🍃💛
💛
.
.
| #رسم_شیدایـے |
.
.
هنوز بدن فرمانده لشکر امام حسین پشت
دژ طلاییه در خون مےغلتید و سایه مرگ را
به چشم مےدید. فهمید که شهادت چقدر با
مرگ فاصله دارد. متعجب از امتحان خدا ،
دانست که انتخاب شهادت با اوست. اما
چگونگی انجام آن ، نه. در رمز و راز خلقت
پروردگار پی به عظمت شهدا برد؛ ردانیپور،
حبیب اللهی و...
.
ناگهان نگرانی گره عملیات خیبر، فرماندهی را
در نظرش به شکلی دیگر مجسم کرد؛مظلومیت
و وفاداری بسیجی ها در شرایط سخت جنگ
که اکنون نزدیک تر از ملائک دورش حلقه زده
و التماس میردند که بماند. هر لحظه فاصلهی
بین جسم و روحش بیشتر میشد؛ از آن بالا
جنگ خودی و دشمن، انفجار، شهدا و مقاومت
دژ طلاییه را نیز میدید. دوباره نگاهش افتاد
به دست قطع شده ی خودش.
.
صدایی در گوشش پیچید:" میخواهی بمانی
یا قصد عروج داری؟" خیلی تلاش کرد پاسخش
به ملائک چکیده ی اعتقاداتش باشد.
.
.
قسمتی از کتاب "عقیق"
زندگینامه داستانی شهید حسین خرازی؛
فرمانده لشگر۱۴ امام حسین(ع).
نوشته: نصرتالله محمودزاده.
انتشارات شهید کاظمی.
.
.
I #نابغہهاےعاشقے I
I #معرفے_ڪتاب |
[ @love_geniuses ]
.
.
💛
🍃💛
•📚| #معرفے_ڪتاب
همیشه خواندن خاطرات کسانی که یک شبه مسیر زندگی شان عوض می شود و از بی راهه به راه درست می رسند جذاب و آموزنده است. برخی تصمیم های یک شبه و تغییر و تحول های لحظه ای، دنیای آدمی را آباد می کند و برخی برعکس؛ از دنیا می گذری و به دنیای بعدی می رسید.
داستان محمد عرب از نوع دوم است؛ کسی که جوانی اش در لس آنجلس و گشت وگذار در حال وهوای یکی از بزرگ ترین شهرهای آمریکا گذشته و حالا برای تکمیل کردن مجموعه خوشی هایش راهی ریو دوژانیروی برزیل می شود تا شرکت در کارناوال رقص و موسیقی برزیلی ها هم آلبوم خاطراتش را پر کند.
اما درست در همین لحظات حضور در برزیل و در سروصدای یکی از گروه های موسیقی، جرقه ای ذهن محمد را تکان می دهد و تا به امروز مسیر زندگی اش را عوض می کند.
«چند آیۀ دیگر خواندم و جلو رفتم. تا آیۀ 23 و 24 سورۀ بقره. حس خاصی نداشتم. برای همین قرآن را بستم و گذاشتم کنار. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. چندلحظه ای که گذشت، یک دفعه با خودم فکر کردم که معنی این جمله هایی که خواندم چه بود؟ همان اول کار می گوید: «این است کتابی که راهنمای پرهیزکاران است.» و …
این جملات، شروع جرقه ای است که تا به امروز زندگی خیلی های دیگر مثل محمد عرب را تغییر داده و به مسیر صحیح کشانده است.
📕『@love_geniuses 』•
♥🌱
🌱
.
| #معرفے_ڪتاب |
.
.
صداے روحاللھ در عمق وجودش پیچید:
.
+زینب،اگھ رفتیم ڪربلا ، حاضرے حلقھ
هامون رو بندازیم حرم؟
.
-واے روحاللھ، معلومھ کہ نہ .حلقھهامونـ
تنھها چیز مشترڪ بین منوتوئہ.چہجورے
ازش دل بڪنم؟
.
+ولےاگھ حلقہهامون رو بندازیمحرم، عشقـ
امون جاودانھ میشہ ها . . .
- نمےدونم.حالا بذار قسمتبشھ بریم ڪربلا
اون موقع تصمیم مےگیرم.
.
