سلامرفقا🤓🌸'
امیدوارمحالتونخوبباشه🐣⛓••
یھرمانآوردمبراتون👀🌻!
بہنام‹رمانعاشقانہدومدافع💛'›
خیلۍجذابوعالی🤓♥️••!
هࢪوز²پارتتقدیمنگاهتونمیکنیم🌝🖇!
کپۍازرمانمونباذکرنویسندهحلال🙂💛
باتشکرازهمراهیتون🌼🚶♀️!
🌻﷽🌻
#داستانمذهبی♥️
#رمانعاشقانهدومدافع🚶♀️♥️
تو آینه خودمو نگاه کردم
_نَه بابا اسماء خانوم بزرگ شدیا .!!!!👩⚖
_دیگه نمیتونستم در برابر اصرارهای مامان مقاومت کنم مخصوصا حالا که یه خواستگار💞 خیلی پیگیر برام اومده
_خدایا یعنی الان وقت تصمیم گیریه⁉️
این مسئله باعث شده بود، چند وقتی برم تو فکر🤔
از طرفی هر چقدر میگذشت اصرار مامان بیشتر میشد
_میگفت: خیلی اصرار دارن که بیان برای خواستگاری💞 هر چقدر میگم تو میخوای درس بخونی راضی نمیشن
_آخه مامان
_آخه نداره حالا بزار یه بار بیان ببینیم چی میشه
-ماماااااااان😐
نزاشت حرف بزنم رفت
_رفتم دنبالش مامان جان من هنوز میخوام درس بخونم📖 اصلا به ازدواج💞 فکر هم نمیکنم .
_خوب فکر کن اسماءجان بلاخره که باید یه روز ازدواج کنی تا کی خواستگارات و رد کنم دختر ⁉️
-مث اینکہ خیلی دوست داری من زودتر از اینجا برمااااااا😳
-اخم کرد و گفت اصلا خودت میدونی
-قهر نکن مامان خوشگلم چشم😊
-پس زنگ☎️ بزنم بهشون؟؟؟
صداے اذان بلند شد🍃✨
از فرصت استفاده کردم مامان اجازه بده نماز بخونم بعد
بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا📿 رو گفتم و ازش خواستم کمکم کنه
مامان انگار منتظر بود ک نمازم تموم شه سریع اومد تو اتاقو گفت
اسماء جان بگم بیان⁉️
اووووف باشه اما بگم من هیچ قولی نمیدماااااااا😐
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری💞
زیاد برام مهم نبود که قرارہ چه اتفاقی بیفته حتی اسمشم نمیدونستم، مامانم همین طور گفته بود یکی میخواد بیاد....😳
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم😐
_عادت داشتم پنج شنبهها برم بهشتزهرا پیش #شهید_گمنام
شهیـــ🌷ــدی که شده بود محرم رازا و دردام، رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ...
《فرزند روح الله》🍃✨
این هفته برعکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشتزهرا، چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم☺️ احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_بهش گفتم: شهید جان فردا قراره برام خواستگار💞 بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه😄
خوب که چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....😉
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد😲
-اسمااااااااء
_(ای وای خدا) سلام مامان جانم✋
_جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی❓
_فردا🤔
_اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست....😳😂
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد...😴
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #به_قلم_خانم_علیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
🌻﷽🌻
#داستانمذهبی♥️
#رمانعاشقانهدومدافع🚶♀️♥️
پارت1
تو آینه خودمو نگاه کردم
_نَه بابا اسماء خانوم بزرگ شدیا .!!!!👩⚖
_دیگه نمیتونستم در برابر اصرارهای مامان مقاومت کنم مخصوصا حالا که یه خواستگار💞 خیلی پیگیر برام اومده
_خدایا یعنی الان وقت تصمیم گیریه⁉️
این مسئله باعث شده بود، چند وقتی برم تو فکر🤔
از طرفی هر چقدر میگذشت اصرار مامان بیشتر میشد
_میگفت: خیلی اصرار دارن که بیان برای خواستگاری💞 هر چقدر میگم تو میخوای درس بخونی راضی نمیشن
_آخه مامان
_آخه نداره حالا بزار یه بار بیان ببینیم چی میشه
-ماماااااااان😐
نزاشت حرف بزنم رفت
_رفتم دنبالش مامان جان من هنوز میخوام درس بخونم📖 اصلا به ازدواج💞 فکر هم نمیکنم .
