eitaa logo
انوار الهی💥
264 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت ، یهو سر و کله پدرم پیدا شد .. صورت با چشم‌های پف کرده، از نگاهش خون می‌بارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می‌بره و میزاره کف دست بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید، زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد!! بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می‌کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. علی بدجور ترسیده بود ... . . علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد - خانم، لطف می‌کنی با زینب بری توی اتاق؟ توی دهنم می‌زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم، - دختر شما متاهله یا مجرد؟! و پدرم همون طور خیز برمی‌داشت و عربده می‌کشید - این سوال مسخره چیه؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می‌دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ . . همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!! - و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک‌مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می‌پرید هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد - لابد بعدش هم می‌خوای بفرستیش ؟!؟!؟ .... @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینب علی برگشتم بیمارستان .. وارد که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود .. چشم‌های سرخ و صورت‌های پف کرده... مثل مُرده‌ها همه وجودم کرد .. شقیقه‌هام شروع کرد به گز گز کردن .. با هر قدم، ضربانم کندتر می‌شد .. - علی‌جان؟ .. دخترت رو بردی؟!! هر قدم که به اتاق زینب نزدیک‌تر می‌شدم .. التهاب همه بیشتر می‌شد .. حس می‌کردم روی یه پل معلق راه میرم .. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد .. می رفت و برمی‌گشت، مثل گهواره بچگی‌های زینب .. به در اتاق که رسیدم بغض‌ها ترکید .. مثل مادری رو به .. ثانیه‌ها برای من متوقف شد .. رفتم توی اتاق .. زینب نشسته بود .. داشت با خوشحالی با نغمه حرف می‌زد .. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم .. بی‌حس‌تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم .. هنوز باورم نمی‌شد .. فقط محکم بغلش کردم .. اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم .. دیگه چشم‌هام رو باور نمی‌کردم!! به سختی بغضش رو کنترل می‌کرد .. - حدود دو ساعت بعد از رفتنت .. یهو پاشد نشست .. حالش شده بود !! دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم .. روی تخت... - مامان؟؟!!... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا .. هیشکی باور نمی‌کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه‌اش نور بود، اومد بالای سرم .. منو بوسید و روی سرم دست کشید .. بعد هم بهم گفت : به مادرت بگو .. چشم جان !! اینکه شکایت نمی‌خواد .. ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن .. مسئولیتش تا آخر با .. اما زینب فقط چهره‌اش شبیه منه .. اون مثل تو می‌مونه .. و صبور .. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم!! بابا ازم گرفت اگر دختر خوبی باشم و هرچی شما میگی گوش کنم .. وقتش که بشه خودش میاد !! زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می‌کرد .. دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می‌کردن .. اما من، دیگه صدایی رو نمی‌شنیدم .. حرف‌های علی توی سرم می‌پیچید .. وجود خسته‌ام، کاملا و بی‌حس شده بود .. دیگه هیچی نفهمیدم .. افتادم روی زمین ... ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