بعد از شھادت روحاللہ با خودش عهد ڪرد
هروقت ڪربلا قسمتش شد حلقہهایشانـ را
بیندازد داخلضریح. کیسہاے را از قبلآماده
ڪرده بود و روے آن نوشتھ بود :« این
حلقھ هاے من و همسر شھیدم است ڪہ در
دفاع از حرم حضرت زینب شهید شد فقط
خرج ضریح شود.»
حلقھ هایش را از انگشتش بیرون آورد و
درون کیسہ انداخت.در کیسہ را محکم ڪرد
و آن را انداخت درون ضریح. با چشم مسیر
عبورش را دنبال ڪرد. افتادند ڪنارقبر امام
حسین{ع} رو بہ ضریح گفت:« امام حسینــ
حلقھ هاےازدواجم رو انداختم ضریح تا بگم
از بهترین چیزهاے زندگےام گذشتم براےشما
منتے هم نیست. روحاللہ همھ زندگےم بود و
حلقھ هاے ازدواجمونــ تنھا چیزے بود ڪـہ
بینمون مشترڪ بود . هر دوے این ها فداے
شما.»
.
از حرم بیرون آمد. با آرامش عجیبے ڪہ تا بہ
آن روز تجربھ اش نڪردھ بود . خوب معاملہ
ڪرده بود.در ازاےتمام چیزهایے ڪہ داده بود
یڪ چیز گرانبھا بہ دست آورده بود. آن هم
چیزے نبود، جزء[. . . روحاللھِ ابدے . . .]
.
.
*بخشے از ڪتاب دلتنگ نباش*
[ #شهید_روحالله_قربانے ]
.
.
[ @love_geniuse ]
.
.
🌱
♥🌱
🔖📚
📚
↫{ #معرفے_ڪتاب
« ڪمـےدیرتر »
ناشـ📇ـر : نیستان
نویسنـ✍🏻ـده : استاد سید مهدے شجاعـے
سال نشـ📆ـر : 1396
ڪتاب در یڪ جمله:
به زبان شُعارِ آقا بیا!آقابیا! سر داده اند
و بر دل شعار آقا نیا!آقا نیا! جریان دارد💔
📚 @love_geniuses
🔖📚
انصار الحسین(ع)✨
🔖📚 📚 ↫{ #معرفے_ڪتاب « ڪمـےدیرتر » ناشـ📇ـر : نیستان نویسنـ✍🏻ـده : استاد س
#توضیحات_تڪمیلے
این اثر که از چهار فصل زمستان، پاییز، تابستان و بهار تشکیل شده،
نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز.
رمان با یک اتفاق شگفت و غریب آغاز میشود،
جشن نیمهشعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد « #آقا_بیا » سردادهاند…
در این میان جوانی و فریادی که: «#آقا_نیا…» این شروع جذاب ما را با شخصیتهایی آشنا میکند که همه #مدعی_انتظارند
اما وقتی هنگام عمل میرسد و هنگامه عمل به شعارها میرسد، آن نمیکنند که میگفتند.
رمان در فضایی مکاشفهگونه
و بی زمان پیش میرود و مواجه همه آدمها را میبینیم با قصه ظهور…
و کشف چرایی «آقا نیا»ی جوان.
شجاعی در این رمان همه اقشار و همه آدمها را با بهانههایشان برای نخواستن امر ظهور، دقیق و ظریف معرفی میکند.
تا آنجاکه حتی به راوی هم رحم نمیکند و در فضایی بسیار بدیع، خودش را هم در معرض این امتحان میگذارد.
نویسنده در «کمی دیرتر» همه #آفتهای_انتظار را با شخصیتهای قصهاش برای مخاطب روایت نمیکند،
بلکه به #تصویر میکشد و نشانش میدهد…
انسانهای #مدعی_انتظار و #منتظر_ظهور غریبه نیستند؛
نویسنده در پایان همه موشکافیهایش در نقد منتظران به دنبال آن است که #مخاطب #منتظر_واقعی را بشناسد و ببیند که انتظار به فریادهای بلند «آقا بیا» نیست؛
به دلی است که برای حضرت میتپد و اخلاصی که میان زندگی جاری است و آقایی که خودش به دیدار#منتظرانش میآید…
#معرفے_ڪتاب
#نابغہهاے_عاشقے
📕『@love_geniuses 』•