_خوب فکر کن اسماءجان بلاخره که باید یه روز ازدواج کنی تا کی خواستگارات و رد کنم دختر ⁉️
-مث اینکہ خیلی دوست داری من زودتر از اینجا برمااااااا😳
-اخم کرد و گفت اصلا خودت میدونی
-قهر نکن مامان خوشگلم چشم😊
-پس زنگ☎️ بزنم بهشون؟؟؟
صداے اذان بلند شد🍃✨
از فرصت استفاده کردم مامان اجازه بده نماز بخونم بعد
بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا📿 رو گفتم و ازش خواستم کمکم کنه
مامان انگار منتظر بود ک نمازم تموم شه سریع اومد تو اتاقو گفت
اسماء جان بگم بیان⁉️
اووووف باشه اما بگم من هیچ قولی نمیدماااااااا😐
آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری💞
زیاد برام مهم نبود که قرارہ چه اتفاقی بیفته حتی اسمشم نمیدونستم، مامانم همین طور گفته بود یکی میخواد بیاد....😳
فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی ....
ترجیح میدادم بهش فکر نکنم😐
_عادت داشتم پنج شنبهها برم بهشتزهرا پیش #شهید_گمنام
شهیـــ🌷ــدی که شده بود محرم رازا و دردام، رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ...
《فرزند روح الله》🍃✨
این هفته برعکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشتزهرا، چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم☺️ احساس آرامش خاصی داشتم پیشش
_بهش گفتم: شهید جان فردا قراره برام خواستگار💞 بیاد.....
از حرفم خندم گرفت ههههه😄
خوب که چی الان این چی بود من گفتم.. ...
من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....😉
احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت پاشدم
دیر شده بود سریع برگشتم خونه
تا رسیدم مامان صدااااام کرد😲
-اسمااااااااء
_(ای وای خدا) سلام مامان جانم✋
_جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی❓
_فردا🤔
_اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا
اها.....
یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست....😳😂
این و گفتم و رفتم تو اتاقم
یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️
وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من...
همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد...😴
✍ #به_قلم_خانم_علیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستانمذهبی♥️ #رمانعاشقانهدومدافع🚶♀️♥️ پارت1 تو آینه خودمو نگاه کردم _نَه بابا اسماء
🌻﷽🌻
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت²
چیزے نمونده بود ڪه از راه برســـن
من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد
_اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الانه که از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.😠
_وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن )😶
دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم😓
سریع حاضر شدم نگاهم افتاد به آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے
سنم و یکم برده بود بالا 😣
با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃
عصبانیت تو چهرهے مامان به وضوح دیده میشد 😠
گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده😑
خندیدم گونشو بوسیدم😘 و رفتم آشپز خونه
اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت ☹️
صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ
مهمونارو میشناسہ
همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من
چاے و ریختم مامان صدام کرد
_اسماء جان چایے و بیار☕️
خندم گرفت مثل این فیلما 😂
چادرمو مرتب کردم وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم
به جناب خواستگار که رسیدم
کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون 😳 آقاےسجادے❗️😳
ایـݧجا چیکار میکنہ❓😕
ینی این اومده خواستگارے من❓😱
واے خدا باورم نمیشہ😶
چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم
مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق
دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود😩😥
اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶
✍ #به_قلم_خانم_علیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
خبرفقاشبخوش🌙'
شبتونشهدایۍ✨🌱'
نمازشبیادتنرهمؤمن:)♥️!
بمونیدبرامون🖐!
خوبیوبدیدیدیدحلالکنید🚶♀️🎻
#پایانفعالیتامشب🎼'
یاعلیمدد☕️'
توفیقمنجزبھخدانیست، براوتوکلکردم
وسوۍاوبازمیگردم🍃!
