eitaa logo
انوار الهی💥
282 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیربرای زندگی بهتر١١ ۴ ۶۱
مسیر برای زندگی بهتر ۱۱ ۵ ۶۲
مسیر برای زندگی بهتر ۱۱ ۶ 👇👇🌷 ۶۳
مسیر برای زندگی بهتر ۱۲ ۲ 🌷👇👇 ۶۵
مسیر برای زندگی بهتر ۱۲ ۳ 🌷👇👇 ۶۶
مسیر برای زندگی بهتر ۲۴ ۲ ۱۲۹
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید می‌دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم تمام شب خوابم نبرد هم ، هم فکرهای مختلف، روی همه چیز فکر کردم یَاس و خلا بزرگی رو درونم حس می‌کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... ، قطره قطره از هام می‌اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد ... اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم به چهره نجیب علی نمی‌خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله‌اش درست بود : من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم‌های احساسی نمی گرفتم حداقل کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود با خودم گفتم، زندگی با یه هر چقدر هم سخت و باشه از این بهتره ... اما چطور می‌تونستم پدرم رو راضی کنم؟ .. چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست‌ها، و اقوام زنگ زدم و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می‌خواستم و در نهایت : - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ما اون شب خوردیم بله، است ... خیلی خوبیه کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم .. "اما خیلی زود عقد من و علی خونده شد" البته در اولین زمانی که های صورت و بدنم خوب شد فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ✍نویسنده؛شهید سید طاهای ایمانی @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... ✍ نویسنده؛ شهید سید طاهای ایمانی .... 🆔 @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۲۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | مجنون علی تا روز ، هنوز زینب باهام سرسنگین بود .. تلاش‌های بی‌وقفه من و علی هم فایده‌ای نداشت!! علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش .. تا جایی که می‌شد سعی کردم بهش نزدیک باشم .. و شده بودیم .. اون لیلای من .. منم مجنون اون ... روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می‌گذشت .. مجروح پشت مجروح .. کم‌خوابی و پرکاری .. تازه حس اون روزهای علی رو می‌فهمیدم که نشسته خوابش می‌برد ... من گاهی به خاطر بچه‌ها برمی‌گشتم اما برای علی برگشتی نبود .. اون می‌موند و من باز دنبالش .. بو می‌کشیدم کجاست .. خوشحالیم این بود که بین مجروح‌ها، علی رو نمی‌دیدم .. هر شب با خودم می‌گفتم .. خدا رو شکر .. امروز هم علی من .. همه‌اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه!! بیش از یه سال از شروع جنگ می‌گذشت .. داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می‌کردم که بند دلم پاره شد .. حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم می‌کشه!! زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن .. این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت .. و من با همون شرایط به مجروح‌ها می‌رسیدم .. تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه می‌شد ... تو اون اوضاع .. یهو چشمم به علی افتاد .. یه گوشه روی زمین .. تمام پیراهن و شلوارش غرق بود ... ... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خداحافظ زینب تازه می‌فهمیدم چرا علی گفت، من کسی هستم که می‌تونه زینب رو به رفتن کنه .. اشک توی چشم‌هام حلقه زد .. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال .. دیگه نتونستم خودم رو کنم ... - بی انصاف .. خودت از پس دخترت برنیومدی .. منو انداختی ؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی‌خواد بره؟!! برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره .. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی .. پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم‌هاش .. با حالت ملتمسانه‌ای بهم نگاه کرد .. التماس می‌کرد حرفت رو نگو .. چشم‌هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم .. - یادته ۹ سالت بود تب کردی؟!! سرش رو انداخت پایین .. منتظر جوابش نشدم .. - پدرت چه شرطی گذاشت؟ .. هر چی من میگم، میگی چشم .. التماس چشم‌هاش بیشتر شد .. گریه‌اش گرفته بود .. - خوب پس نگو .. هیچی نگو .. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه .. پرده اشک، جلویِ دیدم رو گرفته بود ... - برو جان .. حرف پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری .. و صورتم رو چرخوندم .. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت!! خب! نمی‌خواستم زینب رو ببینه .. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد .. براش یه خونه مبله گرفتن .. حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می‌کنیم .. زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی‌خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک‌های من سرازیر شد .. تمام چادر و مقنعه‌ام خیس شده بود .. بچه‌ها، حریف آرام کردن من نمی شدن . ... ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشک نریز آقاجان، ما همه قاسم سلیمانی هستیم. وصیت : حضرت آیت الله خامنه ای را و میبینم را بر سایر امور ترجیح دهید الهی بمیرم که از نزدیکترین افراد به حضرت آقا بود بر غریبی و مظلومیت ایشون تاکید کرده 📭 جهت سلامت و تعجیل فرج عجل الله تعالی فرجه الشریف و سلامتے و شفای همه بیماران و رفع بلا و گرفتارے 🦋•• به عشق حضرت آقا لطفا نشر دهید... 🌹ظهور نزدیک است ....
✨﷽✨ 🍂 بزرگ ترین "مشکل" بشر این است که فکر می کند "" حضرت "مهدی" ارواحنا فداه از راه های است 🍂 در حالی‌که به این "" برسیم که "ظهور" امام زمان ارواحنا فداه راه "" بشریت است.