🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت دوم
🔻میبینم خویشان و دوستان را که به خانه هایشان میروند حتی زن و بچه خودم که شب و روز در صدد #آسایش آنها بودم. و از بیوفایی آنان بسی اندوهناک شدم و از خوف و #وحشت گور و تنهایی نزدیک بود دلم بترکد.
🔻با حال غربت و وحشت فوق العاده و یأس از غیر #خدا در بالا سر جنازه نشستم، کم کم دیدم قبر میلرزد و از دیوارها و سقف لحد خاک میریزد بخصوص از پایین پای قبر که بسیار تلاطم دارد انگار جانوری آنجا را میخواهد بشکافد و داخل قبر شود و بالاخره آنجا #شکافته شد دیدم دو نفر با چهره هایی وحشتناک و #هیکل مهیب داخل قبر شدند.
🔻مثل دیو های قوی هیکل و از دهان و دو سوراخ بینی هایشان دود و شعله #آتش بیرون میزد و گرزهای آهنین که با آتش سرخ شده بود در دست داشتند و به صدای رعد آسا که گویا #زمین و #آسمان را به لرزه آورده رو به جنازه گفتند...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت سوم
🔻 آن دو ملک به صدای #رعد آسا که گویا زمین و آسمان را به لرزه آورده از جنازه پرسیدند: مَن ربک؟ (خدای تو کیست؟) و من از ترس و #وحشت نه دل داشتم و نه زبان و فکر کردم که جنازه بی روح جواب اینها را نخواهد داد و الآن با این گرزها خواهند زد و قبر پر از آتش شود پس بهتر این است که من #جواب گویم.
🔻در دل متوسل شدم به علی ابن ابیطالب علیهالسلام، چون او را بخوبی میشناسم او دادرس درماندگان است. به مجرد این #الهام، قلبم قوت گرفت و زبانم باز شد و چون سکوتم طولانی شده بود آن دو ملک، عصبانی تر سؤال نمودند که خدا و معبود تو کیست؟ مثل اول نترسیدم و به صدای #ضعیف جواب گفتم که معبود من خدای یگانه بی همتاست. پس سؤال کردند: من نبیک (یعنی پیغمبر تو کیست؟)
🔻و در این هنگام تپش #قلب من کمتر و زبانم بازتر و صدایم کلفت تر گردیده جواب دادم پیغمبرم رسول خدا محمد بن عبدالله صلى الله علیه و اله است. آن دو ملک نیز غضبشان بالکل رفت و صورتشان #روشن گردید و از من هم آن ترس و وحشت نیز رفت پس سؤال نمودند از کتاب و قبله و امام و خلیفه رسول الله، جواب دادم #کتاب من قرآن کریم و قبله ام کعبه است و ائمه را با حسب و نسب برایشان نام بردم.
🔻بعد از آن شنیدم که گفتند «نم نومة العروس» (مثل عروس در حجله بخواب) و رفتند و من با همان حال وخیم به #خواب رفتم و از آن اضطراب راحت شدم. پس از برهه ای که به حال آمدم و چشم باز نمودم خود را در #حجره مفروشی دیدم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت پنجم
🔻چیزی نگذشت که #احساس نمودم دو نفر، یکی خوش صورت و دیگری بسیار زشت در راست و چپِ سر من نشستهاند و دارند #اعضای مرا از پا تا به سر هر یک را جداگانه بو میکشند و چیزهایی در طوماری که در دست دارند مینویسند و بعضی از اعضا را از قبیل #دل و چشم و زبان و گوش را چند بار بو میکشند و با هم صحبت میکنند پس از آن در طومار ثبت میکنند و من حرکتی به خود نمیدادم که نفهمند من بیدارم ولی در نهایت #وحشت بودم.
🔻از جدیت آنها در #تفتیش، فهمیدم که زشتیها و زیباییهای مرا ثبت میکنند و آن خوش صورت، #خیرخواه من بود چون در آن گفتگویی که با هم داشتند معلوم بود نمیگذارد بعضی از زشتیها ثبت شود به عذر اینکه #توبه کردهام یا فلان عمل نیک آن گناه را از بین برده و یا آن را زیبا و نیکو کرده؛ همچون اکسیر که مس را #طلا نماید و من از این جهت او را دوست داشتم.
