هدایت شده از اشعار حاج محمود ژولیده
#قصیده_ی_ایران_سربلند
به برکت ۱۲ فروردین روز جمهوری اسلامی ایران
تقدیم به روح ملكوتي حضرت امام خميني(ره) و ارواح طیبه ی شهدای انقلاب اسلامي ، دفاع مقدس، مدافع حرم و شهدای جبهه های مقاومت، خدمت، امنیت و سلامت
ایرانِ سربلند، سعادت از آنِ توست
زیرا که اقتدا به ولایت از آنِ توست
وقتی خدا اراده کند سرفرازی اَت
دیگر یقین بدان که عنایت از آن توست
دیری نمیشود که سرافراز تر شوی
یعنی که در جهان، همه عزت از آن توست
علم و عمل میان جوانان، رسد به اوج
تا فتحِ قله های هدایت از آن توست
اصلِ جهاد، دانش و فناوریِ ماست
حالا سلاحِ برترِ خدمت از آن توست
فائق شوی تو بر همه ی دشمنانِ خویش
زیرا امید و وحدت و همت از آن توست
داری به کف، موازنه ی سخت و نرم را
با این سپر، توازنِ قدرت از آن توست
□ □ □
در ابتلا به درد و بلا و عزا و غم
بهروزی و نشاط و سلامت از آن توست
با خود بخوان تو "اِن معَ العُسرِ یُسر" را
مومن بمان که صبر و بصیرت از آن توست
تحریم ها بهانه ی خوبی برای ماست
تهدیدها نمانَد و فرصت از آن توست
دارم یقین، شوی پس از این، سربلند تر
تا واژه ی امامت و امت از آن توست
روحِ بلندِ حضرتِ روح خداست شاد
بنیانگذارِ مکتب و نهضت از آن توست
با رهبرم بگو ، بِرهَت ایستاده ایم
فرمان بده، اطاعتِ ملت از آن توست
مستضعفین بنام تو دلبسته اَند و بس
چون دیده اَند، روح عدالت از آن توست
نظم نوین، تمدن اسلامیِ شماست
بر قلب های پاک، حکومت از آن توست
□ □ □
اینک براهِ فاطمه نزدیک میشویم
ایرانِ من، رضایتِ عصمت از آن توست
زهرای اطهر است دعا گوی رهبرت
دستِ دعای آل نبوت از آن توست
این سرزمین، وَلایتِ موسی بنِ جعفر است
چندین حرم، ز عصمت و عترت از آن توست
این مملکت، هماره ولی نعمتش رضاست
بر شاهِ طوس، عرضِ ارادت از آن توست
اینجا حسینِ فاطمه فصل الخطابِ ماست
احیای راه سرخِ شهادت از آن توست
قرآن و عترتند، دو بالِ پریدنَت
اشک و دعا و روضه و هیئت از آن توست
ما را مدافعانِ حرم نام داده اَند
حفظِ حریمِ کوی وِلایت از آن توست
□ □ □
گفتیم اگر چه آنهمه مِکنت از آن توست
با اینهمه، هزار حکایت از آن توست
از شاهراهِ کرب و بلا، قدس میرویم
فتحُ الفتوحِ جنگ، نهایت از آن توست
مستکبرین، عجیب به وحشت فتاده اَند
فهمیده اَند، پرچم نصرت از آن توست
بیهوده پایگاهِ فراوان بنا کنند
انبارهای قدرت و ثروت از آن توست
آل سعود، قابلِ این حرفها که نیست
حیَّ علَیَ الجهاد، غنیمت از آن توست
لبنان، یمن، عراق، فلسطین و سوریه
فرماندهیِ اینهمه دولت از آن توست
چرخِ مقاومت، چو بچرخد به منطقه
از نیل تا فرات، ز نصرت از آن توست
پا در رکابِ یاریِ مهدی نهاده ایم
پس صبر کن که فیضِ زیارت از آن توست
ای نایبِ امام زمان، تا فرج بمان
چون دادنِ علَم به امامت از آن توست
فروردین ۹۹ / ماه شعبان المعظم
#قصیده_ی_ایران_سربلند
@hajmahmoodzholideh
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌺🌺🌺
🌺🌺
🌺
#سیزده_بدر_با_طعم_شهادت🌹🌹
#عملیات_بیت_المقدس_4
✍🏿✍🏿✍🏿 راوی: #جعفر_طهماسبی
#روز_13_فروردین بود که با تعدادی از بچه ها رفتیم برای جمع کردن چادر بچه هایی که روز قبل شهید شده بودند.
