🌏 #آن_سوی_مرگ قسمت بیستم
🔻داخل اراضی دیگری از اراضی #شهوت شدیم که اهالی آن، شکم پرستان و تن پروران بودند و آنهایی که در دست #راست بودند به صورت خر و گاو و گوسفند بودند که شکم پرستیشان از مال #حلال خودشان بود و چندان عذابی نداشتند و آنهایی که در دست چپ بودند به صورت خوک و خرس بودند که در شکم پرستی و تن #پروری خود بیباک بوده فرقی میان حلال و حرام و مال خود و مال غیر نمیگذاشتند و شکمهاشان بسیار #بزرگ و سایر اعضا لاغر و باریک بود و طایفه دست چپ علاوه بر تغییر شکل در اذیت و آزار نیز بودند.
🔻رسیدیم به #منزلگاه مسافرینی که در بیابان خشک و بی آبی بود و چیزی در این منزل پیدا نمیشد، و فقط همان زاد و #توشه ای که در میان کوله پشتی بود را داشتیم و چون اعضای من به واسطه زمین خوردن از اسب #درد میکرد، هادی از میان قوطی که در کوله پشتی بود دوایی بیرون آورد و به بدن من مالید، دردها رفع شد و #تندرست شدم.
🔻از هادی پرسیدم که این چه دوایی بود گفت باطن #حمدی بود که در دنیا در مقابل نعمتهای الهی بجا آورده بودی و چنانکه قرائت حمد در دنیا دوای هر دردی بود الا #مرگ، در آخرت نیز باطن حمد که دانستن نعمتها از جانب خداوند است، دوای هر درد #اخروی نیز میباشد.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir
🌏 #آن_سوی_مرگ
(قسمت سی و چهارم)
🔻به آن حوریه گفتم: من میخواهم در میان #باغها و خیمه ها و کنار رودخانه ها گردش کنم و از اینجا با خبر باشم و شاید آشنایی در اینجا ببینم. گفت: در اینجا آزادی آنچه دلت بخواهد #حاضر است، ولی برای ورود به خیمه ها اجازه و سلام لازم است و هنگامی که من وارد اینجا شدم خیمه دختر #بزرگ شما را دیدم و اگر میخواهید به آنجا بروید، من هم همراه شما خواهم آمد.
🔻گفتم البته میروم و برخاستم و با او رفتم در نزدیکی خیمه #سلام کردم. دخترم صدای مرا شناخت با خدمه خود بیرون دویدند پس از دیدار یکدیگر وارد خیمه شدیم به روی تختهای #جواهرآگین نشستیم او و رفقایش در یک صف و من و همراهانم در یک صف روبروی هم. پرسیدم در این #سفر بر تو چطور گذشت؟
🔻گفت: «در منزل اول و در زمین حسد، مقداری از فشارها و سختی ها دیدم و گویا بر غالب #مسافرین این طور سختیها بلکه بدتر از آن وارد میشود. هنگامی که خواهرم مسافر این عالم گردید و شما هم سفرتان نزدیک شد، از خدا #شفای شما را خواستار شدم که والده و خواهران دیگرم بی سرپرست نمانند.»
🔻پرسیدم: از آن #خواهرت که مسافر این عالم گردید چه خبر داری؟ گفت خواهرم را در اینجا دیدم از من در جلالت و بزرگواری بالاتر بود و گویا به غیر از #زمین مسامحه بقیه اراضی را با طیّالارض آمده بود. گفتم رمز کار او این است که قریب هجده سال که از #عمرش گذشت مسافر این عالم شد و مثل ما فرصت نیافت که بار خود را سنگین و کار خود را سخت نماید.
♨️ ادامه دارد...
📚 کتاب سیاحت غرب
❌ کپی داستان فقط با ذکر لینک کانال مجاز میباشد.
➥ @ansuiemarg_ir