eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انسان های خوب هر جا که باشند انجا بهشت است..                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تعداد بسیار قلب بزرگ نیازمندیم …                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 روز وشب فکر وخیالم شده آن یارکجاست آن ذخیره، گوهرعالم اسرار کجاست آن سفرکرده چرا از سفرش باز نگشت و آن که ما را به غمش کرده گرفتار کجاست ... @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 در چشمان خشمگینش زل می زنم. -منم این دو روز بھتون احتیاج داشتم و شما نبودید. -برای ھمینه میگم تو به یه خانواده احتیاج داری که وقتی من نیستم ھواتو داشته باشن. از کوره در می روم. برای اولین بار مقابلش صدایم را بالا می برم. -من به شما احتیاج داشتم. به مامانم. او ھم داد می کشد. -وقتی نبودم چطور می تونستم کنارت باشم. -شما کی بودید؟!. اینو بگید؟! مایوسش کرده ام. این را به راحتی از چشمانش می خوانم. پشتش را به من می کند. -خیلی ناسپاسی لیلی. چه اتفاقی برای ما افتاده؟! چرا رو در روی ھم ایستاده ایم و برای اولین بار در زندگی مان صدایمان را برای ھم بالا می بریم. فریاد می کشیم. شاید او ھم دارد به این موضوع فکر می کند. حوله را روی صندلی روبروی آینه پرت می کند و پشتش را به من. -خسته ام می خوام بخوابم. فردا تا غروب کلاس دارم. ھر دو از ھم رنجیده ایم. پشیمان می شوم. خبر بیماری مرا به ھم ریخته است. بدون شب بخیر گفتن به اتاقم می روم. خودم را روی تخت می اندازم. ھر چه من می گویم او به ازدواجش ربط می دھد. نگاھم به کتاب ھای روی میز کار می افتد. زندگی من شده چند کتاب و چھار تا مقاله. زندگی من شده تنھایی. صبح از خواب بیدار می شوم تنھایم. درس می خوانم تنھایم. غذا می خورم تنھایم. سر روی بالش می گذارم تنھایم. چرا نمی فھمد من به زودی ترکش می کنم و او... خانه دور سرم می چرخد. بغض می کنم. انگار سایه ھای روی پرده، دیوار، در ، سقف جان می گیرند و به طرفم ھجوم می آوردند. می خواھند مرا کشان کشان به آن دنیا ببرند. نفسم بند می آیند. موھای تنم سیخ می شود. پتو را روی سرم می کشم ولی سایه ھا زیر آن می خزند و دست از سرم بر نمی دارند. -برید لعنتیا. برید. با چشم ھای باز باز زل زده ام به تاریکی زیر پتو. احساس خفگی می کنم. پلک روی ھم نمی گذارم از ترس اینکه من ھم بدون خداحافظی مامان را ترک کنم درست مثل بابا. لبه تخت می نشینم و سرم را میان دستانم می گیرم. می روم پیش مامان. مامان ساعد یک دستش را روی چشمانش گذاشته و دست دیگر را روی شکمش. باورم نمی شود خیلی زود باید از ھم جدا شویم. بغض می کنم. بالای تختش می ایستم و خوب نگاھش می کنم. یادم نمی آید کی موھایش را رنگ کرده. چقدر تارھای سفیدش بیشتر شده اند. به بازوھایش نگاه می کنم. عاشق پوست آویزانش ھستم که مثل خمیر پیراشکی است. اشکم راه می گیرد. انگشت وسطش را بریده. جای زخمش ھنوز تازه است. آنقدر بد غذاست که با وجود پنجاه و پنج سال سن ھنوز ھیکلش روی فرم است. نگاه می کنم به ساق پاھایش. رگ ھای واریسی اش بیشتر شده. فکر کردم چقدر عوض شده و پیر و تا حالا به چشم من نیامده. من دلم برایش تنگ خواھد شد. دلم نمی خواھد وقتی من رفتم خیلی درد بکشد. می دانم اگر کمی بیشتر نگاھش کنم زار زار گریه خواھم کرد. روی تخت می خزم. دستم را دور شکمش حلقه میکنم. صورتم را به بازوی نرمش می مالم. -معذرت میخوام مامان. من حق ندارم صدامو بالا ببرم. ببخشید. بوسه ای به بازویش می زنم. -آشتی؟! دستش را بر می دارد و زیرچشمی وراندازم می کند. -تو یه چیزیت شده!. کارای نکرده می کنی!. محکم تر در آغوشش می کشم. مامان را بو می کشم. به سختی خودم را کنترل می کنم به گریه نیفتم. -دلم تنگ شده. ھمین. دستش را روی دستم می گذارد. آشتی می کند و من بغض لعنتی ام را قورت می دھم. می ترسم وحشت کند اگر بلند شوم و دستش را غرق بوسه کنم. پس به ھمان بویش رضایت می دھم. -کار با امیریل چطوره؟! داغ دلم تازه می شود. امیریل شده ھیولایی که از روبرو شدن با او می ترسم. از طرفی انگیزه ای برای کار کردن ندارم. صورتم را زیر بازویش قایم می کنم تا متوجه دروغ گفتنم نشود. -بد نیست. سخت گیره. زیادی منضبطه. -امیدوارم اونجا که ھستی جوری رفتار کنی که میان حرفش می روم. -متین باشم. -دقیقا. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌤 سلام صبح پنجشنبه تون بخیر ✨ در این صبح زیبا 🌼 آرزو می‌کنم با طلوع خورشید ✨ صبح سعادت شما هم طلوع کنه 🌼 امروزتون پر از خیر و برکت ✨ روزگارتون به شادکامی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام و امیرالمؤمنین علیه السلام و تمام پدرانی که از دنیا رفتن 🌸🌸🌸 عیدتون مبارک 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
دهه فجر مبارک 🌹🌹 @hedye110
هر جا که پیشرفت کردی اونی که پله نردبونت شدو تاج کن بزار روی سرت....                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
سرود زیبای جانم ایران ۲ .mp3
8.66M
سرودِ زیبای 🇮🇷 مناسب برای ایام دهه فجر باصدای‌: سیدامیر‌ارسلان‌میرهاشمی‌نسب وباجمع‌خوانیِ‌:گروه‌سرودِ‌به‌رنگ‌آسمان برای اطلاع از نحوه برگزاری پویش در کانال اطلاع رسانی،با ما همراه باشید.🤩 •کانون فرهنگی به رنگ آسمان• ┏⊰✾💙☁️⊱━━━━━━┓ @hedye110 ┗━━━━━━⊰✾💙☁️⊱┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 @hedye110
ای یوسف‌ گمگشتۀ‌ غایب‌ ز‌ نظرها جان‌ بر‌لب‌ عشاق‌ رسیدست‌ کجایی؟! باز‌ آی‌ و نظر‌ کن‌ به‌ منِ‌ خستۀ‌ بیمار جانم‌ به‌ فدایت‌ که طبیب‌ دل‌ مایی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 می خندم و او از حرکت شکمم می فھمد. شصتش را آرام روی دستم می کشد و دلم غرق خوشی می شود. -حرفم خنده داره؟!. می چلانمش. -نه. شما بھترین مامان دنیایی. سکوت می کند. بگذار او ھم از حرف من غرق لذت شود. مامان در ابراز احساساتش خسیس است ولی می خواھم از امشب تا وقتی ترکش می کنم به او بگویم که دوستش دارم ھر جور که باشد تا ذخیره ای باشد برای روزھای تنھایی اش. -ھر روز میری. -اوھوم. -چه ساعتی؟!. نفسم را طولانی بیرون می دھم. کارم درآمده. حالا ھر روز باید از خانه بیرون بزنم تا مامان متوجه چیزی نشود. -دو تا ھشت. سکوت می کنیم. خودم را بیشتر بھش می چسبانم. انگار می خواھم در او حل شوم. بازویم را می گیرد و به عقب ھل می دھد. -تو چته؟!. در چشمان متعجبش نگاه می کنم. -میشه امشبو پیشتون بخوابم؟. نگاه ازم برنمی دارد. چشمانش را تنگ کرده. شاید می خواھد دلیل کارھای این چند روزم را بفھمد. امیدوارم قبول کند. دستی به پیشانی اش می کشد. -من باید بخوابم لیلی. برو تو تختت. بد خوابم می کنی. از جایم بلند می شوم و پتو را رویش می کشم. من و مامان زندگی آرامی داریم. درست است. آرام ولی گرم نه. **** عصر است و باران می بارد. تنھا گوشه یک پارک نشسته ام و اشک می ریزم. دو ھفته می شود که ھر روز بیرون می زنم و شب دوباره بر می گردم خانه. بی ھیچ ھدفی در خیابان ھای تھران پرسه می زنم. پوچی و ناامیدی به سراغم آمده. ترس از رفتن فلجم کرده. شب ھا خواب به چشانم نمی آید. ترس از اینکه ھر لحظه ممکن است نفسم بند بیاید و باید بروم مو به تنم سیخ می کند. بعد از انجام اسکن و ده ھا آزمایش سرطان تایید می شود. تنھا کسی که ھمراھی ام کرد، استاد بود. تنھا کسی که خبر دارد. دیروز وقتی دکتر آنکولوژیست آزمایشات را دید، گفت: -باید ھر چه زودتر شیمی درمانی رو شروع کنی. و من تنھا یک سوال پرسیدم: -چقدر وقت دارم؟!. استاد با اخم به طرفم برگشت و دستم را در دستش گرفت: -این چه سوالیه بابا جان؟!. مستقیم در چشمان دکتر زل زدم و سوالم را تکرار کردم. -چقدر؟!. دکتر لب پایینش را مکید. دوباره برگه ھا و اسکن را نگاه کرد. - با شیمی درمانی شیش ماه الی یک سال. و حالا از آن شش ماه یک روز کم شده است. آسمان ھمراه من گریه می کند. میان خیابان قدم می زنم. روزھا را کم می کنم. صد و ھشتاد. صد و ھفتاد و نه. صد و ھفتاد و ھشت. ... قدم ھایم را می شمارم. یک. دو. سه. با ھر قدم که برمیدارم، با ھر نفسی که می کشم به رفتن نزدیک تر می شوم. از آن طرف. مشتاق تر برای زندگی. امروز آخرین روز است یا فردا؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
به خـودم آمـدم انگار تویی در من بود💕 این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود🌷🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
939_8216214382481.mp3
4.34M
🎧🎼آوای زیبا و بیکلام:...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏔❄️زمستون و بارش برف در اردبیل .                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
1_8520433588.mp3
4.53M
🎧🎼آوای زیبای : زندگی...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام ای صاحب دنیا کجایی؟ گل نرگس بگو مولا کجایی؟ جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی؟ دلیل ندبه خواندن صبح جمعه ها کجایی؟ تو ای ذکر همه لبها کجایی؟ سلامتی وتعجیل درفرج مولاصاحب الزمان عج صلوات🌷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 امشب یا فردا شب؟!. کاش خدا به این زودی چوب خط مرا پر نمی کرد. به خانه بر می گردم. مانتو و روسری ام را روی زمین می اندازم. چشمم می افتد به کتاب ھایم. دست روی تک تکشان می اندازم. قرار بود به خارج از کشور بروم برای دکترا. یکی از آنھا را بر می دارم و پرت می کنم روی زمین. قرار بود برای کنفرانس مشھد مقاله را آماده کنم. یکی دیگر را پرت می کنم. فریاد می زنم. -برید به جھنم. یکی دیگر. کتاب ھا را پشت ھم پرتاب می کنم. ناامیدی شده خشم. تمام وجودم از خشم می لرزد. خودکارھایم را می کوبم به دیوار و جیغ می کشم. لپ تاپم را از روی میز کار بر میدارم و دودستی روی زمین می کوبم. -ھمه اتون برید به درک. دور خودم می چرخم. گرما به صورتم ھجوم می آورد. مثل بید می لرزم. چشمم می افتد به صندلی. برش میدارم و می کوبمش به کف اتاق. می کوبم و می کوبم. بارھا و بارھا. آنقدر که بازوھایم خسته می شوند و