eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
45 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمهامو بستم و شمردم ده ... بیست... سی... چهل... صدای دویدن و تلاش برای مخفی شدن رو میشنیدم... صدای آروم آواز یاکریم روی درخت انگور که با اومدن یک عده گنجشک شلوغ و پر سر و صدا گم شد. صدای گفتگوی خانمها درباره معصوم خانم و دخترش که عروس محبوب خانم شده. صدای پای مادربزرگ و بعد از اون صدای ظریف النگوهاش و سینی استکان‌های چای... صدای آشنای لحاف دوزی که با اون کمون بزرگش سوار بر دوچرخه از پشت دیوار رد می‌شد. صدای شاعرانه آب حوض که داداش کوچیکه آرامششو بهم زده بود و باهاش بازی میکرد... باز هم شمردم... پنجاه... شصت... هفتاد... هشتاد... نود... صد. و چشمهامو باز کردم... تنها روی کاناپه گوشه آپارتمان تنگم نشسته‌م و همه اون چیزا مخفی شدن. چقدر سریع... مگه چشمهای من چقدر بسته بود؟ حتما الان همشون منتظرن من برم و پیداشون کنم... با صدای هشدار باطری موبایلم به خودم میام. چایی یخ کردمو برمیدارم و یه جرعه سر میکشم. سرد و تلخ. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کلاس دوم دبستان بودم و خانم معلمی داشتیم که خیلی به من علاقه و لطف داشت. و طبیعتا منم دوستش داشتم. و این شرایط در اون سالها خیلی کم پیش میومد! یه روز دفتر دیکته بچه ها رو تصحیح میکرد که رسید به من. دفترمو نگاه نکرده پس داد و گفت تو که غلط نداری بگیر برو! منم از اون روز به بعد خودم بعضی کلمه‌ها رو عمدا غلط می‌نوشتم و خودم هم زیرش خط می‌کشیدم! یه روز بعد از تعطیلی مدرسه جلوی در مدرسه سوار تویوتا کورونای آبی رنگش اومد کنارم و صدا زد بیا سوار شو... منم جلوی بچه ها با تفاخر سوار ماشینش شدم. تا سوار شدم چشمم به جاسیگاری ماشینش افتاد که پر از فیلتر سیگار بود. پرسیدم: شما سیگار میکشید؟ لحظه‌ای کوتاه چشماش بی‌حرکت موند و سریع گفت نه بابا... ماشین بابامه... بابام سیگار میکشه. منم یکی از فیلتر سیگارها رو برداشتم و گفتم باباتون ماتیک میزنه؟! (اون موقع‌ها به رژ لب میگفتیم ماتیک!)... بدون این که نگام کنه گفت: گفتی خونتون کدوم خیابونه؟! ‌ مدتها بعد از مادرم شنیدم که مادرمو کشیده کنار و پرسیده شما موقعی که علی رو باردار بودین چی میخوردین؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خیلی به این فکر می‌کنم که «بازی» چیه؟ به نظر میاد که بازی یه کار حاشیه‌ایه که اگه نباشه، اتفاق خاصی نمیفته... ولی واقعا اینطوری نیست. در همه جای دنیا، با هر سطح سواد و فرهنگ، با هر نوع عقیده، زن و مرد، پیر و جوون... همه به بازی علاقه دارند. حتی حیوانات هم بازی میکنن و این خیلی جالبه. به نظرم نمیشه با نگاه یه آدم بزرگ بازی کردن رو کامل آنالیز کرد. اگه میخوایم بفهمیم بازی یعنی چی، باید کودک باشیم و بازی رو حسش کنیم. همونطور که سالها پیش با تمام وجودمون غرق لذت بازی می‌شدیم. ‌ ولی با این وجود، یه چیزی بود که لذت بازی کودکانه ما رو چند برابر میکرد... یادتون میاد چی بود؟ این که یهو بزرگترها بچه میشدن و وارد بازی ما میشدن!! من فکر می‌کنم این دیگه آخرین حد لذتیه که یه کودک میتونه تجربه کنه. ‌ گاهی کودکی کنیم... کودکی کردن دل خوش نمیخواد... بلکه خودش باعث خوشی دل میشه... امتحان کنیم..😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چطور میشه به یه کودک امروز گفت که بازی‌های دوران بچگی ما چیا بوده؟ چطور می‌شه لذت بازی با ذرات معلق در نور تابیده از پنجره به کف اتاق رو توصیف کرد؟ یا هیجان تابوندن نور با کمک یه آینه کوچیک؟ نوری که مثل یک موجود زنده و پر از انرژی به همه جای خونه سرک می‌کشید و گاهی هم وسط راه از روی لیوان بلوری (سنگ پایی!) یا کریستالهای لوستر رد میشد و تبدیل به یه نورافشانی حسابی می‌شد. چطور می‌شه از دراز کشیدن جلوی کمد دیواری و باز و بسته کردن در کمد با پا گفت در حالی که تکرار صدای قریچ قریچ لولاهای قدیمیِ در باهامون حرف می‌زد، و ما همزمان غرق در تخیلات کودکانه می‌شدیم؟ چطور میشه با شخصیتهای همیشگی بازیهامون که ساعتها ما رو سرگرم می‌کردند آشناشون کرد: قرقره‌های نخ، دکمه‌های توی قوطی خیاطی مامان، جعبه کبریت، باطری قلمی و ...؟ بچه‌های امروز آیا با نگاه کردن از پشت پلاستیک کوچولوی قرمز رنگ آبنبات عسلی، همون دنیای جادویی و پر از رمز و رازی رو می‌بینند که ما می‌دیدیم؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
این روزا همه عادت کردیم که هر دستگاه الکترونیکی مثل موبایل یا تبلت، نشانگر باتری داشته باشه تا قبل از این که تموم بشه، یه فکری بشه براش کرد. ولی ما بچگیامون از این آپشن محروم بودیم! توی مهمونیا با بقیه بچه‌ها تا آخرین ذره انرژی بازی می‌کردیم و یهو هر کدوم یه گوشه می‌افتادیم و خوابمون می‌برد. بیچاره بابا مامانا آخر شبا لش کشی داشتن!! یکیو بلند می‌کردن اون یکی دوباره میفتاد! از توی خونه تا توی ماشین چندین بار می‌خوابیدیم! مهم نبود گوشه حیاط بود، توی باغچه بود یا کنار کوچه!! جمع کردن لنگه کفش و جوراب و بقیه وسایل هم داستان خودشو داشت. معمولا هم یکی دو تیکه از وسایل جا می‌موند. ولی به ماشین که می‌رسیدیم خیلی خوب بود... روی صندلی عقب مثل چندتا بچه گربه تازه متولد شده کز می‌کردیم توی دل همدیگه و می‌خوابیدیم... چه خواب شیرینی بود همین خواب داخل ماشین. ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خاطرات گذشته همیشه هم شیرین نیست. همه ما خاطراتی داریم که اگرچه مدتها از اون گذشته ولی هنوز تلخی خودشو داره. تصمیم گرفتم هر چند وقت یکبار، شجاعانه یه سری هم به خاطرات تلخم بزنم. فکر می‌کنم برای یک تصویرگر خاطرات قدیم، رفتار صادقانه‌تری خواهد بود. ‌ بین دبستان و خونه ما یک پارک بود. یک روز که داشتم از داخل پارک می‌رفتم خونه، کنار مسیر یک گل چیده شده دیدم. اونو برداشتم که یهو کارگر پارک بالاسرم ظاهر شد و گفت برا چی گل کندی؟ به شدت ترسیدم و با صدایی که حتی خودمم نمیشنیدم گفتم: گل افتاده بود... میخواستم ببرم برای خواهرم... که کارگر یک کشیده خوابوند توی صورتم! چیزی در درونم شکست و ریخت... ولی کاری هم نمی‌تونستم بکنم. تا خونه اشک ریختم و این خاطره رو فرستادم ته صندوق خونه ذهنم... تا امروز. . پ ن: خواهر جون، اون روز قیمت زیادی برای یه گل دادم ولی برات نیاوردمش❤️❤️ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچه‌ها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم. یادمه به بچه‌هایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهان‌دیده و با تجربه‌ام که نگاه یک بچه کوچولو می‌کنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!! اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده می‌شد که دیگه پادشاه بودیم! ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچه‌های جدید. می‌نشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری می‌کرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده می‌کردیم. از موضوعات جدی شروع می‌کردیم و خیلی سریع غرق صحبت‌های خودمونی می‌شدیم. شیرین‌ترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم می‌کند»، بروسلی و... خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون می‌کردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه. ‌کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
«.... همین‌طور داشت توی تاریکی میرفت که یهو از پشت سرش یه صدایی شنید...» در حسرت شبهایی هستم که توی حیاط یا روی پشت بوم رختخواب پهن میکردیم و تا دیروقت یا بهتره بگم تا درومدن صدای اعتراض بزرگترها حرف میزدیم... چقدر با ماجراهای ترسناک همو می‌ترسوندیم. جن و پری و آل و روح و... هر چیزی که تخیلمون اجازه می‌داد. می‌ترسیدیم و در عین حال کیف می‌کردیم. گاهی هم یه لرزی به تنمون می‌افتاد که نمیدونم از سردی هوا بود، از سردی قسمتهای دست نخورده لحاف و تشک بود یا از ترس. ولی به هر دلیلی که بود، فرو رفتن تا زیر چونه، زیر لحاف و پتو، احساس امنیت عجیبی بهمون میداد. حسی شبیه مخفی شدن در یک دژ نفوذ ناپذیر. حدس میزنم خاطره‌های ترسوندن و ترسیده شدن زیادی داشته باشید😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
اون قدیما توی خونه ما (و حدس میزنم خیلی خونه‌های دیگه) رسم نبود که بچه‌ها خارج از زمان رسمی غذا، غذا بخورن!! بله می‌دونم... می‌دونم...! ولی اون زمان خیلی جاها اینجوری بود دیگه! ما بچه‌ها هم البته سرمون گرم بازی خودمون بود و توقع نداشتیم ولی این باعث نمی‌شد که گاهی که امکانش بوجود میومد، از خوردن چشم پوشی کنیم. ناخونک زدن به اندوخته‌های مخفی مادر و مادربزرگ جای خودش، ولی بعضی چیزا حکم بازی هم داشت برامون. مثلا رقابت سر خوردن اون لایه سفید باقی مونده ته ظرف شیرجوش، بعد از جوشوندن شیر، یا چیدن تک تک دونه‌های برنج باقی مونده لای سبدهای بافته شده از شاخه‌های نازک درخت که اون موقع‌ها برای صافی آبکشی برنج استفاده میشد. شاید الان کار بیخودی به نظر بیاد ولی باور کنید خیلی حال میداد!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بعضی خاطرات هم که دیگه نگم براتون...! خاطره مشترک خیلی از پسرهای قدیم. قدیما باباها صبر می‌کردن خرس گنده بشیم بعدش می‌بردن و یه کاری باهامون می‌کردن و به خاطرش سور میگرفتن!! سور چی آخه؟! حالا همه اینا یه طرف، نمکدون‌های فامیل و دوست و آشنا و خوشمزگیهاشون هم یه طرف. مخصوصا برای من که کلا بچه محجوب و خجالتی‌ای بودم. خب داداش من سرت توی چیز خودت باشه... من همین دامن و درد خودم بسه!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
قدیما قربونی کردن گوسفند توی خونه‌ها کار غیر معمولی نبود. مخصوصا خونه ما که پر از برو بیا بود و مصرف گوشت هم زیاد بود. بعضی از این وقتها که قربونی مناسبتی بود، پیش میومد که گوسفندا چند روزی مهمون خونمون بودند که اون مناسبت برسه. مثلا حاجی از مکه بیاد یا عید قربون بشه و غیره. یه بار از این دفعات سه تا گوسفند توی حیاط باغ مانند خونه ما واسه خودشون میچریدند که من احساس کردم هیکل یه کدومشون خیلی بزرگ و ورزشکاریه! و خلاصه هوس کردم به رسم کابوها، سوارش بشم و رامش کنم! ولی هیچ جور نمیشد نزدیکش شد. منم با یه نقشه عالی، جلوی تراس کوتاهی که داشتیم، براش ارزن ریختم و تا اومد بخوره از روی تراس پریدم رو پشتش!! ناگهان مثل یک «گوسفند خود موستانگ پندار» از جا پرید و خیلی زود منو پرت کرد یه گوشه. ولی مگه میشد هیجان به این خوبی رو ول کرد... خلاصه من ساعتها کارم شد همین! و با این کارم باعث شدم حیوون مریض بشه. شاید فکر کنید که سوار گوسفند شدن باعث مریضی میشه ولی نه، فکر میکنم خوردن ارزن زیاد باعث اسهال گوسفند میشه!!‌ ‌ ‌پیشاپیش از همه طرفداران حقوق حیوانات که الان خودشون رو با یه پسر هفت ساله در سال ۶۲ مقایسه میکنن کمال تشکر رو ‌دارم!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنا به درخواست و استقبال دوستان از تایم لپس روند کار؛ ویدیوی مراحل اجرای «بازی دختران». (پست قبل) ‌‌ اجرای پیانو از هنرمند عزیز مهدی کیانپور بر اساس موسیقی مجموعه تلویزیونی «علی کوچولو»، ساخته مرحوم بابک بیات. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سالها پیش، در خردسالی، فکر می‌کردم که حمام چقدر چیز خوبیه! بازی می‌کنی، با کف برای خودت بستنی خیالی میسازی، حیوونای پلاستیکی رو از غرق شدن یا از تمساح‌ها نجات میدی، شعر می‌خونی، ... خلاصه خوش میگذره... ولی کمی بعدتر، متوجه شدم که حمام نبود که خوب بود، بلکه مادرم بود! و این واقعیت رو اولین بار زمانی فهمیدم که پدربزرگم منو حمام برد!! خدا رحمتش کنه... فکر میکنم معتقد بود بچه تا وقتی جیغ میزنه و نفس داره، یعنی هنوز کاملا تمیز نشده و باید بسابونیش! بزرگوار برای آب سرد و ولرم هم هیچ ارزشی قائل نبود، فقط آبجوش!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تاب رو بزرگترا برامون می‌بستن... ولی گردش فلک در دستان کوچیک ما بود☺️ ‌ نکن... نککککنننننن... تو رو خدااااا.... نچرخوووووون... واااااااای... جیییییغ...!! (پنج دقیقه بعد): یه بار دیگه... یه بار دیگه.. تو رو خداااا...!! . . (البته من چون حال تهوع میگرفتم، همیشه نظاره گر و یا محرک سایرین بودم🤢) . . ‌‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
ماه رمضونای قدیم توی خونه ما، شیرینی و لذت خاصی داشت. چند روز مونده به ماه رمضون، حوض خونه رو تمیز و پر آبش میکردیم. به قول داییم، ماه رمضونه و حوض پرآبش! نون قندی (ما میگفتیم نون قاق) و شیرمال، زولبیا بامیه، شربت خاکشیر، ماقوت یا فرنی و خرما پای ثابت سفره افطار بود. عصر که میشد، حیاط رو جارو میکردیم و فرش پهن میکردیم. همیشه خدا هم خونمون پر از مهمون بود. مهمونی نبود... همه از خود بودن. اونایی که زودتر میومدن توی پاک کردن سبزی و پختن افطار کمک میکردن... اونایی که دیرتر میومدن توی چیدن سفره. به نظر من سادگی سفره ربط به نگاه داره. سفره افطار پر از خوردنی بود ولی ساده بود.. صمیمی و بدون آلایش بود. همه به چشم نعمت خدا نگاش میکردن و از این که با بقیه شریک بشن لذت میبردن. نمیدونم چرا سفره‌های رنگی اون موقع به نظرم بی‌تکلف‌تر و ساده‌تر بود از حتی یک نون و پنیر امروزی. مینشستیم پای سفره و منتظر بودیم که یهو صدا از تلویزیون میومد: همه از خداییم... به سوی خدا برویم ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
