هشتک های #کلاسداری و #حلقه_داری
🔰 #طرح_درس #درسنامه
🔰 #مخاطب_شناسی
🔰 #برنامه_ریزی_درسی
🔰 #آموزش_نوین
➕ #گیمیفیکیشن
🔰 #روش_تدریس
👈 #هم_خوانی
👈 #حفظیات
👈 #بازی
👈 #سوالی #ابهامی #معمایی
👈 #مشارکت_در_کلاس
👈 #رمزی #رمز_گذاری
🔰 #قالب_آموزشی #قالب_ها
👈 #قصه_گویی #قصه
👈 #شعر
👈 #داستان
👈 #معما #چیستان
🔰 #ابزار_آموزشی
👈 #تخته_ماژیک
👈 #پروژکتور
👈 #عکس #کارت
👈 #اعضای_بدن
👈 #فیلم #کارتون
🔰 #اهداف_آموزشی
🔰 #منبع_شناسی
🔰 #محتوا #مواد_آموزشی
👈 #موضوع_درس
👈 #انواع_شروع_ها
👈 #به_نام_خدا
👈 #دکلمه
👈 #کلمات_قافیه_ای
👈 #خودشناسی
🔰 #فضا_سازی
👈 #ایجاد_نشاط_و_سرگرمی
👈 #کلاس_در_طبیعت
🔰 #خصوصیات_مربی
👈 #مهارت و #تخصص
👈 #اخلاق
👈 #جدیت
👈 #اقتدار
👈 #مهربانی
👈 #دلسوزی
👈 #محبت
👈 #دین_داری
👈 #پرسش_گری
👈 #مهارت_سوال_پرسیدن
👈 #مدرک_گرایی
🔰 #استعداد_یابی
🔰 #مشق_تربیتی
👈 #غیبت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 داستان کودکانه صوتی و تصویری
🇮🇷 این داستان : نگار و نگین ۱
🎧 قصه گو : عمو حامد
@amoomolla
🇮🇷 #قصه #داستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 داستان صوتی تصویری کودکانه
🇮🇷 موضوع : نگار و نگین ۲
🎧 قصه گو : عمو حامد
@amoomolla
🇮🇷 #قصه #داستان #احکام_رقص #تولد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 داستان صوتی تصویری کودکانه
🇮🇷 موضوع : شجاعت بچه های محله معین
🎧 قصه گو : عمو حامد
@amoomolla
🇮🇷 #قصه #داستان #کنترل_خشم #شجاعت
📚 🐿 قصه نی نی سنجابک 🐿
🇮🇷 سنجابک ، پنج تا خواهر و برادر داشت .
🇮🇷 و هیچ وقت احساس تنهایی نمی کرد
🇮🇷 ولی چون از همه کوچکتر بود ؛
🇮🇷 مراقبش بودند که صدمه نبیند و زمین نخورد
🇮🇷 و در بازی های خطرناک ، بازیش نمی دادند
🇮🇷 تا آسیبی بهش نرسه .
🇮🇷 به خاطر همین ؛
🇮🇷 همیشه آرزو می کرد
🇮🇷 یک برادر ، کوچکتر از خودش داشته باشه ؛
🇮🇷 تا خودش بزرگ بشه
🇮🇷 و بتونه با بقیه بازی های زیادی بکنه .
🇮🇷 چند روز بعد ، نی نی سنجاب به دنیا اومد
🇮🇷 و سنجابک ، صاحب یک برادر شد .
🇮🇷 نی نی سنجاب ،
🇮🇷 خیلی ریزه میزه و با نمک بود .
🇮🇷 سنجابک ، از دیدن برادر کوچولوی خودش ،
🇮🇷 خیلی خوشحال شده بود .
🇮🇷 یه روز که خواهر و برادراش مدرسه بودند ؛
🇮🇷 از تنهایی حوصله اش سر رفته بود .
🇮🇷 به طرف نی نی سنجاب اومد
🇮🇷 می خواست بغلش کنه و باهاش بازی کنه ؛
🇮🇷 اما مامان سنجابه اجازه نداد و گفت :
🌷 نی نی هنوز خیلی کوچیکه ؛
🌷 باید صبر کنی تا بزرگتر بشه
🌷 و بتونه باهات بازی کنه
🇮🇷 سنجابک ، می خواست با مامان بازی کنه
🇮🇷 اما مامان هم نمی تونست بازی کنه ؛
🇮🇷 چون نی نی ، همیشه تو بغلش بود .
🇮🇷 سنجابک ، رفت تو اتاقش
🇮🇷 و با اسباب بازیهاش بازی کرد .
🇮🇷 اما زود حوصله اش سر رفت و خسته شد .
🇮🇷 بابا سنجابه از راه رسید .
🇮🇷 سنجابک خوشحال شد و دوید تو بغل بابا .
🇮🇷 اما بابا خسته بود و حوصله نداشت
🇮🇷 که با سنجابک بازی کنه .
🇮🇷 سنجابک دوباره ناراحت شد .
🇮🇷 رفت تو اتاقش و روی تخت خوابش خوابید .
🇮🇷 بعد از مدتی ،
🇮🇷 مامان سنجابه صدا زد :
🌷 سنجابک غذا آماده است بیا .
🇮🇷 اما سنجاب کوچولو جواب نداد .
🇮🇷 مامان و بابا آمدند پیش سنجابک ؛
🇮🇷 ولی دیدند سنجابک غصه می خوره
🇮🇷 و خیلی هم ناراحته .
🇮🇷 چشماش پر از اشک شده بود
🇮🇷 و با گریه گفت :
💞 شما منو دوست ندارید .
💞 با من بازی نمی کنید .
🇮🇷 مامان و بابا ، سرشان رو انداختند پایین
🇮🇷 و یک کمی فکر کردند .
🇮🇷 بعد دوتایی با هم ،
🇮🇷 دستهای سنجابک را گرفتند
🇮🇷 و از روی تختخوابش بلندش کردند
🇮🇷 و او را حسابی تابش دادند .
🇮🇷 سنجاب کوچولو خندید .
🇮🇷 مامان و بابا سنجابه ،
🇮🇷 خیلی با سنجابک بازی کردند .
🇮🇷 و سنجابک از شادی و خوشحالی ،
🇮🇷 بلند بلند می خندید .
🇮🇷 یه دفعه ،
🇮🇷 صدای گریه ی نی نی سنجابه بلند شد .
🇮🇷 مامان و بابا گفتند :
🌷 بذار گریه کنه
🌷 ما می خوایم با پسرمون بازی کنیم .
🇮🇷 اما سنجابک ،
🇮🇷 دلش برای نی نی سوخت و گفت :
💞 بیاین بریم ساکتش کنیم .
🇮🇷 مامان و بابا و سنجابک ،
🇮🇷 با هم به طرف نی نی رفتند
🇮🇷 تا اونو ساکت کنند .
🇮🇷 @amoomolla
#قصه #داستان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📙 داستان کوتاه شیر و موش
📗 شیری در جنگل ، در حال استراحت بود .
📗 ناگهان ، موشی برای بازی و سرگرمی ،
📗 میان یال و موی شیر می دوید .
📗 شیر از خواب پرید
📗 و با ناراحتی ، موش را گرفت
📗 و خواست که او را بخورد .
📗 موش با ترس و گریه گفت :
🐭 اگر به من رحم کنی و منو نخوری
🐭 من هم یه روزی جبران می کنم
🐭 اگه یه روزی کمک خواستی ،
🐭 حتما کمکت می کنم
🐭 و جواب این محبت و لطف تو رو ،
🐭 به خوبی خواهم داد .
📗 شیر ، به حرفهای موش خندید
📗 و به او گفت :
🦁 تو موشی ، خیلی کوچکی
🦁 آخه چه کاری از دست تو بر میاد ؟!
🦁 چطوری می تونی کمکم کنی ؟!
📗 ولی موش ، باز هم اصرار کرد .
📗 شیر هم دلش سوخت
📗 موش را بخشید و رها کرد .
📗 چند روز بعد ،
📗 شکارچی ها وارد جنگل شدند
📗 و شیر را گرفتند .
📗 شیر ، ناله می کرد و داد می زد : کمک
📗 شیر ، همه تلاش خود را کرد
📗 تا طناب ها را پاره کند
📗 و از آن تله ، بیرون برود ،
📗 اما هیچ فایده ای نداشت .
📗 ناگهان همان موش ، که از آنجا رد می شد
📗 صدای کمک شیر را شنید
📗 به طرف شیر آمد و طناب را جوید
📗 سپس هر دو به سمت جنگل فرار کردند .
📗 شیر ، از موش تشکر کرد
📗 و از اینکه او را نخورد و آزاد کرد
📗 خیلی خوشحال بود .
📗 شیر فهمید که باید با دیگران ،
📗 مهربان بود
📗 چون یک روزی ، جبران خواهند کرد .
🇮🇷 @amoomolla
#داستان_کوتاه #قصه