🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت هفدهم
🔻حرکت نمودیم و از حدود شهر که خارج شدیم، به زمین های گِل و #باتلاق رسیدیم و در دو طرف راه تا چشم کار میکرد جانورانی بودند به شکل #بوزینه ولی همه آدم بودند، بدنشان مو نداشت و دم نداشتند ولی به شکل بوزینه، و از فرجهاشان چرک و #خون جوشیده بیرون میشد.
🔻از #هادی پرسیدم این زمین چه زمینی و این جانوران چه کسانیاند که از دیدن تعفن و کثافتشان دل آدم به شورش میآید و #نفس قطع میشود. گفت: زمین زمین شهوت است و اینها زناکارانند و از راه بیرون نشوی که گرفتار میشوی. مرا #وحشت گرفت، افسار اسب را محکم گرفتم که مبادا از جاده مستقیم بیرون رود و اگرچه راه مستقیم و #هموار بود ولی پر گِل و لجن، و گاهی اسب تا ساق فرو می رفت.
🔻با خود میگفتم چه خوب شد که اسبی در این #منزل به من داده شد و خدا رحمت کند عیالم را که او برایم فرستاد، صدقه الله من تزوج فقد احرز نصف دينه (راست گفت خداوند که هرکس #ازدواج کند نصف دین خود را حفظ کرده است.) و خدا فرموده است: هنَّ لِباسُ وَأَنتُم لِباسُ لَهُنَّ (زن و شوهر لباس و حافظ و #مدافع یکدیگرند).
🔻و میدیدم که بعضی از این #جانوران را با سر از دار آویختهاند و آلتشان با میخ های آهنین به دار #کوبیده شده است و بعضیها را علاوه بر این با شلاقهای سیمی می زنند و آنها صدای سگ میدهند و آن زنندهها میگویند: "إخسَئُوا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونَ" (دور شوید و ساکت باشید). (کلمه إخسئو در زبان #عربی برای دور کردن سگ استفاده میشود...)
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت نوزدهم
🔻ابتلائات زیاد شد، زمین بشدت میلرزید و هوا #طوفانی و تاریک گردید و از آسمان مثل تگرگ سنگ میبارد و در دو طرف راه #محشر کبرایی رخ داده بود. گرفتاران با هیکلهایی وحشتناک غرق آن لجن های #داغ هستند و اگر کسی با زحمت خود را از لجنها بیرون میکشد سنگی از #آسمان به سر او خورده دوباره مثل میخی به زمین فرو میرود.
🔻در وحشت فوق العاده ای افتادم و بدنم می لرزد. از #هادی پرسیدم این چه زمینی است و این مبتلایان کیانند که عذابشان سخت #دردناک است؟ جواب داد: این زمین همان زمین شهوت است و آنها گرفتاران از اهل #لواط هستند. سپر را بر روی سر بگیر که سنگی به تو نخورد و چند #تازیانه ای هم به اسب بزن بلکه به توفیق و مدد الهی زود تر از این بلا خلاص گردیم.
🔻دو #فرسخ بیش نمانده که از این زمین بلا خلاص شویم. چند شلاقی به اسب زدم و سرعت گرفت که #ناگهان هادی عقب افتاد و من هم سرگرم بودم و سیاه ملعون خود را همچون دیو زود به من رسانید، اسب از #هیکل او رم کرد و مرا به زمین زد. که اعضایم همه در هم خورد گردید و اسب هم از راه بیرون شد و به #باتلاق فرو رفت.
🔻هادی رسید و دست و پای #شکسته مرا بست و مرا به روی اسب محکم بست و خودش #افسار اسب را میکشید…چند قدمی رفتیم و از آن زمین پربلا بیرون شدیم. گفتم: هادی تو هر وقت از من دور شده ای این #سیاه نزدیک آمده و مرا صدمه زده است، گفت: «او هر وقت نزدیک میشود من دور میشوم و نزدیک شدن او نیز فرصتی است که با #اعمال خودتان به آنها دادهاید...
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir