eitaa logo
این عماریون
327 دنبال‌کننده
258.5هزار عکس
71.4هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
نریمانی شش ماه از من بزرگتر هستند ولی از لحاظ درسی و تحصیلی در یک سال بودیم و نخستین اعزام شهید سال 92 بود و زمانی که بنده باردار بودم و نمی‌دانستم کجا می‌خواهند بروند. زمان‌هایی بود که ماموریت آقا محمود سه هفته طول می‌کشید و من هیچ سوالی درباره مکان ماموریت ایشان نمی‌کردم  ولی خیلی سخت بود و اوقاتی  از نحوه چمدان  جمع کردن نریمانی متوجه اعزام ایشان  می‌شدم. نریمانی برای اعزام معطلی نداشتند و بار آخر که می‌خواستند بروند حرف‌های جدید زدند. بعد از هر ماه یک هفته در خانه بودند و  یکسال ماموریت‌های ایشان به این شکل ادامه داشت. بارها به محمود گفتم ما را هم سوریه  ببرید تا زندگی کنیم ولی ایشان می‌گفتند زندگی در آنجا با فرزند بسیار سخت است. در اعزام به سوریه هیچ وقت از حرف نمی‌زدند و بر این نکته تاکید داشتند که  پشت جبهه مشغول فعالیت هستند. شاید درست می‌گفتند چون آقا محمود لیاقت  را داشتند.🍃⚘🍃
۷۰ دفاع مقدس، لشکر ویژه کربلا "رمضانعلی صحرایی" 🍃🌷🍃 درسال   ۱۳۳۰#  در رستمکلا ، شرقی ترین شهر مازندران در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد. 🍃🌷🍃 متاهل بود و  ۴ فرزند به یادگار دارد جواد ایشان بود که در داشت و مقدس بودند. 🍃🌷🍃 با اینکه زندگی در مناطق زده با سختی ها و دلهره های فراوانی همراه بود،ولی  در دوران جنگ به همراه همسر و 4 فرزندش از مازندران هجرت و در شهر اهواز ساکن شدند. 🍃🌷🍃 به همراه ، و 67 در های در کنار بزرگی چون ، ، ، ، ، ، و حضور داشت. 🍃🌷🍃
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ بازنشر/تنها فیلم بجا مانده از پدر رهبر معظم انقلاب. 👌ببینید و لذت ببرید. ؛ فرزند این عالم بزرگ است. 🇮🇷
╭━⊰✨﷽✨⊱━╮ 💢 آموزش نه گفتن کودک به کودکان خود بیاموزید به غریبه ها بگویند و و نگویند عمو و خاله. عمو و خاله گفتن موجب ایجاد زمينه اعتماد در کودکان می‌شود و می‌تواند به راحتی آنها را فریب دهد
به روایت از برادر : ما در خانواده سه برادر هستیم؛ من برادر بزرگ‌ترم، قاسم وسطی و هم و خانواده و پدر و مادرمان بود. ۱۰ سالی از بزرگ‌تر بودم و همیشه سعی می‌کردم مثل یک بزرگتر (البته از نظر سنی) از او مراقبت کنم.😔 🍃🌷🍃 چهارشنبه سوری سال ۹۲ هم در معصوم (ع)🌷بودم که دلم طاقت نیاورد و ساعت یک ربع به هفت غروب به زنگ زدم و گفتم بیا 🌷 پیش خودم. دلم شورش را می‌زد. بود و به لحاظ شغلی در چنین روز‌هایی خطرات زیادی او و همکارانش را تهدید می‌کرد.😭 🍃🌷🍃 گفت: سر پست هستم و نمی‌توانم ترک کنم. نسبت به وظیفه بود و را همیشه در می‌گذاشت. حتی دو تا خودکار در جیبش می‌گذاشت که مبادا از خودکار استفاده شخصی بکند.😭😭 🍃🌷🍃 آن شب وقتی خانه آمدم، تقریباً یک ربع به ۱۰ شب بود. یک نفر زنگ زد و گفت: شما برادر هادی هستید؟ گفتم: بله. گفت: همکارش هستم و مجروح شده است. قبلاً هم حین انجام بار شده بود.😔 🍃🌷🍃
برای معرفی شهید امروز سراغ تازه عروسی رفتیم که دامادش را به حجله‌ی شهادت فرستاده و خود زینب‌گونه و استوار راهش را ادامه می‌دهد و وقتی هم‌کلامش می‌شوی، می‌بینی هیچ کم از همسفر شهیدش ندارد و هم‌صحبتی با او هم‌صحبتی با خود افلاکی است. سمیه یل‌هیکل آباد، همسر شهید وقتی شهید را وحید  و وقتی وحیدم می‌گفت، قلبش به تپش می‌افتاد و دلتنگ محبوبش💔 بود.
لطفا از خودتان برایمان بگویید. من سمیه یل‌هیکل آباد، متولد سال 1373 و ساکن تبریزفرزند آخر خانواده هستم. 3 سال با وحید اختلاف سنی داشتیم. دانشجوی دانشگاه پیام نور تبریز هستم. از ازدواجتان بگویید؛ چه شد که به شهید فرهنگی جواب مثبت دادید؟ همشیره‌ی وحید هم‌دانشگاهی من بودند که شماره منزل ما را از دوستم گرفته و برای امر خیر پیشقدم شدند. مادرم شرایط خواستگار جدید را برایم گفت و وقتی فهمیدم وحید سپاهی هستند، فکر کردم شاید عقایدمان به هم نزدیک باشد وموافقت کردم خانواده‌شان جهت آشنایی تشریف بیاورند. همان جلسه اول وحیدهم تشریف آورده بودند و من اصلا انتظارش را نداشتم و آماده نبودم و فکر می‌کردم صرفا جهت آشنایی حضوری آمده‌اند. ولی خانواده‌ها اصرار کردند با هم کمی صحبت کنیم. من اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم ولی از آنجا که معیارهای خودم را برای ازدواج می‌دانستم، قبول کردم.
آخر💔😭 روز جمعه بود  و من به شدت نگران بودم نگو که روز جمعه دچار تله‌ی انفجاری شده و از ناحیه‌ی پا مصدوم شده بودند. موج انفجار به حدی بود که به سرشان هم آسیب رسیده بود. آقایی که همراه وحید در بیمارستان بودند، می‌گفتند: وقتی گفتیم با خانواده‌تان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقه‌ی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید.😭 پس از دوروز دچار حمله‌ی ریوی می‌شوند و به می‌رسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بی‌خبر بودم.
عصر سه شنبه پدرم مرا به خانه خودشان رسانده و خودشان بیرون رفتند. تازه وارد منزل شده بودم که تلفن زنگ زد. پدرم بودند؛ می‌گفتند از مجتمع قرآنی نور که وحید آن‌جا فعالیت داشتند، تماس گرفته‌اند و می‌خواهند برای مصاحبه بیایند! من که تا آن موقع نگرانی و اضطرابم را به روی خودم نیاورده بودم، پشت تلفن به هق هق گریه افتادم و از پدرم پرسیدم: اتفاقی برای افتاده است؟ پدرم مشغول نماز بود که تلفن زنگ زد و من جواب دادم. آقا وحید از مجتمع قرآنی نور بود که گفت: آمدنمان لغو شد و روزی دیگر خدمت می‌رسیم. ولی کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و پدرم جواب داد. از لرزش صدای پدرم حس کردم اتفاقی افتاده و خبری شده است. بابا بیرون رفت. نگو دوستانشان خیلی وقت است بیرون خانه منتظرند ولی کسی جرات نداشته خبر را بیاورد. 😭 رفتم سمت در خروجی. وقتی در را باز کردم، همین که دوستان آقا وحید💔 را دیدم و فهمیدم چه خبر شده است😭 و‌فهمیدم که من دیگر رفته است...
از لحظه‌ی استقبالتان در فرودگاه برایمان بگویید؛ چه شد که روسری مشکی سر نکردید؟ وقتی در ماموریت بودند، خیلی با خودم فکر می‌کردم وقتی وحید برگردند چگونه به استقبالشان بروم و کدام لباسم را بپوشم که آقا وحید دوست دارند.آن روز هم همین حس را داشتم. حس می‌کردم برگشته‌اند و به استقبال آقا وحیدم می‌روم. آن روز هم می‌دانستم این استقبال یک استقبال معمولی نیست و من باید عالی به استقبالشان بروم. به رسم خود آقا وحید# دسته گلی خریدم که پر از رز قرمز رنگ بود و به پیشواز همسرم رفتم. حتی یادم می‌آید به آقا می‌گفتم: وقتی برگردی هرچقدر هم فرودگاه شلوغ باشد، بدون اعتنا به مردم به شکر می‌افتم و خدا را شکر می‌کنم که دوباره تو را به من رساند. بعد از رسیدنمان به فرودگاه که هنوز آقا وحید را ندیده بودم، و تابوتشان را می‌آوردند، یاد این حرفم افتادم و همانجا شکر کردم. ولی این بار به‌خاطر بخیر شدن همسرم سجده‌ی شکر به جا آوردم.
یکی دو ساعت بعد حاج‌ آقایی با من تماس گرفت و خیلی خونسرد خبر را داد. دنیا روی سرم خراب شد نمی‌دانستم چکار باید بکنم .... یک ساعت بعد از شنیدن خبر ، به در و دیوار می‌خوردم.😔 به روایت از پدرشهید جواد کوهساری⚘ : می گفتند حرم برای پول می روند. 😔 هیچ احتیاجی به پول نداشت. نو برایش خریده بودم. طبقه ی خانه را هم به نامش زده بودم و ی نامزدی‌ اش را هم کنار گذاشته بودم. پسرم هیچ نیازی نداشت و رفت.😔 پسرم جواد یک سال و نیم پیش از در فاز دوم متروی مشهد و در قرارگاه کار می‌کرد. شده بود و حقوق می‌گرفت. ماشین مدل پایین هم داشت ولی براش ماشین صفر خریده بودم.😔 وقتی را در لباس جنگ دیدم ، سر و صورتش را بوسیدم و گفتم : من راضی‌ ام ، برو ....😔🍃⚘🍃 فوق‌ العاده و حیا بود. ابداً ذره‌ ای لغزش از او ندیدم. یکی از همرزمان او در عراق می‌گفت : در حالی‌ که تیرها مثل از روی سرش رد می‌شدند در حال جمع‌آوری بود تا راه را باز کنه.
⭕️ خلاصه بیانات : 🔺نه به جنگ تحمیلی 🔺نه به صلح تحمیلی 🔺ملت ایران تسلیم‌شدنی نیست 🔺از تهدید نمی‌ترسیم 🔺ورود آمریکا به جنگ ۱۰۰ درصد به ضررش هست 🔺زندگی را با قوت ادامه بدهید 🔺نصرت فقط از جانب خداست 🔺پیروزی ملت ایران قطعی است 🔺 دائم بخوانید:  لاتهِنوا و لاتحزنوا و أنتُمُ الأعلون إِنْ کنتُم مُؤمِنین