eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
۴۹.mp3
8.46M
[تلاوت صفحه چهل و نهم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 🦋 🌿﷽🌿 پاکان* ازهمون لحظه ای که آیه کنارمادرفرنوش نشست * فرهوددستشوگذاشت زیرچونشوخیره شد به آیه وآیه هم بیخیال بامادرفرنوش صحبت میکرد...ازنگاه خیره فرهودحرصم گرفت مگه قبلا نه نشنیده پس چراهنوزم باکاراش ورفتارش روداشتن آیه اصرارداره...صاف نشستم وخیره شدم به فرهودوناخوداگاه ابروهام رفتن توهم ...خیره شدم بهش تاشایدروش کم شه ونگاهشو ازآیه بگیره اماانگارنه انگار،نگاه منو کاملا نادیده میگرفت یاشایدم اونقدرمحوخرگوش کوچولوی مقابلش که متعلق به من وفقط من بودشده بود که متوجه نگاه سنگین من نشده بود...ولی من هم نگاهمونمیگرفتم هرچقدرهم طول میکشید فرقی نمیکردبایدبه یه طریقی پلی روکه ازچشماش به خرگوش کوچولوی من درست کرده بودرومیشکوندم...همینطوربااخم نگاهش میکردم که سینی چای حواسموپرت کرد نگاهمو گرفتم وتوچشمای فرنوش نگاه کردم وفنجونی برداشتم وسریع گفتم:ممنون ودوباره نگاهمودوختم به فرهودی که اگه تاچنددقیقه بعدبه نگاه خیره اش به خرگوش کوچولوی من ادامه میدادقطعاخونشو همونجاوسط خونشون میریختم .اون هم مثل من وقتی فرنوش بهش چای تعارف کرد نگاه شواز آیه گرفت وفنجونی برداشت وخواست دوباره به آیه خیره شه که نگاهش افتادبه من باحرص لب زدم:بخورش اینطوری نمیشه اخم کردوسرشوانداخت پایین ...چه عجب روش کم شد این پسرهیز چشم چرون!!جالب بودکه به فرهودمیگفتم هیز درحالی که خودم موقع رانندگی اونقدرخیره خیره به آیه نگاه میکردم که فراموش کرده بودم پشت فرمونموکم مونده بود هردومونو به کشتن بدم ....امامن ازروی هوس نگاهش نمیکردم...مثل وقتایی که به دوست دخترام خیره میشدم. بهش خیره نشده بودم من وقتی به آیه نگاه میکردم...بهش خیره میشدم ...مطیع قلبم بودم...مطیع احساس ناآشنای قلبم ...شایدفرهودهم مثل من به خواسته قلبش عمل میکرد امابازهم نمیتونستم هضم کنم مرد دیگه ای جزمن توخلسه شیرین وجودآیه فروبره...من قادربه هضم نگاههای خیره فرهودبه خرگوش کوچولوم نبودم ...موبایلم زنگ خورد به صفحه اش نگاه انداختم بابا بودسریع جواب دادم :بله؟ -سلام پاکان خوبی؟ -سلام مرسی توخوبی بابا؟خوبم شکر راستی چرابه خونه زنگ میزنم جواب نمیدین به آیه ام زنگ زدم خاموش بود-تولدآیه ست خانواده دوستش براش جشن گرفتن اومدیم خونشون- -وای من به کل یادم رفته گوشی روبده آیه-چشم موبایلوازگوشم فاصله دادم وبه آیه نگاه کردم...گفتم :آیه جان بابامیخوادباهات حرف بزنه. چشمای همه گردشد مخصوصاچشمای فرهود ،آیه بیچاره سرخ شد، براش کمی ناراحت شدم امابااین حال ازکارم راضی بودم ولبخندی پیروزمندانه رولبم نشوندم آیه لب گزید وشرمگین به سمتم اومد موبایلو گرفت ومشغول حرف زدن شد: ⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷 💖به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖 ☘ 🌷☘ 🌷🌷☘ 🌷🌷🌷☘ 🌷🌷🌷🌷☘ eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9 🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🪴 🦋 🌿﷽🌿 سلام بابا...خوبم شماخوبی...؟خداروشکر...اشکال نداره بابایی انشاءالله برگشتی یه جشن دونفره میگیرم....معلومه من بایدازباباییم یه کادوی قشنگ بگیرم...دستتون دردنکنه ....چشم بزرگیتونو میرسونم....مراقب خودتون باشین خدافظ. موبایلوبه سمتم گرفت وتهدیدآمیزنگاهم کرد اولین باربودکه نگاهش رنگ تهدیدبه خودش میگرفت ...بایدخدابه دادم میرسید...