eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود، داده بر دست ِدل و با او تبانی می‌کند گیج و منگم کرده این دل آنچنانی کاین زبان،‌ همچو او رفته ز دست و لنَتَرانی می‌کند …!❤️‍🩹                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ به نام خدایی که نزدیک است خدایی که وجودش عشق است و با ذکر نامش آرامش را در خانه دل جا می دهیم @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 -گاھی یه چیزی رسالت آدمه. شاید این بیماری ھم رسالت تو باشه باباجان. چه می گوید؟ نگاھم می کنم به استاد. -رسالت؟!. چه رسالتی؟!. دست به کمر از حمام خارج می شود. -برو اون بیرون و بفھم رسالت این بیماری چیه؟!. چرا سرراست حرف نمی زند؟!. به پذیرایی می روم. استاد سرش را روی مبل گذاشته و چھره ی درھمش درد را نشان می دھد. شرمنده می شوم. صدایش را می شنوم. -برو سرکار. با امیریل بدقلق کارکن. من باھاش حرف می زنم کاری به کارت نداشته باشه. ولی قول نمی دم گوشتو نپیچونه. روبرویش می نشینم. با صدای ضعیفی می گویم. -که چی بشه؟! من وقتی ندارم. ھمانطور که نشسته زیر چشمی نگاھم می کند. -که زندگی کنی لیلی. برو و از وقتی که داری استفاده کن. برو زندگیتو زندگی کن باباجان.چطور می شود با این بیماری مھلک زندگی کرد؟!. سر در نمی آورم. ھستی مثل موش آب کشیده از حمام می آید بیرون. صورتش از شادی می درخشد. ھمین چند دقیقه پیش با من گریه می کرد ولی مرا فراموش کرد و از بازی اش لذت برد. خودش را با ھمان لباس ھای خیس روی من می اندازد. -من گشنمه. ابروھایم بالا می روند. عزیز دوست داشتنی. صورتش خیس است. دم موشی موھایش خیس و آویزان است. چتری جلوی موھایش به پیشانی اش چسبیده. -بستنی شکلاتی چطوره؟!. چشمانش برق می زند. دستان تپل و سفیدش را دور گردنم چفت می کند و صورتم را غرق بوسه ھای شیرینش می کند. بعد از دو ھفته لبخند می زنم. استاد و ھستی که می روند، به اتاقم برمی گردم. به شھر شامی که درست کرده ام نگاه می کنم. برچسب سبزرنگی برمی دارم با ماژیکی رویش با خطی درشت می نویسم. -زندگی رو زندگی کن لیلی. روی دیوار بالای میزم می چسبانم. صندلی را سرجایش برمی گردانم و می نشینم. به حرف ھایی که استاد گفت فکر می کنم. به زایمان. به رسالت. و به زندگی. به زندگی. باز ھم از خودم می پرسم "چرا؟!". چرا من؟!. اگر قرار بود امتحانی ھم در کار باشد چرا با این بیماری؟!. چرا با مرگ؟!. دقیقه ھا مثل آدمی کودن زل می زنم به نوشته روی دیوار و چیزی دستگیرم نمی شود. حالا به امیریل چه بگویم؟!. حتما خیلی عصبانی است!. **** روی شیشه ماتی که اتاقش را از راھرو جدا کرده چند ضربه می زنم. صدای محکمش به گوشم می رسد. -بفرمایید. نفس عمیقی می کشم. با خودم تکرار می کنم: من می توانم. من از پسش بر می آیم. پا درون اتاقش می گذارم. دختر ظریفی را می بینم که کنار میزش ایستاده و دست ھایش را خیلی مودبانه جلویش در ھم قفل کرده است. امیریل تا من را می بیند اخم می کند. شاید اگر می دانستم در آینده سوپروایزر موفق او خواھم شد، حالا دست و دلم می لرزید ولی به وسط اتاق می روم و شل و ول می گویم: -سلام. دختر صورتش را به سمت من می چرخاند. چقدر قیافه ملوسی دارد. لبخند می زند و جوابم را می دھد. امیریل سرش را تکانی می دھد. سرسنگین است. صبر می کنم تا کارشان تمام شود. یک روز دیگر از زمانم کم شده و من ھیچ تصمیم خاصی نگرفته ام. از پنجره اتاقش چشم می دوزم به آسمان. چند تکه ابر سیاه روی خورشید افتاده اند. اتاق امیریل دلگیر است. -از طرف من بھشون بگید این آخرین بار بود که حقوقشون رو دستی میدم. اگه تا ماه دیگه تو بانکی که گفتم حساب باز نکنن و شماره اشو به من نرسونن خبری از حقوق نیست. تو عصر الکترونیک دستی حقوق دادن واقعا خنده داره. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزیز سلام برای سلامتی یه نوزاد ۱۴ روزه که کرونا گرفته و ریه هاش درگیر شده و در بیمارستان بستری شده یه حمد شِفا بخونید ان شاءالله به برکت دعای شما و عنایت امام رضا علیه السلام خدا شِفاش بده و دل پدر رو مادرش شاد بشه🙏🙏
Hooyar-Bemoni-Baram-320.mp3
5.35M
🎙 🎶 عشق خوشگلم                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دانه تویی، دام تویی، بـاده تویی، جـام تویی پخته تویی، خام تویی، خام بِمَگذار مرا ...🌸🌿                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
چای را که آوردی خودت هم بنشین من چـای قـند پهـلو دوست دارم ☕️♥️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
حالم را خوب می‌کنی... خوب مثلِ نشستن زیرِ کرسیِ مادربزرگ ، بوییدنِ بهارنارنج، و راه رفتن روی برف، وابسته‌ات شده‌ام ...❣ مثلِ وابستگیِ چای به قند ، ستاره به آسمان، و ریشه به خاک ؛ بی اختیار دوستت دارم ...🍃                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ صبح شد بازهم آهنگ خدا می‌ آید چه نسیم ِخنکی! دل به صفا می‌آید به نخستین نفسِ بانگِ خروس سحری زنگِ دروازه ی دنیا به صدا می‌آید سلام صبحتون بخیر🌺 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای کاش که یک دانه تسبیح تو بودم تا دست کشی بر سر سودا زده‌ی من @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 دختر جوان باید یا سوپروایزر باشد یا منشی. پا به پا می شود. دستپاچه است. -بله. من حتما به اطلاعشون می رسونم. امیریل چند پاکت را لبه میز می گذارد. -رسید یادتون نره برام بیارید. دختر پاکتھا را برمی دارد و قدمی از میز فاصله می گیرد. -بله چشم. امری دیگه جناب راسخی؟!. امیریل خیلی محترمانه با دست بیرون را نشان می دھد. -ممنون. دختر از کنار من رد که می شود لبخند زیبایی تحویلم می دھد. فقط نگاھش می کنم. امیریل به صفحه کامپیوترش زل می زند. مرا نادیده می گیرد. سرتا پا مشکی پوشیده ام. مانتو شلوار بسیار ساده. دیگه از آن زَلَم زیمبوھایی که آویزان خودم می کردم خبری نیست. دل و دماغ ھیچ چیزی را ندارم. نخیر!. امیریل سوار خر شیطان شده است و پایین بیا ھم نیست. نمی دانم چه بگویم. بی اختیار دوباره می گویم: -سلام. بدون اینکه مسیر نگاھش را تغییر دھد به سردی جواب می دھد: -تشریف ببرید بیرون خانم. پس چه شد؟! مگر قرار نبود استاد با او حرف بزند و سفارشم را بکند؟!. کیفم را جلوی پایم تاب می دھم. -اجازه بدید کارمو شروع کنم. به صندلی اش تکیه می دھد و خودکار دستش را روی میز پرت می کند. -من روز اول قوانینمو براتون توضیح دادم خانم. گفتم به نظم فوق العاده اھمیت میدم. اگه قراره سوپروایزر من الگوی بی نظمی باشه چطور میشه اساتید رو کنترل کرد؟!. حالا چرا اینقدر لفظ قلم حرف می زند؟!. آسمان رعد و برق می زند و باران می گیرد. قطرات باران تق تق به شیشه می خورند. نگاھم را از فضای بیرون می گیرم و می دوزم به امیریل که دست به سینه با اخمی بزرگ زل زده است به من. -یه اتفاق خاص افتاد که مجبور شدم. -این اتفاق خاص به شما اجازه نداد که جواب تلفن ھای منو بدید؟!. شما دوھفته غیبت داشتید بی ھیچ دلیل موجھی!. ھمه ی زورم را می زنم که راھم را کج نکنم و بیرون نزنم. نمی دانم من اینجا چکار می کنم؟!. تنھا چیزی که دلم می خواھد این است که بروم اتاقم و دراز بکشم روی تخت و ساعتھا به دیوار خیره شوم. نمی دانم چرا استاد اصرار دارد به کارم در اینجا ادامه بدھم. تھش قرار است به چه برسم؟!. بی حوصله و خسته ام. بی ھیچ انگیزه ای.با نوک کفشم روی زمین می کشم. صدای بلندش مرا از جا می پراند. قلبم به تپش می افتد. چقدر عصبانی است. -با شمام. ادب حکم می کنه وقتی ازتون سوال میشه جواب بدید. اینو ھم من باید متذکر بشم؟!. اگر جوابی ندارید بفرمایید بیرون. چقدر غریبه شده است. چقدر تلخ و سرد. لعنت به این بغض ھای بی موقع. سرم را بالا می گیرم. بغض چنگ می اندازد به گلویم. حالا که قرار است بروم میل برای زندگی کردن ھزاران برابر شده است. کسی حاضر است یک روز از عمرش را به من بدھد؟!. من می خواھم بیشتر زندگی کنم. حسم تلخ و کشنده است. چشم تَر َم را می دوزم در چشمان خشمگینش. -متاسفم امیریل. چشم از من برنمی دارد. فضای بین مان دوستانه نیست. سرد است و طعم زھرمار می دھد. نه او امیر یل دوھفته پیش است نه من ھمان لیلی. دستی به صورتش می کشد و نفسش را محکم فوت می کند بیرون. از پشت میزش بلند می شود و شروع می کند به قدم زدن. گاھی می ایستد و نگاھی کلافه به قیافه خدازده من می اندازد. باران ھمچنان می بارد. به خاطر ھوای ابری اتاق نیمه تاریک است. جلوی میزش می ایستد و رو به من می گوید: -بذارید یه چیزی رو براتون روشن کنم. روزی که ھمدیگه ارو تو کافه دیدیم و اون بحث مسخره پیش اومد بابی شام دعوتتون کرد تا عذرخواھی کرده باشیم. گفت با لیلی نرم باش. گرم بگیر. براش یه دوست باش. بھتون پیشنھاد کار دادم که البته به نفع خودم ھم بود. با شما مثل یه دوست و آشنا برخورد کردم چون بابی خواست. می فھمید؟. چون بابی خواست. شما رفتید و تقریبا دوھفته پشت سرتونم نگاه نکردید و من باز دارم به خاطر بابی که پادرمیونی کرده شمارو می بخشم و کوتاه میام. اینارو گفتم که بدونید صمیمیت بیجای من با یه آدم بی نظم و بدقول چه دلیلی داشت. و گرنه من آدمی ام که به اصولم به شدت پایبندم و اون روز خیلی دوستانه به شما اونھا رو متذکر شدم. توپش خیلی پر است. خوب حالا می فھمم چرا آنقدر زود با من خودمانی شد. پس ھمه ی کارھایش با برنامه ریزی است. مھربانی کردنش، گرم گرفتنش، لیلی گفتنش با حساب و کتاب است. چقدر من احمقم. یک کودن خرفت زودباور. راھم را کج می کنم به طرف در. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚☀️از خدایِ مهربون میخواهیم 🍃💐☀️برکت بیشترینش 🍃💙☀️محبت گرمترینش 🍃💝☀️مهربانی شیرین ترینش 🍃💞☀️شادی ؛ عمیقترینش 🍃🌺☀️و معجزه هاش جاریترینش نصیبتون بشه 🍃⛈☀️ روزتونو با لبخندِ شروع کنین و یه روز عاااااالی بسازین ، یه روزِ شاااااد و به یادموندنی...👌😍. 🍃💚☀️الهی به امیدِ تو                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوست داشتن‌ هم چیز عجیبیه ها🌹 از یه جایی به بعد، مثل نفس کشیدن می مونه نباشه انگار زندگی نیست...!!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
انسان های بزرگ دو دل دارند: 🍂 دلی که درد می‌کشد و پنهان است 🍃 و دلی که می خندد و آشکار است.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴🏴
غم هجران ٺو اے یار مرا شیــــدا کرد غیبٺ و دورے ٺو حال مرا رســـوا کرد دورے تو اثر جمع بدےهاے من اســت شرمسارم گنهم چشم تو را دریـــــا کرد 😔💔 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 با غیظ می گوید: -برای بابی متاسف شدم که روی چه جور آدمی حساب باز کرده. یه دختر نازک نارنجی که توان پذیرش اشتباھشو نداره و با یه توبیخ رئیسش رفتن رو به جنگیدن ترجیح میده. یه ترسو. اگه از این در بیرون رفتید دیگه نمی خوام ببینمتون. سرجایم می ایستم. دوباره مرا با حرف ھایش گیر می اندازد. خوب بلد است چطور حرف بزند. اگر بروم استاد را زیر سوال می برم. آخر لعنتی گَنده دماغ من که گفتم متاسفم. زیر لب زمزمه می کنم: منم به خاطر ھمون بابی اینجام و گرنه کی حوصله تو رو داره. با حرص می گوید: -شھامت داشته باشید و حرفتونو بلند بزنید. از این رسمی حرف زدنش حالم به ھم می خورد. آدم دورو!. پوزخند می زنم. مسلم است که شھامتش را دارم. برمی گردم. دست به کمر به من نگاه می کند. آرام می گویم: -معذرت می خوام. دست پشت گوشش می گذارد. - نشنیدم. لعنت به تو امیریل. لعنت. فکر می کردم در سینه ات قلبی ازجنس بلور داری. فکرم را پس می گیرم. بلندتر می گویم: -معذرت می خوام. معذرت میخوام آقای راسخی. دیگه تکرار