eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
45 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
پدربزرگ مادربزرگ‌ها معنی زندگی رو بهتر می‌فهمن. هیجانات و تندروی‏ها رو پشت سر گذاشتن و می‌فهمن چی مهمه و چی مهم نیست. می‌فهمن برای چه چیزهایی باید از جون مایه گذاشت و چه چیزهایی رو باید رها کرد و گذشت. تا وقتی جوونیم با ضرباهنگ تند زندگی میدویم و انگار می‌خوایم با عجله همه چیزو به دست بیاریم. آرزوهای دور و دراز داریم و خوشبختی و رضایت رو توی رسیدن به اونها میبینیم. غم و شادیا، ترس و آرامش‌ها و بقیه احساسات مثل هوای بهاری می‌مونن و تند تند تغییر می‌کنن. بیشتر توجهمون به بیرونه تا به خودمون... ولی بیشتر پدربزرگ مادربزرگ‏ها به یک سکون و تعادلی رسیدن که جز با تجربه به دست نمیاد، برای اون‏ها خوشبختی نشستن زیر سایه درخت، کنار یک عزیز و خوردن یک چای یا یه پَر میوه‏‌س... به آهستگی... با آرامش... با صفا... @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کجایی بی‌بی؟ الان که پیش هم نیستیم، شبها با کی حرف میزنی؟ کی پیشته؟ بی‌بی کسی هست سرشو بذاره روی پات و آروم بخوابه و تو موهای شقیقه‌شو نوازش کنی؟ کسی هست که وقتی ناراحته، دعواش کردن، قهر کرده، یا ترسیده بیاد پیشت آرومش کنی؟ الان کیو نصیحت میکنی؟ بی‌بی همیشه می‌گفتی «غصه نخور... بزرگ می‌شی یادت میره». بی‌بی من چقدر باید بزرگ بشم که غصه نبودنت یادم بره؟ ‌ راستی بی‌بی... سرمایی بودی... حواستم به همه بود که سردشون نشه... الان کجایی؟ اونجا سرد که نیست؟ کسی هست روتو بکشه سرما نخوری؟ کسی هست برات یه فنجون چایی بیاره؟ ‌ بی‌بی، شبها کی به صدای ناز قرآن خوندنت گوش میده و کیف می‌کنه؟ ‌ بی‌بی... وقتی بودی که قدرتو ندونستم... شب قدره بی‌بی ... حواست هست برا من دعا کنی؟ میشه دعا کنی؟ ‌ ‌ الهی این شبها بهترین مقدرات برای همه شما عزیزان رقم بخوره... الهی خدا همه عزیزانتون رو براتون نگه داره و همه رفتگان رو غرق رحمت کنه. التماس دعا ‌ ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ یکی از تفریحات زمان کودکی ما که تقریبا عمومیت هم داشت، خوندن بود. انواع کتاب و مجله. روزها رو می‌شمردیم که شماره بعدی نشریه که دوست داریم بیاد و بخونیم. کیهان بچه‌ها اون زمان خیلی طرفدار داشت و انصافا هم خیلی دلچسب بود. من اما انواع نشریات از هر شکل و مدلی می‌خریدم و میخوندم. دانستنیها، دانشمند و فکاهیون بالای لیست رده‌بندی من بودند. البته خیلی از مطالبشو نمی‌فهمیدم ولی به شدت دوست داشتم. از کیوسک مطبوعات که می‌خریدم به خونه نرسیده تقریبا تموم میشد! یک کتاب فروشی هم اول بازار امام رضای مشهد بود به اسم کتاب فروشی فردوسی. یک مرد دوست داشتنی و مهربون هم صاحب کتاب فروشی بود. من کارم شده بود این که هر روز برم جلوی پیشخون مغازه و کتاب‌های رنگارنگ و خوشگلی که اغلب آثار ژول ورن بود و جلدشون با تصاویر زیبای مرحوم صادق صندوقی مزین شده بود نگاه کنم و کیف کنم. هر از گاهی هم پولم می‌رسید و یکی می‌خریدم و می‌خوندم. یه سری کتاب دیگه هم بود اون زمان به ترجمه آقای کاظم فائقی که خیلی جذاب بود. کار و سرگرمی در خانه، اسرار شعبده‌بازی و چندتا کتاب دیگه که ساعات زیادی رو میشد باهاش سرگرم شد. کاش می‌تونستم اون لذت‌ها، اون بوی کاغذ کتاب و جوهر چاپ مجله... عطر داخل کتاب‌فروشیها... و اون اشتیاق و خوشی رو هم نقاشی کنم... حیف... ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک چیز جالب در قدیم این بود که آدم‌ها کمتر از الان حالشون رو به عناصر بیرون از خودشون گره می‌زدن. نمی‌دونم... شاید یه پختگی، یک بینش... یک چیزی بود که داشتن و با وجود اون، با هر سطح از امکانات کنار میومدن و با همون شرایط سعی می‌کردن زندگی کنن. اون موقع‌ها هم زن‌ها و هم مردها، برای این که جایگاه خودشونو ارتقا بدن، توی کورس رقابت بیشتر بخر و‌بیشتر داشته باش نمی‌افتادن. در عوض تلاش می‌کردن دانش یا مهارتهای خودشونو بالا ببرن. حتما قدیمی‌ترها یادشون هست که مثلا دستخط خوب داشتن چقدر اهمیت داشت. یا مثلا اشعاری که شخص به یاد داشت و می‌تونست در شرایط مقتضی بخونه. ‌ بابابزرگ خدابیامرز من هم خیلی براش مهم بود که ما نوه‌ها از همین دست فرهیختگی‌ها به دست بیاریم! برامون وقت می‌ذاشت و کتاب می‌خوند. یا مثلا یه سری امکانات برامون تهیه می‌کرد که بتونیم مهارتهای هنری یا فنی‌مون رو ارتقا بدیم. خدابیامرز همیشه بهمون اهمیت می‌داد و برامون وقت می‌ذاشت. بابابزرگ ممنونم ازت... هر جا هستی روحت شاد.‌ ‌ پ.ن: بابت تاخیر در پست این هفته عذر می‌خوام. تمام هفته مشغول ساخت و ساز و نجاری بودم! 😊 ‌‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یه شب خنک توی یه تابستون گرم... یه حیاط جارو شده و باغچه آب داده شده... با عطر خاک خیس و اطلسی‌ها و شب‌بوها یه قالیچه پهن شده و چندتا تشک و پتو و بالش با خنکای لذت بخش اولشون چندتا مهمون و بچه‌هاشون... و مخصوصا یکی دو تا از بزرگترا که هنوز شیطنت کودکی یادشون نرفته و حسابی پایه‌ن! ‌ آخر تفریح و عشق و حال بود!! تا پر و پنبه توی بالش و متکاها روی سر و کله‌هامون خالی نمی‌شد بی‌خیال نمی‌شدیم! ‌ یادش به خیر واقعا ‌ ‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دلم صبح تابستون میخواد... روی تراس خونه بابابزرگم... بیدار شدن توی هوای سرد صبحگاهی، ولی زیر یه لحاف گرم و سنگین. ‌‌ بابابزرگم سر صبح باغچه‌ها رو آب داده و بوی باغچه خیس و گل محمدی‌هایی که مادربزرگم چیده و توی سبد ریخته فضا رو پر کرده. ‌ سفره صبحونه پهن شده و چای تازه‌دم... و رادیوی همیشه روشن بابابزرگ و صدای دلنشین عباس شیرخدا... که یک روز پرتکاپوی دیگه رو وعده میداد. دلم لحظه لحظه شادی‌های بی‌بهانه کودکی رو میخواد، در عصری که نه پدربزرگ هست، نه مادربزرگ نه اون تراس و نه حتی اون خونه... ‌ دلهاتون پر از شادی‌های بی‌بهانه... ‌ ‌‌ ‎ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6