تهدیدش این شکلی بود معلوم نبودعملش چه شکلیه ...موبایلوگرفتم واون هم سریع به سمت فرنوش رفت تاکنارش بشینه ودرهمون حال گفت:باباسلام رسوند همه باهم گفتن :سلامت باشه ...مدتی بعد فرنوش رفت سمت اشپزخونه وفرهودم یه دفعه بلندشد کاملا به نقششون پی بردم وحدس میزدم که چی قراره بشه فرهودچراغاروخاموش کرد وباگوشیش هاله ای ازیه نورضعیف انداخت توخونه وفرنوش همون لحظه باکیکی گردکه پرازشمع بود دوتافشفشه اطرافش اومدسمت آیه وآیه هم ذوق کرد وهمه باهم شروع کرده بودن شعرتولدمیخوندن وفقط من بودم که همراهیشون نمیکردم چون مات لبخندهای ازته دل ونگاه معصومانه خرگوش کوچولوم بودم وبه این فکرمیکردم که چقدرخوبه که آیه واردزندگیم شده چقدرخوبه که یه خرگوش کوچولو دارم. خیلی خوبه همه چی...ازوقتی که آیه وارد زندگی جهنمیم شده ...همه چی خوبه....همه چی خوب خوب بود...البته به جزحماقتای من...همه چیزخوب بود...حتی تپش های نامنظم قلبم هم خوب بود...گرگرفتنام...مسخ شدنام...همه چی خوب بود ...یقیناوجودآیه تکه ای ازبهشت بود که جهنم زندگیموبهشتی کرده بود...یدفعه نگاه پرازذوقش به من افتاد ولبخندزد بهم یه لبخندی که برای من خیلی خاص بود بانورشدیدی که خونه روروشن کرد نگاهشوازم گرفت ومن هم نگاهموچرخوندم که بااخم فرهودروبه روشدم ولبخندپیروزمندانه ای تحویلش دادم که حسابی حرصش گرفت...تودلم گفتم:اره اقافرهودآیه نگاهش وحواسش ولبخندش مال منه نه تو...پس بکش کنار بذاربادبیاد!! موقع دادن کادوهابود پدرومادرفرنوش مشترکی براش یک دست لباس گرفته بودن وفرنوش هم براش عروسک گرفته بود یه عروسک که نه کوچیک بودونه بزرگ یه خرس ملوس ناز...آیه توذوق عروسکی بود که هدیه گرفته بودومنم بالبخندنگاهش میکردم که یدفعه فرهودجعبه ای به سمت آیه گرفت وگفت :ناقابله. آیه مرددنگاهی به فرهودانداخت وجعبه کوچیک روگرفت وتشکرکردامابازش نکردکه فرهودگفت:بازش نمیکنین؟ آیه نیم نگاهی به من که بااخم زیرنظرداشتمشون انداخت وجعبه روبازکرد وچشماش برق زدومن وارفتم برق چشماش نشون میداد که ازکادوی فرهودخیلی خوشش اومده...وقتی کادوی منوگرفت زارزارگریه کردوحالا چشماش برق زدن؟این انصاف نبود...شی ء داخل جعبه روبیرون اورد یه پلاک زنجیرنقره بود...پلاکش "خدا"بود...پرمهربه فرهودنگاه کرد:دستتون دردنکنه خیلی هدیه قشنگیه وسریع بازش کردوبردسمت گردنش وانداختش ...ومن رسماروی مبل شل ووارفته افتادم وبه لبخندپیروزمندانه فرهودخیره شدم... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم 🌹 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه به شهداي کربلا و ۱۴ معصوم، علیه‌السلام ......و سلامتی زائران اربعین حسینی 🌺 🌹🌹🌹🌹 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
اگه هنوز هم دنبال کسی می گردی که بیاد و زندگیتو تغییر بده یه نگاه به آیینه بنداز ... 🤷‍♀ @harfe_hesab132
به خودت اجازه نده فراموش کنی که چقدر با ارزشی ... 🤷‍♀ @harfe_hesab132
اگه خوبه ، اگه بده اگه کمه ، اگه زیاده من فقط همینو می خوام ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖   @hedye110 🏴🏴🇮🇷🇮🇷
💚 بی تو دلمان خیـــر ندیده است بیا در لاک گنـاه خـود خزیده است بیا هم بارش غصه‌هایمان بی‌حداست هم‌کاردبه‌استخوان‌رسیده‌است بیا @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
۵۰.mp3
9.27M