روز سیزده بدر و از طرفی هم #شب_نیمه_شعبان بود گفتیم روحیه بچه ها عوض بشه . به مهدی صور اسرافیل اشاره کردم و اون هم روی ما رو زمین نگذاشت و شروع کرد سرود خوندن .
گفت برادر ها من هرچی میگم شما بگید. گرفت ، گرفت ..
مهدی خوند...فلق دوباره رنگ خون گرفت و همه بچه ها یک صدا میگفتند گرفت، گرفت و میزدند زیر خنده. و بعد هم چون شب نیمه شعبان بود با هم سرود" ای ولی عصر" رو خوندیم .
به مقرکه رسیدیم همه چیز به ریخته و روی زمین خوابیده بود با کمک بچه ها چادرها رو روی پایه هاش بلند کردیم . چادرها که سر پا شد با منظره ای مواجه شدیم که اشک ها رو سرازیر کرد. دیدیم جانماز ها کنار هم در یک ردیف پهن شده و این حکایت میکرد که #دوستان_شهید_ما_برای_نماز_جماعت_ظهر_و_عصر مهیا شده بودند و وقت نماز مقر بمباران شده بود.
چادرها و وسایل شهدا رو جمع کردیم و به طرف شهر بیاره برگشتیم نزدیک غروب بود که به نزدیک مقرمون در بیاره رسیدیم.. دیدم ماشینها چراغ میزنند که جلو تر نرید . #دشمن_شیمیایی_زده. باز به دلمون بد اومد که اینبار هم مقر ما رو زده. تا جلوی مقر رسیدیم .
حاج احمد ماشین رو نگه داشت.
من زودتر از همه پایین پریدم و سر بالایی جلو مقر رو بدو بالا رفتم.
دیدم چادر تدارکات روی درخت آویزونه و یکی هم به پشت روی زمین افتاده.
دلم ریخت و بچه ها رو صدا زدم . دیدم کسی جواب نمیده.. وارد ساختمون شدم همه جا تاریک بود و صدایی از کسی نمیومد .. کف اطاق تعداد زیادی پتو افتاده بود . پتوها رو وارسی کردم. اطاق خالی بود. از ساختمون بیرون اومدم و بچه های دیگه هم رسیدند و همه جا رو وارسی کردیم. یکی از بچه ها صدا زد بچه ها رفتند بالای ارتفاع و کسی اینجا نیست. خاطرمون جمع شد که تلفات زیاد نیست. رفتیم سر وقت چادر تدارکات ... #شهید_رضا_استاد به پشت افتاده بود و صورتش خونی بود. اون رو داخل پتو پیچیدیم و به #معراج_شهدا بردیم.
قرارمون بود که شب #نیمه_شعبان برای ولادت #امام_زمان (ع) جشن بگیریم که هواپیماهای دشمن برنامه ما رو به هم زدند. اون روز نزدیک 50 نفر از بچه ها ی تخریب لشگر 10 سیدالشهداء(ع) مصدوم شیمیایی شدند. یه تعداد که حالشون خراب بود و حالت تهوع داشتن با مینی بوس به بهداری فرستادیم و ما هم که حالمون زیاد بد نبود موندیم . نماز مغرب و عشا رو که خوندیم وضعمون به هم ریخت و سرفه های شدید و خارش پوست شروع شد ... حالت تهوع و درد چشم هم اضافه شد و مجبور شدیم که به بهداری مراجعه کنیم و ما رو فرستادند پاوه و بعد هم کرمانشاه و در نهایت در بیمارستان امیرکبیر اراک بستری شدیم .
در #بمباران_دو_تا_مقر_تخریب_لشگر_ده_سیدالشهدا_علیه_السلام 14 تا شهید دادیم و بیش از پنجاه نفر هم مصدوم شیمیایی شدند. و گردان ما در تهران پخش بین دو تا بیمارستان شد. عده ای در بیمارستان لقمان... تعدادی هم در بیمارستان بقیه الله..
🌺
🌺🌺
🌺🌺🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#شهید_روز_طبیعت
#تخریبجی_شهید
#رضا_استاد
#شهادت : 13 فروردین 67
#شهر_بیاره_عراق
شهادت با #بمب_شیمیایی
✍✍✍ راوی: #برادر_اسماعیلی_پور
رضا از بچه های با صفای #جنوب_شهر بود خودش میگفت بچه شا ه عبدالعظیم.
