#شهید نریمانی شش ماه از من بزرگتر هستند ولی از لحاظ درسی و تحصیلی در یک سال بودیم و نخستین اعزام شهید سال 92 بود و زمانی که بنده باردار بودم و نمیدانستم کجا میخواهند بروند. زمانهایی بود که ماموریت آقا محمود سه هفته طول میکشید و من هیچ سوالی درباره مکان ماموریت ایشان نمیکردم ولی خیلی سخت بود و اوقاتی از نحوه چمدان جمع کردن #شهید نریمانی متوجه اعزام ایشان میشدم.
#شهید نریمانی برای اعزام معطلی نداشتند و بار آخر که میخواستند بروند حرفهای جدید زدند. بعد از هر ماه یک هفته در خانه بودند و یکسال ماموریتهای ایشان به این شکل ادامه داشت. بارها به #آقا محمود گفتم ما را هم سوریه ببرید تا زندگی کنیم ولی ایشان میگفتند زندگی در آنجا با فرزند بسیار سخت است. در اعزام به سوریه هیچ وقت از#شهادت حرف نمیزدند و بر این نکته تاکید داشتند که پشت جبهه مشغول فعالیت هستند. شاید درست میگفتند چون آقا محمود لیاقت#شهادت را داشتند.🍃⚘🍃
#جانباز ۷۰#درصد دفاع مقدس، #فرمانده لشکر ویژه کربلا "رمضانعلی صحرایی"
🍃🌷🍃
درسال ۱۳۳۰# در رستمکلا ، شرقی ترین شهر مازندران در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
🍃🌷🍃
متاهل بود و ۴ فرزند به یادگار دارد #آقا جواد #اولین #فرزند ایشان بود که #همراهش در #جبهه #حضور داشت و #کوچکترین #رزمنده #دفاع مقدس بودند.
🍃🌷🍃
با اینکه زندگی در مناطق #جنگ زده با سختی ها و دلهره های فراوانی همراه بود،ولی در دوران جنگ به همراه همسر و 4 فرزندش از مازندران هجرت و در شهر اهواز ساکن شدند.
🍃🌷🍃
به همراه #پدر ، #پسر و #برادرش 67#ماه در #جبهه های #جنگ در کنار #سرداران بزرگی چون #شهیدان #بلباسی ، #خنکدار ، #عمویی ، #محسنی ، #ولیپور ، #مظفری ، #شیرسوار و #اکبری حضور داشت.
🍃🌷🍃
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ بازنشر/تنها فیلم بجا مانده از پدر رهبر معظم انقلاب.
👌ببینید و لذت ببرید. #آقا ؛ فرزند این عالم بزرگ است.
🇮🇷
به روایت از برادر#شهید :
ما در خانواده سه برادر هستیم؛ من برادر بزرگترم، قاسم وسطی و #هادی هم #تهتغاری و #عزیزدردانه خانواده و پدر و مادرمان بود. ۱۰ سالی از #هادی بزرگتر بودم و همیشه سعی میکردم مثل یک بزرگتر (البته از نظر سنی) از او مراقبت کنم.😔
🍃🌷🍃
چهارشنبه سوری سال ۹۲ هم
در#امامزاده معصوم (ع)🌷بودم که دلم طاقت نیاورد و ساعت یک ربع به هفت غروب به #هادی زنگ زدم و گفتم بیا #امامزاده🌷 پیش خودم. دلم شورش را میزد. #پلیس بود و به لحاظ شغلی در چنین روزهایی خطرات زیادی او و همکارانش را تهدید میکرد.😭
🍃🌷🍃
گفت: سر پست هستم و نمیتوانم ترک #مسئولیت کنم. #هادی نسبت به #انجام وظیفه #حساس بود و #کارش را همیشه در #اولویت میگذاشت. حتی دو تا خودکار در جیبش میگذاشت که مبادا از خودکار #بیتالمال استفاده شخصی بکند.😭😭
🍃🌷🍃
آن شب وقتی خانه آمدم، تقریباً یک ربع به ۱۰ شب بود. یک نفر زنگ زد و گفت: شما برادر #آقا هادی هستید؟ گفتم: بله. گفت: همکارش هستم و #هادی مجروح شده است. #برادرم قبلاً هم حین انجام #مأموریت #دو بار #مجروح شده بود.😔
🍃🌷🍃
برای معرفی شهید امروز
سراغ تازه عروسی رفتیم که دامادش را به حجلهی شهادت فرستاده و خود زینبگونه و استوار راهش را ادامه میدهد و وقتی همکلامش میشوی، میبینی هیچ کم از همسفر شهیدش ندارد و همصحبتی با او همصحبتی با خود #شهید افلاکی است.