❪سورہۍهودآیهۍ⁸⁸❫
بنیاد بینالمللی غدیر
#حدیثروز🌸 [⛓انالصلوهقربانالمؤمن🌻!] همانانمازخواندنوسیلهنزدیکیمؤمن بهخداست🌼! [پیامبر(ص)]
#حدیثروز🌸
[⛓احبالاعمالالیاللهعزوجلالصلوهوهی اخروصایاالأنبیاء🌻!]
نماز؛بھترینڪارهانزدخداوندوآخرین
وصیتهاۍپیامرانالهۍاست🌼!
[امامصادق(؏)]
بنیاد بینالمللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت² چیزے نمونده بود ڪه از راه برســـن من هن
🌻﷽🌻
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت3
سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم
سجادے وایساده بود منتظر من که راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد😳 سجادے دانشجویے ک همیشہ سرسنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من 😳
من دانشجوے عمران بودم🌆
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاسهامون با هم بود
همیشہ فکر میکردم🤔 از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشم نمیومد، خیلے خودشو میگرفت.....😣
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد که تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😏
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه؟البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہے خاصے داشت😰
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بود چند بار عصبانیتشو دیده بودم 😠
غرق در افکار خودم بودم که🤔
با صداے مامان به خودم اومدم🗣
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم به هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم😑
مامان با تعجب نگام میکرد 😯
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد 😕
اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😅
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش 😥
برگشتم و با صدایے که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم 😣
آقاے سجادے بفرمایید از این ور🚶
انگار تازه به خودش اومده بود سرش و آورد بالا و گفت بله؟!🙄
بلہ بلہ معذرت میخواهم🙏
خندم گرفتہ بود از این جسارتم خوشم اومد 😂
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر من داشت میومد 🚶🚶
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشہ...
✍ #به_قلم_خانم_علی_آبادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت3 سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم سجادے
🌻﷽🌻
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️
#پارت4
وارد اتاق شد 😥
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود😯
عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم😊 عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے😑
نگاهش افتاد به یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیکتر اما بازم متوجہ نشد ☹️
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہای گفت این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🤔
چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓😠
ابروهامو دادم بالا و با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملاً فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق😏
بنده خدا خجالت کشید 🙈 تازه به خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبے منو ببخشید 🙏
با دست به صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید😊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم 😄
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد 😔
دکمہهاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود😓 احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهرهاے ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم😕
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنجشنبہ میرید سر مزارش😶
با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟😱
راستش منم هر...
در اتاق بہ صدا در اومد ...
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
