eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5810132174917076510.mp3
35.99M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم * نسبت نظام دنیا و نظام آخرت * آشنایی اجمالی با مباحث فلسفه صدرایی * عالم ماده، اثرگذاری و اثرپذیری * عالم آخرت، عالم بروز آثار است * دایره گسترده اثرگذاری و اثرپذیری * ملکوت زیبایی * اثر نگاه به نامحرم در زندگی انسان * مواظبت‌های قوه خیال * اثر کلمه "دوستت دارم" * از نفس خود چه می‌سازیم؟ * اثر گذاری زن در جامعه * روایت خاص حضرت عبدالعظیم از گریه های پیامبر بر برزخ زنانه ( نکته بسیار مهم: این روایت را لطفاً با توضیحات مطرح شده در این فایل گوش کنید) * پیشنهاد به نویسندگان: نگارش رمان در مورد زندگی برزخی 🎧 جلسه پنجاه و یکم 🎙 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
•|🌸🖇|• ☂ حاج‌اسماعیل‌دولابے:🙂 ‌ استغفارامان‌گاه انسان است؛ یعنےپناهگاھ وقتےگفتےاستغفرﷲ درپناه‌خداهستے و ڪجاامن‌تر وآرامش ‌بخشتر از آغوش خـدا...♥️🌱~•. ﴿اَستَغفِرﷲرَبے‌و‌َاتوب‌الیه‌﴾
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
✿⃟🥀 #خاطرات‌تفحص🩸 #قسمت‌‌پنجم🦋 ❀انگارنه‌انگار❀ دم دمای ظهر بود که در ارتفاع ۱۱۲ کار می کردیم. شهید
✿⃟🥀 🩸 🦋 ❀حسین جانم❀ چند روزی میشد که در اطراف کانی مانگا در غرب کشور کار میکردیم.شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا میکردیم.اواسط سال ۷۱ بود. از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی از سنگر ها شدیم . سریع رفتیم جلو ، همانطور که داخل سنگر نشسته بود ، ظاهراً تیر با ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم، در کمال حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ از آن جالب تر این که تمام بدن کاملا اسکلت شده بود، ولی انگشتی که انگشتر در آن بود ، کاملا سالم و گوشتی مانده بود . همه بچه ها دورش جمع شدند. خاک های روی عقیق انگشتر را که پاک کردیم، اشک همه مان در آمد، روی آن نوشته بوده بود:《حسین جانم!》 برگرفته‌از کتاب‌آسمان‌زیر‌خاک💚 ۵صلوات‌هدیه‌به‌شهیدتورجی‌زاده‌وسپس‌کپی🙂♥️ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش😭  همه دردم مداوا میشد ای کاش  به هر کس قسمتی دادی خدایا😔  شهادت قسمت ما میشد ای کاش  شنبه ویادشهداباصلوات💐 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
امکان پخش زنده به پیام رسان ایتا اضافه شد بروزرسانی کنید👆👆 از این به بعد کسی لفت بده ضرر میکنه😉 👈 چو
عزیزان همراه،زودتربروزرسانی کنید 👆👆 یه عزیزبزرگواری لطف میکنندو لایو زنده از مزار نورانی سرداردلها وشهیدِعارف، یوسف الهی میفرستند... سلامتی وعاقبت بخیریشون،صلوات 💐
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده از مزار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی
پخش زنده از مزار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی 👇
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده از مزار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی
( قسمت بیست وچهارم)تقدیم نگاه سبزشما👇👇
✍️ 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بی‌اراده اعتراف کردم :«من جایی رو ندارم!» نفهمید دلم می‌خواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونواده‌تون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید و خجالت می‌کشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانواده‌ام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!» 💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی می‌گشت و اینهمه در دلش جا نمی‌شد که قطره‌ای از لب‌هایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.» و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرام‌شان دردهای دلم کمتر می‌شد و قلبم به حمایت مصطفی گرم‌تر. 💠 در هم‌صحبتی با مادرش لهجه هر روز بهتر می‌شد و او به رخم نمی‌کشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگی‌اش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوام‌شان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانه‌ای رد می‌کرد مبادا کسی از حضور این دختر ایرانی باخبر شود. مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شب‌ها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و در محافظت از حرم (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام صبح بود. 💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای بیرون می‌رفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام می‌کرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمی‌شد که هر سحر دست دلم می‌لرزید و خواب از سرم می‌پرید. مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمی‌رفت و هر هفته دست به کار می‌شد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چین‌دار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو می‌کرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت می‌کشید گفت بهت نگم اون اورده!» 💠 رنگ‌های انتخابی‌اش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گل‌های ریز سفید بود و هر سحری که می‌دید پارچه پیشکشی‌اش را پوشیده‌ام کمتر نگاهم می‌کرد و از سرخی گوش و گونه‌هایش می‌چکید. پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و می‌دانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم. 💠 سحر سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می‌پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟» انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمی‌دانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟» 💠 صدای تلاوت مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش می‌داد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط بگیرم.» سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی می‌کند. هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بی‌تاب پاسخش پَرپَر می‌زد و او در سکوت، را پیچید و بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. اینهمه اضطراب در قلبم جا نمی‌شد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط می‌چرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم. پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو می‌کردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم می‌گشت که در همان پاشنه در، نگاه‌مان به هم گره خورد و بی‌آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید. از چوب‌لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبال‌تون بریم فرودگاه . برا شب بلیط می‌گیرم.»... 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖥 موکب‌‌ الرضا... به مناسبت ایام اربعین حسینی ‌علیهم السلام یکی توگوش رفیقش گفت بازم طلبیدمنوآقا😭😭 🚩اربعین‌١٤٤۳ 🎤کربلایی‌مرتضی‌فرهنگ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093