🔻پس از ثبت تمامی کارها، دیدم آن #طومار نوشته را لوله کرده و آویزان گردنم کردند و پس از آن قفسهای #آهنین آوردند که به اندازه بدن من بود و مرا در میان او جا دادند و پیچ و مهرهای که داشت پیچیدند! کم کم آن #قفسه تنگ میشد به حدی که مرا در فشار انداخت، نفسم قطع شد و نتوانستم دادی بزنم و آنها با عجله تمام پیچ و مهره ها را میپیچیدند تا آن قفسه که گنجایش #بدن مرا داشت به قدر سماور کوچکی باریک شد و استخوان هایم همگی خرد شد و در هم شکست و #روغن من که به صورت نفت سیاه بود از من گرفته شد و من بیهوش شده بودم و نمیفهمیدم...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت هفدهم
🔻حرکت نمودیم و از حدود شهر که خارج شدیم، به زمین های گِل و #باتلاق رسیدیم و در دو طرف راه تا چشم کار میکرد جانورانی بودند به شکل #بوزینه ولی همه آدم بودند، بدنشان مو نداشت و دم نداشتند ولی به شکل بوزینه، و از فرجهاشان چرک و #خون جوشیده بیرون میشد.
🔻از #هادی پرسیدم این زمین چه زمینی و این جانوران چه کسانیاند که از دیدن تعفن و کثافتشان دل آدم به شورش میآید و #نفس قطع میشود. گفت: زمین زمین شهوت است و اینها زناکارانند و از راه بیرون نشوی که گرفتار میشوی. مرا #وحشت گرفت، افسار اسب را محکم گرفتم که مبادا از جاده مستقیم بیرون رود و اگرچه راه مستقیم و #هموار بود ولی پر گِل و لجن، و گاهی اسب تا ساق فرو می رفت.
🔻با خود میگفتم چه خوب شد که اسبی در این #منزل به من داده شد و خدا رحمت کند عیالم را که او برایم فرستاد، صدقه الله من تزوج فقد احرز نصف دينه (راست گفت خداوند که هرکس #ازدواج کند نصف دین خود را حفظ کرده است.) و خدا فرموده است: هنَّ لِباسُ وَأَنتُم لِباسُ لَهُنَّ (زن و شوهر لباس و حافظ و #مدافع یکدیگرند).
🔻و میدیدم که بعضی از این #جانوران را با سر از دار آویختهاند و آلتشان با میخ های آهنین به دار #کوبیده شده است و بعضیها را علاوه بر این با شلاقهای سیمی می زنند و آنها صدای سگ میدهند و آن زنندهها میگویند: "إخسَئُوا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونَ" (دور شوید و ساکت باشید). (کلمه إخسئو در زبان #عربی برای دور کردن سگ استفاده میشود...)
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت بیست و یکم)
🔻صبح حرکت نمودیم. هادی گفت: آخر امروز از زمین #شهوت خارج می شویم ولی شهوات امروزی متعلق به زبان است و بلا ها و #وحشت امروز کمتر از روز اول نیست، و این زمین بی آب است و باید بر اسب آب حمل کنیم و خودت باید #پیاده بروی.
🔻#حرکت نموده رفتیم دیدم آقای جهالت نیز پیدا شد، من چند قدمی از او دور شدم و با هادی می رفتم و آقای #جهالت از طرف چپ راه می آمد و در دو طرف راه جانوران مختلفی به صورت #سگ و گرگ و روباه و میمون به رنگهای زرد و کبود بودند که در جنگ بوده و یکدیگر را میدریدند.
🔻بعضی مشغول خوردن #مردار بودند و بعضی در چاههای عمیق افتاده که از آنها دود و شعله های آتش بیرون میشد. از #هادی پرسیدم که این چاه ها جای چه اشخاصی است. گفت: کسانی که به مؤمنین #تمسخر میکردند و لب و دهن کج مینمودند. و كسانی که مردار میخورند غیبت کنندگانند و کسانی که از گوشهاشان #آتش بیرون میشود گوش دهندگان غیبت هستند و کسانی که یکدیگر را مثل سگ و گرگ میجوند به یکدیگر #فحاشی و ناسزا گفتهاند و تهمت زدهاند.
🔻هوای آن زمین به شدت گرم و #عطش آور بود و ساعتی یک مرتبه از هادی آب طلب میکردم او هم گاهی کم و گاهی اصلاً نمی داد و می گفت: چون راه بی #آب در جلو زیاد داریم و آب کم حمل شده است گفتم چرا آب کم #حمل کردی؟ گفت: ظرفیت تو بیش از این نبود زیرا آن را کوچک نگهداشتی و آب #تقوا به او کمتر رساندی و او را خشک نمودی و #رستگاری مطلق برایت حاصل نشده...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
💢 انتقال به برزخ!
🔸پیرمردی در حال جان دادن بود #شیاطین با انواع و اقسام حیله ها دورش را گرفته بودند. برخی شبیه حیوانات ترسناک و حتی برخی از شیاطین شبیه #زنان نیمه برهنه بالای سر او به عشوه گری می پرداختند
🔸این پیرمرد که ظاهراً رابطه ای با #معنویات نداشت هرچه میخواست خدا را صدا بزند نشد از دیدن آن چهره ها #وحشت کرد و دست آخر هیچ کاری نتوانست انجام دهد. او به طرز بدی از دنیا رفت.