خیلی لوطی منش بود از همون ابتدای ورودم به #گردان_تخریب یه سری از بچه های شا ه عبد العظیم تا زه دوره آموزشی تخریبشون شروع شده بود اگر اشتباه نکرده باشم مربیشون برادر بزرگوار کوهی مقدم بود که این حقیر هم با ایشان همدوره شدم .توی مسیر رفتن به منطقه عملیاتی توی اتوبوس نشسته بودم که رضا اومد کنارم با همون گویش داش مشتیش.
بهم گفت چطوری بچه محل!
منم زدم زیر خنده
بهش گفتم بابا من بچه خانی آباد نو هستم تو بچه شهر ری .
خندیدوگفت: اره !!! خوب راهی نیست با موتور گازی یک لیتر بنزین راهه.
دیدم چیزی می خواد بگه
بهش گفتم رضا چه خبر؟ گفت یه سوالی دارم ؟
گفتم در خدمتم؟
پرسید به نظرت اگه من شهید بشم پدر مادرم چیکار میکنند؟
خیلی نگرانشون بود. منم به شوخی گفتم تو شهید بشو نگران اونا نباش.
دیدم جدی داره حرف میزنه بهش گفتم داغ و ناراحتی اونا زود گذره اما خوشحالی و شادی تو ابدیه،
خوب از اونجایی که بعد شهادت اخویم تجربه حال و هوای #خانواده_شهدا بعد شهادت عزیزانشونو داشتم کمی براش از اون حال و هوا گفتم دیدم خیلی آروم شد.
گذشت تا #روز_سیزدهم_فروردین_67 توی #منطقه_بیاره داشتیم با بچه ها جلوی مدرسه پتوهارو می تکوندیم و به شوخی #سیزده_بدر میکردیم . که یکدفعه هواپیماهای دشمن حمله کردند.
من و دوسه نفر از بچه ها ابتدا رفتیم تو کانالی که اون دورو برا بود رضا پایین تر از ما جلوی #چادر_تدارکات بود که دقیقا #بمب_شیمیایی کنارش خورد.
توی همون موقع یکی داد زد #شیمییاییه.
یکی هم داد زد بوی بادوم تلخ میاد(یکی از علامت های گاز شیمیایی استشمام بوی بادام تلخ بود).
!خلاصه ماسک و زدیم همراه بچه ها رفتیم رو ارتفاعات.
از اونجا معلوم بود که چند جای یگه رو هم زدند
فکر کنم آشپزخانه لشکر رو هم زده بودند
نزدیکای غروب اومدیم پایین که گفتند #رضا_استاد شهید شده.
یادش به خیر چه زود خدا طلبیدش.
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹
#بمباران_شیمیایی
#مقر_بچه_های_تخریب_لشگر_10
13 فروردین 67
#بیاره_عراق
✍✍✍ راوی: #اسدالله_سلیمانی
روز #بمباران_شیمیایی #مقر_تخریب_در_ بیاره من هم اونما بودم.
خبر #شهادت_بچه ها در مقر نزدیک خط رسیده بود و حاج مجید و احمد خسروبابایی رفته بودند برای پیگیری کارهای آنها.
ما در#مقر_تخریب در بیاره مستقر بودیم.
نماز ظهر و عصر تمام شده بود ولی هنوز ماشین غذا نرسیده بود.
برخی بچه ها خودشان با بعضی خورا کیها که از چادر تدارکات و بقیه چادرها گیر می آوردند سیر می کردند.
من خودم یک مقدار از نوعی سبزی های بهاری که قابل خوردن بود خوردم
احنمال میدادم که هواپیماهای دشمن برای بمبارون پیداشون بشه. رفتم داخل ساختمان و ماسک شیمیایی رو به صورت زدم ودراز کشیدم با این کار میخواستم دیگران رو هم تشویق کنم که برای احتیاط هم که شده ماسک هاشون رو به صورت بزنند.
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که صدای شیرجه هواپیمای دشمن و صدای مهیب اصابت بمب روی زمین آمد،ولی انفجاری صورت نگرفت.
همه از داخل ساختمان بیرون ریختیم.
#چادر_تدارکات که مقابل ساختمان بود به درختی آویزان بود و پیکری غرق خون که بعدا فهمیدیم #شهید_رضا_استاد است اونجا روی زمین افتاده بود . و از بمبی که کنار چادر تدارکات به زمین اصابت کرده بود مواد سمی سفید رنگی فوران میکرد.