#بانو سمیه یلهیکل آباد، همسر شهید
وقتی شهید را #آقا وحید و وقتی وحیدم میگفت، قلبش به تپش میافتاد و دلتنگ محبوبش💔 بود.
لطفا از خودتان برایمان بگویید.
من سمیه یلهیکل آباد، متولد سال 1373 و ساکن تبریزفرزند آخر خانواده هستم. 3 سال با #آقا وحید اختلاف سنی داشتیم. دانشجوی دانشگاه پیام نور تبریز هستم.
از ازدواجتان بگویید؛ چه شد که به شهید فرهنگی جواب مثبت دادید؟
همشیرهی #آقا وحید همدانشگاهی من بودند که شماره منزل ما را از دوستم گرفته و برای امر خیر پیشقدم شدند. مادرم شرایط خواستگار جدید را برایم گفت و وقتی فهمیدم #آقا وحید سپاهی هستند، فکر کردم شاید عقایدمان به هم نزدیک باشد وموافقت کردم خانوادهشان جهت آشنایی تشریف بیاورند.
همان جلسه اول #آقا وحیدهم تشریف آورده بودند و من اصلا انتظارش را نداشتم و آماده نبودم و فکر میکردم صرفا جهت آشنایی حضوری آمدهاند. ولی خانوادهها اصرار کردند با هم کمی صحبت کنیم. من اصلا آمادگی صحبت کردن نداشتم ولی از آنجا که معیارهای خودم را برای ازدواج میدانستم، قبول کردم.
#وداع آخر💔😭
روز جمعه بود و من به شدت نگران بودم نگو که روز جمعه دچار تلهی انفجاری شده و از ناحیهی پا مصدوم شده بودند. موج انفجار به حدی بود که به سرشان هم آسیب رسیده بود.
آقایی که همراه #آقا وحید در بیمارستان بودند، میگفتند: وقتی گفتیم با خانوادهتان تماس بگیریم، خواستند با شما صحبت کنند و انگار همان آقا وحید چند دقیقهی پیش نبودند. تمام انرژی و توانشان را جمع کردند تا با شما صحبت کرده و نگذارند شما متوجه شوید.😭
پس از دوروز دچار حملهی ریوی میشوند و به #شهادت میرسند. آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بیخبر بودم.
عصر سه شنبه پدرم مرا به خانه خودشان رسانده و خودشان بیرون رفتند. تازه وارد منزل شده بودم که تلفن زنگ زد. پدرم بودند؛ میگفتند از مجتمع قرآنی نور که #آقا وحید آنجا فعالیت داشتند، تماس گرفتهاند و میخواهند برای مصاحبه بیایند! من که تا آن موقع نگرانی و اضطرابم را به روی خودم نیاورده بودم، پشت تلفن به هق هق گریه افتادم و از پدرم پرسیدم: اتفاقی برای #وحید افتاده است؟
پدرم مشغول نماز بود که تلفن زنگ زد و من جواب دادم. #دوست آقا وحید از مجتمع قرآنی نور بود که گفت: آمدنمان لغو شد و روزی دیگر خدمت میرسیم.