نمیشه. سرش را چند بار بالا و پایین می کند. دوباره پشت میزش می رود. -از فردا ھر وقت اومدید مجتمع میاید اتاق من و اعلام می کنید. خروجتونم ھمینطور. از این به بعد ورود و خروجتون توصط خود من کنترل میشه. -بله. انگشتانش را روی میز می گذارد و کمرش را به جلو خم می کند. -و؟! و اینکه قسم می خورم امیریل راسخی یک روز به آخر عمرم مانده مجبورت می کنم به ھمان تعداد که معذرت خواستم تو ھم عذر بخوای. در حالیکه سرم را تکان می دھم می گویم: ممنونم. دیگر نگاھم نمی کند. خوب حالا زیر منتش ھستم. او لطف کرده و مرا بخشیده. جوری نگاھم می کند که انگار دوباره می گوید: و؟!. اگر حس و حالش را داشتم حتما لبخند می زدم. -روزتون خوش آقای راسخی. با ھمان نگاه سردش با دست بیرون را نشان می دھد. -درو پشت سرتون ببندید. از اتاقش خارج می شوم. پشت در نفس راحتی می کشم. به طبقه پایین می روم. به سوپروایزر دست می دھم. پشت میز که می نشینم. چای تعارف می کند. بعد از کشو میزش چند فرم بیرون می آورد. -چطوره از فرم ھا شروع کنیم؟!. چای را می نوشم و سرم را تکان می دھم. او برایم می گوید که چطور با این فرم ھا سطح دانشجوھا را تعیین کنم و ھر کس را سر کلاس درست بفرستم و من فکر می کنم چقدر خوب می شد دوره گردی می شدم با کوله باری روی دوشم. کوچه به کوچه و شھر به شھر می چرخیدم و داد می زدم. -آی مردم. زندگی می خرم. زندگی ھاتان ساعتی چند؟!. **** چھل و پنج دقیقه می شود روی تخت کوچک صورتی نشسته ام و ھستی دارد به قول خودش دارد مرا شبیه فرشته ھا می کند. -تموم نشد ھستی خوشگله. لبش به لبخند باز می شود. سرش را سمت چپ خم می کند و مرا ورانداز می کند. کلیپس بزرگ با حریر بنفش در دست دارد و نمی داند کجای سر من بگذارد. -داری فرشته میشی. صبر کن خب؟!. می گویم: خب. استاد مرا مجبور کرده روز جمعه ام را با ھستی بگذرانم. تمام کارھایمان را یادداشت کنم و آخر شب بھش گزارش بدھم. نمی دانم از این کارش چه نتیجه ای می خواھد بگیرد!. ھستی بلاخره کلیپس را جایی از موھایم گیر می دھد. حالا سرش را به سمت راست کج کرده و مرا تماشا می کند. آینه باربی اش را برمی دارد و به دستم می دھد و برای اولین بار اجازه می دھد خودم را ببینم. چشمانش برق می زنند و منتظر تعریف من است. کاش زودتر کارش تمام شود و بخوابد. خسته شده ام. از دیدن خودم در آینه شوکه می شوم. رژ قرمز را خیلی نامنظم روی لبم کشیده و پشت چشمم را ھم قرمز کرده است. یک دسته از موھایم را درست جلوی پیشانی با ربان آبی بسته و کلیپس بنفش را رویش کار گذاشته است. باقی موھایم را خیلی نا منظم با گیره ھای کوچک آویزان کرده. آینه را کنار می گذارم. سعی می کنم لبخند بزنم. -خیلی خوشگل شدم عزیزم. تو بھترین آرایشگری ھستی که تا حالا دیدم. از ذوق چشمانش درشت می شود. -پس بذار عسک ازت بندازم. تبلتی را از روی میز کوچک صورتی گوشه اتاق بر می دارد. چند ضربه به در اتاق می خورد و بعد از چند لحظه امیریل وارد می شود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
امـروز قلب عالـــــم امکان پـُر آذر است لرزان ز تاب ماتم و غم عرش اکبر است زهــــــــرا به باغ خلد بود نوحه گر بلی گویا عزای حضرت موسی‌بن‌جعفر است از کینــه و عداوت هارون بر آن جنــاب چشم‌رضا خدیو‌خراسان زخون تر است @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی کوتاه تر از اونی ه که فکرشو میکنیم با هم خوب باشیم برای خواسته هامون تلاش کنیم                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نظرم باید عاشق چشمای ادما شد چون فقط اوناست که ثابت می مونه🥰                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ادما درگیر منافعشونن با مرگ شما منافع هم میمیره براشون پس فقط فقط فقط خودت مهمی نه هیچ کس دیگه ای.                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