eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
اون چیزی ... که آدم ها رو کنار هم نگه میداره....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
قربونِ بودنت برم من، رفیق جان♡ ‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
وقتی... به یه نفر...                    @Aksneveshteheitaa                ●○● ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌
روانشناسی میگه ... اون افرادی ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
خدایا تو با من باش چه باکی عالمی از من جدا گردد...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
یه وکیلی میگفت ... یه چیز میگم ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
رسول ادهمی میگه ... شیرین تر از ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
تو احمق و ساده نیستی فقط طرفِ مقابلت بی لیاقت و نمک نشناسه                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
می‌رسد روزی به‌پایان نوبت هجران او می‌شود آخر نمـایان طلعت رخشـان او ان‌شاءالله بزودی😍💚 "عج" @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 بعد از حرف ھای بابی ھمه کمر ھمت را بستند تا سرپا شوم. دیگر کسی به این فکر نمی کند که شاید بعد از این ھمه تلاش بعد از یک ھفته یا شاید یک ماه دوباره زمین گیر شوم. کسی دیگر به تھش فکر نمی کند. قدم آخر انرژی ام ته کشید و پاھایم سست شد. دوباره افتادم که امیریل زیر زانوھایم را گرفت و بلندم کرد. خواباندم روی تخت. دستھایم را گذاشتم روی سینه ام. چشم بستم. دست ھای امیریل نشست روی ساق پایم. کشید تا پایین. از بالا تا پایین. از درد انگشتان پایم را جمع کرد داخل. بغض نشست توی گلویم. زیر چشمی نگاھش کردم. با اخمی به پیشانی، تمرکزش را گذاشته بود روی کاری که می کرد. مامان مرا از حمام می آورد بیرون. یک دستش را می گذارد زیر بغلم و یک پایش را دور کمرم. لنگ لنگان می رویم سمت اتاقم. می گوید: -چرا می لنگی؟!. دست به دیوار می گیرم تا وزنم کمتر روی مامان باشد. -امروز که با امیریل بیرون بودیم و راه می رفتیم چند بار زمین خوردم. یه کم درد می کنه. نفسش را می دھد بیرون. می نشاندم روی میز کارم. خودش می رود دوشی بگیرد. پنجره باز است و شب سیاھی اش را به رخ می کشد. نسیمی خنک می وزد. توی خانه. توی دلم. آنقدر که حالم را خوش می کند. آرامش عجیبی دارم. تصمیم ھای جدیدی گرفته ام. برگه سفیدی از توی کشویم می کشم بیرون. خودکاری برمی دارم و شروع می کنم به نوشتن. **** فرھاد عزیزم، روزی این نامه را می خوانی که من توی تخت افتاده ام و دیگر نفس ھای آخر را می کشم. می دانم چه دردی می کشی. می دانم چه زجری را تحمل می کنی!. دیگر چشمانم باز نیست تا نگاھت کنم. دیگر لبھایم باز نمی شوند تا بگویم چقدر دوستت دارم. تا بگویم چطور مرا به خودم نشان دادی!. با بالا کشیدن از کوه و زمین خوردن و بلند شدنت مرا سرپا کردی!. آخ فرھاد که چقدر دوستت دارم!. که دوست داشتن تو چه نعمت بزرگی بود که خداوند روزھای آخر عمرم به من ھدیه داد. فرھاد جانم!. می خواھم به آخرین خواسته ام گوش بدھی و نه نگویی!. از تو می خواھم ترکم کنی!. درست است!. ترکم کن فرھاد!. دیگر به دیدنم نیا!. برو و تنھایم بگذار. این آخرین خواسته من از توست. دلم نمی خواھد آخرین تصویری که از من توی ذھنت باقی می ماند، این لیلی ضعیف باشد. بگذار از من برایت لیلی محکم، قوی و پر از امید به یادگار بماند. برو به ھمان امامزاده. برو به استودیو و تا می توانی ساز بزن. ولی برو. خواھش می کنم فرھاد. تنھایم بگذار. تو را به دوست داشتنمان قسمت می دھم دیگر به دیدنم نیا. من اینجور راضی ترم. بعد از من خودت را زجر نده. درھای دلت را به سوی زندگی نبند. دوباره عاشق شو. دوباره بخند. باور کن وقتی از اینجا پر بکشم به سوی آسمان، آنجا جایم خوب خواھد بود. توی آغوش گرمی خواھم رفت که بابی درباره اش به من گفته. آنجا با حسین یادت خواھیم کرد. بھش می گویم چقدر دلتنگش ھستی. پیش بابا خواھم رفت. می بینی مرگ آنقدرھا ھم که می گویند چیز بدی نیست. من سوار کشتی خواھم شد و تو برایم دست تکان می دھی و غصه می خوری. وقتی کشتی رفت و رفت و رسیدم آنطرف، بابا و حسین و خیلی ھای دیگر با خوشحالی برایم دست تکان می دھند. پس بی تابی نکن. آرام باش. به زندگی ات برس. به کارت. بخند. ساز بزن. بدو. زندگی کن فرھاد. زندگی. مرا بسپار به خاطره ھا. لیلی را رھا کن. رھا. رھا. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 در آخر چیزی ازت می خواھم. بعد از رفتنم، گاھی به مامانم سر بزن. حالی ازش بپرس. فراموشش نکن. با دیدن تو خوشحال خواھد شد. تو را دوست دارد. چیزی نمی گوید ولی من خوب می شناسمش. ته دلش از تو خوشش می آید. گاھی ھم به دیدار امیریل برو. با ھم از خاطراتتان بگویید. شاید دردتان کم تر شود. فرھاد عزیزم. ھمیشه دوستت داشته ام و حالا ھم بیشتر از ھمیشه حتی اگر نتوانم بگویم. بعد از من خودت را فراموش نکن عزیزتر از جانم. بعد از من ھیچ چیز تمام نمی شود. ھمانطور که بعد از رفتن میلیاردھا آدم دنیا ھنوز به کارش ادامه می دھد. روزی ھم تو پیش ما می آیی و به من و حسین می پیوندی. تو را به دست ھای خدا می سپارم. لیلی. کاغذ را تا می کنم و می گذارم توی پاکت. پشتش می نویسم: "برای فرھاد" لبه ی پاکت را با زبان خیس می کنم و بعد می چسبانمش. مامان با سری حوله پیچ شده می آید تو. توی دستش کیف آب گرم است. شلوارم را می دھد بالا و کیسه را می گذارد روی کبودی ھایش. به رویش لبخند می زنم. * لباس بنفشی تنم کرده و منتظر نشسته ام. بھتر است بگویم منتظر نشسته ایم. سر صبحی زنگ زد و برای آمدن اجازه گرفت. مامان توی آشپزخانه وول می خورد. می خواھد مطمئن شود ھمه چیز مرتب است و کم و کسری نیست. از یک ساعت پیش این بار دھم است که به وسایل پذیرایی سرک می کشد. بابی، دست به عصا، روی مبل نشسته و خیره است به مامان. به نگاھش لبخند می زنم. یادم می افتد نامه را توی کشو جا گذاشته ام. بلند می شوم. مامان تا مرا می بیند می آید بیرون. زیر بغلم را می گیرد. دست به دیوار، با بدنی نه چندان جان دار، می روم توی اتاق. زنگ خانه به صدا در می آید. مامان به من نگاه می کند. چشمانش دو دو می زنند. قلبم به تپش می افتد. دروغ چرا؟!. کمی دلھره دارم. دستی به لباسش می کشد که می بینم، می لرزند. می رود. می نشینم روی صندلی. نامه را میان دستانم می گیرم و چشم می دوزم بھش. می دانم کارم درست است. باز با شیمی درمانی دو روز پیش، تھوع و استفراغ آمده سراغم. با مامان به این نتیجه رسیده ایم که غذا را با آب لیمو بخورم. بوی لیموی تازه اشتھایم را بھتر می کند. غذاھای نرم و سبک می خورم. شیرینی بھم وفا نمی کند. ولی به ھمه سپرده ام وقتی می خواھند شیرینی بخرند، به من زنگ بزنند و از من نظر بخواھند. لذتی عجیبی دارد این کار. فھمیده ایم وقتی غذا می خورم و می خندم، چند لقمه بیشتر می خورم. چند روز است ھر کس چیز خنده داری به نظرش می رسد می گذارد سر میز و تعریف می کند. ھمگی حس ھای جدیدی را تجربه می کنیم. تلخ و شیرین. اشک و لبخند. صدای سلام و احوالپرسی می پیچد توی خانه. توی دلم غوغا می شود. انتظار این ملاقات را داشتم. می دانستم روزی باید با آنھا روبرو شوم. مامان می آید تو. رنگ به رو ندارد. می خندم. -مامان؟!. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته!. می آید جلو. دستم را می گیرد. -ھر چی گفتن تو به روی خودت نیار. اگه تندی کردن جوابی نده. یاد قبل ھا می افتم. دست به دیوار می روم بیرون. می گویم: -متین و باوقار. مامان نیم نگاھی بھم می اندازد. لبخندش نصف و نیمه است و کمی غمگین. از راھرو که می آییم بیرون، چشمم می افتد به پیرمردی کت و شلوار پوشیده با صورتی اصلاح کرده و قامتی استوار. موھای یکدست سفید که بالا شانه اش زده. بیژن را از قبل می شناسم. ھر دو به احترام من از روی مبل بلند می شوند. نگاه آقابزرگ تیز است. تیز و دقیق. دست روی دست مامان می گذرام و تمام تلاشم را می کنم لرز پاھایم را نبیند. استوار و محکم به نظر برسم. با صدای بلندی می گویم: -سلام. خوش اومدید. کمی طول می کشد تا بیژن و آقا بزرگ از شوک دیدن من بیرون بیایند. سرم را به نشانه آشنایی برای بیژن تکان می دھم. لبخند کمرنگی گوشه لبش می نشیند و او ھم سری تکان می دھد. آقا بزرگ جواب سلامم را می دھد. با دست اشاره می کنم به مبل. -بفرمایید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
چراغ‌ها خاموش میشوند،                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
تو ژستشو داری ما ژنشو ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
چرا با کوچک ترین حرفش رنجیدی؟                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
قیمت یه بطری آب معدنی ... تو سوپر مارکت ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
نزار قبانی میگه ... خطرناک ترین بیماری قلبی ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ای‌ آنکه‌‌ ظهور‌ تو‌ تمنای‌ همه العــــجل‌ آقا‌ به‌ حق‌ فاطمه تعجیل در ظهور آقا @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 می نشیند و نگاه از من برنمی دارند. با آن ابروھای ھشتی و دماغ عقابی تیز، باھوش به نظر می رسد. شکمش کمی جلو آمده و برآمده است. مامان مرا می نشاند بین خودش و بابی. سکوت می کنیم. نگاھشان روی من سنگینی می کند. پاکت نامه را می گذارم روی پایم. با لاکی بنفش، خونریزی زیر ناخن ھایم را پوشانده ام. مامان پا می شود و می رود آشپزخانه. آقابزرگ پایی رو پا می اندازد و دستھایش را می گذارد روی زانویش. از سرووضع شان معلوم است برای خودشان کیا و بیایی دارند. ھمه ساکتیم و ھیچ کس سر حرف را باز نمی کند. مامان با استکان چای برمی گردد و دور برمی گرداند. آقابزرگ گلویی صاف می کند و رو به بابی می گوید: -قبلا، پشت تلفن، خدمتتون عارض شدم که غرض از این دیدار آشنایی با شما و دختریه که فرھاد خواسته برای داشتنش پا پیش بذاریم. بعد گوشه چشمی به من نگاه می کند. لبخندی می زنم. بابی با ھمان خوشرویی ھمیشگی اش می گوید: -خوش اومدید. چی از این بھتر که خانواده ھا با ھم بیشتر آشنا بشن. باعث خرسندی ماست. توی دلم لبخند می زنم به حرف ھای بابی که خوب بلد است خودش را با طرز حرف زدن طرف مقابلش جفت و جور کند. نگاه بیژن مثل نگاه فرھاد مھربان است. خیلی مھربان. وقتی می بیند چشمم بھش می افتد، لبخندش را بازتر می کند. آقا بزرگ اینجور ادامه می دھد: -فرھاد چند وقته ازم خواسته دخترتون رو براش خواستگاری کنم. قبل از رفتنش به شمال. ولی عرضم به خدمتتون، بنده ترجیح دادم ایشون رو از نزدیک ببینم. و صد البته با شما آشنا شم. بابی سرش را به نشانه تایید تکان می دھد. -بله. کار درستی کردید. مامان دستم را میان دستش می گیرد. دستش یخ کرده. نگاھش می کنم. لبش را می گزد. آقا بزرگ می خواھد باز رو به بابی چیزی بگوید که می گویم: -ببخشید. سرش را برمی گرداند طرفم. با ابروھای جوگندمی بالا رفته. سرش را جوری کج می گیرد یعنی " بله؟!" من ھم گلویم را صاف می کنم و می گویم: -دوست دارم اگر حرفی دارید به خودم بگید و از خودم جواب بشنوید. با ھمان ابروھای بالا رفته نگاھی به بابی می اندازد. بابی پلک می بندد و باز می کند. مامان با اضطراب نگاھم می کند. این بار من دستش را فشار می دھم تا خیالش را تخت