بیماری لیلا
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیپنجم
✨﷽✨
فورا فهمیدم چه بلایی سرم اومده و منم تیفوس گرفتم ...
حالا با سری که از ته تراشیده بودم و هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام , این بیماری هم اومده بود سراغم ...
دنیا یک بار دیگه در نظرم تیره و تار شد و تنها فکری که می کردم این بود که زندگی تو لیلا تا همون جا بود ... تموم شد ...
چراغ اتاق خاموش بود ...
نمی دونستم چه ساعتی از شبه ... به سختی از جا بلند شدم ... به خیال اینکه خاله اونجاست و به من می رسه , از اتاق اومدم بیرون ولی نتونستم بیشتر از این راه برم ...
دستم رو گرفتم به دیوار و در حالی که کمرم خم بود , همون جا موندم ...
ولی سودابه رو تو راهرو دیدم ... با ناراحتی از دور گفت : لیلا جون , یاسمن و چند تا از بچه ها تب دارن ...
چیکار کنم ؟
پرسیدم : خاله کجاست ؟
گفت : یک ساعت پیش رفتن ... می گفتن تو خونه مهمون دارن ...
پرسیدم : زبیده کو ؟
همون طور که به من نزدیک می شد , گفت : تو آشپزخونه داره جمع و جور می کنه ... ولی نسا بعد از ظهری اجازه گرفت و رفت ... من دست تنها موندم ...
گفتم : شام چی ؟
گفت :خاله به ما کمک کردن شام بچه ها رو دادیم و سر شب رفتن ...
بچه ها رو می خوابوندم که متوجه شدم چند تاشون تب دارن و حال یاسمن هم خوب نیست ...
من مریض ها رو جدا کردم ... حالا شما بگو چیکار کنم ؟
پرسیدم : به انیس خانم اطلاع ندادین ؟ ...
گفت : تلفن تو اتاق شما بود , نمی خواستم بیدارتون کنم ...
گفتم : بیا به این شماره که مال آقای مرادی هست زنگ بزن و بگو چه اتفاقی افتاده ...
تا به من نزدیک شد , با چشمانی وحشت زده گفت : وای نه , لیلا جون شما هم گرفتین ؟ حالتون خوب نیست ؟ ... یا امام زمان , خودت به فریادمون برس ...
و با صدایی بلند گفت : زبیده خانم ... زبیده خانم ... بدو ... لیلا خانم هم گرفته , حالشون خوب نیست ...
قبل از اینکه زبیده هراسون بیاد , صدای شیون و فریاد محبوبه رو شنیدم ... داد می زد : لیلا جون , تو مریض نشو ...
لیلا جون ...
و صدای گریه بچه ها حالم رو بدتر کرد ...
یکی یکی از اتاق میومدن بیرون که بیان سراغ من ... دلم داشت از غصه می ترکید ...
با اعتراض گفتم : آخه تو چرا داد می زنی ؟ چرا بچه ها رو خبر کردی ؟ ...
گفت : محبوبه حالش خیلی بده , همش شما رو می خواست ... فکر کنم فهمید شما هم مریض شدین , داره گریه می کنه ...
زبیده در حالی که با یک دست تو سرش می زد , خودشو رسوند ...
اول یک داد سر بچه ها زد که : برین تو اتاق و درو ببندین ...
بعد گفت : وای ... وای خدا , مصیبت پشت مصیبت ... حالا چی میشه ؟ ... چطور ما ندیدیم تو امروز حالت بده ؟ ...
سودابه دست منو گرفت و دوباره بر گشتم به رختخواب ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزومندم
خدا آنقدر عاشقانه
نگاهتون کنه
که حس کنین
مهم ترین و خوشبخت ترین
موجود کائنات هستین
🌟شب خوش 🌟
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#ان_شاء_الله_بزودی
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کوله بار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمه ها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
#سلام_امام_زمانم 💖
#اللهم_عجل_لولیک_الفر
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیششم
✨﷽✨
درد شدیدی تو تنم پیچیده بود که برام قابل تحمل نبود ...
زبیده رفت طرف تلفن و گوشی رو برداشت و همین طور که شماره می گرفت , ادامه داد : به خدا فکر کردم خسته ای ... وقتی دیدم رنگ به صورت نداری , با خودم گفتم از اینکه موهاشو زده این شکلی شده ... ولی شک کرده بودم ...
الو انیس الدوله ... سلام , منم زبیده ... تو رو خدا یک کاری بکنین ...
لیلا خانم و یاسمن و یک تعدادی دیگه از بچه ها گرفتن ... لطفا بگین دکتر بیاد ... اینا رو هم ببره بیمارستان ...
دارم دق می کنم خانم , نمی دونم چه خاکی تو سرم بریزم ...
خودم دارم از خستگی از پا در میام , مگه من چقدر جون دارم ؟ این همه بچه ی مریض و این همه کار ...
و شروع کرد به گریه کردن ...
و با همون حال گفت : اگر ما هم بگیریم چی ؟ تکلیف بقیه ی بچه ها چی میشه ؟ ...
باشه خانم , من که دارم سعی خودمو می کنم ... چشم ... رو چشمم ...
و گوشی رو گذاشت ...
و گفت : والله سواره از پیاده خبر نداره ...
دارم میگم دیگه طاقت ندارم ، نمی تونم ، خسته شدم , اون داره با من دعوا می کنه ... سرم داد زد ...
و دوباره گوشی رو برداشت و زنگ زد خونه ی خاله و جریان رو گفت ...
منم دلم می خواست خاله ام بدونه ... می خواستم نجاتم بده ... احتیاج به کمک داشتم ...
تیفوس وقتی به جون کسی میفتاد , مثل برق و باد نیروی بدنی اونو تحلیل می برد و تب چنان بالا می رفت که مریض رو به حال اغماء مینداخت ...
وقتی خاله رسید , من دیگه داشتم به همون حال میفتادم ...
خاله ی صبور من نمی تونست جلوی خودشو بگیره و گریه و زاری نکنه ...
تا به من رسید , فورا بغلم کرد و روی سینه اش فشار داد و در حالی که صورتش خیس از اشکی بود که از خونه تا اونجا ریخته بود , مرتب می گفت : دورت بگردم ... خوب میشی عزیز دلم , نترسی ها ...
اگر شده برای معالجه ی تو , دنیا رو زیر رو می کنم ...
هرمز گفت : لیلا , پاشو عزیزم ... نگران نباش , خوب میشی ... آمبولانس تو راهه , میاد یاسمن و بچه ها رو می بره ...
هنوز اونا حالشون به اندازه ی تو بد نیست ...
ما خودمون تو رو می بریم بیمارستان ...
خودم بالای سرت هستم , خاطرت جمع باشه ...
گفتم : می دونم خیلی باعث زحمت شما شدم ...
گفت : پاشو , این حرف رو نزن ...
آهسته بلند شدم ولی توانی نداشتم ...
در یک چشم بر هم زدن , هرمز منو بغل زده و با سرعت به طرف ماشین برد ...
گفتم : یاسمن چی ؟ محبوبه ؟ ... بچه ها هم مریض شدن , اونا چی ؟
همینطور که نفس نفس می زد , گفت : پشت سر ما , اونا رو هم میارن ... تو آروم باش ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیهفتم
✨﷽✨
خاله دنبال ما می دوید و هوشنگ که کنار ماشین منتظر بود , درو باز کرد و خاله نشست و هرمز منو گذاشت رو صندلی عقب ...
خاله سرمو تو بغلش گرفت ... چشمم رو بستم ... با وجود اونا دیگه احساس بدی نداشتم ...
ولی شکمم درد می کرد و حال تهوع داشتم با تبی بسیار بالا ...
خاله مرتب با من حرف می زد ... گفت : زنگ زدم به خان زاده , بره خانجانت رو خبر کنه ...
اونم میاد پیشت , قربونت برم ... ببین چقدر همه دوستت داریم ... بهم قول بده سعی کنی زود خوب بشی , نذار من بیشتر از این زجر بکشم ... به خاطر من قول بده ...
خیلی حالم بد بود ولی سعی می کردم خودمو کنترل کنم ...
به بیمارستان که رسیدیم , هرمز از ماشین پرید پایین و در سمت منو باز کرد و گفت : بیا لیلا , خودم می برمت ...
گفتم : نه لازم نیست , خودم می تونم ...
از ماشین پیاده شدم ولی نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و اون فورا منو گرفت ...
همینطور که از تب می سوختم و داشتم از حال می رفتم , خاله رو می دیدم که با عجله رفت به طرف بیمارستان ...
دیگه به زحمت می تونستم چشمم رو باز نگه دارم ولی هاشم رو دیدم که با نگرانی اونجا بود ...
به خاله گفت : نمی خواد شما کاری بکنین , من ترتیب بستری شدنش رو دادم ... بچه ها رو هم همینطور ...
به محض اینکه منو گذاشتن توی تخت , دیگه زیاد به هوش نبودم ...
