به نام خالق رحمان🌷
#پدر_فراموش_شده
#قسمت_اول
این روزها وضعیتش خیلی بهم ریخته بود.
دلار که بالا رفته بود کسب و کارش رو به تعطیلی بود. نمایندگی یک شرکت کره ای را داشت که الیاف تولید میکرد؛ حالا واردات الیاف دیگر به صرفه نبود، علاوه بر آن شرکت کره ای هم تمایلی به فروش الیاف به ایران نداشت.
کسب و کارش رو به تعطیلی داشت.
یاد پدرش افتاد که حدود دو ماهی بود از دنیا رفته بود. اگر پدر زنده بود وضعیت فرق می کرد، همیشه پدرش پناهگاهش بود، با کمکهای مادی و راهنماییهای ارزشمند پدر همیشه اوضاع روبراه بود.
_کاش کسی بود بهش تکیه کنم ازش راهنمایی بخواهم و… 😔
چشمانش را بست و به یاد همه خاطراتی که با پدرش داشت افتاد. یادش آمد که پدرش چطور الفبای کاسبی را بهش آموخته بود و با راز و رمز بازار آشنایش کرده بود. چشمانش تر شده بود...
با صدای زنگ تلفن به خودش آمد، موبایلش را از روی میز برداشت،
محمد مهدوی بود، از دوستان نزدیک دوران دانشگاهش. خیلی وقت بود از او خبری نداشت.
تلفن را برداشت، بعد از سلام و احوالپرسی مهدوی از اینکه تازه متوجه فوت پدرش شده بود عذر خواهی کرد و گفت برای تجدید دیدار و عرض تسلیت میخواهد بیاید دفتر. برای فردا عصر قرار گذاشتند.
فردا عصر مهدوی آمد، باز هم از اینکه دیر متوجه فوت پدرش شده بود عذرخواهی کرد و چند دقیقه که صحبت کردند حرف به مسائل کاری کشیده شد. محسن در مورد مشکلات کارش و تقریبا تعطیلیش گفت!
مهدوی گفت: چرا از امام زمان علیه السلام کمک نمیخواهی؟
محسن توقع چنین صحبتی را نداشت، گفت: چطور از امام زمان کمک بگیرم؟ مهدوی لبخندی زد و گفت راستش حدود یک سال است که در آپارتمان ما همسایهای داریم که راهنماییهای خوبی در مورد مراجعه به امام زمان علیه السلام میکند، من هر وقت به توصیه هایش عمل کردم نتیجه گرفتم. اگر بخواهی میتوانم شما را به ایشان معرفی کنم، تا حضوری با ایشان صحبت کنی!
محسن گفت این همسایه تان روحانی است؟
مهدوی گفت: نه بابا، یک جورایی همکار شماست، نمایندگی چند تا شرکت تولید تجهیزات پزشکی را دارد و محصولاتشان را وارد میکند.
💠ادامه دارد... .
عاشقانه آرام❣
https://eitaa.com/joinchat/1957232640Cc05c31408d
انوار الهی💥
به نام خالق رحمان🌷 #پدر_فراموش_شده #قسمت_اول این روزها وضعیتش خیلی بهم ریخته بود. دلار که بالا رفت
#پدر_فراموش_شده
#قسمت_دوم
مهدوی ادامه داد در اولین روزهایی که با مهندس آشنا شده بودم گفتم الان نمی توان به امام زمان مراجعه نمود، الان کاری از ایشان بر نمی آید باید منتظر باشیم تا امام زمان ظهور کند!
مهندس گفت خوب اگر اینطور است چطور است به خداوند پیشنهاد دهیم امام زمان را بعد از کفن و دفن پدرشان از این دنیا ببرند و شش ماه قبل از ظهورشان دوباره به دنیا برگرداند!
«امام زمان علیه السلام الان امام ما هستند و تمام کارهایی را که پدران بزرگوارشان در زمان خودشان انجام میدادند الان امام زمان علیه السلام انجام میدهند! توی هر مشکل و گرفتاری یا راحتی به آن امام توجه کن و گرمای دست پر محبتش را حس کن!»
فکر میکنم با شنیدن حرفهایش پنجره ای متفاوت به رویت گشوده شود.🌷
محسن از حرفهای مهدوی استقبال کرد، قرار شد مهدوی با مهندس صباغ صحبت کند و خبرش را به محسن بدهد!
آن شب محسن در مورد حرفهای مهدوی و مهندس صباغ فکر کرد؛
از طرفی میگفت اگر واقعا این طور هست که مهدوی میگوید مشکلات همه انسانها باید تا حالا حل میشد!
از طرفی واقعا امام زمان را قبول داشت، اگر میگوییم الان امام ما ایشان است، خوب باید کمک حال ما باشد، سر دو راهی ها و چند راهی ها و بیراهه ها دستمان را بگیرد.🤝
یاد دوران نوجوانیش افتاد آن وقتها که در کلاس دوم دبیرستان بود، مشکلی در ثبت نام دبیرستان برایش پیش آمده بود و در دل به امام زمان علیه السلام پناه برده بود و مشکلش خیلی راحت حل شده بود!