کنم. آقابزرگ کمی توی جایش جابجا می شود. لبش را خیس می کند. -باشه. اگر تو اینطور می خوای حرقی نیست. می تونیم با ھم رک باشیم؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 من ھم سرم را کمی کج می کنم: -البته!. بی معطلی سوالی می پرسد که ھیچ انتظارش را ندارم. -فکر می کنی چقدر از زندگیت مونده؟!. مامان شق و رق می شود. تند نگاه می کند به آقابزرگ. بیژن برمی گردد و با بھت می گوید: -آقا بزرگ؟! آقابزرگ کف دستش را به طرف بیژن می گیرد بالا. بیژن با نگرانی مرا نگاه می کند. کمی خودم را جمع و جور می کنم و با لبخندی می گویم: -اینکه چقدر و چند روز دیگه برام مھم نیست. خوب راستشو بخواید یاد گرفتم به روزھای باقیمونده زندگیم فکر نکنم. نگاھش می گوید مرا دست کم گرفته و مثل یک دختر بی دست و پا به نظرش آمده ام. با صدایی محکم و سرد می پرسد. -پس به چی فکر می کنی؟!. اینبار منم که بی معطلی جواب می دھم. -به پھناش. به ھمینی که ھست. به حالا. غصه فردا بمونه برای فردا. پشت ھم سوال می پرسد و باقی فقط به سوال و جواب ھای ما گوش می دھند. مامان گاھی برای اعتراض تکانی به خودش می دھد ولی بابی آرام است. -امثال تو باید ھر لحظه منتظر مرگ باشن. -من به بقیه کار ندارم. ولی من آدم منتظر نشستن نیستم. من اھل مبارزه ام. لبخند کجی می زند. از ھمان ھایی که می گوید: بشین سرجات بچه جان!". -مبارزه؟!. لحنش ھیچ حس خوبی منتقل نمی کند. با اخم ھای در ھم می پرسد: -مبارزه با چی؟!.مگه میشه با مرگ جنگید؟!. بیژن قرمز شده و لب بالایش را می جود. ھی توی جایش وول می خورد. با لبخندی می گویم: -با مرگ نمیشه جنگید. ولی مرگ رو میشه قبول کرد. در کنارش زندگی کرد. لذت برد. راستش مرگ مزه زندگی رو تند و تیز، در عین حال شیرین می کنه. می بینید، من برای داشتن یه زندگی خوب مبارزه می کنم. یک نگاه به سرتا پایم می اندازد. -دخترجون یه نگاه به خودت بنداز. مرگ روی شونه ھات نشسته. مامان به اعتراض می گوید: -شما دارید... بابی می آید توی حرفش. -خانم شما اجازه بدید لیلی جواب بده. نفسی می کشم و در آرامش می گویم: -حسین یادم داد که مرگ زیاد ھم ربط به بیماری نداره. گاھی مرگ دست می ندازه به یقه کسایی که ته صف وایسادن و خیال می کنن حالا حالاھا وقتشون نیست. بعد میندازشون جلو صف و موقع رفتنشون میشه. من یه سرطانیم که دکترھا پنج ماه پیش بھم گفتن شش ماه بیشتر زنده نیستم ولی خیلی از جوون ھای سالم قبل از من از بینمون رفتن. سکوت می کند. خوب نگاھم می کند. -یعنی تو منتظرش نیستی؟!. -آدمی تو شرایط من به فرداش فکر نمی کنه. چون ممکنه فردا نباشه. من به امروز فکر می کنم. دیگه انتظار بی معنی میشه. حس می کنم بھش برخورده باش. یا دارد فکر می کند می خواھم خودی نشان دھم. سیخ تر نشسته و کمی عضلاتش منقبض به نظر می رسند. -خودت می دونی که زیاد زنده نمی مونی. اونوقت فقط درد واسه پسر من می ومونه. -درد آدم ھا رو بزرگ می کنه. احساس می کنم فضای بین مان کمی تند شده. مامان سیخ نشسته و لبش را می جود. بیژن مرتب می آید چیزی بگوید ولی حرفش را می خورد. اخم ھای آقابزرگ توی ھم رفته و بابی با چشمانی تنگ شده چشم دوخته به آقابزرگ. آقا بزرگ با طعنه می گوید: -حاضرجوابی!. نگاھش جوری است که تا می آیم سرم را سیخ بگیرم و زل بزنم توی چشم ھایش، مجبور می شوم سرم را زیر بیندازم. آرام می گویم: -شما سوال می پرسید من فقط جواب می دم. قصدم بی احترامی به شما نیست. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
ولی من ... هیچ وقت نتونستم ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دلم گرفته شبیه کسی که ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دیگر کسی را .... نمی‌شود جدی گرفت ....                    @Aksneveshteheitaa                ●○●