گهگاهی چیزایی رو می فهمیدم ... ولی با صداهایی که تو گوشم می پیچید و هذیانی که می دیدم , همه چیز برای من در هم و بر هم شده بود ...
فرق واقعیت رو از اون هذیان تشخیص نمی دادم ...
نمی دونم چقدر طول کشید که چشمم رو باز کردم ولی پیدا بود که زمان طولانی من به همون حال بودم ...
روی دست راستم خوابیده بودم ... یکم سرمو از روی بالش بلند کردم ...
توی یک اتاق بزرگ با تخت های زیاد که روی همه ی اونا بیمارانی خوابیده بودن که سرها شون از ته زده شده بود , دنبال بچه های خودم می گشتم ولی چیزی ندیدم ...
دوباره سرمو گذاشتم رو بالش ولی صدای آشنای هاشم رو شنیدم ...
- لیلا نترس , من اینجام ... تا تو خوب نشی کنارت می مونم ...
برگشتم و با بی حالی گفتم : این کارو نکنین , من شرمنده می شم ... خاله ام کجاست ؟
گفت : شرمنده نباش ... اجازه نمی دن کسی بیاد اینجا , من به زور اومدم تو ... ولی بدون که پشت اون در هستم و دعا می کنم هر چی زودتر از روی این تخت بلند بشی ...
گفتم : بچه هام ؟ ... یاسمن ؟ آمنه ؟ میشه از اونا برام خبر بیارین ؟
گفت : همه مثل تو هستن , اتفاق جدیدی براشون نیفتاده ... اونا هم خوب می شن ...
پرستار صدا کرد : آقا , بیرون لطفا ... اینجا مریض هست ...
هاشم گفت : خاله و آقا هرمز رفتن تا جایی و برگردن ...
یادت نره من پشت اون درم ...
و رفت ...
اونقدر ناراحت بود که دلم می خواست حرفی بهش بزنم که دلگرم بشه و از اون حالت در بیاد ...
ولی حال خودم خیلی خراب بود و خیلی زود بعد از رفتن هاشم , تبم دوباره بالا رفت و ساعتی بعد رفتم به اغماء ...
می فهمیدم که دارن بدنم رو خنک می کنن ...
دکتر بالای سرم بود ...
گاهی صدای خاله رو می شنیدم ولی باز از هوش می رفتم ...
دیگه نفهمیدم خواب بودم یا بیهوش و یا چه مدتی به اون حال مونده بودم ...
مثل اینکه آروم شده بودم , چون خواب می دیدم دارم ویولن می زنم و تنها بیننده ی من هاشم بود ...
در اون حال بوی گندم به مشامم رسید ...
مثل اینکه جون تازه ای پیدا کرده بودم ... چشمم رو باز کردم , اولین چیزی که دیدم صورت گریون خانجانم بود ...
دستم رو گرفت و با همون حال گفت : الهی مادرت بمیره ... مادری که از بچه اش خبر نداشته باشه , همون بمیره بهتره ...
قربونت برم دخترم ... لیلای من , الهی کور می شدم و نمی دیدم تو به این حال روز بیفتی ...
موهای قشنگت رو کی دلش اومده بزنه ؟ اومدم مادر که موهاتو شونه کنم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز در زمستان یخ میزند
مگر اشتیاق خاطرهها و برخی آرزوها . . .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
تا نیایی
گــره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیهشتم
✨﷽✨
خاله گفت : آبجی دلشو خون نکن , این حرفا چیه بهش می زنی ؟ ... خوب میشه , موهاشم در میاد ...
حسین و حسن هم بودن ولی من نمی تونستم چشمم رو باز نگه دارم ... قدرت سلام و احوالپرسی هم نداشتم ...
دوباره لرز کرده بودم و بدنم درد می کرد ...
صدای پرستار دوباره بلند شد که : از دست این مریض خسته شدیم , برین بیرون دیگه ... ای بابا , این میاد اون میره ...
دیگه کسی حق نداره بیاد تو این اتاق ...
اینجا ملاقاتی نداره , بفرمایید بیرون ...
بعد از یک هفته سخت و طاقت فرسا و روزهایی که مثل شب سیاه بودن , بالاخره کمی حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ...
این بار کسی پیشم نبود ...
همه خواب بودن , مثل اینکه دیروقت بود ...
می خواستم بلند بشم و از تخت بیام پایین و بین اون مریض ها بچه های خودم رو پیدا کنم ...
دلم برای آمنه شور می زد و دلتنگش شده بودم ...
ولی نتونستم ...
خوشبحتانه یک پرستار اومد تو اتاق ...
فورا صداش کردم ... اومد جلو و گفت : مثل اینکه بهتری ؟ خدا رو شکر ... چی می خوای ؟
گفتم : می شه این سُرم رو از دستم در بیاری می خوام ببینم بچه هام اینجان یا نه ؟
گفت : بچه هات ؟ تو مگه چند تا بچه داری ؟
گفتم : من تو پرورشگاه کار می کنم ... شما خبر داری چند تاشون تو این اتاق هستن ؟
گفت : من دقیقا نمی دونم ...
گفتم کسی از اقوام من اینجا نیست ؟
گفت : چرا یک آقایی تو راهرو خوابیده , فکر کنم همراه تو باشه ...
دو تا خانم هم تا آخر شب اینجا بودن و رفتن , بعد این آقا اومد ...
در ضمن سُرمت رو هم نمی شه در بیارم , صبر کن برات می پرسم ...
یعنی ممکن بود هاشم پشت در باشه ؟
نه , فکر نمی کنم ... اون از ترس انیس خانم محال بود بتونه تا صبح تو بیمارستان بمونه ...
پس باید هرمز باشه که در این صورت هم حتما لیتا صداش در میاد و اونم دلش نمی خواد زنش رو تنها بذاره ...
به پرستار گفتم : پس میشه چند دقیقه صداشون کنین ؟
گفت : اون بیچاره تازه خوابش برده , بذار یکم بخوابه ... شوهرته ؟
گفتم : نه , من شوهر ندارم ... شاید پسرخاله ام باشه ... ببینم , کلاه داره ؟
گفت : آره , پس پسر خاله ات اونجاست ... بیشتر شب ها که تو حالت بد بود اینجا می موند ...
در حالی که از در می رفت بیرون , گفت : تو از جات بلند نشی ها , من برات از بچه های پرورشگاه سوال می کنم و بهت خبر م یدم ...
رفتم تو فکر ... من باید با هاشم چیکار کنم ؟
خدایا خودت کمکم کن ... چون می دونستم که انیس خانم محال ممکن بود اجازه بده پسرش بیاد سراغ من , چه برسه به اینکه بخواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
همین طور که فکر می کردم , خیلی زود خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم احساس کردم دستم رو یکی گرفته و بدون اینکه چشم باز کنم دست خانجانم رو شناختم ...
با هیجان در حالی که هم زمان چشمم رو باز می کردم , گفتم : خانجان ...
گفت : درد و بلات به جونم بخوره , قربون اون خانجان گفتنت برم ...
و منو بغل کرد ...
مدت ها بود این آغوش رو فراموش کرده بودم ... شایدم می خواستم به یاد نیارم تا بیشتر عذاب نکشم ...
بی اختیار اشکم سرازیر شده بود ... خانجان هم که طبق معمول گریه می کرد ...
در میون حلقه ی اشکی که تو چشمم بود , هاشم رو دیدم ...
با یک لبخند به من نگاه می کرد ...
گفتم : وای ببخشید , شما هم اینجا بودین ؟
خانجان گفت : آره مادر , بنده ی خدا خیر ببینه ان شالله ... خیلی به ما رسید و حواسش به تو بود ... چقدر جوون مردم غصه خورد ... میگن با تو یک جا کار می کنن ...
پرسیدم : آقا هاشم از بچه ها خبر دارین ؟ حالشون خوبه ؟
گفت : بله , اونا هم مثل شما رو بهبودی هستن ...
خانجان گفت : خدا رو شکر .... هرمز میگه خطری تو رو تهدید نمی کنه ... چند روز دیگه می برمت چیذر و همون جا ازت مراقبت می کنم ...
دیگه هم نمی ذارم تو پرورشگاه کار کنی , آخه چیزی ازت باقی نمونده ...
خاله ات گفته با یک مدرسه حرف می زنه و تو رو معلم می کنه ...
گفتم : اینا رو ول کنین , به من بگین آمنه کجاست ؟ یاسمن , محبوبه اونا کجا خوابیدن ؟ می خوام برم ببینمشون ...
هاشم گفت : شما می دونی چند روزه اینجایی ؟ ...
گفتم : باید یک هفته ای باشه ...
گفت : بله , هشت روزه ... زیر سرم بودین , باید از امروز تقویت بشین ... خاله قراره براتون سوپ بیاره ...
الان که ضعیف هستین , بهتر که شدین همین اتاق بغلی خوابیدن ، خودم می برمتون ... شاید با هم مرخص شدین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسینهم
✨﷽✨
شما هم سعی کنین زودتر خوب بشین و دوباره ویولن بزنین ...