نفسم تند می شود. انرژی ام که ته می کشد وسط بازار شامی که درست کرده ام می نشینم و خودم را به جلو و عقب تاب می دھم. زل می زنم به دیوار. کرختم. صدای زنگ مرا از جا می پراند. دیدن استاد و ھستی متعجبم می کند. شربت پرتقال درست می کنم و برایشان می برم. ھستی با لبخند نگاھم می کند. پیراھن ارغوانی پوشیده و تلی به ھمان رنگ روی موھایش گذاشته. لبخند بی جانی روی لبم می نشیند. روبرویشان داخل مبل فرو می روم. استاد با اخمی غلیظ، دست ھایش را روی عصا گذاشته و زل زده است به من. -چرا سرکار نمی ری؟! استاد ھم دلش خوش است. بروم که چی بشود!. جوابی نمی دھم. سرم را پایین انداخته ام. -خودتو حبس کردی تو خونه که چی؟! مامانت میگه میری سرکار، از اون طرف امیریل میگه خبری ازت نیست. کجا میری؟!. ھستی شربتش را با صدای قورت قورت می خورد. نگاھم رویش می ماند. -پارک. خیابون. سر خاک بابا. استاد سکوت می کند. با انگشت به عصایش ضربه می زند. با صدای کم جانی می گویم: -می ترسم. چشم ھایش را ریز می کند. -از چی؟!. دارم از بغض خفه می شوم. صدایم می لرزد. -از... از رفتن. به گریه می افتم. لب ھستی آویزان می شود. چند ثانیه بعد با صدای بلند ھمراه من گریه می کند. سرم را روی دسته مبل گذاشته ام و ناامیدانه گریه می کنم. ھستی دستش را دور کمرم جفت کرده و مرا ھمراھی می کند. -آروم باش. ولی حتی لحن مھربان استاد ھم مرا دیگر آرام نمی کند. صدای گریه ام بلندتر می شود. پاک خودم را باخته ام. استاد مچ دستم را می گیرد و می کشد. چھار دست و پا روی زمین می افتم. صدای گریه ھستی بلندتر می شود. -بابی دعواش نکن. استاد با عصبانیت مرا دنبال خودش می کشد. سکندری می خورم. بلند می شوم. چرا دست از سرم بر نمی دارد؟!. چرا مرتب به من زنگ می زند؟!. نمی دانم می خواھد چه کاری کند ولی حوصله ھیچ کاری را ندارم و در برابر رفتن مقاومت می کنم. محکمتر مرا می کشد که دوباره به زمین می افتم. ھستی با آن دست ھای کوچکش کمکم می کند تا بلند شوم. استاد میان گریه و زاری ما فریاد می کشد: -حموم کجاست؟! روی پارکت افتاده ام. دراز به دراز. ھیچ انگیزه ای ندارم. ھق می زنم. می ترسم. چرا این پیرمرد نمی فھمد؟!. چرا مرا به حال خودم رھا نمی کند. استاد عصایش را گوشه ای می اندازد. خم می شود و شانه ھای مرا می گیرد و چند تکان محکم به من می دھد. -به خودت بیا لیلی. خودتو نباز دختر. نمی توانم. من خودم را باخته ام. من دارم می میرم. داد می زند: -حموم کجاست؟!. با انگشت به دری اشاره می کنم. دوباره بازویم را می گیرد و مرا ھمانطور روی زمین کشان کشان به دنبال خودش می برد. وارد حمام که می شویم مرا می نشاند کنار وان. شیر آب را باز می کند. به ھستی که میان چارچوب در ھق ھق می کند و آب بینی اش آویزان است می گوید: -باباجان. برو اون کشتی چوبی کنار تلویزیون رو برای بابی بیار. بدو دخترم. ھستی می دود بیرون. سرم را روی دیوار می گذارم. اشک ھایم بند نمی آیند. وان پر آب می شود. استاد ھستی را طرف دیگر وان می نشاند. به من می گوید: -درست بشین و به کاری که می کنم خوب نگاه کن و جواب سوالمو بده. حوصله ندارم. چرا نمی رود خانه اش؟!. چی از جان من می خواھد؟!. چرا نمی گذارد به درد خودم بمیرم؟!. محلش نمی گذارم. دوباره داد می زند. -با توام. چشماتو باز کن و به حرفم گوش بده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 