eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
32.mp3
8.92M
[تلاوت صفحه سی و دوم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 شونه ای بالا انداختم و گفتم :همینجوری یهویی -شاید یاد یه خاطره ای افتادی شاید یه خاطره ی خوب یا شاید بد ؟ -نمیدونم هیچ نظری ندارم شونه ای بالا انداخت و گفت :ولی تو در حال حاضر هیچ مشکلی نداری خیالت راحت باشه پسرم -مطمئنید ؟ با خنده جواب داد :من 11ساله که دارم طبابت میکنم پسر جان مطمئن باش اگه چیزی بود خیلی راحت بهت میگفتم ،برو کمتر خودتو برای بابات لوس کن بابای بیچاره ات داشت سکته میکرد نزدیک بود بزنه زیر گریه و بگه پسرم داره میمیره با خنده جواب دادم :بابا هم خیلی نگرانه از جاش بلند شد و مطابقش من هم از صندلی راحت توی مطبش بلند شدم دستی به شونه ام کشید و گفت :هرچی نباشه یه پدره در هر صورت خوشحال شدم دیدمت پاکان جان سلام منو به نادر برسون- -چشم حتما فعلا با اجازه- همچنین به سرعت به سمت شرکت رفتم آیه تا منو دید سریع از جاش بلند شد و گفت :سلام آقا پاکان دکتر رفتید ؟چی گفت ؟مشکلتون جدیه ؟ای وای جدیه ؟اشکال نداره امیدتون به خدا باشه خدا خودش حلال همه ی مشکلاته نگران نباشیدا با خنده گفتم :بابا دختر آروم باش مشکل خاصی نبود دکتر گفت اصلا مشکلی نیست منکه گفته بودم خیلی جون دوستم همینکه یه ذره قلبم ضربانش بالا پایین شد نگران شدم فعلا من میرم به کارام برسم سری تکون داد و گفت :خب خداروشکر،به سلامت موقع ناهار شده بود که به سمت آشپزخونه رفتم آیه با دیدنم سریع پرسید :چی میخورین براتون سفارش بدم ؟ با تعجب نگاه ش کردم و گفتم :سفارش بدی مگه غذا برام نیاوردی ؟ -نه دیگه گفتم مریضید خونه میمونید -خب از بیرون سفارش میدادید- خونه میموندم هم باید گشنه پلو میخوردم ؟ پس برای چی اومدم شرکت ?به نظرت میرفتم خونه هم استراحت میکردم هم غذا سفارش- میدادم دیگه -یعنی شما فقط به خاطر ناهار میاید سرکار ؟ سری به نشونه ی موافقت تکون دادم که چپ چپ نگاهم کرد و فکر کنم تو دلش جمله ی معروف آرمان رو هم گفت )الهی کارد بخوره به اون شکمت( لبخندی رو لبم نشست رو بهش گفتم :اصلا مگه قرار نبود من برگشتم برام قورمه سبزی بپزی با اخم گفت :اولا شما قرار بود یه هفته بمونید نه چند روز قراره قورمه سبزی میشه برای فردا سری تکون دادم و گفتم :آفرین قانعم کردی حالا برای خودت غذا آوردی یا نه ؟ سری تکون داد و گفت :آره -اونو بده من برو برای خودت غذا سفارش بده یعنی چی این غذای خودمه شما برید برای خودتون غذا سفارش بدید- -آیه با من بحث نکن اون غذا رو بده من-من غذای خونگی رو به غذای بیرون ترجیح میدم خب منم همینطور- با لجبازی عین دختر بچه های لوس پاشو کوبید رو زمین و گفت :نمیخوام، نمیدم کلافه پوفی کشیدم که بابا داخل شد با لبخند به قیافه ی کافه‌ ی من نگاه کرد و گفت :چی شده پسرم علی که گفت خودتو لوس کرده بودی و هیچیت نبود پس چرا اینقدر کافه‌ ای؟ با دست به آیه اشاره کردم و گفتم :از دست دختر جونت با محبت به آیه نگاه کرد و گفت :باز چیکار داری با این طفل معصوم؟ بدعنق گفتم :آره واقعا خیلی طفله مظلومه آیه هم سریع گفت :بله که مظلومم اگه نبودم که ظالمی مثل شما نمیخواست غذاشو ازش بگیره...من ظالمم ؟اگه ظالم بودم اون ظرف غذایی که دستته تو دستت نبود و دیگه هم توش غذایی نبود- بابا کلافه پوفی کشید و گفت :تو دوباره بحث شکم شد داری به همه میپری ؟ -عه بابا یعنی چی خب گشنمه آیه ظرف غذا رو به سمتم گرفت و گفت :بفرمایید اصلا نخواستیم حالا شب تو خوابم هی خواب میبینم گشنتون بود بهتون غذا ندادم عذاب وجدان میگیرم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ظرف غذا رو سریع از دستش گرفتم و گفتم :خب از اول به این نتیجه برس خواستم شروع کنم که آیه گفت :غذا زیاده با بابا نصف کنید به غذا نگاه کردم و گفتم :کجاش زیاده ؟تازه کمم هست آیه با بهت نگاهم کرد که بابا با خنده گفت :بیا دخترم بیا بریم برای خودمون غذا سفارش بدیم *** شب بود بعد از شام مشغول چایی خوردن با بابا بودم که یه بوی خوبی از توی آشپزخونه بلند شد با کنجکاوی به آشپزخونه سرک کشیدم آیه رو دیدم که مشغول پختن یه چیزیه با احتیاط رفتم پشتشو گفتم :چی میپزی ؟ جیغی کشید و قاشق تو دستش که پر از یه مایعی بود پرت شد تو صورت من دستشو رو قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد با چشمهای گرد شده گفت :ترسیدم مایع قهوه ای رنگ داغی که روی صورتم پاشیده شد باعث شد یه متربه هوابپرم سریع باگوشه آستینم گونم روپاک کردم وگفتم:دخترحواست کجاست?سوزوندیم? -تقصیرمن چیه?شمایهو پیداتون شد -خیلی خب حلا این چیه)?نگاهی به محتوای قابلمه روی گازانداختم(حلوانیست؟ سری تکون داد که دوباره پرسیدم :پس چرا اینقدر شله -چون هنوز نپخته -خوب واسه چی داری حلوا درست میکنی- فردا پنجشنبه است میخوام برم بهشت زهرا پیش بابام- واسه چی داری میپزی ؟ جوری که انگار من یه آدم عجیب الخلقه ام نگام کرد و گفت :چون پنجشنبه است باز هم گیج پرسیدم :خب باشه که چی ؟ کلافه پوفی کشید و گفت :با واژه ای به اسم خیرات آشنایی داری؟ بشکنی به معنای فهمیدن زدم و گفتم :آها خیرات سری به معنای تاسف تکون داد و دوباره مشغول هم زدن حلواش شد. موقع خواب بود که رو به بابا گفت :با اجازه اتون فردا میخوام برم پیش بابا بابا با خوشحالی گفت :اتفاقا منم خیلی وقته که دلم میخواست به سرهنگ سر بزنم منم فردا باهات میام آیه :آخه ممکنه طول بکشه چون میخوام خیرات بدم بابا با لبخندی مهربون گفت :چه بهتر دخترم منم میام کمک بابا به سمت من برگشت و گفت :تو نمیای ؟نه من برای چی بیام ؟ آیه :بیاین یه فاتحه هم برای نامزدتون بخونین-بابا با بهت پرسید :نامزدش؟؟ سریع خواستم سوتی آیه رو جمع و جورش کنم که آیه زودتر دست به کار شد و گفت :آره دیگه نامزد آقا پاکان همونی که دوسال پیش فوت کرد، روز عروسیشون بود فکر کنم بیچاره آقا پاکان! هنوزم نتونستن نامزدشونوفراموش کنن نبودین ببینین چه گریه ای میکردن سر خاکشون بابا با چشمای گرد به من خیره شده بود و متاسفانه منم که از حرفای آیه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم نیشم تا بناگوش باز بود شونه ای برای بابا بالا انداختم که بابا سریع با اخم گفت :پاکان بیا تو اتاقم ببینم آیه هم که به هیچ چیزشک نکرده بودفقط روبه باباگفت :شب بخیر بابا :شب بخیر دخترم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
هر صبح که بلند می شوم .... آراسته روی قبله می ایستم و می گویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی" وقتی به این فکر میکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است! قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنی از جا کنده می شود @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
33.mp3
9.99M
[تلاوت صفحه سی و سوم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 توی اتاق کار بابا روی کاناپه نشستم و کتاب نیمه بازی که روی میز بود رو برداشتم و همینطور که ورقش میزدم گفتم :الکی خودتو ناراحت نکن..ناراحت نکنم ؟پاکان داری چیکار میکنی تو دوسال پیش بدون اینکه به من بگی میخواستی ازدواج- کنی ؟ -نه بابا مگه دیوانه ام که بخوام ازدواج کنم ؟ پس آیه چی میگه ؟ -چرت و پرت- با اخم نگاهم کرد و گفت :اصلا تو تو بهشت زهرا چیکار میکردی ؟ با لبخند گفتم :آیه و فرنوش و تعقیب میکردم که به خودم و تو ثابت کنم آیه اون دختری که من و تو فکر میکنیم نیست که یهو مچم رو گرفت منم کنار قبر یه دختره نشستم گفتم به خاطر نامزدم اومدم یه داستانی هم سرهم کردم -پس آیه چی میگه که داشتی گریه میکردی -بابا جدی یه سوال؟ من تاحالا کی توکل عمرم گریه کردم که الان تو این سن بخوام گریه کنم؟خنده ام گرفته بود رومو برگردوندم چون شونه هام از خنده میلرزید آیه فکر کرد دارم گریه میکنم بابا با خنده گفت :بیا برو بیرون مار هفت خط تعظیم کوتاهی کردم و گفتم :دست پرورده ایم.... صبح زود به همراه بابا و آیه به سمت بهشت زهرا رفتیم بابا نذاشت آیه کاری کنه و اونو تنها گذاشت و مسئولیت پخش کردن حلوا رو خودش به عهده گرفت و به زور این مسئولیت رو به من هم قبولوند .البته نذاشت ازش زیاد دور باشم چون به منکه اعتمادی نبود ممکن بود همشو خودم بخورم بعد از تموم شدن حلوا ها و درد ودل های آیه تصمیم به برگشتن گرفتیم که بابا به ما گفت بریم تو ماشین تا اونم یه درد و دلی با بابای آیه بکنه نیم ساعتی که توی ماشین نشسته بودیم و خبری از بابا نبود با بی حوصلگی به سمت قبر بابای آیه رفتم ، بابا رو دیدم که سر قبر سرهنگ نشسته و داره با شدت زار میزنه با تعجب به بابا نگاه کردم برای چی اینطور شدید گریه میکرد این دین چی بود که بابای منو اینطور به گریه واداشته بود ؟ بابا همچنان داشت گریه میکرد دیگه طاقت نیاوردم و نزدیکش شدم با شنیدن صدای پاهام به سمتم برگشت و وقتی من رو دید با تعجب نگاهم کرد سریع اشکاش رو پاک کرد ....هیچ وقت به جز موقعی که لعیا مرده بود اشک بابا رو ندیده بودم که هرچند گریه کردن برای اون زن بی لیاقت واقعا یه قلب اقیانوسی میخواست و روحی به بزرگی خود دنیا بابا با تعجب گفت :اینجا چیکار میکنی پاکان مگه نگفتم تو ماشین بمونید ؟ مشغول گشتن دور و اطراف من بود که پرسیدم :دنبال چی میگردی بابا؟پس آیه کو؟...تو ماشینه دیگه خودت گفتی تو ماشین بمونیم- -چقدر هم تو گوش دادی واقعا- اشاره ای به قبر حسین خداداد کردم وگفتم :بابا این مرد کیه ؟ جواب داد :بابای آیه عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که خندید و گفت :خب بابای آیه است دیگه چی بگم ؟خودم میدونم بابا آیه است میخوام بدونم این مرد دقیقا کی بوده که تو براش اینطوری گریه-میکنی چیکار کرده چه دینی به گردنته که داری خودتو به آب و آتیش میزنی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 از جاش بلند شد خاک های نشسته رو کتش رو تکوند و فقط در جوابم گفت :این مرد بهترین ادمی بود که می شناختم من همه ی زندگی امو مدیونشم.... با بهت بهش نگاه کردم که هر لحظه از من دور تر می شد به قبر سرهنگ نگاه کردم عکس حک شده روی سنگ سرد قبر تصویر یه مرد میانسال رو نشون میداد که با اینکه فقط یک تصویر بود اما تمام قدرت و صلابت صاحبش رو به رخ میکشید حتی میشد مهربونی چشماش که انعکاسش روی لبخند نصفه نیمه ی روی تصویر بود رو تشخیص داد همچنان مات تصویر فقط یک سوال از ذهنم عبور کرد :تو کی هستی ؟ به سمت ماشین برگشتم هنوز ذهنم درگیر بود شاید هیچ کس درک نمیکرد اما من واقعا عاشق بابا بودم کی بود که خوبی های این مرد رو ببینه و شیفته اش نشه؟البته یکی بود ....یه ادم بی لیاقت ...یه زن بی لیاقت.... به سمت شرکت رفتیم چون پنجشنبه بود تایم کاری کم تر بود همینکه به اتاقم رسیدم .سیستم رو روشن کردم و پشتش نشتم سریع به اینترنت وصل شدم و توی اینترنت فقط یک کلمه رو سرچ کردم من باید میفهمیدم باید میفهمیدم سرهنگ حسین خداداد کی بوده ربطش به بابای من چی بوده چرا تا حالا تا قبل از اینکه آیه پیداش بشه خبری از دوست پلیس که بابا تمام زندگیشو مدیونشه نبوده ؟ چرا های تو ذهنم هر لحظه بیشتر می شدن و عین نوشته های یه روزنامه و متن که آدمی سریع و تند تند داره میخونه تا به انتها و در لحظه ی آخر به جواب مهم ترین سوالش برسه از جلوی چشمهام عبور میکردند این چرا ها داشت منو به مرز جنون میکشید.... به دنبال شناختن حسین خداداد هر موضوعی که بالا اومده بود رو خوندم اما در انتها تنها نتیجه همونی بود که بابا گفت )این مرد بهترین آدمی بود که می شناختم( به حرف بابا رسیده بودم تمام و کمال یه پلیس ساده توی همین شهر خودمون توی همین شهر که روزانه هزاران اتفاق خوب و بد درش می افتاد توی همین شهر که مردم از آلودگی هواش مینالیدن توی همین شهر که همه درگیری های خاص خودشونو داشتن یه مرد بوده به مردی همه ی مردای دیگه... تفاوتش این بوده که همه درگیری های خودشونو داشتن و اون درگیری های همه ....از همه ی ماموریت هاش و شجاعتش هاش با خبر شدم و مخصوصا ماموریت آخرش که فقط به خاطر دیر رسیدن نیروی کمکی و نجات جون یه گروگان خودشو فدای یکی از هم وطناش کرد و اونا هم به رگبار گلوله بستنش ....اگه واقعا پدر آیه همچین آدمی بوده پس واقعا مایه ی خجالته که به دخترش همچین تهمت هایی زدم واقعا مایه ی ننگه که به دختر این مرد توهین کردم به مردی که قهرمان دخترش بوده و هست و هنوز هم که هنوزه با شنیدن اسمش اشک توی چشمای دخترش حلقه میزنه ....آیه دختر حسین خداداد بود مردی که فقط با یه مطالعه ی کوچیک توی اینترنت به پاکی و جوانمردی اش ایمان آورده بودم ...آیه دختر این مرد بود دست پرورده ی سرهنگ ....یه چیز رو مطمئن بودم و اونم این بود که آیه خداداد)نشانه بخشش خداوند( پاکه... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
به قول شادمهر: کجای زندگیمی تو که من می گردمو نیستی ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
امان از ذات خراب با ما بود، از اونا بد میگفت با اوناست، از ما بد میگه ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
ما هم بلدیم ولی ... مانعی به نام شخصیت وجود داره                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
🌱روزی که ظهورت بشود قسمت دل‌ها نور رخت ای ماه بتابد به دلِ ما... 🌱تاریخ گواهی بدهد صفحه به صفحه آن روز دگر شیعه ندارد غمِ فردا ‌‌ تعجیل در فرج مولایمان صلوات @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
34.mp3
8.68M
[تلاوت صفحه سی و چهارم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *آیه* توی شرکت بودم و پشت میز ..دوباره پنجشنبه ها و روزای دلگیر ...روز یاد آوری از اموات ...من همیشه یاد بابا بودم ولی پنجشنبه ها حس و حال خودش رو داشت ...روز خیراتهایی که مردم با هرچیزی هرکجا چه تو خیابون چه توی قبرستون ها به مردم پخش میکنن تا بتونن فاتحه یا حداقل صلواتی برای عزیزاشون بخرن ....عزیزایی که تا موقعی که بودن قدرشونو ندونستن ...عزیزهایی که تا بودن نیش و کنایه خوردن و زخم زبون ...خیرات هایی که الان داریم میکنیم مرحم زخمای روحشون میشه ؟دوباره پنجشنبه بود و من تنهایی رو با تمام وجودم احساس میکردم ،حسی که از وقتی بابا تنهام گذاشت همیشه همراهم بود ...بابا که رفت انگار دیگه هیچکی نبود ...انگار رو شهر خاک سردی رو که بابام زیرش خوابیده بود پاشیده ان ...انگار همه مردن ...از وقتی بابا رفت یه سوال بود که همیشه از خودم و بابای توی رویاهام میپرسیدم اینکه از وقتی بابا رفت شهر خالی شد ...بابا ...مگه تو چند نفر بودی ؟ بابای من چند نفر بود ؟هر بار که خواستم بشمارم در آخر عاجز موندم ...بابام هم مامان بود ،هم خواهر برادر ...همه دوست و هم تمام اعضای فامیل ..بابای من همه کس ام بود کسی بود که با وجودش به هیچ احد اناسی نیاز نداشتم اونشب با تمام دلتنگی های من برای بابا گذشت رفتار پاکان خیلی خوب شده بود مهربون شده بود براش قورمه سبزی پختم چون قولشو داده بودم اونم کلی خوشحال شد ،شب بود ...سر میز شام یهو پاکان زد رو میز و گفت :آها بابا با عصبانیت گفت:چته ؟زهرم ترکید پاکان با خنده گفت :یه فیلم ترسناک جدید گرفتم یادم رفت ببینم امشب با هم ببینیم وقتی من هیچ واکنشی نشون ندادم پاکان پرسید :آیه تو هم با ما فیلم میبینی دیگه با ترس به دور و اطراف نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم آیه ای به جز من تو اون خونه نیست که پاکان منظورش به اون باشه به خودم اشاره کردم و با تعجب پرسیدم :من ؟فیلم ترسناک ؟ پاکان سری تکون داد و مشتاق به من نگاه کرد که سریع گفتم :من ...نه ممنون ولی من فیلم ترسناک نمیبینم پاکان لبخندی زد و گفت :نکنه میترسی شرمنده- خب اره میترسم شبا خوابم نمیبره احساس میکنم یکی داره نگاهم میکنه پاکان بلند خندید و گفت :فکر میکردم الان لج میکنی و میگی نمیترسم و اخر سر هم باهام فیلمو ببینی با تعجب پرسیدم :خب وقتی میترسم چرا باید دروغ بگم ؟ پاکان و بابا شروع به خندیدن کردن که تلفن خونه زنگ خورد بابا به سمت تلفن رفت همینکه گفت الو سلام قیافه اش ناراحت شد با تعجب بهش نگاه میکردم که گوشی رو به سمت من گرفت و گفت :خانواده ی آقا فرهود اینان میخوان جوابشون روبگیرن گوشی رو از دست بابا گرفتم از قیافه اش نارضایتی میبارید همونطور که این نارضایتی توی قلب من هم سرازیر بود بعد از سلام و احوال پرسی با خاله و عمو در کمال احترام اعلام کردم که من همیشه فرهود رو مثل برادرم میدونستم و نمیتونم مردی رو که روزی برادرم بوده شوهرم بدونم و خیلی قاطع پیشنهادشون رو رد کردم و خاله هم با مهربونی گفت امیدواره که این خاستگاری و جواب رد من تاثیری روی روابط نذاره و من همچنان به خونه اشون رفت و آمد داشته باشم از بزرگواریشون تشکر کردم و پس از قطع تماس و خداحافظی گوشی رو به بابا برگردوندم که پاکان گفت :تو که میخواستی جواب مثبت بدی چی شد پس ؟ خیلی محکم گفتم :آقا پاکان من آقا فرهود رو همیشه ی همیشه برادرم میدونستم و ایشون هم همیشه خودشون اینطور میگفتن که جای برادر من هستن من نمیتونم به این مرد جای شوهرم نگاه کنم من روزی یه برادر داشتم به اسم فرهود که دیگه برای من مرده و تموم شده چون اعتماد من رو شکست من از شکستن دو چیز نمیگذرم یک قلبم دو اعتمادم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *پاکان* باحرفش رفتم توفکر...چند بارتاحالا قلبشوشکونده بودم؟؟باتهمتام باحرفایی که نجابتشونشونه میگرفتن؟ یعنی ازمن نگذشته بابت اون حرفا؟ بایدبهش حق بدم...بازهم آیه ست که بعداون حرفای من بهم نهایت احترامومیذاره...هرچی نباشه دخترسرهنگ خداداده ...ازوقتی راجب سرهنگ تحقیق کردم حس میکنم میشناختمش...حس میکنم چندسالی روکنارش زندگی کردم...واقعاخنده داربودبرای خودم احساس راحتی که باسرهنگ داشتم...بابابالبخندی پرحسرت گفت:کاش من یه پسرداشتم که عروس خودم بشی ...بدون اینکه حواسم به اصل حرف بابا باشه گفتم:پ من اینجا هویجم? هم آیه هم بابا باچشمای گردشده نگاهم کردن ومنم باگیجی گفتم:بابامن مگه پسرت نیستم که میگی کاش یه پسرداشتی تاآیه عروس خودت... ادامه حرفم همزمان شدبا خشک شدنم...باتعجب گفتم:چی? که صدای خنده بابااوج گرفت:پسرجون تقصیره خودته که نمیری توعمق حرف...درضمن منظورم این بود تولیاقت آیه رونداری، یه پسره لایق اخم کردم:خیلیم لیاقتشودارم ایندفعه آیه هم بالپ های سرخ شده ش خندید...کلافه دستی به موهام کشیدم:ای بابا بلندشدم وگفتم:من میرم اتاقم فکرکنم اگه 1دیقه دیگه بمونم مراسم عقدوعروسی منوآیه رم بگیرید بابا: ماچیکارکنیم؟ خودت همش اصرارداری لایق آیه باشی سریع رفتم اتاقم حسابی سوتی داده بودم وحرصی بودم همیشه ازاین که جلوی دخترجماعت ضایع بشم نفرت داشتم ...موبایلم زنگ خوردبه صفحش نگاه انداختم سوگل بود...وواقعاسوگلیم...لبخندی زدم وجواب دادم:سلام خانومی -سلام عشق من، خوبی آقایی؟خوبم سوگولی من چطوره؟ -سوگولیت خوبه فقط یکمی دلش تنگ شده- -برای کی؟ -به نظرت؟ -من؟ -پ ن پ بقال محل، پاکان خان کجایی چندوقته خبری ازت نیست ?ها؟ مستانه خندیدم عجیب بااین دخترکه فازش معلوم نبودحال میکردم تقه ای به دراتاقم خوردوبفرماییدگفتم ...آیه اومدداخل اتاق ...بی توجه بهش صحبتمو باسوگولیم ادامه دادم:سوگولیم دلخوره ازم؟ حس کردم آیه یدفعه خشک شد ونگاه خیره ش روحس کردم سوگل:اره خیلی -چیکارکنم برای بخشیده شدن خانومی؟ -بیااینجا؟ -بیام خونت؟تنهایی امشب؟ اونقدرقیافه آیه دیدنی بودکه نفهمیدم سوگل چی گفت ...یه نگاه بهت زده بهم انداخت وسریع نگاهشو گرفت یه سینی تودستش بودجلواومدوگذاشت رومیز و کاغذیاداشت وخودکاری که رومیزبودروبرداشت وچیزی نوشت وازاتاق زدبیرون...سریع به سوگل گفتم:من بعدابهت زنگ میزنم وبدون مکث قطع کردم وبه سمت میزشیرجه زدم یاداشت آیه روبرداشتم وخوندم:براتون میوه اوردم ببخشیدمزاحمتون شدم. به بشقاب پرازمیوه رومیزخیره شدم وناخوداگاه لبخندی رولبام نقش بست...برای من میوه اورده بود...این موضوع کوچیک چرا انقدرخوشحالم میکرد...چرادوباره علائم بیماری که حتی دکترم نفهمیدچیه داره ظاهرمیشه...سریع رفتم سمت پنجره وبازش کردم ودم عمیقی گرفتم... همون لحظه صدای زنگ پیامک موبایلم بلندشد...سوگل بود:عشقم امشب میای یانه؟ مرددبودم بین رفتن ونرفتن...هیچوقت برای رفتن پیش سوگل تردیدنمیکردم اماحالا چی تغییرکرده بودکه من بین رفتن ونرفتن مردد شده بودم؟امااینطوری نمیشدمن انگارکم کم داشتم بادنیای قبلیم فاصله میگرفتم...دنیایی که سالهاست خودم درستش کردم چون اینطوری می پسندیدمش ...دریک تصمیم آنی جواب دادم :میام خانومی. سریع لباس عوض کردم وسوییچمو برداشتم وازاتاق رفتم بیرون پله هاروکه پایین اومدم سرکی به سالن کشیدم باباوآیه نشسته بودن میوه میخوردن وصحبت میکردن.باصدای بلندگفتم:من دارم میرم جایی فردابرمیگردم بابا و آیه هردو نگاهم کردن بابامشکوک وآیه...نمیدونم...هرچقدرنگاهشوکنکاش کردم نتونستم چیزقابل فهمی توش پیداکنم...یه احساس توچشماش نبود...میکسی ازاحساسات بود...کمی بهت ...کمی شرم...کمی خشم...کمی غم...شایدم من اشتباه میکردم امامن تونگاهش این احساسات رودیدم ...ولی یه چیزدیگه ای هم تونگاهش بود...یه چیزی که به طورعجیبی برام نامفهموم بود...حتی نمیتونستم اسمی براش بزارم ....هرچی که بود...منوبرای لحظه ای بین رفتن ونرفتن مرددکرد ...یه باردیگه مرددشدم...یه باردیگه بابا:کجامیری؟ نگاهموازآیه گرفتم وبه بابادوختم:میرم پیش آرمان خدافظ اونقدرسریع ازخونه زدم بیرون که خودم هم ازسرعت بالام تعجب کردم...سرعت بالام فقط بخاطرترس ازاون چیزخاصی بودکه توچشمای آیه پنهون بود...چیزی که ممکن بودمنوازرفتن منع کنه.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
اندکی در جلد یک دیوانه باید زیستن                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
آدما به دو دلیل اصلی تغییر میکنن: یا ذهنشون باز شده یا دلشون شکسته شده!                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
تا جایی که مصرف بشی ارزش داری ... این شده معنی عاشقتم !!                    @Aksneveshteheitaa                ●○●