به یاد داستانهایی افتاد که در نوجوانی خوانده بود، داستانهایی که در آنها امام زمان در راه مانده ها را نجات میداد… .
در دلش گفت:
امام زمان، من هم در زندگی مانده ام، کمکم کن😔
و با همین فکرها به خواب رفت!
💠ادامه دارد... .
عاشقانه آرام❣
https://eitaa.com/joinchat/1957232640Cc05c31408d
انوار الهی💥
#پدر_فراموش_شده #قسمت_دوم مهدوی ادامه داد در اولین روزهایی که با مهندس آشنا شده بودم گفتم الان نمی
#پدر_فراموش_شده
#قسمت_سوم
فردا صبح مهدوی تلفن زد و گفت که با مهندس صحبت کرده و محسن را معرفی کرده است و قرار شده محسن ساعت پنج بعد از ظهر همان روز به دفتر مهندس برود!
وقتی به دفتر مهندس رسید، چند دقیقهای به پنج مانده بود. نمای دفتر، آجر سه سانتی بود و در مقابل ساختمان چند تا درخت خرما خودنمایی میکرد، در ساختمان باز بود، محسن وارد شد و پشت در واحد مهندس زنگ زد، در باز شد و محسن به دفتر مهندس صباغ هدایت شد.
در همین حین مهندس از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و علیک او را به داخل اتاق دعوت کرد. اتاقی مرتب و شیک با یک میز کنفرانس دوازده نفره در وسط آن، به دعوت مهندس روبروی هم نشستند.
مهندس صحبت را شروع کرد: آقای مهدوی از شما خیلی تعریف کردند و گفتند که پدرتان را تازه از دست داده اید، خداوند رحمتشان کند!
– خدا رفتگان شما را هم رحمت کند! حالا که پدر را از دست داده ام تازه میفهمم که چه پناهگاه و کمککاری را ندارم.
– همینطور است، معمولا ما وقتی به ارزش داراییهایمان متذکر می شویم که آنها را ازدست داده باشیم. وقتی میخواهند داشته هایمان را بگیرند تازه متوجه میشویم که چقدر ارزنده بوده است و فقدانش چه مشکلاتی را برایمان ایجاد میکند.
امام زمان علیه السلام یکی از این نعمتهای خداوندی است که معمولا از آن غافل هستیم.
انوار الهی💥
#پدر_فراموش_شده #قسمت_سوم فردا صبح مهدوی تلفن زد و گفت که با مهندس صحبت کرده و محسن را معرفی کرده ا
#پدر_فراموش_شده
#قسمت_چهارم
– شما چقدر به امام زمان علیه السلام محبت دارید؟ چقدر روی دوستی با امام زمان علیه السلام حساب می کنید؟
– راستش تا دیروز خیلی به ایشان فکر نکرده بودم. نه اینکه قبولشان نداشته باشم، بلکه از این موضع که الان امام من هستند و پناهگاه من، تا حالا نگاه نکرده بودم! درمورد محبت به امام زمان علیه السلام… راستش چی بگم... من شیعه هستم و همه امامان را دوست دارم، حتی به سادات بخاطر انتسابشان به پیامبر اکرم طور دیگری نگاه می کنم، احترام میگذارم و حرمت قائلم!
– ولی الان تو در زمان امامت ایشان هستی! جزء معاصرین این امامی! و موظف به اظهار علاقه و محبت به ایشان هستی!
– آقای مهندس، فکر میکنم مطلب اینقدرها هم سخت نباشد، خوب من ایشان را دوست دارم ولی دیگه نگویید که من موظف به محبت به امام زمان علیه السلام هستم! این حرفها را مداح ها و سخنرانهای مذهبی از خودشان میگویند، فکر میکنم یک خورده روغن داغش را زیاد میکنند.
مهندس بدون اینکه چیزی بگوید بلند شد و از روی میزش قرآن را برداشت، آن را باز کرد، چند تا ورق زد و با دستش به قسمتی از آن اشاره کرد و گفت: لطفا این قسمت را بخوانید!
محسن هیچی نگفت، خیلی خوب بلد نبود قرآن را بخواند، مردد بود چه کند که مهندس انگار فهمیده باشد مشکل کجاست، گفت: لطفا ترجمه این آیات را بلند بخوانید!
محسن نفس راحتی کشید و شروع به خواندن کرد:
"آن بشارت خداوند به بندگانی است که ایمان آورده و نیکوکار شدند: بگو به خاطر رسالت اجرى از شما نمیخواهم مگر دوستى نزدیکانم. هرکس فرمانبردارى مینماید برایش در این فرمانبردارى اضافه پاداش میدهیم. میگویند بر خدا دروغ بسته اگر خداوند بخواهد وحى را از تو قطع میکند که درباره فضیلت خانواده خود و مودت آنها سخن نگویى."
