eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
45 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
این خاطره رو همه دارن، مثل اینه که درباره غذا خوردن یا تلویزیون دیدن صحبت کنیم! اصلا گویا پر کردن یه ماشین با تعداد زیاد سرنشین رسالت هر صاحب ماشینی بود و هر چه تعداد بیشتر افتخار بیشتر! از چپوندن آدمها توی ماشین به روش بازی تتریس (همون بازی دیجیتال آجر چینی) گرفته تا نشوندن توی صندوق عقب و کنار دست راننده. جالبیش اینجاست که این نوع چیدمان سرنشین داخل خودرو برای مسافت‌های طولانی و بعضا مسافرت هم صورت می‌گرفت! خیلی عجیبه که توی همین شرایط کیف هم میکردیم! اگرچه بعد از پیاده شدنمون دستگیره‌های بالابر شیشه یادشون رفته بود که متعلق به بغل پاهای ما بودن یا بغل در ماشین ولی خوبیش این بود که پیکانهای قدیم، اهرم ترمز دستشون بجای وسط کنسول، سمت چپ راننده و بین صندلی و در بود و این موقعیت قرارگیری درست اهرم ترمز دستی، باعث حفظ سلامت عضو مهمی از بدن فرد نشسته روی کنسول وسط می‌شد!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوران کودکی
مخفی شدن پشت در، پشت پرده، یا پشت دیوار و ترسوندن بقیه کاری بود که توی خونه ما از حالتی ابتدایی شروع
دومین خاطره: بابابزرگم رادیوی قدیمی‌ای داشت که کلید روشن و خاموش کردنش اهرمی بود. یه روز با کلی طراحی و نقشه‌کشی، یک نخ به دستگیره در گره زدم و کشیدم و کشیدم تا رسوندم به رادیو و به کلید اهرمی رادیو و باز گره زدم. صدای رادیو رو هم تا انتها زیاد کردم. طفلی بابابزرگم تنهایی وارد اتاق میشه و توی عالم خودش درو باز میکنه که ناگهان صدای بلند رادیو بلند میشه: «دشمن بداند ما، موج خروشانیم...» با صدای آقای گلریز. خدا بیامرز حسابی جا خورده بود. نکته جالبش اینجاست که این جور اتفاقات هر جایی میفتاد، طرف میدونست که فحش و تنبیه رو باید نثار کی بکنه! «علی» @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سالها پیش توی کوچه‌مون فقط ما تلفن داشتیم. برا همین چندتا از همسایه‌ها هر وقت میخواستن تلفن بزنن، میومدن خونه ما. از اون طرف، کسایی که باهاشون کار داشتن هم زنگ میزدن خونه ما و ما هم می‌رفتیم خونه همسایه و خبرش میکردیم که بیاد و با تلفن صحبت کنه. این وضعیت کم و بیش برای همه امکانات دیگه هم بود. از دو تا سیب زمینی گرفته تا ابزار کار مثل نردبون، بیل، پارو و... همسایه‌ها کمبودهای همو پوشش می‌دادند. بچه‌ها می‌رفتن خونه همسایه‌ها و بازی می‌کردن. یکی حیاطش بزرگتر بود، یا یکی آتاری داشت، و همین‌ها انگیزه‌هایی بود که فضای تعاملی و رفت و آمد بین همسایه‌ها زیاد باشه. ولی آهسته آهسته تلفن توی تمام خونه‌ها اومد و بعد از اون دیگه همسایه‌ها برای تلفن صحبت کردن خونه ما نیومدن. ما هم دیگه برای بازی خونه‌شون نرفتیم. دیگه آهسته آهسته کسی روش نشد بره خونه همسایه کناری و بگه ببخشید مامانم گفتن تخم مرغمون تموم شده، میشه بی‌زحمت ۲ تا تخم مرغ بدین. یواش یواش مالکیت شخصی معنای دیگه‌ی گرفت و نگاه‌ها تغییر کرد. وسایل شخصی‌تر و خصوصی تر شد. و این حریم خصوصی تنگ‌تر و تنگ‌تر شد و فاصله‌ها بیشتر و بیشتر. و این شد که جامعه تبدیل شد به انبوه جمعیت آدمهای تنها در کنار هم! ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ سالها پیش در فامیل ما خانمی از دنیا رفت. پسر کوچکی داشت بسیار وابسته به مادر. و پسر هنوز از رفتن مادر مطلع نشده بود. همه که برای تشییع و خاکسپاری می‌رفتند، من موندم پیش پسر و شروع کردم به سرگرم کردن اون بچه با تنها کاری که بلد بودم؛ «نقاشی»! روزهای بعد که بقیه هم کمی حال عادی‌تری داشتند، لابد به روشی که مناسب بوده کودک رو آماده کردند و مرگ مادر رو بهش اطلاع دادند. ‌••• من هنوز هم در برابر غم دیگران همونقدر ناتوانم که اون روز بودم. کاش این توانو داشتم که دستی به سر بقیه بکشم و هر چی غم و ناراحتیه ازشون دور کنم... ولی فقط نقاشی کردن بلدم و دعا کردن برای دیگران... فقط همین ازم برمیاد. ‌ هموطن عزیزم... ببخش که من مثل بقیه نمی‌تونم با تو همدردی کنم. ببخش که من اشکم رو برای فقط خودم نگه میدارم و غمم رو روی کوه غمهای تو اضافه نمیکنم. دوست دارم خوشحال ببینمت... دوست دارم شاد باشی... ولی من فقط نقاشی بلدم... کاش بتونم با همین یه مشت خط خطی، غمی رو از دلت دور کنم. ‌😔 ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
روز برفی در مقابل روزهای معمولی، مثل جمعه‌س نسبت به بقیه روزای هفته! روز برفی روزیه که از جدی بودن خسته شده، لباس‌های خشک و رسمی همیشگی رو درآورده، لباس راحتی پوشیده و روحیه شوخ و شنگ پیدا کرده! روز برفی همون روز عادیه که از یکنواختی حوصله‌ش سر رفته و دنبال شیطنت و بازیگوشی میگرده. دوران بچگی ما، روز برفی جوون‌تر و با حوصله‌تر بود. بیشتر بهمون سر میزد. وقتی میومد با خودش کلی شادی میاورد. باهامون بازی میکرد و گاهی تا چند روز پیشمون میموند. ولی الان چند سالی میشه که روز برفی خیلی خیلی کم بهمون سر میزنه. تقریبا هیچوقت نمیاد و وقتی هم میاد، یه دقیقه می‌ایسته و زود میره. نمیدونم چرا... شاید ما یه کاری کردیم که روز برفی از دستمون دلخوره. خدا کنه دوباره سرحال بشه و مثل قدیما تند تند بهمون سر بزنه و با خودش شادی و امید بیاره. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فکر می‏کنم این کار همه پسرها بود... وقتی کفش نو برامون می‏خریدن، میپوشیدیم و باهاش به سرعت می‏دویدیم که ببینیم چقدر تند میره!!! گاهی هم سر سرعت کفشهامون با هم کل کل میکردیم! ‌ I think all boys did this… When they bought new shoes for us, we wore them and ran at a rapid rate to see how fast they could take us! Sometimes we even argued over our shoes’ speed! ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چشمهامو بستم و شمردم ده ... بیست... سی... چهل... صدای دویدن و تلاش برای مخفی شدن رو میشنیدم... صدای آروم آواز یاکریم روی درخت انگور که با اومدن یک عده گنجشک شلوغ و پر سر و صدا گم شد. صدای گفتگوی خانمها درباره معصوم خانم و دخترش که عروس محبوب خانم شده. صدای پای مادربزرگ و بعد از اون صدای ظریف النگوهاش و سینی استکان‌های چای... صدای آشنای لحاف دوزی که با اون کمون بزرگش سوار بر دوچرخه از پشت دیوار رد می‌شد. صدای شاعرانه آب حوض که داداش کوچیکه آرامششو بهم زده بود و باهاش بازی میکرد... باز هم شمردم... پنجاه... شصت... هفتاد... هشتاد... نود... صد. و چشمهامو باز کردم... تنها روی کاناپه گوشه آپارتمان تنگم نشسته‌م و همه اون چیزا مخفی شدن. چقدر سریع... مگه چشمهای من چقدر بسته بود؟ حتما الان همشون منتظرن من برم و پیداشون کنم... با صدای هشدار باطری موبایلم به خودم میام. چایی یخ کردمو برمیدارم و یه جرعه سر میکشم. سرد و تلخ. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خیلی به این فکر می‌کنم که «بازی» چیه؟ به نظر میاد که بازی یه کار حاشیه‌ایه که اگه نباشه، اتفاق خاصی نمیفته... ولی واقعا اینطوری نیست. در همه جای دنیا، با هر سطح سواد و فرهنگ، با هر نوع عقیده، زن و مرد، پیر و جوون... همه به بازی علاقه دارند. حتی حیوانات هم بازی میکنن و این خیلی جالبه. به نظرم نمیشه با نگاه یه آدم بزرگ بازی کردن رو کامل آنالیز کرد. اگه میخوایم بفهمیم بازی یعنی چی، باید کودک باشیم و بازی رو حسش کنیم. همونطور که سالها پیش با تمام وجودمون غرق لذت بازی می‌شدیم. ‌ ولی با این وجود، یه چیزی بود که لذت بازی کودکانه ما رو چند برابر میکرد... یادتون میاد چی بود؟ این که یهو بزرگترها بچه میشدن و وارد بازی ما میشدن!! من فکر می‌کنم این دیگه آخرین حد لذتیه که یه کودک میتونه تجربه کنه. ‌ گاهی کودکی کنیم... کودکی کردن دل خوش نمیخواد... بلکه خودش باعث خوشی دل میشه... امتحان کنیم..😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چه خوشمون بیاد و چه نه، هر کدوم از ما وقت زیادی رو در توالت میگذرونیم! به طور میانگین یک سال و دو ماه از عمرمون!! و اتفاقا به خاطر شرایط خاصی که داره، از جمله سکوت، تنهایی، رها بودن از نقش‌های اجتماعی، اون دقایق کیفیت ویژه‌ای هم داره. هر کدوم از ما هم کلی خاطره از دستشویی رفتن و اتفاقات بعدش داریم که تصویرسازی اون خاطرات به صلاح نیست! دوره کودکی هم توالت رفتن یکی از چهار کار اصلی روزانه ما بود که طبعا بخش بزرگی از فکر و زمان ما رو به خودش اختصاص داده بود. ترس‌ها، خرابکاریها و بازیهای زیادی در همین اتاقک کوچیک تجربه کردیم. خاطره بازی کردن با مورچه‌ها، یکی از همین بازیهاست. محاصره کردنشون با آب، گاهی آب ریختن روشون و گاهی نجات دادنشون از غرق شدن و... جزو خاطراتیه که فکر می‌کنم خیلیا دارن. خدا رو شکر می‌کنم که مورچه‌ها امکان تعریف کردن خاطراتشون از دستشویی رفتن ما رو ندارن! ‌ شما چه خاطراتی از دستشویی رفتن دارید؟!😅😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یکی از مشکلات زمان بچگی من و خواهر و برادرهام، این بود که ما توی عالم خودمون بودیم که ناگهان مامانم در حال نماز خوندن، ذکر نمازشو با صدای بلندتری می‌گفت و اگر به اندازه کافی توجه ماها رو به خودش جلب نمی‌کرد، میزد روی پاش! حالا ما باید به روش‌های عجیب و غریب شبیه مسابقات حدس بزنید، متوجه بشیم منظور مامانمون چیه و باید چیکار کنیم که شرایط اضطراری رو به حالت عادی دربیاریم! گاهی این مساله ساده بود و سریع متوجه می‌شدیم. مثلا وقتایی که خواهر یا برادر کوچیکمون چهاردست و پا می‌رفت و مهر نماز رو برمی‌داشت. ولی یه وقتایی دیگه واقعا سخت می‌شد. مامان هی صداشو بلندتر می‌کرد و ما بیشتر دست و پامون رو گم می‌کردیم. وضعیت بسیار بغرنجی پیش میومد... انقدر این وضعیت قرمز با آلارم مامان طول می‌کشید که نمازش تموم می‌شد و بقیشو نگم دیگه! خلاصه بعدش معلوم می‌شد منظور مامانم این بوده که پاشو برو پایین توی آشپزخونه، قابلمه اولی نه، زیر قابلمه دومی رو کم کن و درشو بذار!! خب آخه مامان گلم... فکر کنم شما اگه این همه تلاش و پشتکار رو روی همون نماز میذاشتی، خود خدا یکی دو تا فرشته می‌فرستاد یه کاری بکنن زودتر نتیجه می‌گرفتی! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوران کودکی
