انصار الحسین(ع)✨
〖 #معرفے_شهید』 فرمانده شهید سعید چشمبهراه ♥️ از شهداے اصفهان،در 16سالگےبہ جبهہ اعزام مےگردد و د
🕊🥀
🥀
#دیدار_آخرش_متفاوت_بود
«مامان برای همیشه خداحافظ! ان شاءالله وعده ما باب المجاهدین» هنوز صدای سعید در گوشش است وقتی دیدار آخرشان با این جمله پسرش رقم میخورد. میگوید: «هربار که راهی جبهه بود، پدرش پشت سرش آیتالکرسی و چهارقل میخواند و میگفت به خدا سپردمت عزیزم. اما بار آخر رفتنش جور دیگری بود... آن روز اصرار داشت پدرش جلوتر از او از خانه بیرون برود و بعد خودش. خداحافظیاش با من هم مثل همیشه نبود. دست و روبوسی گرمی کرد و گفت مادر خداروشکر که قسمت شد یکبار دیگر ببینمت. انشاءالله دیدار بعدیمان در باب المجاهدین...
یک جعبه شیرینی هم گرفته بود تا بچهها را خوشحال کند. انگار به همهمان الهام شده بود این دیدار آخر است.»مادر حالا از آمدن خبر شهادت سعید میگوید؛ خبری که 10 روزی زودتر از آمدن پیکرش به خانواده رسیده بود. «خبر شهادتش اواخر بهمن 64 به ما رسید ولی پیکرش نهم اسفند تشییع شد. شب آخری که فردای آن قرار بود پیکرش برسد، خوابش را دیدم. در عالم خواب به من گفت: مامان، بابت جراحاتی که فردا روی بدن من می بینی، ناراحت نباش و بیتابی نکن! هیچ کدامشان را نه حس کردم و نه فهمیدم. خوشحال باش چون من از قفس دنیا آزاد شدم.
آن لحظه آخر هم، امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) بالای سرم آمدند و یک شاخه گل به من دادند و از من خواستند آن را بو کنم. سعید حتی در خواب از من خواست دنبالش بروم تا جایش را در بهشت نشانم بدهم. با هم وارد باغی شدیم که تمام درختان آن به سعید تعظیم میکردند. قصرش هم کنار قصر آقا امام حسین(ع) بود.»خوابهای مادر یکی و دوتا نبوده است، او چند روز قبل از آوردن پیکر پسرش هم خواب میبیند دو خانم سیاهپوش وارد خانهشان میشوند، جلویش مینشینند و به او میگویند اگر بدانی فرزندت چقدر به اسلام خدمت کرده است تا شهید شود، یک قطره اشک هم برای او نخواهی ریخت.
#شاخه_گل_میخک_سوختهای که امام در گلستان شهدا به من داد
مادر میگوید حتی جایی که قرار بود سعید را در گلستان شهدا دفن کنند در خواب به من نشان دادند. «خواب دیدم همینجایی که الان سعید دفن شده است، سکویی بود که وقتی به آن نزدیک شدم، دیدم امام خمینی روی آن نشسته است. امام(ره) وقتی من را دیدند، یک شاخه گل میخک سوخته به من دادند و رفتند.»مادر با خاطراتش به زمستان سال 1344 میرود. به لحظه تولد سعید. «زمستون بود که به دنیا آمد. ساعت 11 شب. اون روزها توی خونه زایمان میکردند. وقتی بچه متولد شد، دیدم یکی از فامیلها شادی عجیبی بابت این موضوع میکند.
با خودم گفتم مگر تولد یک پسر این همه شادی دارد که این بنده خدا اینگونه خوشحال شده است. گذشت تا موقع شهادتش، وقتی با همان بنده خدا مواجه شدم دیدم دارد بلند بلند گریه میکند و میگوید آن روزی که قرار بود این بچه به دنیا بیاید، خواب دیدم یک سیدی آمد و گفت جلوی پای این مسافر بلند شو، او از سفر کربلا آمده است.» مادر از زنده بودن سعید در همه این سال ها میگوید؛ از لحظه لحظههایی که همراه و کمکحالشان در زندگی بوده است. او حتی روز مراسم تشییع سعید هم از همه اقوام و آشنایان میخواهد که لباس مشکی نپوشند.
