eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
19.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آفرین به هنرمندش👏👏👏 خیلی جالبه😔 @hedye110
🌾🌾 ✨﷽✨ هاشم ول کن نبود بعد از اون شب باز هم به سراغم میومد و از من جواب میخواست خودم هم مردد بودم چه کنم و دلم نمی‌خواست پرورشگاه رو رها کنم به بهانه ی خرید برای پرورشگاه و بچه ها اومد دنبالم و باز خواهش کرد که با خاله حرف بزنم و یه روزی رو برای خواستگاری مشخص کنم..انگار یکی بهم نهیب زد گفت قبول کن تا کی میخوای تو برزخ دوست داشتن هاشم و مخالف های مادرش بمونی سکوت کردم ... دیگه دلم نمی خواست بهش جواب رد بدم ... دلم راضی نمی شد حرفی بزنم که اونو از خودم برونم ... احساس می کردم قدرت مبارزه با انیس خانم رو هم دارم , حتی اگر با من مخالف باشه می خواستم هاشم رو برای خودم نگه دارم ... اونقدر هیجان وجودم رو گرفته بود که مثل یک گوله آتیش داغ بودم و وقتی دوباره پرسید چرا جواب نمیدی , از جام پریدم ... با خودم گفتم لیلا چه مرگت شده ؟ به خودت بیا ... یک چیزی بگو , مثل آدم های احمق رفتار نکن ... ولی بازم سکوت کردم ... دست هام به هم گره خورده بود و بی اختیار به هم فشار می دادم ... احساس کردم هاشم هم خیلی استرس داره چون بد رانندگی می کرد ... مرتب ترمز می گرفت و دنده عوض می کرد ... دوباره پرسید : چی میگی ؟ ... با من ازدواج می کنی که تا آخر عمر کنار هم باشیم ؟ ... از خجالت زبونم بند اومده بود ... نمی دونستم چه جوابی بهش بدم که درست باشه ؟ هیچ وقت در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم ... تازه اون زمان , من تو عالم خودم هاشم رو مرد بزرگی می دونستم و فکر می کردم در مقابل اون یک بچه ام ... در حالی که اون زمان هاشم فقط بیست و چهار سال داشت ...  با یک لحن خاص و متفاوت با همیشه گفت : کجا می ری بانو ؟ خونه یا پرورشگاه ؟  گفتم : اول می رم پرورشگاه , اونجا رو سر و سامون بدم ... بعد می رم خونه , خانجانم هنوز پیش منه و نمی تونم شب تنهاش بذارم ، ناراحت میشه ... گفت : من خانجانت رو خیلی دوست دارم , زن ساده و مهربونیه .. تو بیمارستان که بودیم چند بار با هم حرف زدیم ... تو رو خیلی دوست داره , همش  گریه می کرد ... وای لیلا نمی دونی چه روزای سختی بود ؛ پر از نگرانی ... فکر اینکه تو رو از دست بدم , دیوونه ام می کرد ... با صدایی لرزون و آهسته پرسیدم : انیس خانم چیزی نمی گفت شما میومدی بیمارستان ؟  گفت : مگه کسی می تونست با من حرف بزنه ؟ جرات نمی کرد ... می دونست که حریفم نمی شه .. جلوی در پرورشگاه نگه داشت ... گفتم : ممنون , دست شما درد نکنه ... گفت : برو کارت رو انجام بده برگرد , خودم می رسونمت ... گفتم : نه , خواهش می کنم ... ممکنه کارم طول بکشه , شما برو ... گفت : من هنوز جوابم رو نگرفتم , امشب باید منو خوشحال کنی ... فکر کنم دیگه بسه , تو این مدت خیلی اذیتم کردی ... وقتشه جبران کنی , حالا پاداشم رو می خوام ... نمی دونم چرا دلم می خواست بمونه ؟ ... در حالی که قلبم داشت به شدت می تپید و دست هام سرد و گوشم داغ بود , بدون اینکه حرفی بزنم رفتم توی پرورشگاه ... حواس درستی نداشتم ... تند تند همه چیز رو چک کردم و با شوقی وصف نشدنی دوباره برگشتم ... در حالی که بار گناهی سنگین رو روی شونه هام احساس می کردم ...  ای خدا , من که کاری نکردم ... خطایی ازم سر نزده ... پس چرا فکر می کنم دارم کار اشتباهی رو انجام می دم ؟ ... نمی دونم از کجا و کی تو گوش ما خونده شده که زن حقی برای ابراز عشق و علاقه نداره ؟ ... چه کسی این قانون رو گذاشته که زن باید مطیع و فرمانبردار مرد باشه ؟ ... چرا اونا وقتی دوست دارن باید بگن و ما وقتی عاشق می شیم احساس گناه داشته باشیم ؟ ... خوب در واقع , زنی بودم آزاده و اعتقادی به این حرفا نداشتم ... ولی شاید به خاطر اونچه که جامعه از من می خواست , این احساس احمقانه به من دست داده بود . ..  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ این بار بی پروا سوار ماشین هاشم شدم ... بدون اینکه بهش نگاه کنم , گفتم : باعث زحمت شما شدم ... گفت : وای چی داری میگی لیلا ؟ بهترین ساعات عمرم رو دارم می گذرونم , پس با این حرفا خرابش نکن ... راه افتاد ... هاشم طوری رانندگی می کرد که می فهمیدم حال و روزش از من بهتر نیست ... و وقتی ازم پرسید : لیلا تا بهم نگی جوابت چیه , تو رو نمی رسونم خونه ... صداش می لرزید ... و این از نجابتش بود یا می ترسید من عصبانی بشم , نمی دونم ... ولی دل منو نرم کرد و بهم جرات داد تا حرفم رو بزنم ... گفتم : آقا هاشم شما با مادرتون حرف زدین ؟ من فکر می کنم باید اول نظر ایشون رو بپرسین ... من تا انیس خانم رضا نباشه , هیچ جوابی به شما نمی دم ... گفت : بله , حتما ... اون با من , شما نگران چیزی نباشین ... همین دیشب با هم صحبت کردیم , مشکلی نیست ... گفتم : حتما تا حالا منو شناختین , آدمی نیستم که زیر بار منت کسی برم ... گفت : بله , بلهههه ... یک چیزی بگم ؟ شاید باور نکنین , شما تنها کسی هستین که من در مقابلش کم میارم و دست و پامو گم می کنم ... همش می ترسم باعث رنجش شما بشم ... نگران نباشین , من خیلی وقته شما رو شناختم ... وقتی مریض بودین و حالتون خیلی بد بود , ندیدم یک ناله بکنین یا شکایتی داشته باشین ... هر وقت به هوش میومدین سراغ دخترا رو می گرفتین ... خیلی برای من عجیب و غریبه , زنی مثل شما ندیدم ... گفتم : ندیدین ؟ مادرتون ... خاله ی من ... گفت : نه نه , هیچ کدوم مثل تو نیستن ...   اون منو جلوی خونه پیاده کرد و در حالی که گاهی منو تو و گاهی شما خطاب می کرد , خیلی با ادب خداحافظی کردیم و من غرق در رویای جوونی و آرزوی خوشبختی ازش جدا شدم ... از درِ حیاط رفتم تو ... یکم تو حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم ... و یک نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد ، بعد با خانجان روبرو بشم ... منم تو این مدت کاملا با موضوع کنار اومده بودم و ترجیح می دادم به گذشته فکر نکنم ... مرور بدبختی ها و ناکامی ها , کاری بود که من دوست نداشتم ... بهم یک حس کوچیکی و درموندگی می داد که اصلا خوب نبود ... من از ضعف نشون دادن بدم می اومد و هر بار که این کارو کرده بودم , از خودم متنفر می شدم ...  وقتی رسیدم , خانجانم کنار یک سینی که بساط شام رو گذاشته بود و بوی کوکو که تو فضای اتاق غوغا می کرد  , نشسته بود ... ولی باز چشم هاش گریون بود ... اولش ترسیدم اتفاقی افتاده باشه , پرسیدم : چی شده خانجان ؟ ... با گوشه ی دامنش اشک چشمش رو پاک کرد و گفت : هیچی مادر , بدبختی منه دیگه ... کنارش نشستم و در حالی که به صورتش خیره شده بودم , پرسیدم : بهم بگو ببینم کدوم بدبختی ؟ ... آه جانسوزی کشید و گفت : ولش کن مادر ... تو از راه رسیدی , خسته ای ... چیزی نیست , برو دست و صورتو بشور و بیا شام بخوریم ... گفتم : خانجان , اگر چیزی نیست چرا گریه می کنی ؟ نگرانم کردی , تا نگی شام نمی خورم ... گفت : آخه این شد زندگی ؟ از صبح تا شب تو این اتاق نشستم , تو می ری این وقت شب میای خونه ... نمی دونم کجا می ری ؟ چیکار می کنی ؟ گفتم : آخه این گریه داره ؟ من شما رو می شناسم خانجان , دلت برای حسین تنگ شده ... باز شروع کرد به گریه کردن که : دیدی نیومد دنبالم ؟ دیدی از خداخواسته منو از اون خونه بیرون کرد ؟  گفتم : خانجان , عزیزم , اون خونه مال شماست ... چرا حسین باید بیاد دنبالتون ؟ هر وقت دلتون می خواد , برین ... خودتون اجازه می دین که حسین این کارو بکنه ... اگر یک بار با قدرت بهش حالی می کردین این اونه که تو خونه ی شما نشسته , می ترسید و هوای شما رو داشت ... گفت : چی میگی مادر ؟ نمی دونی اون و زنش چی به روزم میارن ... از صبح تا شب کار می کنم و زحمت می کشم , بعد میاد خونه و یکراست می ره پیش زنش ... یک احوال از من نمی پرسه ... زنش نمی ذاره لای در اتاق منو باز کنه ... گفتم : خانجان شما که زن مومنی هستی چرا تهمت می زنی ؟ از کجا می دونی پسرت بی عاطفه نیست ؟ ... شما هر وقت دلت خواست به من بگو , خودم می برمتون ... در باز شد و خاله اومد تو و گفت : اومدی لیلا ؟  از جام بلند شدم و گفتم : سلام خاله , خوبین ؟  گفت : رفتی ؟  گفتم بله خاله ... پرسید : پس چرا اینقدر دیر اومدی ؟  گفتم : برگشتم پرورشگاه , کار داشتم ... در حالی که سعی می کرد با اشاره به من به فهمونه که می خواد تنهایی با من حرف بزنه , گفت : خوب پس , من می رم دیگه ... کار دارم ... و یک چشمک هم زد و رفت ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزیز سلام شبتون بخیر عیدتون مبارک از اینکه امروز به علت یه سری مشکلات نبودم عذرخواهی منو بپذیرید🌺🙈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
موضوع انشاء: خوش بختی … به نام خدا خوش بختی یعنی قلب مادرت بتپد … پایان !!! 💖 💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
گاهى گریه‌ام می‌گیرد از اینکه مردم شهر چقدر راحت بدون تو می‌خندند و گاهے می‌خندم به گریه‌هایی که آنان به پاى غیر تو می‌کنند ای دلیل محکم خنده‌ها و گریه‌هایمان...!! @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ بلافاصله دنبالش رفتم ... منو کشوند تو اتاق خودش که روبروی اتاق من بود ... گفت : اول بگو از هاشم خبر داری یا نه ؟ گفتم : راستش امشب که رفتم کلاس , اونم اونجا بود ... بعدم منو رسوند ... گفت : دیگه نرو باهاش , خاله جون یک چیزی می دونم که می گم ... امشب انیس بدون مقدمه زنگ زده بود , کلی حاشیه رفت و بعدم گفت می خواد بره برای هاشم خواستگاری دختر وزیر ... نمی دونی با چه آب و تابی برای من تعریف می کرد , الاغ فکر می کنه ما آرزوی پسر اونو داریم ... منم گفتم به سلامتی , الهی خوشبخت بشه ... می دونی ؛ از ماجرای بیمارستان و بسط نشینی هاشم اونجا , دوباره کک افتاده تو پاچه ی انیس ... گفتم : نه خاله , از اون نیست ... دیشب هاشم با مادرش حرف زده و امشب هم اومده بود ازم خواستگاری کنه ... خاله حیرت زده گفت : نه ؟؟ تو رو خدا ؟ مرگ من راست میگی ؟ ای دل غافل ... که اینطور ؟ خوب تو چی گفتی ؟ ... سری تکون دادم و گفتم : جوابی که بهش ندادم ... ولی گفتم تا انیس خانم راضی نباشه من جوابی ندارم ... گفت : وای خاله , بمیرم برات ... نکنه دل بستی به هاشم ؟ ... گفتم : نه خاله جون , یاد گرفتم تو زندگی نه می شه به کسی دل بست نه می شه نبست ... آدم ها با احساس خودشون زندگی می کنن , ولی باید یک افسار گردن اون احساس بندازن تا هر کجا می خواد آدم رو نبره ... شما هم بهش فکر نکنین , برای من مهم نیست ... شد , شد ... نشد , می شه مثل حالا ... راستش حس و حال کلنجار رفتن با انیس خانم رو ندارم ... کارای مهم تری پیش رو دارم که سرم با اونا گرمه , خدا رو شکر ... بذار هر کاری می خوان مادر و پسر بکنن ... گفت : الهی فدات بشم که دختر خودمی ... خوشم اومد , آفرین به تو ... دیگه دارم جلوت کم میارم ... من اینو گفتم ولی دوباره دلم گندم زار می خواست ... و این نشون می داد که چه آشوبی درونم به پا شده ... دو روزی گذشت و از هاشم خبری نبود ... با اینکه سعی می کردم منطقی با موضوع کنار بیام , ولی نمی شد و نمی تونستم جلوی احساسم رو بگیرم و منتظر خبری از اون نباشم ... گاهی هم فکر می کردم به زودی خبر عروسی هاشم هم به دستم می رسه ...  تا یکشنبه بیست و دوم شهریور ؛ اون روزی که نتیجه ی امتحان بچه ها اومد ... خوب اون همه ماجرا باعث شده بود که تو امتحان شهریور فقط هفت تا دیگه از بچه ها که اونم خودشون به درس علاقه داشتن , قبول بشن ... من شکست رو دوست نداشتم ... از همون لحظه ای که این خبر به دستم رسید , با خودم عهد کردم که اون بچه ها رو به مدرسه بفرستم ... فرصت زیادی نداشتم و باید هر چی زودتر دست به کار می شدم ... کیفم رو برداشتم ، پرورشگاه رو سپردم به زبیده و رفتم پیش آقای مدیر , شاید بتونه کمکم کنه ... اون روز نتونستم آقای مدیر رو پیدا کنم ... یکم منتظر شدم تا برگرده ولی خبری نشد ... تصمیم گرفتم خودم برم اداره آموزش و پرورش ... و سراغ رئیس اداره رو گرفتم ... در زدم و رفتم داخل اتاق ... یک مرد لاغر اندام سبزه رو پشت میز نشسته بود ... گفتم : آقای رئیس ازتون یک خواهش بیجا دارم ... سرش که پایین بود بلند کرد و گفت :  اگر بیجاست مطرح نکنین و وقت من نگیرید , من خارج از عرف کاری نمی کنم ... رفوزه شدین ؟ گفتم : نه , موضوع شخصی نیست ... من مسئول پرورشگاه ... هستم , می خوام بچه هام تو مدرسه درس بخونن ... سال گذشته خودم بهشون درس دادم و متفرقه امتحان دادن و بیست و یک نفر قبول شدن ولی این کار خیلی سختی بود و من تجربه ی کافی ندارم ... اون دخترا به جرم نداشتن پدر و مادر , بی سواد بار میان و آینده ای ندارن ... در صورتی که خیلی هاشون با استعداد و باهوش هستن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