آسمانی که انگار با نور قرمزی روشن شده بود. دانه‌های برف که آرام و بی‌صدا می‌باریدند و وقتی از جلوی نور پنجره کوچک همسایه عبور می‌کردند، انگار شور بیشتری پیدا می‌کردند، درختها و باغچه حیاط با یکرنگی خاصی بی‌خیال مرزها شده و با هم قاطی شده بودند. ماشینهای پارک شده توی کوچه میزبانهای مهربانتری برای برف‌ها بودند و وقتی هنوز همه جا فقط خیس شده بود، شیشه و سقف اونها سفید شده بود و ساعاتی بعد کاملا زیر لحاف ضخیم برف خوابیده بودند. اتاق روشنتر از شب‌های دیگه و همینطور شور و شوق فردای برفی و سفید، مانع خوابیدنم می‌شد، کنار پنجره می‌نشستم و نگاهم با دانه‌های برف بازی می‌کرد. شبهای برفی از زیباترین و ناب‌ترین لذت‌های زندگی من بود و اگر برفی باشه که بباره هنوز هم غرق لذت کودکانه می‌شم. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
گاهی میون فشار طاقت‌فرسای پارو زدن، یاد دوران کودکی میفتم که با کمترین امکانات راضی و خوشحال بودیم. با یه صفحه کاغذ که خودمون مدرج کرده بودیم و چندتا دونه نخود لوبیا یا دکمه رنگی بازی میکردیم و همین «نبودها» و «کمبودها» باعث خلاقیت و رضایت بیشتر و بیشتر ما می‌شد. همون زمانی که دنبال خوشبختی بودیم، نه توهم رفاه @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوره بچگی ما، آدامس‌ها نقش بسیار گسترده‌ای در زندگی ما داشتند! خودشون، مزه‌های جورواجورشون (که نمیدونم چرا اون موقع انقدر خوشمزه‌تر بود!)، عکسهایی که از داخل بعضیاشون درمیومد و وسیله بازی و سرگرمی ما بود، و حتی کاغذش که به هم می‌چسبوندیم و باهاش دفترامونو جلد میکردیم. آدامس‌های مهربون!! دلم براتون تنگ شده!! ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
پدربزرگ مادربزرگ‌ها معنی زندگی رو بهتر می‌فهمن. هیجانات و تندروی‏ها رو پشت سر گذاشتن و می‌فهمن چی مهمه و چی مهم نیست. می‌فهمن برای چه چیزهایی باید از جون مایه گذاشت و چه چیزهایی رو باید رها کرد و گذشت. تا وقتی جوونیم با ضرباهنگ تند زندگی میدویم و انگار می‌خوایم با عجله همه چیزو به دست بیاریم. آرزوهای دور و دراز داریم و خوشبختی و رضایت رو توی رسیدن به اونها میبینیم. غم و شادیا، ترس و آرامش‌ها و بقیه احساسات مثل هوای بهاری می‌مونن و تند تند تغییر می‌کنن. بیشتر توجهمون به بیرونه تا به خودمون... ولی بیشتر پدربزرگ مادربزرگ‏ها به یک سکون و تعادلی رسیدن که جز با تجربه به دست نمیاد، برای اون‏ها خوشبختی نشستن زیر سایه درخت، کنار یک عزیز و خوردن یک چای یا یه پَر میوه‏‌س... به آهستگی... با آرامش... با صفا... @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
هدایت شده از دوران کودکی