انوار الهی💥
#پدر_فراموش_شده #قسمت_چهارم – شما چقدر به امام زمان علیه السلام محبت دارید؟ چقدر روی دوستی با امام
#پدر_فراموش_شده
#قسمت_پنجم
مهندس لبخندی زد و گفت: بله ولی متاسفانه امت پیامبر اجر رسالت ایشان را ادا نکردند، بگذریم از دشمنانی که هر چه توانستند به نزدیکان رسول الله جفا کردند، ما شیعیان هم متاسفانه خیلی وقتها یادمان میرود که موظف به محبت به این خاندان هستیم!
دوستی با امام زمان علیه السلام اجر رسالت نبی اکرم صلوات الله علیه است!
محسن دفترچه ای را که با خود آورده بود باز کرد، و در اولین صفحه آن نوشت،
محبت به امام زمان علیه السلام = اجر رسالت پیامبر صلی الله علیه و آله
محسن دفترش را بست و گفت: آقای مهندس، اما دوست داشتن که دست من نیست! آدم از یکی خوشش می آید و از یکی بدش می آید!
مهندس لبخندی زد و پاسخ داد: ما می توانیم کاری کنیم که فردی را دوست داشته باشیم یا دوست نداشته باشیم!
محسن با تعجب گفت: واقعا! خوب حالا من چکار کنم که محبت امام زمان علیه السلام در دلم جا بگیرد؟
فرض کنید شما می خواهید با من دوست شوید، چه کار می کنید؟
همین امروز که ما برای اولین بار همدیگر را دیدیم در قدم اول چه کردیم؟
محسن فکری کرد و با تردید گفت: سلام گفتیم. فکر کنم اولین قدم هر ارتباطی سلام کردن است!
خوب شما هم به امام زمان علیه السلام سلام بکن! مگر نمیخواهی با ایشان دوست باشی؟
_من که ایشان را نمی بینم! چطور سلام کنم؟
_اگر ما امام زمان علیه السلام را نمی بینیم، ولی ایشان به علم و قدرت الهی بر احوال ما آگاهی دارد، برای سلام دادن به ایشان خیلی ساده، رو به قبله بکن، مودب بایست و به امامت سلام کن! مطمئن باش که امام سلام تو را میشنود و پاسخت را می دهد.
محسن تاملی کرد، یاد پدرش افتاد که هر وقت نمازش تمام می شد، می ایستاد و به امام حسین، امام رضا و امام زمان سلام می داد.
بعد هم گفت: اگر به این راحتی باشد که من هر روز این کار را میکنم. سعی میکنم هر صبح که بیدار میشوم به امامم سلام کنم.
_خیلی خوب است، قدم اول ایجاد ارتباط و انس با امام زمان علیه السلام همین سلام کردن است. سلام کردن خواستن دوران سلامت از خداست.
ما با هر سلاممان از خداوند میخواهیم زمان غلبه نور بر تاریکی ها در تمام جهان را برساند.
💠ادامه دارد... .
عاشقانه آرام❣
https://eitaa.com/joinchat/1957232640Cc05c31408d
انوار الهی💥
#پدر_فراموش_شده #قسمت_پنجم مهندس لبخندی زد و گفت: بله ولی متاسفانه امت پیامبر اجر رسالت ایشان را اد
#پدر_فراموش_شده
#قسمت_ششم
چه جالب تا حالا به سلام از این دیدگاه نگاه نکرده بودم.
ممکن است قدمهای بعدی ایجاد محبت امام زمان علیه السلام را هم بفرمایید؟
مهندس لبخندی زد و گفت: انگار خیلی عجله داری؟ اجازه بده یک سوال از شما بپرسم:
تا حالا شده با کسی که برایت خیلی مهم است به طور خصوصی صحبت کرده باشی؟
محسن با لبخند گفت: بله، خیلی مواقع این اتفاق برایم افتاده است، یکی از شیرینترین و اولین آنها در دبستان برایم اتفاق افتاد.
در دوران دبستان کلاس چهارم که بودم مدیری داشتیم که خیلی با جذبه و اقتدار بود، در آن سن و سال برایم مظهری از قدرت بود، بماند که در مدرسه هم همه معلمین و کادر از او حساب میبردند و او را قبول داشتند.
یک روز به مناسبتی ایشان من را خواستند و من دقایقی با آقای مدیر در حیاط مدرسه قدم زدم و آقای مدیر خیلی صمیمی با من صحبت کرد، آنقدر برایم جالب و لذتبخش بود که بعد از این همه سال هنوز در خاطرم مانده است!
مهندس گفت: واقعیت همین است، حالا اگر شما نه با مدیر مدرسه بلکه با مدیر کل آموزش و پرورش هم صحبت میشدی، یا بالاتر با وزیر هم کلام میگشتی و یا با خود رئیس جمهور!
محسن با خنده گفت: همین الان هم اگر رئیس جمهور من را بخواهد و با من خودمانی و صمیمی هم کلام شود برایم خیلی مهم است! شاید از شوق شب تا صبح خوابم نبرد!