بدون معطلی بچه ها را به ارتفاع کنار ساختمان هدایت کردم.
وقتی از رفتن بچه ها مطمئن شدم با یکی دو نفر آمدیم پایین سمت ساختمان.
هنوز بچه های ش.م.ر سر بمب نرسیده بودند.
تعدادی از بچه ها از جمله حاج آقا تاج آبادی هم مجروج شده بودند. اینها را برداشتیم و به بهداری رسوندیم.
حاج تاج آبادی را خودم و بچه های دیگر را هم دوستان دیگر به بهداری رسوندند.
اکیپ خنثی سازی بمب آمدند و چاله بمب را با مواد پر کردند.
#پیکر_مطهر_شهید_رضا_استاد رو هم داخل پتو پیچیده و به #معراج_شهدا فرستادیم ..
فرمانده گردان تخریب از راه رسید و اسامی 20 نفر رو داد که برای ماموریت مین گذاری اعزام شوند
بچه هایی که قرار شد ماموریت بروند جدا کردم و لحظاتی بعد مینی بوس آمد و ما سوار شدیم و حرکت کردیم.
ظاهرا طوریمان نبود. ولی یک مقدار که با مینی بوس رفتیم حال بچه ها خراب شد و همه شروع کردن به استفراغ و...
تا اونجا یادم هست که با هر بدبختی بود خودمان را به بهداری رسوندیم
ابتدا لباس های آلوده بچه ها رو درآوردند و همه رو زیر دوش آب فرستادند تا خودشون رو بشورند.
بعد از دوش گرفتن یه لنگ دادن و همه رو داخل اتوبوس هایی که صندلی نداشت سوار کردند و به عقب فرستادند.
ماها رو یه راست بردند #بیمارستان_امام_رضای(ع) #مشهد ...
🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@alvaresinchannel
#سی_و_سه_سال_قبل
#همین_روزها
#بچه_های_تخریب
چه میکردند👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
#آماده_میشدند_برای_عملیات_کربلای_هشت_در_شلمچه
13 روز از فروردین 66 گذشته بود .
به خاطر فرارسیدن ماه شعبان وایام ولادت امام حسین (ع) ، حضرت عباس(ع) و امام سجاد (ع) بچه های توی خط مقدم مجلس شادی برگزار میکردند.از پشت جبهه هم شیرینی و شربت رسیده بود وبچه ها خوش بودند.
دستور رسید که تیم های شناسایی با دقت بیشتر کار کنند.چون دشمن روی منطقه حساس شده
شب که #بچه_های_تخریب جلو میرفتند مواظب بودند خاک رو زیاد جابجا نکند. و تا اونجا که امکان داشت بدون اینکه دشمن متوجه شود بعضی از #مین_های سر راه رو خنثی میکردند .
بچه ها شبهای آخر مسیر عبور را با سیم #موشک_مالیوتکا نشانه گذاری کردند، چون امکان پهن کردن #طناب_معبر وجود نداشت.
#محور_لشگر_سیدالشهداء(ع) خیلی محدود بود و در این محدوده چند صدمتری باید چند گردان وارد عمل میشدند. فاصله بعضی از معابر ما حتی به صد متر نمیرسید.
روز 17 فروردین 66 بود که #بچه_های_تخریب به گردانها برای باز کردن معابر در میادین مین مامور شدند.
و روز #18_فروردین_سال_66_عملیات_کربلای_8 انجام شد
🍃🌺
🍃🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@alvaresinchannel
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷
🍃🌷
#13_فروردین_سال_99
#گلزار_شهدای_بهشت_زهرا_سلام_الله_علیها
یاد و خاطره همه ی شهدا را گرامی میداریم
@alvaresinchannel
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷
#32_سال_است_که_برادرم_پرکشیده
#دلنوشته_خواهر_شهید_رضا_استاد
روز 13 فروردین سال ۶۷ بود
لباس های نو مون رو پوشیده بودیم و مادرم برای رفتن به زیارت حرم شاه عبدالعظیم (ع) تدارک دیده بود .
پدرم هم حاضر و آماده قدم میزد و میگفت : زود باشید بریم و زود برگردیم شاید امروز رضا بیاد.
با این حرف پدر ، یه دلشوره ای همراه با انتظار در دل مادر و پدرم شعله میکشید.
