🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و چهارم)
🔻به آن حوریه گفتم: من میخواهم در میان #باغها و خیمه ها و کنار رودخانه ها گردش کنم و از اینجا با خبر باشم و شاید آشنایی در اینجا ببینم. گفت: در اینجا آزادی آنچه دلت بخواهد #حاضر است، ولی برای ورود به خیمه ها اجازه و سلام لازم است و هنگامی که من وارد اینجا شدم خیمه دختر #بزرگ شما را دیدم و اگر میخواهید به آنجا بروید، من هم همراه شما خواهم آمد.
🔻گفتم البته میروم و برخاستم و با او رفتم در نزدیکی خیمه #سلام کردم. دخترم صدای مرا شناخت با خدمه خود بیرون دویدند پس از دیدار یکدیگر وارد خیمه شدیم به روی تختهای #جواهرآگین نشستیم او و رفقایش در یک صف و من و همراهانم در یک صف روبروی هم. پرسیدم در این #سفر بر تو چطور گذشت؟
🔻گفت: «در منزل اول و در زمین حسد، مقداری از فشارها و سختی ها دیدم و گویا بر غالب #مسافرین این طور سختیها بلکه بدتر از آن وارد میشود. هنگامی که خواهرم مسافر این عالم گردید و شما هم سفرتان نزدیک شد، از خدا #شفای شما را خواستار شدم که والده و خواهران دیگرم بی سرپرست نمانند.»
🔻پرسیدم: از آن #خواهرت که مسافر این عالم گردید چه خبر داری؟ گفت خواهرم را در اینجا دیدم از من در جلالت و بزرگواری بالاتر بود و گویا به غیر از #زمین مسامحه بقیه اراضی را با طیّالارض آمده بود. گفتم رمز کار او این است که قریب هجده سال که از #عمرش گذشت مسافر این عالم شد و مثل ما فرصت نیافت که بار خود را سنگین و کار خود را سخت نماید.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir