنم رفتم توی پرورشگاه ... حواس درستی نداشتم ... تند تند همه چیز رو چک کردم و با شوقی وصف نشدنی دوباره برگشتم ... در حالی که بار گناهی سنگین رو روی شونه هام احساس می کردم ...  ای خدا , من که کاری نکردم ... خطایی ازم سر نزده ... پس چرا فکر می کنم دارم کار اشتباهی رو انجام می دم ؟ ... نمی دونم از کجا و کی تو گوش ما خونده شده که زن حقی برای ابراز عشق و علاقه نداره ؟ ... چه کسی این قانون رو گذاشته که زن باید مطیع و فرمانبردار مرد باشه ؟ ... چرا اونا وقتی دوست دارن باید بگن و ما وقتی عاشق می شیم احساس گناه داشته باشیم ؟ ... خوب در واقع , زنی بودم آزاده و اعتقادی به این حرفا نداشتم ... ولی شاید به خاطر اونچه که جامعه از من می خواست , این احساس احمقانه به من دست داده بود . ..  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ این بار بی پروا سوار ماشین هاشم شدم ... بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : باعث زحمت شما شدم ... گفت : وای چی داری میگی لیلا ؟ بهترین ساعات عمرم رو دارم می گذرونم , پس با این حرفا خرابش نکن ... راه افتاد ... هاشم طوری رانندگی می کرد که می فهمیدم حال و روزش از من بهتر نیست ... و وقتی ازم پرسید : لیلا تا بهم نگی جوابت چیه , تو رو نمی رسونم خونه ... صداش می لرزید ... و این از نجابتش بود یا می ترسید من عصبانی بشم , نمی دونم ... ولی دل منو نرم کرد و بهم جرات داد تا حرفم رو بزنم ... گفتم : آقا هاشم شما با مادرتون حرف زدین ؟ من فکر می کنم باید اول نظر ایشون رو بپرسین ... من تا انیس خانم رضا نباشه , هیچ جوابی به شما نمی دم ... گفت : بله , حتما ... اون با من , شما نگران چیزی نباشین ... همین دیشب با هم صحبت کردیم , مشکلی نیست ... گفتم : حتما تا حالا منو شناختین , آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ... گفت : بله , بلهههه ... یک چیزی بگم ؟ شاید باور نکنین , شما تنها کسی هستین که من در مقابلش کم میارم و دست و پامو گم می کنم ... همش می ترسم باعث رنجش شما بشم ... نگران نباشین , من خیلی وقته شما رو شناختم ... وقتی مریض بودین و حالتون خیلی بد بود , ندیدم یک ناله بکنین یا شکایتی داشته باشین ... هر وقت به هوش میومدین سراغ دخترا رو می گرفتین ... خیلی برای من عجیب و غریبه , زنی مثل شما ندیدم ... گفتم : ندیدین ؟ مادرتون ... خاله ی من ... گفت : نه نه , هیچ کدوم مثل تو نیستن ...   اون منو جلوی خونه پیاده کرد و در حالی که گاهی منو تو و گاهی شما خطاب می کرد , خیلی با ادب خداحافظی کردیم و من غرق در رویای جوونی و آرزوی خوشبختی ازش جدا شدم ... از درِ حیاط رفتم تو ... یکم تو حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم ... و یک نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد ، بعد با خانجان روبرو بشم ... منم تو این مدت کاملا با موضوع کنار اومده بودم و ترجیح می دادم به گذشته فکر نکنم ... مرور بدبختی ها و ناکامی ها , کاری بود که من دوست نداشتم ... بهم یک حس کوچیکی و درموندگی می داد که اصلا خوب نبود ... من از ضعف نشون دادن بدم می اومد و هر بار که این کارو کرده بودم , از خودم متنفر می شدم ...  وقتی رسیدم , خانجانم کنار یک سینی که بساط شام رو گذاشته بود و بوی کوکو که تو فضای اتاق غوغا می کرد  , نشسته بود ... ولی باز چشم هاش گریون بود ... اولش ترسیدم اتفاقی افتاده باشه , پرسیدم : چی شده خانجان ؟ ... با گوشه ی دامنش اشک چشمش رو پاک کرد و گفت : هیچی مادر , بدبختی منه دیگه ... کنارش نشستم و در حالی که به صورتش خیره شده بودم , پرسیدم : بهم بگو ببینم کدوم بدبختی ؟ ... آه جانسوزی کشید و گفت : ولش کن مادر ... تو از راه رسیدی , خسته ای ... چیزی نیست , برو دست و صورتو بشور و بیا شام بخوریم ... گفتم : خانجان , اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی ؟ نگرانم کردی , تا نگی شام نمی خورم ... گفت : آخه این شد زندگی ؟ از صبح تا شب تو این اتاق نشستم , تو می ری این وقت شب میای خونه ... نمی دونم کجا می ری ؟ چیکار می کنی ؟ گفتم : آخه این گریه داره ؟ من شما رو می شناسم خانجان , دلت برای حسین تنگ شده ... باز شروع کرد به گریه کردن که : دیدی نیومد دنبالم ؟ دیدی از خداخواسته منو از اون خونه بیرون کرد ؟  گفتم : خانجان , عزیزم , اون خونه مال شماست ... چرا حسین باید بیاد دنبالتون ؟ هر وقت دلتون می خواد , برین ... خودتون اجازه می دین که حسین این کارو بکنه ... اگر یک بار با قدرت بهش حالی می کردین این اونه که تو خونه ی شما نشسته , می ترسید و هوای شما رو داشت ... گفت : چی میگی مادر ؟ نمی دونی اون و زنش چی به روزم میارن ... از صبح تا شب کار می کنم و زحمت می کشم , بعد میاد خونه و یکراست می ره پیش زنش ... یک احوال از من نمی پرسه ... زنش نمی ذاره لای در اتاق منو باز کنه ... گفتم : خانجان شما که زن مومنی هستی چرا تهمت می زنی ؟ از کجا می دونی پسرت بی عاطفه نیست ؟ ... شما هر وقت دلت خواست به من بگو , خودم می برمتون ... در باز شد و خاله اومد تو و گفت : اومدی لیلا ؟  از جام بلند شدم و گفتم : سلام خاله , خوبین ؟  گفت : رفتی ؟  گفتم بله خاله ... پرسید : پس چرا اینقدر دیر اومدی ؟  گفتم : برگشتم پرورشگاه , کار داشتم ... در حالی که سعی می کرد با اشاره به من به فهمونه که می خواد تنهایی با من حرف بزنه , گفت : خوب پس , من می رم دیگه ... کار دارم ... و یک چشمک هم زد و رفت ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر عیدتون مبارک از اینکه امروز به علت یه سری مشکلات نبودم عذرخواهی منو بپذیرید🌺🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موضوع انشاء: خوش بختی … به نام خدا خوش بختی یعنی قلب مادرت بتپد … پایان !!! 💖 💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