#حدیثروز🌸 [⛓احبالاعمالالیاللهعزوجلالصلوهوهی اخروصایاالأنبیاء🌻!] نماز؛بھترینڪارهانزدخد
#حدیثروز🌸
[⛓: قره عینی فی الصلاه🌻!]
روشـنۍچشممندرنمازاست🌼!
[پیامبراکرم (ص)]
بنیاد بینالمللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀️♥️ #پارت4 وارد اتاق شد 😥 سرشو چرخوند تا دور تا دور
🌻﷽🌻
#داستان_مذهبی ♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀♥️
#پارت5
در اتاق به صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان❓
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود 😱
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم😕
جانم مامان😑
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید 🙄
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت 🙈
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون🙊
ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون🚶
به مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود❓😖
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓😐
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود 😔
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن که دلت نمیخواد برن😏
اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم...☹️
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم 😣
رفتیم تا بدرقشون کنیم 🏃
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو😊
با تعجب نگاهش کردم 😳 نمیدونستم چی باید بگم 🙈 که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد☺️
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن 😔
اصـلا انگار آدم دیگہاے شده بود
قــرار شد که ما بهشون خبر بدیم که دفہے بعد کے بیان🤔
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم🌾
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود 💐 عجب سلیقہاے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...😢
شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم😴
صبح که داشتم میرفتم دانشگاه🛣
خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رو در رو بشم 😅
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد 😰 فقط تو خونہ خودمون شیر بودم
خانم محمدی......❓
سرمو برگردوندم 😳
ازم فاصلہ داشت دویید طرفم🏃
نفس راحتے کشید. 😥 سرشو انداخت پاییـݧ و گفت 😞
سلام خانم محمدے صبحتوݧ بخیر 😊
موقعے که باهام حرف میزد سرش پاییـݧ بود
اصـݧ فک نکنم تاحالا چهرهے منو دیده باشہ پس چطورے اومده خواستگارے الله و اعلم😶
_سلام صبح شما هم بخیر
ایـݧ و گفتم و برگشتم که به راهم ادامہ بدم 🚶
صدام کرد ببخشید خانم محمدے صبر کنید 😑
میخواستم حرف ناتموم دیشب و تموم کنم
راستش...من...😑
انقد لفتش داد کہ دوستش از راه رسید
(آقای محسنی) پسر پر شر و شور دانشگاه، رفیق صمیمیے سجادے بود اما هر چے سجادے آروم و سر بہ زیر بود محسنی شیطون و حاضر جواب اما در کل پسر خوبے بود
رو کرد سمت مـݧ و گفت بہ بہ خانم محمدے روزتون بخیر
سجادے چشم غرهاے براش رفت😠 و از مـݧ عذرخواهے کرد و دست محسنے و گرفت و رفت🚶
خلاصہ که تو دلم کلے به سجادے بدو بیراه گفتم😖
اوݧ از مراسم خواستگارے دیشب که تشریف آورده بود واسہ بازدید از اتاق اینم از الان ☹️
داشتم زیر لب غر میزدم ک دوستم مریم اومد سمتم و گفت بہ بہ عروس خانم چیه چرا باز دارے غر غر میکنے مثل پیر زنها❓😆
اخمے بهش کردم 😠گفتم علیک سلام بیا بریم بابا کلاسموݧ دیر شد😣
خندید و گفت: اوه اوه اینطور که معلومه دیشب یه اتفاقاتی افتاده. 😂
یارو کچل بود❓زشت بود❓
نکنه چایے رو ریختی رو بنده خدا❓بگو مـݧ طاقت شنیدنشو دارم😂
دستشو گرفتم و گفتم بیا کم حرف بزن تو حالا حالاها احتیاج داری به ایـݧ فکر. تازه اول جوونیتہ 😜
تو راه کلاس قضیہ دیشب و تعریف کردم اونم مثل مـݧ جا خورد 😳
تو کلاس یه نگاه به من میکرد یہ نگاه به سجادے بعد میزد زیر خنده. 😂😂
نفهمیدم کلاس چطورے تموم شد کلا تو فکر دیشب و سجادے و....بودم
خدا بگم چیکارت کنه مارو از درس و زندگے انداختے....😒
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf
بنیاد بینالمللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀♥️ #پارت5 در اتاق به صدا در اومد... مامان بود... اس
🌻﷽🌻
#داستان_مذهبی♥️
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶♀♥️
#پارت6
بعد دانشگاه منتظر بودم ڪه سجادے بیاد و حرفشو تموم کنه اما نیومد...😢
پکر و بی حوصلہ رفتم خونہ😩
تارسیدم مامان صدام کرد...🗣
اسماااااا❓
سلام جانم مامان❓
سلام دخترم خستہ نباشے 😘
سلامت باشے ایـن و گفتم رفتم طرف اتاقم
مامان دستم و گرفٺ و گفت:
کجا؟ چرا لب و لوچت آویزونہ؟
هیچے خستم 😖
آهان اسماء جان مادر سجادے زنگ
برگشتم سمتش و گفتم خب❓خب❓😳
مامان با تعجب گفت:چیہ؟ چرا انقد هولے
کلے خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـن 🙈
اخہ مامان که خبر نداشت از حرف ناتموم سجادے...🙊
گفت ڪه پسرش خیلے اصرار داره دوباره با هم حرف بزنید 😊
مظلومانہ داشتم نگاهش میکردم 😕
گفت اونطورے نگاه نکن😄
گفتم که باید با پدرش حرف بزنم😄
إ مامان پس نظر من چے❓
خوب نظرتو رو با همون خب اولے که گفتے فهمیدم دیگہ😉
خندیدم و گونشو بوسیدم 😂😘
و گفتم میشہ قرار بعدیمون بیرون از خونہ باشه؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:😊
خوبہ والا جوونهاے الان دیگہ حیا و خجالت نمیدونـن چیہ ما تا اسم خواستگار و جلوموݧ میاوردن نمیدونستیم کجا قایم بشیم😅
دیگہ چیزے نگفتم ورفتم تو اتاق🚶
شب که بابا اومد مامان باهاش حرف زد👥
مامان اومد اتاقم چهرش ناراحت بود و گفت 😔
اسماء بابات اصـلن راضے به قرار دوباره نیست گفت خوشم نیومده ازشون...😔
از جام بلند شدم و گفتم چے؟ چرااااااا❓
مامان چشماش و گرد کرد و با تعجب گفت❓
شوخے کردم دختر چہ خبرتہ😂
تازه به خودم اومدم لپام قرمز شده بود....🙈
مامان خندید و رفت بہ مادر سجادے خبر بده مثل ایـن ڪه سجادے هم نظرش رو بیرون از خونہ بود🙊
خلاصہ قرارمون شد پنجشنبہ 👌
کلے به مامان غر زدم که پنجشنبہ مـن باید برم بهشت زهرا ...☹️
اما مامان گفت اونا گفتـݧ و نتونستہ چیزے بگہ...😓
خلاصہ که کلے غر زدم و تو دلم به سجادے بد و بیراه گفتم...😖
دیگہ تا اخر هفتہ تو دانشگاه سجادے دور و ورم نیومد
فقط چهارشنبہ که قصد داشتم بعد دانشگاه برم بهشت زهرا بهم گفت اگہ میشہ نرم ...😟
ایـن از کجا میدونست خدا میدونہ هرچے که میگذشت کنجکاوتر میشدم😨
بالاخره پنج شنبہ از راه رسید.....
قرار شد سجادے ساعت ۱۰ بیاد دنبالم
ساعت ۹/۳۰ بود
وایسادم جلوے آینہ خودمو نگاه کردم 😊
اوووووم خوب چے بپوشم حالااااااا🤔
از کارم خندم گرفت😂
نمیتونستم تصمیم بگیرم همش در کمد و باز و بستہ میکردم 😑
داشت دیر میشد کلافہ شدم و یه مانتو کرمی👗 با یہ روسرے همرنگ مانتوم برداشتم و پوشیدم 👜
ساعت ۹:۵۵ دیقہ شد 😃
۵ دیقہ بعد سجادے میومد اما مـݧ هنوز مشغول درست کردݧ لبہے روسریم بودم کہ بازے در میورد😣
از طرفے هم نمیخواستم دیر کنم
ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونہ بہ صدا دراومد 😱
وااااااے اومد مـݧ هنوز روسریم درست نشده
گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در 🏃
تا من و دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشیـݧ و برام باز کرد 🚗
اولیـݧ بار بود کہ لبخندش و میدیدم🙈
سرم و انداختم پاییـݧ و سلامے کردم و نشستم داخل ماشیـݧ🚗
تو ماشیـݧ هر دوموݧ ساکت بودیم
من مشغول ور رفتـݧ با روسریم بودم
سجادے هم مشغول رانندگے 🚗
اصـلݧ نمیدونستم کجا داره میره
بالاخره روسریم درست شد یہ نفس راحت کشیدم کہ باعث شد خندش بگیره😂
با اخم نگاش کردم 😑
نگام افتاد بہ یہ پلاک کہ از آیینہ ماشیـݧ آویزوݧ کرده بود 🤔
اما نتونستم روشو بخونم
بالاخره به حرف اومد
نمیپرسید کجا میریم❓
😊منتظر بودم خودتوݧ بگید
بسیار خوب پس باز هم صبر کنید
حرصم داشت درمیومد اما چیزے نگفتم
جلوے یہ گل فروشے نگہ داشت و از ماشیـݧ پیاده شد 🌷
از فرصت استفاده کردم
پلاک و گرفتم دستم و سعے کردم روشو بخونم یہ سرے اعداد روش نوشتہ اما سر در نمیاوردم
تا اومدم ازش عکس بگیرم ..
از گل فروشے اومد بیروݧ...💐
هل شدم و گوشے از دستم افتاد...😰😰
📝 #ادامـــــهدارد ...
✍ #بهقلمخانمعلیآبـــــادی
[•➩@Beheshtf