حتی به پدر سعید هم اجازه این کار را نمیدهد. میگوید: «خودم هم یک لباس رنگ روشن پوشیدم چرا که معتقد بوده و هستم که برای مرده مشکی میپوشند؛ نه برای شهدا که زندهاند و نزد خداوندشان روزی میخورند.» مادر مصداقی دیگر از زنده بودن سعید میآورد «شب هفتهاش دیدم توی حیاط خانه راه میرود، پرسیدم اینجا چه میکنی؟ گفت دنبال نردبان هستم تا یک تابلوی خوش آمدید سر در خانه نصب کنم.»مادر روایتهای متعددی از همراهی و حضور سعید در زندگیشان طی این سال ها دارد. «قرار بود پسر دوممان را زن بدهیم ولی خانهای برایش پیدا نمی شد. خیلی دنبال یک جای مناسب گشتیم ولی بیفایده بود. یک بار در خلوتم به سعید گفتم مامان مگه تو پسر ارشد ما نیستی، مگه تو نباید کمک حال ما باشی؟ نمیخوای کمک کنی؟ همان شب به خوابم آمد و گفت مامان بیاین با هم برویم این خانه را نشانت بدهم، ببینید دوست دارید یا نه. آمدیم همین جا، طبقه پایین، مهتابی را روشن کرد و گفت مامان؛ اینجا را دوست داری؟ فردای آن روز یک نفر آدرس همین خانهای که سعید در خواب به ما نشان داد را به حاج آقا میدهد و میگوید این ملک را قرار است بفروشند. به شب نرسیده همان خانه را قولنامه کردیم.»
#نابغہهاے_عاشقے
🥀 @love_geniuses
🕊🥀
انصار الحسین(ع)✨
🍃| #شهید_شناسـے | 🌙| #شهید_رضا_نادرے ] . . . @love_geniuses . . .
🦋📌
📌
.
.
#شهید_شناسـے
.
.
شهید رضا نادرے، زاده سال 1346 در شهر شاهرود
كہ هم زمانے بہ دنیا آمدنش بامیلاد امام هشتم(ع)
سبب شد تا نام رضا را برایش انتخاب كنند.رضا
از آن دست انسان هایے است كہ هرچقدر بیشتر
در موردش جستجو مے كنے، بیشتر مے فهمے كہ هیچ چیز از او نمے دانے. او ورزشكار، هنرمند و نویسنده اے خوش ذوق بود. دست نوشتہ هایش تنها حسے لطیف ناشے از دارتباطے خالصانہ با معبودے حقیقے را بہ هر خواننده اے منتقل مے كند.
درباره دلاورے هاے او صحبت هاے بسیار شده است. هم رزمانش مے گویند: "رضا نادرے از دیدگاه تأثیرگذارے اش در عملیات مرصاد، همان حسین فهمیده است کہ این بار بہ جاے خرمشهر در كرمانشاه ایفاے نقش مےكند."
.
بخشے از وصیت نامہ ے زیباے این
شهید گرامے را در زیر مےخوانید :↓
[ با شروع انقلاب در دل خود نورے را مشاهده کردم کہ نغمہ آستان ربوبیت تو را سر داده بود. این تحول روزها و شبها بر من بیشتر آشکار شد. مرا به سوے تو میکشید، در اندرون من حالات روحانے ریشه دوانده بود. تا اینکہ بہ من توفیق دادے کہ پاے بہ مکانے بگذارم کہ همہ اش نور و صفا و همہ اش عشق بود. و آن خاک گلگون، جبهہ نام داشت.
کم کم در این بازارِ عشق و عاشقے واژه شهادت را درک کردم. من دیگر از ژرفاے زندگے پست دنیا و وابستگے هایش بیرون آمده بودم.
رابطہ من با تو نزدیک و نزدیکتر میشد. تا اینکہ مرا سخت عاشق خودکردے. بارها درد عاشقے پوست و گوشت و استخوانم را در هم میفشرد. من سرمست از این شور بارها به دیار جبهہ پا نهادم.
اما نمیدانم کہ پایان این ظلمات و تاریکے کے خواهد بود.نمیدانم چہ زمان خورشید تابانِ شهادت تیرگے شب را کنار میزند و سپیده آن، آسمانِ تارِ دلِ مرا روشن مےسازد. چہ شیرین است آن زمانے کہ وعده دیدار حاصل شود. و من با چهره اے بشاش و بدنے خونین و قطعہ قطعہ شده بہ دیدارت بیایم.]
.
.
🌿• #شهید_رضا_نادرے
💌• #نابغہهاے_عاشقے
.
.
|| @love_geniuses ||
.
.
📌
🦋📌
🕊⚡️
⚡️
.
.
.
•|| #شهید_شناسـے 🌙
.
.
.
آبادان محاصره بود و جادۀ اهواز آبادان بسته .
پس براے رفتن بہ آبادان باید از لنچ ڪمڪ مےگرفتیم یا هاورڪرافت . هاورڪرافت ڪہ آن موقع خیلے ڪم بود ، ماند لنچ .
سراغ ناخداے یڪے از لنچ هاے ڪنار بندر رفتیم و از او خواستیم ما را تا آبادان برساند.
_: ها مگه مو از جونوم گذشتم؟یا از سر لنچوم؟
سہ چهار نفرےرفتیم جلوتر و گفتیم : « خب ما هم داریم مےریم آبادان رو از محاصره دربیاریم.» خندۀ مسخره اے ڪرد.
_ گنده تر از شماها نتونستن. شما کجا مےرین؟
مےخواستیم حرفے بزنیم ڪہ عباس گفت : « شماها برینو بسپارینش به من. »
ما اما همانجا ایستادیم.
_دادا دلیل نرفتنت چیہ؟
_ڪاڪو، مو باید از ساحل برم تا تو دید عراقیا نباشم اون وقت ممڪنہ لنچم تو گل گیر ڪنہ.
خودخواهے چنین آدمے را ڪہ دیدیم سہ تایے بلند شدیم. عباس اشاره ڪرد یعنے شما بروید.آمدیم عقب. از دور دیدیم عباس حرف مےزند و او قاه قاه مےخندد.
دلمان می خواست ڪلہ اش را بڪنیم و لنچش را ببریم اما بہ دو سه دقیقه نڪشید دیدیم عباس اشاره مےڪند بیایید سوار لنچ شوید.
صبح موقع پیاده شدن، عباس آخرین نفر بود . دست و روبوسے جانانه اے با ناخدا ڪرد و پیاده شد.
همه بچه ها را بہ یڪ چشم مےدید و براے همہ هم بدون استثنا اسم مےگذاشت ؛ بہ غیر ڪسانے ڪہ مےفهمید از اسم تازه شان خوششان نمےآید . آن ها هم یڪے دو نفر بیشتر نبودند.
اگر همین اسم گذارے ها و شوخے هاے دقیقه اے عباس نبود هیچ ڪدام از شہرستانے ها نمےتوانستند گرماے طاقت فرساے روز و سرماے ڪشنده شب سیستان را تحمل ڪنند.
.
.
.
منبع : ڪتاب سہ تایم پنج دقیقه اے
•| #شهید_عباس_پورمقدم 😇
.
.
.
•|ویراسٺ : #خادم_الشهدا 📇
•| #نابغہهاے_عاشقے 🥀
.
.
.
• 「 @love_geniuses 」•
.
.
.
⚡️
🕊⚡️
🌱🌸
🌸
.
.
| #رسم_شیدایـے |
.
.
نمازش را بسیار با آرامش و خشوع مےخواند.
در بعضے وقتها کہ فراغت بیشترے داشت
آیہ "ایاک نعبد و ایاک نستعین" را هفت بار
با چشمانے اشک بار تکرار میکرد. بہ یاد دارم
از سن ۸ سالگے روزهاش را بطور کامل میگرفت.
