eitaa logo
بنیاد بین‌المللی غدیر
3.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
49 فایل
✅زنده نگه داشتن غدیر، به یک معنا زنده نگه داشتن اسلام است. ♦️مقام معظم رهبری 🌹همه مبلغ غدیر باشیم🌹 ادمین کانال: @Sajjad_sa73
مشاهده در ایتا
دانلود
' بِسم‌آفریننده‌یگانھ:(🌿!
و‌نام‌پࢪوردگارت‌را‌یاد‌كن‌ واز‌غیر‌او‌عݪاقه‌ببر‌و‌بہ‌او‌پرداز♥️! ❪سوره‌ۍ‌مزمل‌آیه‌ی‌⁸❫‌
193.2K
باید‌خیلۍ‌سَر‌زنده‌باشیا🚶‍♀️⛓ ! منهاج∫
سلام‌رفقا🤓🌸' امیدوارم‌حالتون‌خوب‌باشه🐣⛓•• یھ‌رمان‌آوردم‌براتون👀🌻! بہ‌نام‌‹رمان‌عاشقانہ‌دو‌مدافع💛'› خیلۍ‌جذاب‌و‌عالی🤓♥️••! هࢪوز‌²پارت‌تقدیم‌نگاهتون‌میکنیم🌝🖇! کپۍ‌از‌رمانمون‌با‌ذکر‌نویسند‌ه‌حلال🙂💛 با‌تشکر‌از‌همراهیتون🌼🚶‍♀️!
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ تو آینه خودمو نگاه کردم _نَه بابا اسماء خانوم بزرگ شدیا .!!!!👩‍⚖ _دیگه نمیتونستم در برابر اصرارهای مامان مقاومت کنم مخصوصا حالا که یه خواستگار💞 خیلی پیگیر برام اومده _خدایا یعنی الان وقت تصمیم گیریه⁉️ این مسئله باعث شده بود، چند وقتی برم تو فکر🤔 از طرفی هر چقدر میگذشت اصرار مامان بیشتر می‌شد _میگفت: خیلی اصرار دارن که بیان برای خواستگاری💞 هر چقدر میگم تو میخوای درس بخونی راضی نمیشن _آخه مامان _آخه نداره حالا بزار یه بار بیان ببینیم چی میشه -ماماااااااان😐 نزاشت حرف بزنم رفت _رفتم دنبالش مامان جان من هنوز میخوام درس بخونم📖 اصلا به ازدواج💞 فکر هم نمی‌کنم . _خوب فکر کن اسماءجان بلاخره که باید یه روز ازدواج کنی تا کی خواستگارات و رد کنم دختر ⁉️ -مث اینکہ خیلی دوست داری من زودتر از اینجا برمااااااا😳 -اخم کرد و گفت اصلا خودت میدونی -قهر نکن مامان خوشگلم چشم😊 -پس زنگ☎️ بزنم بهشون؟؟؟ صداے اذان بلند شد🍃✨ از فرصت استفاده کردم مامان اجازه بده نماز بخونم بعد بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا📿 رو گفتم و ازش خواستم کمکم کنه مامان انگار منتظر بود ک نمازم تموم شه سریع اومد تو اتاقو گفت اسماء جان بگم بیان⁉️ اووووف باشه اما بگم من هیچ قولی نمیدماااااااا😐 آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری💞 زیاد برام مهم نبود که قرارہ چه اتفاقی بیفته حتی اسمشم نمیدونستم، مامانم همین طور گفته بود یکی می‌خواد بیاد....😳 فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم😐 _عادت داشتم پنج شنبه‌ها برم بهشت‌زهرا پیش شهیـــ🌷ــدی که شده بود محرم رازا و دردام، رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... 《فرزند روح الله》🍃✨ این هفته برعکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت‌زهرا، چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم☺️ احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _بهش گفتم: شهید جان فردا قراره برام خواستگار💞 بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه😄 خوب که چی الان این چی بود من گفتم.. ... من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....😉 احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد😲 -اسمااااااااء _(ای وای خدا) سلام مامان جانم✋ _جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی❓ _فردا🤔 _اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست....😳😂 این و گفتم و رفتم تو اتاقم یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️ وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من... همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد...😴 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ پارت‌1 تو آینه خودمو نگاه کردم _نَه بابا اسماء خانوم بزرگ شدیا .!!!!👩‍⚖ _دیگه نمیتونستم در برابر اصرارهای مامان مقاومت کنم مخصوصا حالا که یه خواستگار💞 خیلی پیگیر برام اومده _خدایا یعنی الان وقت تصمیم گیریه⁉️ این مسئله باعث شده بود، چند وقتی برم تو فکر🤔 از طرفی هر چقدر میگذشت اصرار مامان بیشتر می‌شد _میگفت: خیلی اصرار دارن که بیان برای خواستگاری💞 هر چقدر میگم تو میخوای درس بخونی راضی نمیشن _آخه مامان _آخه نداره حالا بزار یه بار بیان ببینیم چی میشه -ماماااااااان😐 نزاشت حرف بزنم رفت _رفتم دنبالش مامان جان من هنوز میخوام درس بخونم📖 اصلا به ازدواج💞 فکر هم نمی‌کنم . _خوب فکر کن اسماءجان بلاخره که باید یه روز ازدواج کنی تا کی خواستگارات و رد کنم دختر ⁉️ -مث اینکہ خیلی دوست داری من زودتر از اینجا برمااااااا😳 -اخم کرد و گفت اصلا خودت میدونی -قهر نکن مامان خوشگلم چشم😊 -پس زنگ☎️ بزنم بهشون؟؟؟ صداے اذان بلند شد🍃✨ از فرصت استفاده کردم مامان اجازه بده نماز بخونم بعد بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا📿 رو گفتم و ازش خواستم کمکم کنه مامان انگار منتظر بود ک نمازم تموم شه سریع اومد تو اتاقو گفت اسماء جان بگم بیان⁉️ اووووف باشه اما بگم من هیچ قولی نمیدماااااااا😐 آخر هفته قرار بود بیان واسه خواستگاری💞 زیاد برام مهم نبود که قرارہ چه اتفاقی بیفته حتی اسمشم نمیدونستم، مامانم همین طور گفته بود یکی می‌خواد بیاد....😳 فقط بخاطر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم😐 _عادت داشتم پنج شنبه‌ها برم بهشت‌زهرا پیش شهیـــ🌷ــدی که شده بود محرم رازا و دردام، رفیقی که همیشه وقتی یه مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... 《فرزند روح الله》🍃✨ این هفته برعکس همیشه چهارشنبه بعد از دانشگاه رفتم بهشت‌زهرا، چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم☺️ احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _بهش گفتم: شهید جان فردا قراره برام خواستگار💞 بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه😄 خوب که چی الان این چی بود من گفتم.. ... من که نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما....😉 احساس کردم یه نفر داره میاد به این سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد😲 -اسمااااااااء _(ای وای خدا) سلام مامان جانم✋ _جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی❓ _فردا🤔 _اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چه خبره یه آشنایی سادست دیگه عروسی که نیست....😳😂 این و گفتم و رفتم تو اتاقم یه حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود⁉️ وای خدا فردا رو بخیر کنه با این مامان جان من... همینطوری که داشتم فکر میکردم خوابم برد...😴 ✍ [•➩@Beheshtf
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان‌مذهبی♥️ #رمان‌عاشقانه‌دو‌مدافع🚶‍♀️♥️ پارت‌1 تو آینه خودمو نگاه کردم _نَه بابا اسماء
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ ² چیزے نمونده بود ڪه از راه برســـن من هنوز آماده نبودم مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الانه که از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.😠   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن )😶 دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم😓 سریع حاضر شدم نگاهم افتاد به آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا 😣 با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃 عصبانیت تو چهره‌ے مامان به وضوح دیده میشد 😠 گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده😑 خندیدم گونشو بوسیدم😘 و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت ☹️ صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار☕️ خندم گرفت مثل این فیلما 😂 چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم به جناب خواستگار که رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون 😳  آقاےسجادے❗️😳 ایـݧجا چیکار میکنہ❓😕 ینی این اومده خواستگارے من❓😱 واے خدا باورم نمیشہ😶 چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود😩😥 اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶 ✍ [•➩@Beheshtf
خب‌رفقا‌شب‌خوش🌙' شبتون‌شهدایۍ✨🌱' نماز‌شب‌‌یادت‌نره‌مؤمن:)♥️! بمونید‌برامون🖐! خوبی‌و‌بدی‌دیدید‌حلال‌کنید🚶‍♀️🎻 🎼' یاعلی‌مدد☕️'
توفیق‌من‌جز‌بھ‌خدا‌نیست، بر‌او‌توکل‌کردم و‌سوۍ‌او‌باز‌میگردم🍃! ❪سورہ‌ۍ‌هود‌آیه‌ۍ⁸⁸❫
بنیاد بین‌المللی غدیر
#حدیث‌روز🌸 [⛓ان‌الصلوه‌قربان‌المؤمن🌻!] همانانماز‌خواندن‌وسیله‌نزدیکی‌مؤمن‌ به‌خداست🌼! [پیامبر(ص)]
🌸 [⛓احب‌الاعمال‌الی‌الله‌عزوجل‌الصلوه‌وهی‌ اخروصایاالأنبیاء🌻!] نماز‌؛بھترین‌ڪار‌ها‌نزد‌خداوندو‌آخرین وصیتهاۍ‌پیامران‌الهۍ‌است🌼! [امام‌صادق‌‌(؏)]
