🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت شانزدهم
🔻برای استراحت وارد حجره شدم، حوریهای به روی #تخت نشسته بود که نور صورتش حجره را روشن و چشم را خیره میساخت. #هادی گفت: این حوریه از وادیالسلام بخاطر تو آمده است و به عقد تو درامده است. این را گفت و از #حجره بیرون شد.
🔻نشستیم و به آن #حوریه گفتم حسب و نسب خود را و سبب این که مال من شده ای بیان کن. گفت به خاطر داری که در اوج #جوانی شب جمعه ای زنی را #متعه نمودی؟ گفتم: بلی. گفت خلقت من از آن قطرات آب #غسل تو است.
🔻گفتم آیا میدانی که از چه جهت بر عمل متعه این همه #خواص، مترتب و محبوب عندالله شده است؟ گفت: از آن جهت که همه مردم قادر بر ادای حقوق #ازدواج دائمی نبودند و در صورت نبودن این حکم بسیاری مرتکب #زنا میشدند و مفاسدی زیاد داشت.
🔻شب سپری شد و #صبح هادی آمد و گفت که باید حرکت نمود. برخاستم اسب را سوار شدم و #عصا را به دست گرفتم و سپر را به پشت آویختم و هادی تذکره و جواز راه به من داد و #حرکت نمودیم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و پنجم)
🔻من از خوشحالی خود را به قدمهای مبارک حضرت عباس علیه السلام انداختم و #زمین را بوسیده و اشک شوق میریختم. حضرت فرمودند: اگر چه باید در برزخ با زاد و توشه خود این #مسیر را طی نمایید و شفاعت ما آخر کار و در قیامت است اما مدد های باطن ما با شماست و از امثال شما که بارها تشنه در راه #زیارت برادرم بودهاید و اقامه عزای کردهاید، دستگیری میکنیم.
🔻در این میان میدیدم #جوانی کم سن کنار ابوالفضل علیهالسلام نشسته و مثل خورشید میدرخشد که طاقت دیدار نورانیت او را ندارم و بسیار #جلالت و بزرگواری دارد و ابوالفضل علیهالسلام نسبت به او با أدب و فروتنی سخن میگوید. از اطرافیان حضرت پرسیدم، گفت: گویا #علیاصغر علیه السلام است دلیل بر این هم آن خط سرخی بود که مثل طوق در زیر گلوی #نورانیاش دیده میشد.
🔻در جلال و جمال او #مبهوت بودم مرا به قدری مجذوب نمود که توانایی در من نماند که از او نظر بردارم و زیاد نگاه نمودن به بزرگان هم خلاف #ادب باشد. و چون جلال و عظمت او نگاه را میراند و جمال و زیباییاش نگاه را میخواند در بین این دو عمل #متضاد واقع شدم بدنم بشدت می لرزید که نمیتوانستم خودداری کنم.
🔻حضرت علی اصغر علیه السلام توجه به من فرمود؛ گویا #حال مرا فهمید و خلعتی فرستاد به دوش من انداختند و من که این لطف را از ایشان دیدم، #قلبم از آن اضطراب تسکین یافت و فهمیدم محبت طرفینی است و نظر به آن #جمال زیبا بی دردسر شد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🔴 حلالیت از همه مردم! 😱
🔸از ابتدای #جوانی و از زمانی که خودم را شناختم به حق الناس و بیت المال بسیار اهمیت میدادم. پدرم خیلی به من توصیه میکرد که مراقب #بيتالمال باش مبادا خودت را گرفتار کنی از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این #مطالب را می شنیدم.
🔸برای همین وقتی در #سپاه مشغول به کار شدم، سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی #مشغول نشوم، اگر در طی روز کار شخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم به همان میزان و کمی بیشتر اضافه کاری بدون #حقوق انجام میدادم که مشکلی ایجاد نشود.
🔸با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و #حلال باشد خیلی بهتر است. از طرفی در محل کار نیز تلاش میکردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم. آنجا این موارد را در #نامه عملم میدیدم. جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر کن که بیت المال برگردن نداری و گرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب می کردی!!!
📚 کتاب سه دقیقه در قیامت
➥@ansuiemarg_ir
💎 صدقهای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!!
🔸روزی در دوران #جوانی به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها #خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم #اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به #چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک #رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که #پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ #وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای #حاضر و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری #لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه #ضربه شدید باشه!
🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو #ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک #عقرب به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو #نجات دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در #باشگاه ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. #جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که #همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید #موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به #نفرین ایشان پای تو هم شکست!
📕 کتاب سه دقیقه در قیامت
➥@ansuiemarg_ir