[تلاوت صفحه پنجاه قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 توراه برگشت به خونه بودیم ومن اخم غلیظی کرده بودم وبه جلوخیره بودم ومدام صحنه ای که آیه درجعبه روبازکرد وپلاک وزنجیروانداخت گردنش وازفرهودتشکرکرد ازمقابل چشمام عبورمیکرد...برق چشماش ...لبخندش...تشکرش...داشت دیوونم میکرد...شیشه روتااخردادم پایین وسرعتموزیادکردم نیم نگاهی به آیه انداختم ...بی توجه به من کاملا روصندلی لم داده بود و دستش پلاک خدارومی‌فشرد وچشماش خماربودن...انگارکه خوابش میومد...ازاینکه انقدربااحساس هدیه فرهودونگه داشته بودحرصم دوچندان شد اماسعی کردم خودم وفریادمونگه دارم تایه باردیگه قلب شیشه ایشونشکونم ...توحیاط ماشینومتوقف کردم وبهش نگاه کردم چشماش کاملا بسته بودوهنوزم تودستش پلاک خدابود...صداش زدم :آیه بیدارشورسیدیم حتی پلکشم تکون نخورد دوباره صداش زدم امابیفایده بود دستموبردم جلوتاتکونش بدم که به خودم تشرزدم آیه دوست نداشت لمسش کنم ومن نبایدازاعتمادش هرچندشکسته سوءاستفاده میکردم ...باموبایلم زدم به بازوش وگفتم:خرگوشکم بیدارنمیشی؟ کمی تکون خورد امابازهم به خوابش ادامه داد بیخیال شدم و صندلیشوخوابوندم صندلی خودمم همینطور ...روپهلوبه سمتش درازکش شدم روصندلی وخیره شدم بهش توشال لیمویی کم رنگش مثل فرشته های آسمونی شده بود...معصوم ...زیبا...دوست داشتنی...این دختر که مثل فرشته هاخوابیده بود وپلاک خدایی رومیفشردکه فرهودبراش خریده بود...یه چیزی تووجودش داشت ...یه چیز عجیبی که ازش سردرنمی اوردم...یه چیزی که منوجذب میکرد به خودش ....یه نیرویی داشت ...مثل نیروی آهن ربا...فقط یه فرقی داشت ...آیه آهن ربانبود ....آیه دل ربابود... آیه بدون هیچ عشوه ای دل ربابود...بدون هیچ خودنمایی...بدون هیچ آرایشی ...آیه ارزشمندبود...مثل الماس...شایدازالماس هم ارزشش بالاتربود...کاش زودترازاین هاپی به ارزش این دخترمیبردم...کاش انقدرقلبشونمیشکوندم...قلب ازشیشو...واقعاچراتوتموم این مدت این معصومیتوتوچهره اش ندیده بودم؟شایدم دیده بودم وخودمو به ندیدن میزدم...درسته ...من فقط داشتم خودموگول میزدم ...چون دلم نمیخواست باورکنم که یه دخترنمیتونه خوب باشه...پاک باشه...معصوم باشه...باوری که لعیاتوذهنم حک کرده بودازهم جنسای خودش اجازه نمیدادآیه روباورکنم...اما...چی باعث شد یدفعه باورش کنم...پاکدامنی هاش؟اشکهاش؟خواب سرهنگ؟یا...یااحساس ناآشنایی که داشت به تموم سلول های بدنم رخنه میکرد...؟؟؟اونقدربه خرگوش کوچولوی خوشگلم خیره شدم که کم کم پلک هام سنگین شد... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 *آیه* با احساس پرتو های نور خورشید که جسورانه سعی در عبور از پلک های بستم داشتن به آرومی تکون کوچیکی به پلک هام دادم و سعی در گشودنش کردم اما با کمی گشایش، نور تند خورشید به سرعت چشمهام رو زد و من مجبور شدم به سرعت دوباره چشمهام رو ببندم کمی خودم رو مایل کردم تا نور خورشید مستقیم تو چشمهام نیفته با باز کردن دوباره ی چشم هام و دیدن صحنه ی غیر قابل باور رو به روم سریع چشمهام رو بستم تا مطمئن شم که کاملا از خواب بیدار شدم اما با باز کردن دوباره ی چشمام و دیدن صورت پاکان اون هم مقابل چشمهای خودم با ترس سرجام نشستم و با صدای نیمه بلندی رو به پاکان غرق در خواب گفتم : آقا پاکان.... تکونی خورد ولی نه صدایی ازش در اومد و نه حتی تکون کوچیکی به پلک های بسته اش داد مصررانه صداش زدم : آقا پاکان..... وقتی جوابی نشنیدم با کیفم ضربه ی کوچیکی به بازوش وارد کردم وقتی باز هم بی نتیجه موندم ضربه هام رو متداوم و محکم تر کردم که پاکان فقط جای خودش رو عوض کرد و پشت به من خوابید کلافه پوفی کشیدم