رفتیم زیارت #حضرت_عبدالعظیم_علیه_السلام و زود برگشتیم ولی از اومدن داداش خبری نبود.
شایدم خبری بود و ما مطلع نبودیم و اون خبر تلخ سه روز دیگه اومد و مارو در حسرت ندیدنش باقی گذاشت.
اون خبر خبر آسمانی شدنش بود.
امروز 13 فروردین 99 سی و دومین سالگرد حسرت ندیدنش را میکشیم.
ممنون میشم مهمان کنید برادر عزیزم #شهید_رضا_استاد رو که به #شهید_روز_طبیعت نام گرفته به ذکر صلوات و فاتحه ای 🥀🥀🥀
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
32سال قبل
یک همچین شبی
شب 14 فروردین که مصادف شده بود با #شب_نیمه_ی_ماه_شعبان
#ولادت_حضرت_مهدی_علیه_السلام
✍✍✍ راوی #جعفر_طهماسبی
روز 13 فروردین سال 67 ، یکساعت به غروب بود که ما از خط برگشتیم و مواجه شدیم با مقری که هدف #بمب_شیمیایی قرار گرفته بود و گاز شیمیایی همه جا را آلوده کرده بود.
قبل از غروب آفتاب یه تعداد بچه های تخریب که حالشون مکصاعد نبود و مدام سرفه میکردند و بالا می آوردن با مینی بوس از #شهر_بیاره_عراق به سمت نوسود رفتند تا در مسیر به بهداری مراجعه کنند تا خدمات عملیات ضد ش.م.ر دریافت کنند . و یه تعداد بچه ها هم که شیمیایی خورده بودند اما حالشون مساعد بود داخل مقر ماندند.
نماز مغرب و عشاء رو خوندیم خیلی دمق بودیم. #شب_نیمه_ی_شعبان بود و اصلا حال و حوصله جشن و شادی نداشتیم .
بعد از نماز رفتیم تا تدارکات لشگر که در شهر بیاره بود تا برگردیم یک ساعتی کشید و ما در منطقه ای که چند بمب شیمیایی خورده بود بالا و پایین میرفتیم.
توی #شهر_بیاره کنار رودخونه بودیم که یکی از رزمندگان ، یه بمب خوشه ای به ما نشون داد که کنار چادرشون خورده بود و عمل نکرده بود.
توقع داشت که ما خنثی اش کنیم
از ترابری دوتا مینی بوس درخواست کردیم که یک تعداد بچه ها باهاش به خط بروند و یه تعداد بچه ها هم به عقب برگردند.
مجددا به مقر تخریب برگشتیم.
بچه ها داشتند سوسیس کالباس سرخ میکردند
من با تعجب فریاد زدم
این همان سوسیس کالباسایی نیست که توی چادر تدارکات بود و بمب شیمیایی کنارش اصابت کرد؟؟
حاج احمد خسروبابایی گفت خب که چی؟؟؟؟
ما پلاستیک های دورش رو کندیم و اگر آلودگی هم بوده با کندن پلاستیک ها رفع شده..
هرچی ما گفتیم اونها گوش ندادند و با ولع خاصی کالباس سوسیس های سرخ شده رو لای نون گذاشتند و خوردند. من ویه تعداد بچه ها هم نون و ماست خوردیم.
بعد از شام مختصری که خوردیم یواش یواش خارش ها شروع شد و آب ریزش از چشم و در نهایت بسته شدن پلک ها هم دنبالش بود.
خارش پوست رو میشد تحمل کرد اما درد سوزش چشم و تاریکی دید عذاب آور بود.
حدود 20 نفر از بچه ها دچار این وضعیت شدند.
حاج آقای مطعیان که #فرمانده_تخریب بود فرمودند که یه مینی بوس رو بردارید و برید بهداری تا وضعیت بدتر نشده. چاره ای نبود نمیشد خارش و درد چشم رو تحمل کرد
بچه ها وسایل شخصی شون رو برداشتند و سوار مینی بوس شدند و تعداد زیاد بود و من و یه تعداد هم کف مینی بوس نشستیم و از بیاره به سمت پاوه حرکت کردیم.
مسیر طولانی بود ..
هم سردمون شده بود و هم درد امان همه رو بریده بود.
عمده بچه هایی که داخل مینی بوس بودند اون هایی بودند که تازه از جنوب اومده بودند برای کمک بچه هایی که عملیات رفته بودندجوان و نوجوان بودند و خیلی هاشون اولین باری بود که وارد چنین شرایط سختی میشد.
