بعد از کش و قوس طولانی و خسته کننده، بالاخره کتاب «یادش به خیر» چاپ و آماده عرضه شد.
خاطرات مراحل آماده شدن این کتاب خودش میتونه یه کتاب مستقل باشه!!
خلاصه که با عذرخواهی از دوستانی که پیگیر بودند، مفتخرم که خبر آماده شدن این کتاب رو اعلام کنم.
با تمام اتفاقاتی که در این مدت افتاد، چند چیز باعث خوشحالیه، از جمله این که تقریبا تمام تصاویر منتشر شده در پیج تا امروز، توی کتاب اومده و مجموعه کاملی شده.
متنها و ترجمههاش که دخترم زحمتشو کشید هم در کتاب اومده. (محیای بابا ❤️دستت درد نکنه!)
امیدوارم کتاب جذابی براتون باشه و با تهیه اون برای خودتون یا عزیزانتون، لذت مرور خاطرات شیرین گذشته به کامتون بشینه و حالشو ببرید.😊🥰
قطع کتاب رحلیه (۲۱ در ۳۰ سانتیمتر)، ۱۶۸ صفحه گلاسه داره
با جلد سخت و قاب کاور مقوایی.
این کتاب توسط انتشارات «اعتماد قلم» به چاپ رسیده.
قیمت پشت جلد کتاب ۳۲۰ هزار تومان درج شده که البته با تخفیف ویژه رونمایی کتاب، فعلا با قیمت ۲۶۰ هزار تومان عرضه میشه.
برای خرید آنلاین کتاب یا کارت پستالها، میتونید به سایت alimiriart.ir مراجعه بفرمایید.
دوستانی که درباره تصاویر مربوط به ایام محرم پرسیدند؛
در ادامه چند نمونه تصویر و لینک دانلود فایل با کیفیت رو تقدیم میکنم.
ممنون که با استفاده از این تصاویر و نشر اونها، من حقیر رو هم در کار خیرتون شریک میکنید.
امیدوارم توفیق و افتخار اینو پیدا کنیم در تعظیم شعائر حسینی سهیم باشیم.
@alimiriart
خداوند روی حسینش غیرت ویژه ای دارد...
پناه میبریم به خدا از این که خواسته یا ناخواسته مقابل حسین (علیه السلام) قرار بگیریم.
@alimiriart
یا حسینا...
قلمم و دستم بشکنند از این بی شرمی که دشنه دشمن تو را تصویر کنند...
ای زمین کربلا... چطور دیدی و دهان باز نکردی...
@alimiriart
پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد
پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا
پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکنده
پدر چون مرغ پرکنده، از این صحرا به آن صحرا
(سيد حميد رضا برقعی)
@alimiriart
دوستانی که درباره تصاویر مربوط به ایام محرم پرسیدند؛
در بالا چند نمونه تصویر و لینک دانلود فایل با کیفیت تقدیم شد.
ممنون که با استفاده از این تصاویر و نشر اونها، من حقیر رو هم در کار خیرتون شریک میکنید.
امیدوارم توفیق و افتخار اینو پیدا کنیم در تعظیم شعائر حسینی سهیم باشیم.
@alimiriart
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین.
یا اباعبدالله، روضهخوان مظلومیتت شدم، تنهاییات و فریاد گم شده هل من ناصرت در کویر نامردی...
یا حسین جان... از مظلومیت پسرت در عصر ما نپرس. نگذار عرق شرم، توَهم شیعه بودنم را بشوید و ببرد.
@alimiriart
مجموعه تصاویر و خاطرات قدیم
گردآوری شده در کتاب «یادش به خیر، نقش خاطرات من و تو»
هدیهای بینظیر برای خودتان یا کسانی که دوستشان دارید...
۱۶۸ صفحه گلاسه رنگی
قطع رحلی (۲۱x۳۰ سانتیمتر)
جلد سخت+کاور
دو زبانه (فارسی/ انگلیسی)
جهت کسب اطلاع یا خرید به سایت
www.alimiriart.ir
مراجعه نموده و یا از طریق واتساپ به شماره
090 2222 1661
پیام بدهید.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هدایت شده از دوران کودکی
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچهها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم.
یادمه به بچههایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهاندیده و با تجربهام که نگاه یک بچه کوچولو میکنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!!
اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده میشد که دیگه پادشاه بودیم!
ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچههای جدید. مینشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری میکرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده میکردیم. از موضوعات جدی شروع میکردیم و خیلی سریع غرق صحبتهای خودمونی میشدیم. شیرینترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم میکند»، بروسلی و...
خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون میکردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه.
کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟!
#تصویرسازی #تصویرگری #نوستالژی #خاطره #خاطرات #خاطره_بازی #دوران_کودکی #کودکی #بازی #شب #محرم #امام_حسین #هیات #روضه #عزاداری #یادش_بخیر #قدیم #قدیما #علی_میری #alimiriart #alimiri #digitalart
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بیشتر زمان کودکی من در خونه پدربزرگ و مادربزرگم گذشت.
گاهی هم میرفتم حجره بابابزرگ. نزدیک این حجره، یه باجه مطبوعات بود که من دائم میرفتم و جلد مجلههاشو نگاه میکردم یا بعضیا رو میخریدم. مثلا دانستنیها یکی از اون مجلاتی بود که من با علاقه میخوندم.
خلاصه که اینجوری روز میگذشت و موقع رفتن به خونه میرسید.
خونه بابابزرگ خوبیهای زیادی داشت. ولی یه چیزای ناجوری هم داشت. یکیش این بود که سر ظهر خسته و گشنه میرفتی خونشون ولی یهو سفره که پهن میشد، مامان بزرگم بجای بشقاب، کاسه میاورد!
ای واااای... بازم آبدوغ!!
بعله... بابابزرگ ما علاقه عجیبی به آبدوغ داشتن و مادربزرگم عشقش به شوهرشو با این غذا نشون میداد و سورپرایزش میکرد!!
ولی از حق نگذریم، با این که من معتقد بودم حیف انرژیای که برای رفتن پای سفره و خوردن آبدوغ صرف میشه! ولی وقتی شروع به خوردن میکردی انصافا حال میداد! خدابیامرز مادربزرگم با یه مهارت و اسلوب خاصی درست میکرد که معجونی میشد برا خودش!
و قسمت جالبش اینجا بود که هنوز لقمه آخرو نخوردی، چشمات میرفت روی هم و یه خواب دلچسب و عمیق در عصر گرم تابستان رو تجربه میکردی.
چه روزای خوبی بود.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
آب نمیخواهم عمو... برگرد...
برگرد و دوباره دست به سرم بکش ...
عمو با دستانت بیا... فقط بیا
#تاسوعا #محرم #عاشورا #امام_حسین #عباس #ابالفضل #قمر_بنی_هاشم #رقیه #رباب
@alimiriart
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
حسهای زیادی از زمان کودکی به سراغم میان که چون داستانی ندارن، راهی برای ثبتشون ندارم. حسی که مثل یه نسیم معطر یه لحظه میاد و تمام وجودمو دربرمیگیره، لحظهای منو غرق نشاط میکنه و چند لحظه بعد، همونطور که اومده بود ناگهان میره.
دیدن یک شیٔ، تجربه یک مزه، شنیدن یک نوای قدیمی، یا استشمام یک رایحه،... هر کدوم از اینها میتونه دروازه ورودی باشه به دنیایی که دیگه وجود نداره ولی انگار بخشی از وجود ماست.
دلم میخواست میتونستم خوشحالی خواهرمو نقاشی کنم وقتی با گلبرگهای گل رز ناخوناشو میپوشوند و ذوق میکرد
دلم میخواست توانشو داشتم، عطر گلهای باغچه، یا شیرینی شهد گلپیچهای اناری ته حیاط قدیمیمون رو به تصویر بکشم و اون لذت نابی که از مکیدنشون میبردیم.
دلم میخواست میشد صدای یاکریمها یا همهمهی گنجشکهایی رو تصویر کنم که از این درخت به اون درخت میپریدن.
دلم میخواست میتونستم...