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و سادگی زندگی رو به یاد میارم، حسرت می‌خورم که چرا انقدر زندگی رو سخت گرفت
کاش میشد چندنفر بشیم... ده نفر، صد نفر، هزاران نفر... هرچی. بریم یه جایی و دور هم زندگی کنیم. دور از کلیشه‌های تحمیل شده امروز. ساده باشیم، مهربون باشیم، با هم باشیم، حامی هم باشیم. توی شهرمون زندگی کردن رو قدر بدونیم و روز بروز بیشتر زندگی کنیم. توی شهرمون آدما بخندن، هدیه بدن، هدیه بگیرن، عاشق بشن، صبحها برای هم نون گرم تازه ببرن، جلوی خونه‌هاشون گل و درخت بکارن، انقدر وقت اضافه داشته باشن که وقتاشونو خرج همدیگه کنن... کاش باور کنیم که زندگی خیلی ساده‌ و شیرینه، اگه ما شجاعتشو داشته باشیم. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
نشسته بودم و توی عالم خودم داشتم نگاش می‌کردم که یهو متوجه شدم آقای معلم بالای سرمه و تا بیام بجنبم و مخفیش کنم، برداشتش و شروع کرد به خوندن! اون چند ثانیه یه عمر طول کشید. چیزی که آقای معلم داشت نگاه می‌کرد این بود: یه کارت عروسی دست‌ساز با یه نقاشی عاشقانه وسطش و اسم من و دختری که اون زمان توی تخیلم همسر آینده‌م شده بود!! و من ده سال یا کمتر سن داشتم!! گویا از همون اوایل دوراندیش بودن و مرد زن و زندگی بودن از صفات بارز من بوده!! سوتی دادن جلو معلم خودش خیلی بود ولی قسمت وحشتناکش این بود که تا مدتها اسباب خنده و مسخره‌بازی همکلاسیهایی باشم که انگار از من «پسرتر» بودن و این نوع احساسات براشون در حکم پوشیدن جوراب شلواری صورتی بود!! آقای معلم چند لحظه‌ای بهم نگاه کرد... کارت رو گذاشت لای دفترم و خیلی آروم و متین گفت، مبارک باشه. ‌ پ ن۱: معلم عزیز و فرهیخته، آقای باقری... روحت شاد. پ ن۲: اگه سوتی‌هایی که دادید قابل گفتنه بگید ما هم بشنویم! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنا به درخواست و استقبال دوستان از تایم لپس روند کار؛ ویدیوی مراحل اجرای «بازی دختران». (پست قبل) ‌‌ اجرای پیانو از هنرمند عزیز مهدی کیانپور بر اساس موسیقی مجموعه تلویزیونی «علی کوچولو»، ساخته مرحوم بابک بیات. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
بوی گرم شیرینی خونگی‌های مادربزرگ که تمام خونه رو پر می‌کرد... سبزه‌هایی که از چند هفته قبل کاشته شده بودن... درومدن ظرفهایی که همیشه منتظر یک مراسم ویژه بودن که گلهاشونو نشون بدن... پهن شدن اون سفره شیک مهمونی با لبه‌های توری و اون بوی خاصش... چیدن هفت سین روی سفره... جمع شدن کل فامیل دور هم و بگو بخند از ته دل... تعریف‌های بابابزرگم از لباس‌های جدیدی که پوشیده بودیم... انتظار و هیجان جلوی تلویزیون برای اعلام تحویل سال... اسکناسهای ده تومنی تانخورده بابابزرگ... ... اینها همه تصویر من از چیزیه که بهش میگیم «نوروز». چیزی که برای من تا وقتی معنی داشت که پدربزرگ و مادربزرگم بین ما بودند. چند سالیه که این دو فرشته رو در کنار خودم ندارم و نوروز برام تبدیل شده به عوض شدن یک عدد روی تقویم @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