🔸این را از نحوه انتقال #روح او توسط ملک الموت میشد فهمید. بعد از آن هم چندین بار این موجودات را دیدم که وارد #بیمارستان شدند. همان لحظه میفهمیدم کسی در حال انتقال به برزخ است.
📚کتاب شنود
➥@ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ (قسمت سیام)
🔻رسیدیم به کنار زمین حسد. در آن صحرا #کارخانه های زیادی بود دور از راه که همه به کار افتاده و دود آنها افق را تاریک نموده بود و به حدی بزرگ بودند و به #سرعت در حال کار بودند که آن صحرا به لرزه درآمده بود و صدای چرخیدن آن چرخهای بزرگ #فضا را پر و گوشها را کر می ساخت.
🔻کارگران آنها تمام #سیاه بودند و این کارخانه ها مثل موتورهای قوی در این صحرای وسیع در حرکت بودند و یکی از آنها به نزدیکی راه رسید و آقای #جهالت نیز مثل دود سیاه حاضر گردید نگاه کردم به عقب سر که دیدم هادی خیلی عقب افتاده و خیلی به #وحشت افتادم، اسب را راندم که دور شوم اما سیاه جلو افتاد و پشت تپه ای پنهان شد.
🔻من #خیال کردم که او رفته در فکر این بودم که چرا هادی دور شده است و به من نمیرسد، ناگهان سیاه از کمین درآمد به شکل جانوری مهیب و #اسب رم کرده و از راه بیرون شد و من در نزدیکی آن کارخانه به زمین افتادم و اعضایم از حس رفت و نمیتوانستم حرکت نمایم و آن کارخانه های دور دست به من #نزدیک شده گویا میخواستند به دم در کشند.
🔻آن سیاه خبیث به من می خندید و میرقصید و میگفت ای #بدبخت، چه کسی از حسد نجات یافته. من از تمسخرات او با حال ضعفی که داشتم خون در رگهایم به جوش آمد و با صدای بلند گفتم «یاعلی». کارخانه های #آتشفشان که اطرافم بودند رو به فرار گذاردند و به یکدیگر برخورد نموده خورد خورد شدند و سیاهک هم رفت که #فرار کند که به زیر چرخ یک کارخانه گیر کرده استخوان هایش در هم شکست.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🔥 فیلم های مستهجن!
🔸#دوست دیگرم در یکی دیگر از قسمتهای آن اداره مشغول بود. او همان لحظه برای کاری وارد اتاقی شد که من حضور داشتم، با دیدن او خیلی #وحشت کردم باطن او شبیه زنان عریان شده بود! وقتی بار دیگر به او نگاه کردم فهمیدم که این دوستم تا لحظاتی قبل و در محل #کار و با اینترنت بیت المال مشغول تماشای فیلم های مستهجن بوده. عمل حرام آن هم در #وقت اداری؟!
🔸من دیدم که این دوستم به چه سرنوشتی در دنیا و آخرت دچار میشود. او به خاطر این کارهای زشت و #گناهان این گونه و عدم رعایت حق الناس با بی آبرویی از همان اداره اخراج شد و دچار گرفتاری های شخصی گردید. در #آخرت هم گرفتاری او شدید بود.
📚 کتاب شنود
➥@ansuiemarg_ir
💎 صدقهای که مرا از مرگ حتمی با نیش عقرب سیاه نجات داد!!
🔸روزی در دوران #جوانی به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها #خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. شب دوم #اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.
🔸البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به #چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده. من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک #رختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها میخواهد من را اذیت کند لذا همینطور که #پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم.
🔸یکباره دیدم حاج آقا... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟ چی شد؟ #وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای #حاضر و آماده برای شماست اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری #لگد زدی؟ اومدم جلو و گفتم حاج آقا غلط کردم ببخشید من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه #ضربه شدید باشه!
🔸خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو #ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر همین که بالش رو برداشتم دیدم یک #عقرب به بزرگی کف دست! زیر بالش من قرار داره. حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو #نجات دادی، اما بد لگدی زدی هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
🔸اردو که تمام شد و برگشتیم، روز بعد من در حین تمرین در #باشگاه ورزشهای رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود. #جوان پشت میز به من گفت آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت فلانی که #همسایه ماست خیلی مشکل مالی داره، هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پول هایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید #موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد، ولی به #نفرین ایشان پای تو هم شکست!
📕 کتاب سه دقیقه در قیامت
➥@ansuiemarg_ir