شبهای محرم و رفتن به هیات فرصتی بود که ما بچه‌ها خودمون رو بزرگتر از چیزی که بودیم ببینیم. یادمه به بچه‌هایی که از من کوچکتر بودند ولی پیراهن مشکی نداشتن یا بلد نبودن قاطی مراسم بشن چه نگاهی داشتم! احساس میکردم یک مرد جهان‌دیده و با تجربه‌ام که نگاه یک بچه کوچولو می‌کنه و گاهی هم آهی میکشه و زیر لب میگه: آخی... یادش بخیر!! اگر هم یه وقت وظیفه طبل زدن یا سنج زدن بهمون داده می‌شد که دیگه پادشاه بودیم! ولی از همه اینها مهمتر، این مراسم فرصتی بود برای آشنا شدن با بچه‌های جدید. می‌نشستیم لب جوب(!) یا اگه شانسمون یاری می‌کرد عقب وانت پارک شده یه آشنا و گعده می‌کردیم. از موضوعات جدی شروع می‌کردیم و خیلی سریع غرق صحبت‌های خودمونی می‌شدیم. شیرین‌ترین حرفها هم تعریف کردن صدباره فیلمهایی بود که همه دیده بودیم ولی بازم از گفتن و شنیدنش کیف میکردیم. فیلم «قانون»، فیلم «کمیسر متهم می‌کند»، بروسلی و... خاطرات اون شبها، بوی کنده و آتیش و دیگهای غذا، تماشای برو بیای بزرگترها برای تهیه تدارکات و کمکهایی که گاهی بهشون می‌کردیم، مخصوصا ساختن نوار نقاله انسانی و دست به دست کردن غذا از پای دیگ تا توی اتاقها... همه هنوز برام لذت بخشه. ‌کیا به چشماشون تف میزدن که مثلا یعنی ما هم گریه کردیم؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
نزدیک مدرسه‌مون یک خونه بود که یه بخشیش تبدیل به یه بقالی کوچیک شده بود و یه زن و شوهر اداره‌ش میکردن. محصول استراتژیک این بقالی بستنی یخی یا همون آلاسکا بود که خانم خونه با ریختن آب و شکر و یه ذره گلاب داخل قوطی‌های قرص جوشان درست میکرد. یه چیزی هم بهش اضافه میکرد که رنگشو قرمز کنه! نمیدونم چرا، ولی بدجور خوشمزه بود!! کافی بود که از یه جایی یه سکه دو تومنی پیدا کنم و کل زمان مدرسه توی جیبم لمسش کنم و منتظر باشم که تعطیل بشم و بپرم سمت بقالی! قسمت یخدون یخچال بزرگ نبود و هر روز تعداد محدودی آلاسکا تولید میشد و اگر دیر میجنبیدم، باید بچه‌هایی رو نگاه میکردم که در حال لیسیدن آلاسکای تگرگی بودند و حال می‌کردند در حالی که سکه دو تومنی توی مشت فشرده و عرق کرده من، گرم و گرمتر میشد. @alimiriart عضو کانال دوران کودکی شوید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
به بهانه ی عید سعید قربان؛ قدیما قربونی کردن گوسفند توی خونه‌ها کار غیر معمولی نبود. مخصوصا خونه ما که پر از برو بیا بود و مصرف گوشت هم زیاد بود. بعضی از این وقتها که قربونی مناسبتی بود، پیش میومد که گوسفندا چند روزی مهمون خونمون بودند که اون مناسبت برسه. مثلا حاجی از مکه بیاد یا عید قربون بشه و غیره. یه بار از این دفعات سه تا گوسفند توی حیاط باغ مانند خونه ما واسه خودشون میچریدند که من احساس کردم هیکل یه کدومشون خیلی بزرگ و ورزشکاریه! و خلاصه هوس کردم به رسم کابوها، سوارش بشم و رامش کنم! ولی هیچ جور نمیشد نزدیکش شد. منم با یه نقشه عالی، جلوی تراس کوتاهی که داشتیم، براش ارزن ریختم و تا اومد بخوره از روی تراس پریدم رو پشتش!! ناگهان مثل یک «گوسفند خود موستانگ پندار» از جا پرید و خیلی زود منو پرت کرد یه گوشه. ولی مگه میشد هیجان به این خوبی رو ول کرد... خلاصه من ساعتها کارم شد همین! و با این کارم باعث شدم حیوون مریض بشه. شاید فکر کنید که سوار گوسفند شدن باعث مریضی میشه ولی نه، فکر میکنم خوردن ارزن زیاد باعث اسهال گوسفند میشه!!‌ ‌ ‌پیشاپیش از همه طرفداران حقوق حیوانات که الان خودشون رو با یه پسر هفت ساله در سال ۶۲ مقایسه میکنن کمال تشکر رو ‌دارم!! 🌸🌸🌸 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6