ولی کمی بعد دوباره تلفن زنگ خورد و پدرم جواب داد. از لرزش صدای پدرم حس کردم اتفاقی افتاده و خبری شده است. بابا بیرون رفت. نگو دوستانشان خیلی وقت است بیرون خانه منتظرند ولی کسی جرات نداشته خبر را بیاورد. 😭
رفتم سمت در خروجی. وقتی در را باز کردم، همین که دوستان آقا وحید💔 را دیدم و فهمیدم چه خبر شده است😭
وفهمیدم که #وحید من دیگر رفته است...
از لحظهی استقبالتان در فرودگاه برایمان بگویید؛ چه شد که روسری مشکی سر نکردید؟
وقتی در ماموریت بودند، خیلی با خودم فکر میکردم وقتی #آقا وحید برگردند چگونه به استقبالشان بروم و کدام لباسم را بپوشم که آقا وحید دوست دارند.آن روز هم همین حس را داشتم. حس میکردم برگشتهاند و به استقبال آقا وحیدم میروم.
آن روز هم میدانستم این استقبال یک استقبال معمولی نیست و من باید عالی به استقبالشان بروم. به رسم خود آقا وحید# دسته گلی خریدم که پر از #گلهای رز قرمز رنگ بود و به پیشواز همسرم رفتم. حتی یادم میآید به آقا #وحید میگفتم: وقتی برگردی هرچقدر هم فرودگاه شلوغ باشد، بدون اعتنا به مردم به#سجدهی شکر میافتم و خدا را شکر میکنم که دوباره تو را به من رساند.
بعد از رسیدنمان به فرودگاه که هنوز آقا وحید را ندیده بودم، و تابوتشان را میآوردند، یاد این حرفم افتادم و همانجا #سجدهی شکر کردم. ولی این بار بهخاطر #عاقبت بخیر شدن همسرم سجدهی شکر به جا آوردم.
یکی دو ساعت بعد حاج آقایی با من تماس گرفت و خیلی خونسرد خبر #شهادتش را داد. دنیا روی سرم خراب شد نمیدانستم چکار باید بکنم .... یک ساعت بعد از شنیدن خبر ، به در و دیوار میخوردم.😔
به روایت از پدرشهید جواد کوهساری⚘ :
می گفتند #مدافعان حرم برای پول می روند. 😔#پسرم هیچ احتیاجی به پول نداشت. #ماشین نو برایش خریده بودم. #یک طبقه ی خانه را هم به نامش زده بودم و #هزینه ی نامزدی اش را هم کنار گذاشته بودم. پسرم هیچ نیازی نداشت و رفت.😔
پسرم #آقا جواد یک سال و نیم پیش از #شهادتش در فاز دوم متروی مشهد و در قرارگاه کار میکرد.#بیمه شده بود و حقوق میگرفت. ماشین مدل پایین هم داشت ولی براش ماشین صفر خریده بودم.😔
وقتی #جوادم را در لباس جنگ دیدم ، سر و صورتش را بوسیدم و
گفتم : من راضی ام ، برو ....😔🍃⚘🍃
#جوادم فوق العاده #پاک و #با حیا بود. ابداً ذره ای لغزش از او ندیدم. یکی از همرزمان او در عراق میگفت :#جواد در حالی که تیرها مثل #رگبار از روی سرش رد میشدند در حال جمعآوری #مینها بود تا راه را باز کنه.
⭕️ خلاصه بیانات #آقا:
🔺نه به جنگ تحمیلی
🔺نه به صلح تحمیلی
🔺ملت ایران تسلیمشدنی نیست
🔺از تهدید نمیترسیم
🔺ورود آمریکا به جنگ ۱۰۰ درصد به ضررش هست
🔺زندگی را با قوت ادامه بدهید
🔺نصرت فقط از جانب خداست
🔺پیروزی ملت ایران قطعی است
🔺 دائم بخوانید: لاتهِنوا و لاتحزنوا و أنتُمُ الأعلون إِنْ کنتُم مُؤمِنین