او بہ قدری نسبت بہ ماه رمضان مقید و حساس
بود کہ مسافرتها و ماموریت هایش را بہ گونه اے تنظیم میکرد کہ کوچکترین لطمہ اے بہ روزه اش وارد نشود. او همیشہ نمازش را اول وقت مے خواند و ما را نیز بہ خواندن
نماز اول وقت تشویق میکرد
.
.
| #نابغہهاے_عاشقے |
| #شهید_عباس_بابائے |
.
.
[ @love_geniuses ]
.
.
🌸
🌱🌸
🌸✨
✨
.
.
•|| #رایحة_الجنانـ ♥
.
.
.
•||شہید «رمضانعلـے سرائـے»:
.
.
{{ خواهران عزیزم!
اینڪ زمانہ احتیاج بہ
زینبها دارد، احتیاج بہ علـے
اڪبرها دارد،
اے خواهران بزرگوار!
.
زینبوار زندگـے ڪنید
و حجاب خود را بہ عنوان
یڪ شمشیر
حفظ ڪنید و در زندگــے
صبور باشید.}}
.
.
.
"و چہ آسودهـ ↶
° خونٺــ را☝️🏻
• فداے
° حرمٺــ 🌙
• زهرایـے چادرمــ🥀
° ڪردے
• اے شہید ♡ "
.
.
.
.
💭|| #میم_ماهـ
🦋|| #نابغہهاے_عاشقے
.
.
.
.
«« @love_geniuses »»
.
.
.
✨
🌸✨
هدایت شده از دانشگاه خودم
💙📿
📿
.
.
• #رسم_شیدایـے •
.
.
میخواستم بزرگ بشم.درس بخونم مهندس بشم.خاکمو آباد ڪنم.زن بگیرم.مادر و پدرمو ببرم کربلا. دخترمو بزرگ ڪنم و ببرمش پارڪ تو راه مدرسہ با هم حرف بزنیم. خیلے ڪارا دوست داشتم انجام بدم...خب نشد.باید میرفتم از مادرم،پدرم،خاڪم ،ناموسم،دخترم ،دفاع ڪنم.رفتم ڪہ دروغ نباشہ احترام ڪم نشہ. همدیگرو درڪ ڪنیم.ریا از بین بره.دیگہ توهین نباشہ.محتاج ڪسے نباشیم ...
.
.
[ #شهید_ڪاظم_مهدیزاده ]
[ #نابغہهاے_عاشقے ]
.
.
* @love_geniuses *
.
.
📿
💙📿
امروز هم بدون |ٺُ| شب شد🍃
شبت بخیر!💤
فردا خدا ڪند😖
نشود شـــب🌛✨
بدون |ٺُ|...!🍃
#ابوالفضل_مشهدے
#نابغہهاے_عاشقے 🌙❄️
#سالروز_برگشت_آزادگان
°• شهـ🏙ـر آغوش مےشود
شادے حضورتـ😍 را •°
•😇{ #مطهره_امینے
•🥀{ #نابغہهاے_عاشقے
❀° @love_geniuses °❀
انصار الحسین(ع)✨
🔖📚 📚 ↫{ #معرفے_ڪتاب « ڪمـےدیرتر » ناشـ📇ـر : نیستان نویسنـ✍🏻ـده : استاد س
#توضیحات_تڪمیلے
این اثر که از چهار فصل زمستان، پاییز، تابستان و بهار تشکیل شده،
نگاهی است متفاوت و نقادانه به فضای انتظار جامعه امروز.
رمان با یک اتفاق شگفت و غریب آغاز میشود،
جشن نیمهشعبان و مجلسی پرشور و بسیاری که فریاد « #آقا_بیا » سردادهاند…
در این میان جوانی و فریادی که: «#آقا_نیا…» این شروع جذاب ما را با شخصیتهایی آشنا میکند که همه #مدعی_انتظارند
اما وقتی هنگام عمل میرسد و هنگامه عمل به شعارها میرسد، آن نمیکنند که میگفتند.
رمان در فضایی مکاشفهگونه
و بی زمان پیش میرود و مواجه همه آدمها را میبینیم با قصه ظهور…
و کشف چرایی «آقا نیا»ی جوان.
شجاعی در این رمان همه اقشار و همه آدمها را با بهانههایشان برای نخواستن امر ظهور، دقیق و ظریف معرفی میکند.
تا آنجاکه حتی به راوی هم رحم نمیکند و در فضایی بسیار بدیع، خودش را هم در معرض این امتحان میگذارد.
نویسنده در «کمی دیرتر» همه #آفتهای_انتظار را با شخصیتهای قصهاش برای مخاطب روایت نمیکند،
بلکه به #تصویر میکشد و نشانش میدهد…
انسانهای #مدعی_انتظار و #منتظر_ظهور غریبه نیستند؛
نویسنده در پایان همه موشکافیهایش در نقد منتظران به دنبال آن است که #مخاطب #منتظر_واقعی را بشناسد و ببیند که انتظار به فریادهای بلند «آقا بیا» نیست؛
به دلی است که برای حضرت میتپد و اخلاصی که میان زندگی جاری است و آقایی که خودش به دیدار#منتظرانش میآید…
#معرفے_ڪتاب
#نابغہهاے_عاشقے
📕『@love_geniuses 』•
•『 #تلنگرانہ
روزهاست من و تو
انتظار می کشیم
انتظاری جان سوز
برای دیدار یار
ما او را مدت هاست
به تماشای آمدن نشسته ایم
با چشمانمان
دستانمان
و قدری عشق در قلبمان
اما تنها رویِ
صندلی دین نشسته ایم
و فریادِ ایمان برایِ همگان سرداده ایم
تا دیده شویم
قدری رُخ بنماییم
و ناممان را بگذارند
#منتظران_ظهور
دست رویِ دست که نه
دست به تایپ کلمات زیبا برده ایم!
گوش به نواهایِ عاشقی او سپرده ایم!
و آیا یک بار میانِ خلوتمان با خدا
او را خوانده ایم؟!
برای ظهورش اشک ریخته ایم؟!
دستی بلند کرده ایم
برایِ قسم به ابرویِ عمه جانشان
ظهورشان را از پروردگارِ عالمین بخواهیم؟!
و ما این چنین شیعه ایم....
شیعه یِ اسمیِ مولایمانـ💔
✍🏻| #مطهره_امینے
📿| #نابغہهاے_عاشقے
⏰🍃
🍃
.
| #امداد_الھے |
.
.
همراه نيروهاے عراقے مشغول جسٺوجو بوديم.
فرمانده اين نيروها دستور دادهبود در ظرفے ڪہ
ايرانےها آب مےخورند، حق آب خوردن ندارند.
.
همڪلام شدن با ايرانےها خشم اين افسر را در پے داشت.
روزے همين افسر بہ من التماس مےڪرد
ڪہ تو را بہ خدا اين سربندرو امانت بہ من بده.
.
من همسرم بيماره، بہ عنوان تبرڪ ببرم. براتون برمےگردونم.
روے سربند نوشتہ شده بود «يا فاطمه الزهرا(س)»
داخل يڪ نايلون گذاشتم و تحويلش دادم.
.
اول بوسيد و بہ چشماش ماليد.
بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسيد
و به سينه و سرش ڪشيد و تحويلمون داد.
از آن بہ بعد سفره غذاے عراقےها با ما يڪے شد.
.
سر سفره دعا مےڪرديم،
دعا را هم اين افسر عراقے مےخواند:
«اللهم الرزقنا توفيق الشهاده فے سبيلڪ»
.
.
🌊| #رسم_شیدایـے | #خاطرات_تفحص]
| #نابغہهاے_عاشقے ]
.
.
• @love_geniuses •
.
.
🍃
⏰🍃
🍃🌸
#شهیدانه
فرازی از وصیت نامه شهید مهدی باکری🌹
ای عاشقان اباعبدالله!
بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند؛
بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را شکرگزاری به جا آورده باشیم.
وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل؛
بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست، همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب، مقلّد امام باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد.
خدایا!
مرا پاکیزه بپذیر.
#شَہیده_گُـمـنـام
#نابغہهاے_عاشقے 🌙❄️