و از ماشین پیاده شدم و در ماشین رو با تمام قدرت به هم کوبیدم و به سمت خونه راه افتادم که با صدای باز شدن ماشین با عصبانیت به سمت پاکان که اخم آلود از ماشین پیاده شد برگشتم که بدون اینکه فرصتی برای اعتراض به من بده خودش دست به شکایت زد و پیشقدم شدبرای گلایه کردن با لحن عصبی ای گفت : این در ماشینه ها در کامیون نیست که حتما محکم بکوبیش تا بسته بشه با شرمندگی گفتم : میخواستم بیدار شید پاکان عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت : خب باید صدام میزدی نه اینطوری با کوبیدن در عجولانه گفتم : نه ...نه....باور کنید صداتون کردم حتی با کیفم تکونتون هم دادم اما بیدار نشدید ابروهای خوشفرمش رو بالا انداخت و گفت : عه جدا؟ صدام زدی ؟ چی گفتی که بیدار نشدم چون من خوابم سبکه مشکوک نگاهش کردم و گفتم : آقا پاکان بشکنی زد و گفت : د همین دیگه منکه آقا پاکان نیستم من پاکان خالیم با این حرفش و فهمیدن این موضوع که تو تمام اون مدت بیدار بوده و خودشو به خواب زده بوده و همچنین یاد آوری اینکه منو و پاکان توی یه ماشین شب رو به صبح رسونده بودیم با عصبانیت گفتم :اصلا شما چرا منو دیشب بیدار نکردید برم تو خونم ؟؟؟ دست به سینه شد و با لحن جسوری گفت : من چیکار کنم که هر چقدر صدات زدم و تکونت دادم بیدار نشدی ؟؟؟ با بهت و تعجب و کمی ترس گفتم : تکونم دادید ؟؟؟؟ جدی نگاهم کرد و گفت : از بس با گوشیم تکونت دادم اجزای گوشیم جا به جا شد نفس راحتی کشیدم و با قدردانی از اینکه حرمت ها رو حفظ کرده ازش تشکر کردم پاکان هم سری تکون داد و گفت دیشب که رفتیم خونه ی دوستت و غذای رستوران موند بریم بخوریمش با تعجب گفتم: غذا سفارش داده بودید؟ خونسرد سری به نشونه ی آره تکون داد و بی توجه به من راه خونه رو پیش گرفت وقتی به پیشگاه در ورودی رسید به سمت من برگشت و وقتی متوجه شد که من پشتش نیستم با تعجب پرسید: پس چرا نمیای؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
ارزشش رو نداشت .... جمله ای که خیلی دیر بهش میرسیم!                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
متنفرم از رابطه هایی که اگه خودت پیگیر نباشی به هم میخوره ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
مهربان خدای من ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
ای فلک آسودگی در سرنوشت ما نبود؟                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
وقتی دلت میگیره تازه میفهمی چقدر هیشکی رو نداری باهاش حرف بزنی ... 🤷‍♀ @harfe_hesab132
هیچ کس رو بیشتر از کوپنش تحویل نگیرید ... بیچاره جوگیر میشه فکر میکنه اوراق بهاداره                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
این قافله ی عمر عجب می گذرد !!                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
مرسی برای الکی بودناتون                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
احمق تر از تویی که رفتی منم که منتظرم برگردی                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
🌷 وقتی شیطان فشار زیادی آورد ، بفهمید که متاع قیمتی در دست دارید... ☘ آنجایی که امتحان سخت می‌شود ، گنج و خیرات الهی همانجاست. 👌 متقی کسی است که وقتی شیطان فشار می‌آورد ، می‌فهمد که متاع قیمتی [در دست] دارد ؛ پس اگر استقامت کنید به آن گنج‌ها و بهای قیمتی آن می‌رسید. ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