گاهی میون فشار طاقت‌فرسای پارو زدن، یاد دوران کودکی میفتم که با کمترین امکانات راضی و خوشحال بودیم. با یه صفحه کاغذ که خودمون مدرج کرده بودیم و چندتا دونه نخود لوبیا یا دکمه رنگی بازی میکردیم و همین «نبودها» و «کمبودها» باعث خلاقیت و رضایت بیشتر و بیشتر ما می‌شد. همون زمانی که دنبال خوشبختی بودیم، نه توهم رفاه @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دوره بچگی ما، آدامس‌ها نقش بسیار گسترده‌ای در زندگی ما داشتند! خودشون، مزه‌های جورواجورشون (که نمیدونم چرا اون موقع انقدر خوشمزه‌تر بود!)، عکسهایی که از داخل بعضیاشون درمیومد و وسیله بازی و سرگرمی ما بود، و حتی کاغذش که به هم می‌چسبوندیم و باهاش دفترامونو جلد میکردیم. آدامس‌های مهربون!! دلم براتون تنگ شده!! ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
🌸قبل از هر چیز جشن نیمه شعبان، تولد امام زمان مهربان رو به همه تبریک می‌گم.🌸 دوستان همشهری همسن و سال من، حتما یادشون میاد که سالها پیش در مشهد، خیابان تهران (خیابان امام رضای فعلی) محدوده چهارراه دانش، ایام نیمه شعبان، با داربست تاق بزرگی به عرض خیابون سر هم می‌کردن و داخلشو پر از برگهای سبز می‌کردن و دور و اطرافش ریسه و‌گل می‌بستن. اون بالا قله‌ی تاق هم یک سازه کروی به شکل کره زمین بود که یک دست یک پرچم سبزو‌ به بالای کره فرو کرده بود. مهتابی‌هایی هم به شکل ۸ وسط خیابون میچیدند که به سازه مهتابی‌های گردون سبز و سفید ختم میشد و در اون زمان زیبایی خاصی داشت. کنار همه اینها بساط پذیرایی با شیرینی از رهگذران هم به پا بود و مردم یک شور و حال خاصی داشتند. زیبایی همه اینها وقتی کامل میشد که پشت به قبله به این سازه‌ها نگاه میکردی و در وسطش، در نقطه افق، حرم زیبای علی‌بن موسی الرضا (علیه‌السلام) رو غرق در نور میدیدی. سلامی میدادی و ولادت فرزندشون، منجی جهان، حضرت مهدی رو بهشون تبریک می‌گفتی و برای فرجشون دعا می‌کردی.‌ ‌ الهی به حق همه دلهای امیدوار و منتظر، به حق این شب عزیز، و به حق غربت امام زمانمون، ظهور ایشون رو هر چه زودتر محقق بفرما. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
پدربزرگ مادربزرگ‌ها معنی زندگی رو بهتر می‌فهمن. هیجانات و تندروی‏ها رو پشت سر گذاشتن و می‌فهمن چی مهمه و چی مهم نیست. می‌فهمن برای چه چیزهایی باید از جون مایه گذاشت و چه چیزهایی رو باید رها کرد و گذشت. تا وقتی جوونیم با ضرباهنگ تند زندگی میدویم و انگار می‌خوایم با عجله همه چیزو به دست بیاریم. آرزوهای دور و دراز داریم و خوشبختی و رضایت رو توی رسیدن به اونها میبینیم. غم و شادیا، ترس و آرامش‌ها و بقیه احساسات مثل هوای بهاری می‌مونن و تند تند تغییر می‌کنن. بیشتر توجهمون به بیرونه تا به خودمون... ولی بیشتر پدربزرگ مادربزرگ‏ها به یک سکون و تعادلی رسیدن که جز با تجربه به دست نمیاد، برای اون‏ها خوشبختی نشستن زیر سایه درخت، کنار یک عزیز و خوردن یک چای یا یه پَر میوه‏‌س... به آهستگی... با آرامش... با صفا... @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کجایی بی‌بی؟ الان که پیش هم نیستیم، شبها با کی حرف میزنی؟ کی پیشته؟ بی‌بی کسی هست سرشو بذاره روی پات و آروم بخوابه و تو موهای شقیقه‌شو نوازش کنی؟ کسی هست که وقتی ناراحته، دعواش کردن، قهر کرده، یا ترسیده بیاد پیشت آرومش کنی؟ الان کیو نصیحت میکنی؟ بی‌بی همیشه می‌گفتی «غصه نخور... بزرگ می‌شی یادت میره». بی‌بی من چقدر باید بزرگ بشم که غصه نبودنت یادم بره؟ ‌ راستی بی‌بی... سرمایی بودی... حواستم به همه بود که سردشون نشه... الان کجایی؟ اونجا سرد که نیست؟ کسی هست روتو بکشه سرما نخوری؟ کسی هست برات یه فنجون چایی بیاره؟ ‌ بی‌بی، شبها کی به صدای ناز قرآن خوندنت گوش میده و کیف می‌کنه؟ ‌ بی‌بی... وقتی بودی که قدرتو ندونستم... شب قدره بی‌بی ... حواست هست برا من دعا کنی؟ میشه دعا کنی؟ ‌ ‌ الهی این شبها بهترین مقدرات برای همه شما عزیزان رقم بخوره... الهی خدا همه عزیزانتون رو براتون نگه داره و همه رفتگان رو غرق رحمت کنه. التماس دعا ‌ ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک چیز جالب در قدیم این بود که آدم‌ها کمتر از الان حالشون رو به عناصر بیرون از خودشون گره می‌زدن. نمی‌دونم... شاید یه پختگی، یک بینش... یک چیزی بود که داشتن و با وجود اون، با هر سطح از امکانات کنار میومدن و با همون شرایط سعی می‌کردن زندگی کنن. اون موقع‌ها هم زن‌ها و هم مردها، برای این که جایگاه خودشونو ارتقا بدن، توی کورس رقابت بیشتر بخر و‌بیشتر داشته باش نمی‌افتادن. در عوض تلاش می‌کردن دانش یا مهارتهای خودشونو بالا ببرن. حتما قدیمی‌ترها یادشون هست که مثلا دستخط خوب داشتن چقدر اهمیت داشت. یا مثلا اشعاری که شخص به یاد داشت و می‌تونست در شرایط مقتضی بخونه. ‌ بابابزرگ خدابیامرز من هم خیلی براش مهم بود که ما نوه‌ها از همین دست فرهیختگی‌ها به دست بیاریم! برامون وقت می‌ذاشت و کتاب می‌خوند. یا مثلا یه سری امکانات برامون تهیه می‌کرد که بتونیم مهارتهای هنری یا فنی‌مون رو ارتقا بدیم. خدابیامرز همیشه بهمون اهمیت می‌داد و برامون وقت می‌ذاشت. بابابزرگ ممنونم ازت... هر جا هستی روحت شاد.‌ ‌ پ.ن: بابت تاخیر در پست این هفته عذر می‌خوام. تمام هفته مشغول ساخت و ساز و نجاری بودم! 😊 ‌‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه شب خنک توی یه تابستون گرم... یه حیاط جارو شده و باغچه آب داده شده... با عطر خاک خیس و اطلسی‌ها و شب‌بوها یه قالیچه پهن شده و چندتا تشک و پتو و بالش با خنکای لذت بخش اولشون چندتا مهمون و بچه‌هاشون... و مخصوصا یکی دو تا از بزرگترا که هنوز شیطنت کودکی یادشون نرفته و حسابی پایه‌ن! ‌ آخر تفریح و عشق و حال بود!! تا پر و پنبه توی بالش و متکاها روی سر و کله‌هامون خالی نمی‌شد بی‌خیال نمی‌شدیم! ‌ یادش به خیر واقعا ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دلم صبح تابستون میخواد... روی تراس خونه بابابزرگم... بیدار شدن توی هوای سرد صبحگاهی، ولی زیر یه لحاف گرم و سنگین. ‌‌ بابابزرگم سر صبح باغچه‌ها رو آب داده و بوی باغچه خیس و گل محمدی‌هایی که مادربزرگم چیده و توی سبد ریخته فضا رو پر کرده. ‌ سفره صبحونه پهن شده و چای تازه‌دم... و رادیوی همیشه روشن بابابزرگ و صدای دلنشین عباس شیرخدا... که یک روز پرتکاپوی دیگه رو وعده میداد. دلم لحظه لحظه شادی‌های بی‌بهانه کودکی رو میخواد، در عصری که نه پدربزرگ هست، نه مادربزرگ نه اون تراس و نه حتی اون خونه... ‌ دلهاتون پر از شادی‌های بی‌بهانه... ‌ ‌‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6