🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت دوم
🔻میبینم خویشان و دوستان را که به خانه هایشان میروند حتی زن و بچه خودم که شب و روز در صدد #آسایش آنها بودم. و از بیوفایی آنان بسی اندوهناک شدم و از خوف و #وحشت گور و تنهایی نزدیک بود دلم بترکد.
🔻با حال غربت و وحشت فوق العاده و یأس از غیر #خدا در بالا سر جنازه نشستم، کم کم دیدم قبر میلرزد و از دیوارها و سقف لحد خاک میریزد بخصوص از پایین پای قبر که بسیار تلاطم دارد انگار جانوری آنجا را میخواهد بشکافد و داخل قبر شود و بالاخره آنجا #شکافته شد دیدم دو نفر با چهره هایی وحشتناک و #هیکل مهیب داخل قبر شدند.
🔻مثل دیو های قوی هیکل و از دهان و دو سوراخ بینی هایشان دود و شعله #آتش بیرون میزد و گرزهای آهنین که با آتش سرخ شده بود در دست داشتند و به صدای رعد آسا که گویا #زمین و #آسمان را به لرزه آورده رو به جنازه گفتند...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و پنجم)
🔻من از خوشحالی خود را به قدمهای مبارک حضرت عباس علیه السلام انداختم و #زمین را بوسیده و اشک شوق میریختم. حضرت فرمودند: اگر چه باید در برزخ با زاد و توشه خود این #مسیر را طی نمایید و شفاعت ما آخر کار و در قیامت است اما مدد های باطن ما با شماست و از امثال شما که بارها تشنه در راه #زیارت برادرم بودهاید و اقامه عزای کردهاید، دستگیری میکنیم.
🔻در این میان میدیدم #جوانی کم سن کنار ابوالفضل علیهالسلام نشسته و مثل خورشید میدرخشد که طاقت دیدار نورانیت او را ندارم و بسیار #جلالت و بزرگواری دارد و ابوالفضل علیهالسلام نسبت به او با أدب و فروتنی سخن میگوید. از اطرافیان حضرت پرسیدم، گفت: گویا #علیاصغر علیه السلام است دلیل بر این هم آن خط سرخی بود که مثل طوق در زیر گلوی #نورانیاش دیده میشد.
🔻در جلال و جمال او #مبهوت بودم مرا به قدری مجذوب نمود که توانایی در من نماند که از او نظر بردارم و زیاد نگاه نمودن به بزرگان هم خلاف #ادب باشد. و چون جلال و عظمت او نگاه را میراند و جمال و زیباییاش نگاه را میخواند در بین این دو عمل #متضاد واقع شدم بدنم بشدت می لرزید که نمیتوانستم خودداری کنم.
🔻حضرت علی اصغر علیه السلام توجه به من فرمود؛ گویا #حال مرا فهمید و خلعتی فرستاد به دوش من انداختند و من که این لطف را از ایشان دیدم، #قلبم از آن اضطراب تسکین یافت و فهمیدم محبت طرفینی است و نظر به آن #جمال زیبا بی دردسر شد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و نهم)
🔻سفرمان دوباره آغاز شد چیزی نگذشت که به زمین #حرص رسیدیم، انسان هایی را دیدیم که به شکل سگهای متعفن بد شکل که بعضی چاق و بعضی لاغر بودند و صحرا پر از #لاشه مرده بود که بوی گندش بلند بود و هر دسته از سگها در سر یک لاشه مرده در جنگ و جدال بودند و یکدیگر را میدریدند که مجال خوردن برای هیچکس نبود تا آن که همه از #خستگی می افتادند و آن لاشه همان طور میماند.
🔻دسته هایی بودند پر زور و سگهای #ضعیف را دور میساختند و خود مشغول خوردن میشدند، تا چیزی هنوز نخورده، دیگران باز #هجوم می آوردند بخاطر آن لاشه مرده یکدیگر را می دریدند و چون هر کدام به فکر خود بودند؛ دونفر با هم خوب نبودند و آن #صحرا پر از سگ، و جنگ هفت لشکر برپا بود. إنما الدنيا جيفة وطالبها كلاب (دنیا مرداری است که خواهان آن سگها هستند.)
🔻و بعضی از آنها که این لاشه ها را میخوردند از #دماغشان دود و از پشتشان آتش بیرون میآمد و در خوردن تنها بودند زیرا به حالی گرفتار بودند که سگهای دیگر به نزدیک آنها نمی رفتند. #هادی گفت: اینها مال یتیم خواران و رشوه خوارانند. گفتم: هادی سفارش شده بود که ما دورتر از صحرای #برهوت حرکت کنیم گویا راه را غلط نمودهایم گفت: «اشتباه نکردهایم، آب زیر برهوت است و سموم مهلک او به ما نمیرسد.» از کنار #زمین حرص گذشتیم و رسیدیم به کنار زمین حسد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و چهارم)
🔻به آن حوریه گفتم: من میخواهم در میان #باغها و خیمه ها و کنار رودخانه ها گردش کنم و از اینجا با خبر باشم و شاید آشنایی در اینجا ببینم. گفت: در اینجا آزادی آنچه دلت بخواهد #حاضر است، ولی برای ورود به خیمه ها اجازه و سلام لازم است و هنگامی که من وارد اینجا شدم خیمه دختر #بزرگ شما را دیدم و اگر میخواهید به آنجا بروید، من هم همراه شما خواهم آمد.
🔻گفتم البته میروم و برخاستم و با او رفتم در نزدیکی خیمه #سلام کردم. دخترم صدای مرا شناخت با خدمه خود بیرون دویدند پس از دیدار یکدیگر وارد خیمه شدیم به روی تختهای #جواهرآگین نشستیم او و رفقایش در یک صف و من و همراهانم در یک صف روبروی هم. پرسیدم در این #سفر بر تو چطور گذشت؟
🔻گفت: «در منزل اول و در زمین حسد، مقداری از فشارها و سختی ها دیدم و گویا بر غالب #مسافرین این طور سختیها بلکه بدتر از آن وارد میشود. هنگامی که خواهرم مسافر این عالم گردید و شما هم سفرتان نزدیک شد، از خدا #شفای شما را خواستار شدم که والده و خواهران دیگرم بی سرپرست نمانند.»
🔻پرسیدم: از آن #خواهرت که مسافر این عالم گردید چه خبر داری؟ گفت خواهرم را در اینجا دیدم از من در جلالت و بزرگواری بالاتر بود و گویا به غیر از #زمین مسامحه بقیه اراضی را با طیّالارض آمده بود. گفتم رمز کار او این است که قریب هجده سال که از #عمرش گذشت مسافر این عالم شد و مثل ما فرصت نیافت که بار خود را سنگین و کار خود را سخت نماید.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir