eitaa logo
انوار الهی💥
263 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
♨️ نشانه های ناراحتی یک مرد از همسرش 1. ممکن است کم حرف شود یا منزوی گردد. 2. ممکن است خودش را با کار مشغول کند. 3. تا می تواند دیر به خانه می آید 4. مثلث سازی با عضو دیگری از خانواده. مثلا" صمیمی و دمخور شدن با فرزند یا ائتلاف با او. 5. حتی وقتی که کارش در بیرون منزل تمام می شود، به بهانه های مختلف بنزین زدن، رسیدگی به ماشین، پرسه زدن در خیابان(وقت کشی) یا با دوستان و ...؛ در اینجا هدف اصلی دیر آمدن به منزل است 6. ارتباط چشمی برقرار کردن با همسر کم می شود. 7. شوخی های مبتنی بر صممیمت کاهش پیدا می کند. 8. تشکر و قدردانی از همسر کاهش پیدا می کند. 9. دیر یا زود خوابیدن، جدا خوابیدن و ... 10. کم محلی به یکدیگر و حتی تحقیر دیگری و ... ♨️ این نشانه و نشانه‌های بسیار دیگری بیانگر اختلال سیستمی در خانواده است. وقتی زن و شوهر با هم کوک هستند، میزان و کیفیت گفت و گوها، بازی ها، خنده ها، ارتباطات مستقیم و بی واسطه، ابراز خواسته ها، توجه به نیازهای یکدیگر و حتی خانواده، گذارندن وقت بیشتر با خانواده(حضور بیشتر)، برنامه ریزی برای با هم بودن ها و ... بیشتر و نمایان تر است و نشاط و پویایی‌های خانوادگی جاری و ساری است 💯 پس مراقب زناشویی مان باشیم,زندگی زناشویی همانند یک گل زیبا و خوشبو، حساس و نیازمند توجه و رسیدگی است آن را جدی بگیریم و برایش سرمایه گذاری کنیم @anvar_elahi
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید می‌دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد هم ، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردم یَاس و خلا بزرگی رو درونم حس می‌کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... ، قطره قطره از هام می‌اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد ... اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم به چهره نجیب علی نمی‌خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله‌اش درست بود : من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم‌های احساسی نمی گرفتم حداقل کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه هر چقدر هم سخت و باشه از این بهتره ... اما چطور می‌تونستم پدرم رو راضی کنم؟ .. چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست‌ها، و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می‌خواستم و در نهایت : - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب خوردیم بله، است ... خیلی خوبیه کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .. "اما خیلی زود عقد من و علی خونده شد" البته در اولین زمانی که های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ✍نویسنده؛شهید سید طاهای ایمانی @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه پدرم که از اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ‌های دو طرف ... رفتیم بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به و شیرینی، هر چند مورد استقبال قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه آبرومند بود و من بدجور دلخور هم هرگز به فکر نمی‌کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می‌شنید شوکه می‌شد ... همه بهم می گفتن تو یه ... خواهرت که ... یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو هم که ... زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می‌خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور رو هم نمی‌بینی ... گاهی وقتا که به حرف‌هاشون فکر می‌کردم ته می‌لرزید ... گاهی هم پشیمون می‌شدم اما بعدش به خودم می‌گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!! از طرفی هم اون روزها به شدت کم بود رسم بود با سفید می‌رفتی و با کفن برمی‌گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق می‌کردی ... باید همون جا می‌مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای عروسی و بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام می‌خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... ✍ نویسنده؛ شهید سید طاهای ایمانی ..... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غذای مشترک اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می‌ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می‌رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنجش در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید : - به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن‌هام، نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود م گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ... ! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می‌خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!! قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... + با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می‌ندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون + کاری داری علی جان؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ + آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : + نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد - چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مُردی هانیه ... کارت تمومه ... ✍نویسنده؛ شهید سید طاهای ایمانی ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت ، یهو سر و کله پدرم پیدا شد .. صورت با چشم‌های پف کرده، از نگاهش خون می‌بارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می‌بره و میزاره کف دست بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید، زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد!! بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می‌کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. علی بدجور ترسیده بود ... . . علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد - خانم، لطف می‌کنی با زینب بری توی اتاق؟ توی دهنم می‌زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم، - دختر شما متاهله یا مجرد؟! و پدرم همون طور خیز برمی‌داشت و عربده می‌کشید - این سوال مسخره چیه؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می‌دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ . . همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!! - و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک‌مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می‌پرید هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد - لابد بعدش هم می‌خوای بفرستیش ؟!؟!؟ .... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🍃 بیاییم را "سخت نگیریم" 🍃 بدانیم که خدایی هست 🍃 و امید وصالی 🍃 لحظه‌ها میگذرند... 🌷 چه خوش که 🌷 در گذر لحظه‌ها 🌷 " و " را 🌷 به هم هدیه کنیم 🌷 و به یکدیگر بیاموزیم چگونه 🌷 "زندگی کردن را".. @anvar_elahi
🌸خيلی با و کند اين مطلب را بخوانید. ☺️ثانيه به ثانيه عمر را با لذت سپری کن در هر کار و هر حال( کار ، تفريح ،رانندگی ،آموختن، مطالعه، آشپزی،نظافت ، خوردن و آشاميدن، حرف زدن، سکوت و تفکر، مهمانی رفتن، نيايش و.... ) 🔹زندگی فقط در رسيدن به هدف خلاصه نشده مابه اشتباه اينگونه ميانديشيم: -درسم تمام شود راحت شوم -غذايم را بپزم راحت شوم -اتاقم را تميز کنم راحت شوم -بالاخره رسيدم.... راحت شدم -اوه چه پروژه ای... تمام شود راحت شوم... (تمام شود که چه شود؟!) 🔺مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنم هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست بلکه آغاز فعاليتی ديگر است.... 🔺پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنيم نه مانند يک ربات فقط به انجام دادن بپردازيم به تمام شدن و فارغ شدن.... 🔺حتی هنگامي‌که دستها را ميشوييم نيز ميتوانيم بالذت اينکار را انجام دهيم يکبار امتحان کنيد 💦آب چه زيبا آرام پوست دستتان را نوازش ميکند 💦به آب نگاه کنيد و لذت ببريد 🔺وآنجاست که احساس خوب زندگی کم کم به سراغتان ميايد... لذت باعث قدرتمند شدن ميشود به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس ميشود... 💯لذت بردن هدف است تا ميتوانی همه کارها را با لذت همراه کن... حتی نفس کشيدن که کمترين فعاليت توست... 📙کتاب « اثر مرکب » اثر: دارن هاردي
🌸خيلی با و کند اين مطلب را بخوانید. ☺️ثانيه به ثانيه عمر را با لذت سپری کن در هر کار و هر حال( کار ، تفريح ،رانندگی ،آموختن، مطالعه، آشپزی،نظافت ، خوردن و آشاميدن، حرف زدن، سکوت و تفکر، مهمانی رفتن، نيايش و.... ) 🔹زندگی فقط در رسيدن به هدف خلاصه نشده مابه اشتباه اينگونه ميانديشيم: -درسم تمام شود راحت شوم -غذايم را بپزم راحت شوم -اتاقم را تميز کنم راحت شوم -بالاخره رسيدم.... راحت شدم -اوه چه پروژه ای... تمام شود راحت شوم... (تمام شود که چه شود؟!) 🔺مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنم هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست بلکه آغاز فعاليتی ديگر است.... 🔺پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنيم نه مانند يک ربات فقط به انجام دادن بپردازيم به تمام شدن و فارغ شدن.... 🔺حتی هنگامي‌که دستها را ميشوييم نيز ميتوانيم بالذت اينکار را انجام دهيم يکبار امتحان کنيد 💦آب چه زيبا آرام پوست دستتان را نوازش ميکند 💦به آب نگاه کنيد و لذت ببريد 🔺وآنجاست که احساس خوب زندگی کم کم به سراغتان ميايد... لذت باعث قدرتمند شدن ميشود به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس ميشود... 💯لذت بردن هدف است تا ميتوانی همه کارها را با لذت همراه کن... حتی نفس کشيدن که کمترين فعاليت توست... 📙کتاب « اثر مرکب » اثر: دارن هاردي @anvar_elahi
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| - قسمت ۶ ✅ روایتی عاشقانه از یک 👌 ✍ بانوجان! هنر تنها همان ۷ گانه ی معروف نیست. هنر این است که تو خوبی بسازی. در همین دنیای واقعی با همسر و فرزندانت. ✔با ما همراه باشید در کانال ⬇️ @anvar_elahi
شعارشان است و تایم‌لاین‌شان پر از فحش به همسر و خواهر و مادر طرف مقابل. شعارشان است و از بالا رفتن آمار کشته‌ها قند در دل‌شان آب می‌شود. شعارشان است و پشت تروریست‌های جیش الظلم در می‌آیند.
47.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ✌️ 🤷‍♀کدام زندگی؟! 🤷‍♂کدام آزادی؟! پیشنهاد دانلود دکتر محمدحسین فلاح
زندگے مثل جلسه‌ امتحان است. باࢪها غلط مینویسـیم، پاک میکنیم، و دوباࢪه غلط مینویسـیم. غافل از اینکہ ناگہان فریاد میزند: برگه ها بالا..!❌💡💔