ولی تنها کاری که میتونم بکنم اینه که همون چند لحظه باهاش همراه بشم و حظ ممکن رو ببرم و رهاش کنم که بره. شایدم این نشونهایه از دنیایی که توش زندگی میکنیم. یادآورد این حقیقت که همه چیز موقت و گذراست و باید در لحظه زندگی کرد.
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
وقتی که صبح بیدار میشی ولی دلت نمیخواد آب به دست و صورتت بزنی
وقتی که توی حموم خودتو زیر دوش مچاله میکنی که آب داغ به همه جات بریزه
وقتی موقع بیرون رفتن از خونه نمیدونی چی بپوشی که نه سرما بخوری، نه گرما
وقتی تو کوچه، نسیم خنک، پر از صدای همهمه بچههاست که به صف ایستادن
وقتی خاطراتی یادت میاد که تلخی و شیرینی همزمانش گیجت میکنه، مثل وقتی که توی سایه سردت میشه و توی آفتاب گرم
وقتی که تا بخودت میای میبینی ظهر شده و روز داره تموم میشه
وقتی توی خونه یه تیکه آفتاب پهن شده کف اتاق و همون جا و پاهاتو دراز میکنی روی گلهای گرم قالی و با لذت به سکوت گوش میدی
سکوتی که توش همه چیز تبدیل میشن به قافیه و ردیف، و بیت بیت شعره که رسوب میکنه کف قلبت
وقتی خورشید برای رفتن عجله داره و کلاغها با قارقارشون بدرقهش میکنن
وقتی هزار سالته ولی باز هم اضطراب مشق ننوشته چرتتو پاره میکنه
کنار پنجره میشینی و بیرونو نگاه میکنی و حسی داری شبیه حس بسته شدن چمدونها... حسی شبیه روزی که مهمونا همه میرن شهر خودشون و یهو خونه خلوت میشه
و تو میمونی و خاطراتی که برای مزمزه کردنشون یه عالم زمان داری
زمانی به بلندی پاییز
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوران مدرسه من درسخون و منضبط بودم ولی سر کلاس دائما نقاشی میکشیدم. نه این که حواسم پرت باشه، مثل کسی که تلفن صحبت میکنه ولی با خودکار همه چیو خطخطی میکنه!
کتاب که دستم میرسید، اول قسمتهای سفیدش، و بعد از اون حتی روی متنها نقاشی میکردم.
یه معلم ریاضی داشتیم خیلی دقیق، منضبط و سختگیر!
منو دید که ظاهرا دارم رو کتاب چیزی مینویسم. گفت: تو! پاشو بیا کتابتم بیار!
با ترس رفتم جلو. معلم تا کتابو دید چشماش گرد شد. کل کتاب تا انتها پر از نقاشی بود. روی صفحه درس اون روز هم یک جادوگر سوار جارو داشت پرواز میکرد!
با این که اهل سیلی و خطکش هم بود ولی سرشو آورد جلو، توی چشمام زل زد و شمرده گفت برو دفتر پیش مدیر و بگو «من یک دانشآموزم و این هم کتابمه»!
منم رفتم و همین جمله رو به مدیر گفتم. یه نگاهی کرد و از جاش پا شد. توی دلم دعا میکردم که تنبیهش سخت نباشه. رفت سراغ گنجه و از توش یه کتاب کاملا نو درآورد و داد دستم و گفت: میری... درستو بخون بچه!
معلم ریاضی که توقع داشت من گریان برگردم، پرسید چی شد و منم ماجرا رو گفتم.
سر تکون داد و گفت بشین.
سکوتش طوری بود که گویا از کل سیستم آموزش ناامید شد!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
گاهی برای رفتن از اینجا به مکان و زمانی دیگه، فقط یک کلمه کافیه؛
چشمهامو میبندم و کلماتی رو توی ذهنم مرور میکنم و اجازه میدم دروازه زمان با این اوراد جادویی باز بشه
پنجشنبه...
ظهر پاییز...
صدای اذان...
شیفت عصر...
مشقهای نوشته شده و نشده...
ناهار هول هولکی...
صدای مامان؛ «همه چیو برداشتی؟ چیزی جا نذاری...»
صدای خواهر؛ «مامان یه دقیقه بیا...»
کوچه...
برگهای ریخته...
پیادهروهای زرد و طلایی...
گرمای دلپذیر آفتاب...
مدرسه...
صدای زنگ...
تعطیل شدن شیف صبح...
سر و صدا و فریاد بچهها...
حسرت نگاه کردن به بچههای شیفت صبح که دارن میرن خونه...
خوش بحالشون... این پنجشنبه صبحی بودن و از شنبه، بعد از ظهری میشن...
زنگ... صف... کلاس... معلم... دفتر حضور و غیاب... انتظار خونده شدن اسمت... بگم بله یا بگم حاضر؟
دفترا روی میز... انتظار... اضطراب... تنبیه... تشویق... خودکار قرمز... امضا... بیشتر دقت کن... درس جدید... غرق شدن در فکر و خیال...
آخ جون... فردا جمعهس
کاش زنگ آخر آقای فکوری بذاره مشقامون رو بنویسیم که جمعه راحت باشیم😌
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم چی داشتیم، چی نداشتیم . . .😔😔😔
@alimiriart
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
من در خانوادهای رشد کردم که ادب و حیای کلام حاکم بود.
ولی آغاز رفتن به مدرسه و دیدن تفاوت ادبیات جامعه با استانداردهای ما، عملا ورود به یک بحران بود!
خاطرم هست که این تفاوت فرهنگ چقدر باعث عذابم بود. در مدرسه احساس غربت و ترس داشتم و در منزل احساس گناه. و این درد وقتی بیشتر میشد که در این باره امکان گفتگو نداشتم!
اگرچه من هیچ وقت با فرهنگ کوچه و خیابون کنار نیومدم ولی خواسته یا ناخواسته چشم و گوش من خیلی زودتر از اون چیزی که دیگران فکر میکردند باز شده بود!
گستره معلومات من و بیاطلاعی همگان از این دائرةالمعارف فحش و سایر چیزها، گاهی منو در موضع بغرنجی قرار میداد!
وقتی که میفهمی... ولی باید خودت رو به تجاهل بزنی! نه بخندی، نه اظهار نظر کنی، نه هیچ عضلهای در صورتت کمترین انقباضی پیدا کنه!
و در همون سنین کم من به درجه استادی در مهارتی رسیدم که امروز بهش میگن پوکر فیس!
این موقعیت در هر جایی که بزرگسالان جمع بودن پیش میومد ولی امان از اون وقتایی که مهمون بودیم یا مهمون داشتیم و زوج جوانی با حماقت هرچه تمامتر وجود یک بچه دبستانی ساده رو ندید میگرفتند و در خلوت خیالی خودشون مشغول گفتگو میشدند!
@alimiriart
عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تصمیم گرفتم امروز یکی از خاطرات دوره سربازیمو تعریف کنم.
نمیدونم چه جوریه که من در هر جمعی قرار میگیرم، افراد مختلف با روحیات متفاوت دورم جمع میشن و خواسته یا ناخواسته تبدیل میشم به همکلام و بعضا سنگ صبور! شاید چون خیلی خاکستری هستم و از فیلترهای رنگی آدمها به راحتی رد میشم و احساس میکنن از جنس خودشونم! هر چی هست که باحاله و دوست دارم.
دوره آموزشی سربازی هم از این قاعده مستثنا نبود.
مثلا یه پسری بود خیلی خوب و مودب، که جزو بچههای فعال فرهنگی بسیج بود و خیلی سریع هم شد پیشنماز گردان. هر وقت هم منو میدید، کلی با من اختلاط میکرد و از معرفی کتاب تا موضوعات عقیدتی با من حرف میزد. فکر میکنم احساس کرده بود من یک کیس مناسب برای هدایت هستم!
ازون ور یکی بود که تمام دغدغهش که زدن مخ فلان دختر فامیلشون بود رو با من مطرح میکرد و هر روز از میزان پیشرفتش گزارش میداد!
ولی یه پسری هم بود به اسم حسن که بنده خدا اخلاق و رفتارش خیلی کودکانه بود و به همین خاطر توی محیط زمخت و مردونه سربازی هیچ کس نبود که دلش بخواد باهاش هم صحبت بشه. از اون آدمایی که ...
ادامه در پست بعد