صدای فریادش در حمام می پیچد و ھستی را دوباره به گریه می اندازد. به خاطر دخترک معصوم درست می نشینم. استاد کشتی کوچک را طرف من می گذارد روی آب. دم گوشم می گوید: -بھترین آدم زندگیت توی این کشتیه. بابات. حالا به کشتی نگاه کن. چشمانش وادارم می کنند به کاری که می خواھد. -خوب نگاه کن و بگو چی می بینی. باشه؟! سرم را تکان کوچکی می دھم. ھلی آرامی به کشتی می دھد و کشتی روی آب به حرکت در می آید. بالای سرم می ایستد. می پرسد: -چی دیدی؟!. چه سوال مسخره ای! آرام می گویم. -کشتی رفت. -چه حسی داری از رفتنش؟! معلوم است دیگر. بابای عزیزم با آن کشتی رفت. -غمگینم. و رو می کند به ھستی که آن طرف وان نشسته و کشتی نزدیکش می شود. -بابی جان تو چی می بینی؟. ھستی اشک ھایش را با دستان کوچکش پاک می کند. لبخند می زند. چشمان زیبایش می درخشند. از شوق بالا و پایین می پرد و با انگشت به کشتی روی آب اشاره می کند. -بابی. بابی. کشتی داره میاد پیش من. استاد سرش را می چرخاند طرفم. چه می خواھد بگوید؟!. لبه وان می نشیند. دستان سردم را میان دستانش می گیرد. -مرگ ھمینه لیلی جان. وقتی تو اینور داری با غصه با بابات خداحاظی می کنی یکی اونور داری با خوشحالی دست براش تکون میده. این کشتی از اینور به اونور باباتو برد. به ھمین راحتی. صدایش آرام است. دستم را نوازش می کند. سرم را تکیه می دھم به سرامیک ھای سفید حمام و گوش می دھم به حرف ھایی که خیلی بھشان احتیاج دارم. حس می کنم سنگ بزرگی که روی سینه ام سنگینی می کرد، استاد با زحمت زیاد برش داشته. نگاھش مھربان شده است. -یه نوزاد که میخواد دنیا بیاد می ترسه. داره از یه دنیا به دنیای دیگه پا می ذاره که ھیچی ازش نمی دونه. درد داره. فکر می کنه اون دنیای تنگ و تاریکی که توش بوده بھترین جای دنیاست. جایی که حتی نمی تونه خوب تکون بخوره. مچاله است. تمام زندگیش با یه طناب وصل بوده به یکی دیگه. حالا ترس ورش داشته. از اون کانال که رد میشه و میاد بیرون، شروع می کنه گریه کردن. خیره می شود در چشمانم. منتظرم. خوب بعدش چی؟!. لبخند می زند. خدای من! چقدر لبخند و چشمان این مرد مھربان است!. آرامشش به من ھم سرایت می کند. چکه چکه در قلبم می ریزد. تمام تنم شل می شود. حالا می توانم نفس بکشم. ادامه می دھد. -ولی نمی دونه داره از تاریکی میاد توی دنیایی از نور. پر از روشنایی. دنیایی که میلیاردھا بار بزرگتر از دنیای قبلیشه. ولی می دونی چی نوزاد و آروم می کنه؟!. چی ترسشو از بین می بره؟!. سرم را به علامت منفی تکان می دھم. صدای خنده ھستی در حمام می پیچد. -آغوش مامانش. کدوم نوزادی حاضره آغوش مامانشو با دنیای تنگش عوض کنه؟!. می فھمی لیلی؟!. بازم از مرگ می ترسی وقتی قراره بری تو آغوش گرمی که ھیچ تعریفی براش وجود نداره؟!. سکوت می کند. چشم از من بر نمی دارد. تمام قلبم پر از حس خوب شده است. پر از آرامشی مثل آرامش آغوش مامان. استاد لبخند درخشانی می زند. صدای شالاپ شلوپ آب با غش غش خنده ھای ھستی توجھم را جلب می کند. تلاش می کند کشتی را غرق کند. تمام زورش را می زند. ولی کشتی بالا می آید و روی آب می ایستد. در جنگ ھستی و کشتی، کشتی پیروز است. و این نبرد ھستی را به خنده انداخته است. من ھم باید از نبردی که پیش رو دارم به خنده بیفتم؟! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