دو‌پارت‌از تقدیم‌نگاهتون🌝🖇
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی ♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت² چیزے نمونده بود ڪه از راه برســـن من هن
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم سجادے وایساده بود منتظر من که راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد😳 سجادے دانشجویے ک همیشہ سرسنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من 😳 من دانشجوے عمران بودم🌆 اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس‌هامون با هم بود همیشہ فکر میکردم🤔 از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد منم ازش خوشم نمیومد، خیلے خودشو میگرفت.....😣 چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد که تا متوجہ شد جاشو عوض کرد😏 این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه؟البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہے خاصے داشت😰 تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بود چند بار عصبانیتشو دیده بودم 😠 غرق در افکار خودم بودم که🤔 با صداے مامان به خودم اومدم🗣 اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن از جام بلند شدم به هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیم و حفظ کنم😑   مامان با تعجب نگام میکرد 😯 رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد 😕 اونم که خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایین دیگہ از اون جذبہ‌ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم😅 حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش 😥 برگشتم و با صدایے که یکم حرص هم قاطیش بود گفتم 😣 آقاے سجادے بفرمایید از این ور🚶 انگار تازه به خودش اومده بود سرش و آورد بالا و گفت بله؟!🙄 بلہ بلہ معذرت میخواهم🙏 خندم گرفتہ بود از این جسارتم خوشم اومد 😂 رفتم سمت اتاق اونم پشت سر من داشت میومد 🚶🚶 در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم که داخل اتاق بشہ... ✍ [•➩@Beheshtf
بنیاد بین‌المللی غدیر
🌻﷽🌻 #داستان_مذهبی♥️ #رمان_عاشقانه_دو_مدافع🚶‍♀️♥️ #پارت3 سر جام نشستہ بودم و تکون نمیخوردم سجادے
🌻﷽🌻 ♥️ 🚶‍♀️♥️ وارد اتاق شد 😥 سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود😯 عکس چند تا از شهدا که خودم کشیده بودم و به دیوار زده بودم دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم😊 عجب آدم عجیبیہ  ایـن کارا ینی چے😑 نگاهش افتاد به یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک‌تر اما بازم متوجہ نشد ☹️ سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم بی هیچ مقدمہ‌ای گفت این عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم🤔 چقدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓😠 ابروهامو دادم بالا و با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملاً فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق😏 بنده خدا خجالت کشید 🙈 تازه به خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخود کرد بی ادبے منو ببخشید 🙏 با دست به صندلے اشاره کردم و گفتم خواهش میکنم بفرمایید😊 زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم 😄 سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد 😔 دکمہ‌هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود😓 احساس کردم داره خفہ میشہ دلم براش سوخت گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره‌اے ازش نداشتم به شکل یک مرد جوون که صورتش مشخص نیست کشیدم😕 سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج‌شنبہ میرید سر مزارش😶 با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟😱 راستش منم هر... در اتاق بہ صدا در اومد ... 📝 ... ✍ [•➩@Beheshtf
86.1K
خدا‌میگھ‌:این‌تن‌بمیره‌این‌کارو‌نکنیا🚶‍♀️🌱 ! منهاج∫
' بِہ‌نـام‌پردگـاࢪ‌مهࢪبان:(🌿!
و‌یاد‌ڪن‌اسم‌پروردگارټ‌را‌وتنھا‌به‌او‌دل‌ ببند🌻! منهاج∫
غرق ِدنیا شدھ را جام ِ شهادت ندهند !💣🌱 - منحاج📿
💯 دلش‌نمیوم‌گـناه‌ڪنھ‌اما‌باز‌هم‌گفت: این‌بار‌آخره…☝️🏼! مواظبِ‌بارِ‌آخر‌هایۍ‌باشیم کہ‌بار‌آخرتِ‌مان‌را‌سنگین‌میڪند🚶‍♀' [•➩@Beheshtf