توی مینی بوس صدای ناله بعضی میومد.
چشمان بچه ها از شدت درد و سوزش بسته شده بود و تقریبا کسی از درد جرات نداشت چشمش رو باز کنه...
قاسم غلامرضایی جلوی من کف مینی بوس نشسته بود
از درد به خودش میپیچید و ناله میکرد.
با نوک پوتین بهش زدم و گفتم اوس غلام(اسم مستعار قاسم غلامرضایی) تو دیگه ولوم رو پایین بیار.
تو توی جنگ با سابقه ای و از این تلخی ها زیاد دیدی.
در جوابم با ناله گفت: این با همه فرق میکنه.
راضی بودم ترکش بخورم اما اینجوری مصدوم نشم
اوضاع بدی بود
ساعت های سختی گذشت تا به پست امداد #شهر_پاوه رسیدیم.
اونجا همه رو لخت کردند و لباس ها رو کنار ریختند .
به همه گفتند دوش بگیرید و بدنتون را با صابون شستشو بدید.
آب سرد از دوش روی سر بچه ها میریخت و یه درد دیگه هم به دردهامون اضافه شد و اون هم سرما بود.
بعد از حمام گرفتن دو تا تیکه پارچه سفید به ما دادند تا یکی رو بصورت لنگ دور خودمون ببندیم و یکی هم بالاپوش ما باشد.
بچه هایی که زودتر حموم کردند رفتند تا سوار اتوبوس شوند و ما هم ایثارکردیم تا دیگران حموم کنند.
یه پیرمرد مهربونی اونجا بود که هی قربون صدقه ی بچه ها میرفت.
اون رو کنار کشیدم و بعد از کلی توجیه و تفسیر ازش خواستم که اگر ممکن است دوتا شلوار گرم کن برای ما پیدا کن.
دو تا شلوار گرم کن با زحمت پیدا کرد که یکی رو خودم پوشیدم و یکی دیگه رو به حاج ابراهیم قاسمی دادم.
اتوبوس های بی صندلی اونجا بود که صندلی هاش رو جمع کرده و کفش تشک ابری انداخته بودند و همه ی ما رو سوار کردند و به سمت باختران حرکت کرد.اون روزها به کرمانشاه ، باختران میگفتند.
ادامه دارد....................
@alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹
#انا_لله_و_انا_الیه_راجعون
حاج محمود حاج میری پدر بزرگوار
#تخریبچی_شهید_محمد_حسین_حاج_میری
به فرزند شهیدش پیوست
امشب شب #لیله_الدفن این پدر شهید است
با خواندن نماز لیله الدفن از شفاعت فرزند شهیدش بهره مند شوید
محمود فرزند احمد
#تخریبچی_شهید_محمد_حسین_حاج_میری در روز اول فروردین سال 63 در #عملیات_طلائیه به شهادت رسید و هنور #جاوید_الاثر است و این شهید در سن 14 سالگی به شهادت رسید و کم سن ترین شهید #تخریب_لشگر_10 میباشد.
@alvaresinchannel
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹
🌷🌹
#آخرین_تصویر_قبل_از_شهادت
#پادگان_دوکوهه_اسفند_1362
#شهید_جاوید_الاثر_محمد_حسین_حاج_میری
شهادت 1363/1/1 #طلائیه
اولین نفر از سمت راست
برشی از وصیت نامه
#تخریبچی_شهید_محمد_حسین_حاج_میری
🔸اگرخدا مرا انتخاب کرد و به شهادت رسیدم درکفنم یک عدد عکس امام بگذارید، می خواهم در قیامت درپیش حضرت زهرا "س" رو سفید باشم و بگویم که،سربازپسرتو سلاله پاک پیامبربودم.
🔸 درموقع دفن یک عدد پیشانی بندی که درداخل وصیتنامه است روی پیشانی ام ببندید زیرا که می خواهم پیشانی بندم درروز قیامت به همه نشان دهد که سربازپسرفاطمه بوده ام و برای لبیک گفتن به او به جبهه رفته ام .
🔸ازقول من به امام بگوئید اگربدنم را تکه تکه کنند و تکه های بدنم را درآتش بیفکنند و خاکسترحاصلم را درآب بریزند و زانپس به هوا پرتاپ کنند دست ازتو برنخواهم داشت.
@alvaresinchannel