خانجان رنگ از روش پرید و گفت : خاک عالم تو سرم , تو ساز می زنی ؟ ... برای مرد نامحرم ؟
میگن هر کس این کارو بکنه تو اون دنیا دسته اشو روی آتیش جهنم می گیرن و تا قیام قیامت می سوزونن ... مادر توبه کن , دیگه دست نزن ...
گفتم : باشه خانجان , بعدا حرف می زنیم ...
آقا هاشم من دیگه حالم بهتره , پس تو رو خدا دیگه برین خونه تون ... من اینطوری معذب می شم ...
با یک لبخند گفت : چشم , الان خیالم راحت شده ...
بعد خاله و هرمز اومدن و من نفهمیدم هاشم بدون خداحافظی کجا رفت ...
یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... اونقدر لاغر بودم که پوستی روی استخوان داشتم , شکل اسکلت ...
لباس به تنم زار می زد ... نه مویی داشتم نه شکلی ...
و هیچ شباهتی به لیلای سابق نداشتم ...
تیفوس از من شکل دیگه ای ساخته بود ...
تو این مدت هر بار سراغ بچه ها و یاسمن رو می گرفتم , می گفتن یکی یکی مرخص شدن ... و به من خبر درستی نمی دادن ...
خانجان اصرار داشت منو با خودش ببره چیذر , و خاله تا شنید با اعتراض گفت : ول کن خواهر ... تو خونه ی خودش راحت تره , بی جا و مکان که نیست ...
این حرف رو چنان زد که اون دیگه نتونست حرفی بزنه و خوب منم ترجیح می دادم خونه ی خودم باشم ...
دیگه دلم برای دیدن آمنه و بچه ها پر می زد ... مجسم می کردم روزی رو که دوباره برگردم پرورشگاه ...
و این برای من شده بود یک آرزو ...
وقتی وارد خونه شدم , خاله یک گوسفند قربونی کرد ...
با دود اسپند به اتاقم رفتم ...
هرمز و خاله برام یک ویولن خریده بودن که خانجانم داشت پس میفتاد ...
مرتب منو نصیحت می کرد که : دست بهش نمی زنی وگرنه ازت نمی گذرم ...
بازم خاله به دادم رسید و گفت : تو رو خدا خواهر ولش کن , بچه مریضه ... حالا کی از اون دنیا برای تو خبر آورده که این حرفا رو می زنی ؟
دست بردار ... اون دنیا اگر دست کسی رو بسوزونن ,باید دست کسانی رو که مال مردم رو می خورن ...
دست کسانی رو که به نام دین خدا هر کاری دلشون می خواد می کنن و به فقرا اهمیتی نمی دن و غم و درد آدم ها براشون فرقی نمی کنه و فقط به فقط به فکر خودشون هستن ...
و حتی اگر کار بدی هم نمی کنن , برای اینکه بازم به فکر خودشون هستن رو سوزند ...
خواهر تو رو خدا یکم فکر کن ... این بچه با ویولن زدن چه کسی رو آزار می ده ؟ واقعا چه کسی به جهنمی که تو میگی می ره ؟
لیلا رو به حال خودش بذار ... این قدر این حرفا رو تو گوشش نخون ...
خانجان اوقاتش تلخ شد ولی با اینکه به شدت ناراضی بود , دیگه حرفی نزد و همین طور چپ چپ به اون ویولن نگاه می کرد ...
حالا همه تو اتاق من جمع شده بودن ... لیتا هم اومده بود ...
خجالت می کشیدم چون خیلی زشت شده بودم ....
طرفای غروب , اتفاق عجیبی افتاد ... یک مرتبه منظر اومد و گفت : لیلا خانم می تونی تا پذیرایی بیای ؟
مهمون اومده عیادت شما ...
پرسیدم : کیه ؟
گفت : انیس الدله و پسرشون ...
از جام پریدم ... باورم نمی شد ...
خانجان فورا منو آماده کرد ... هنوز قدرت زیادی تو بدنم نبود و احتیاج به کمک داشتم ...
وقتی وارد اتاق شدم , هاشم تمام قد ایستاد ولی انیس خانم همینطور که نشسته بود سری با افسوس تکون داد و گفت : ای وای عزیزم , چقدر خراب شدی ...
خاله گفت : دوباره میاد سر جاش ... خدا رو شکر که حالش خوبه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
mehdi_ahmadvand_dorooghe 128.mp3
4.36M
🌷مهدی احمدوند
✔️ دروغه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Farzad Farzin And Ilyas Yalcintas - Mask (128).mp3
3.77M
🌷فرزاد فرزین
✔️یاد توام
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