eitaa logo
『عارف‌ شهید』(موسسه فرهنگی شمیم عشق)
1.8هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
4.9هزار ویدیو
77 فایل
*موسسه‌فرهنگی‌ هنری و پژوهشیِ شمیم‌عشق‌رفسنجان* شماره ثبت 440 به یادشهیدعارف‌محمدحسین یوسف الهی وبه یادتمامی شهدا کپی‌از‌مطالب‌کانال‌با‌ذکر‌صلوات‌آزاد‌است🪴 ارتباط با ادمین: 『 @shamimeshghar
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5992201666865137758.mp3
7.71M
🎙🕊🌿 •°رو‌به‌غروب‌می‌رود جمعهِ‌انتظار‌من ڪے به‌سمات‌می‌رسدندبه‌یِ‌انتظارمن😔 🤲🏻 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
رفاقت با امام زمان خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🌹✨🌹
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما خودت نمیایی! عیبی ندارد هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست، من از پا نمی‌افتم تا نفس دارم، منتظرت می مانم✨ اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌻 جمعه هم بی توگذشت مولاجان💔😭 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5816542267577483672.mp3
4.05M
🎤•|کربلایۍ‌ایمان‌کیوانۍ‌|• 🔊شور_بِزَن‌سینِه‌وَلی‌بُلند‌ُویِک‌صِدا‌بِخون خُدا‌مُنتَقِم‌مادَر‌مارُو‌بِرِسون..؛😭💔•~ ↓ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
می‌خندد ودل‌کندَن‌ازاین‌منظره سخت‌است... 💔(:" 😭✋🏼 🍃 یقیناًڪُلُه‌خَیر🌿⚘ 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
سه دقیقه در قیامت 94.mp3
39.67M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه نود و چهارم * ادامه‌ی کتاب؛ دکتر * ارتباط باطن افراد و حقایق ملکوتی * تفاوت ملکوت ناری و نوری * کمالات و نقایص در حیوانات * دنیا از چه جهت قیمتی است؟ * آیا مطالب کتاب سه دقیقه در قیامت خلاف بیّنات فقهی است؟ * شراکت شیطان در اولاد و اموال به چه معناست؟ * آیا فرزندان نامشروع گناهکار هستند؟ * بهره انسان به چه میزان است؟ 🎧 جلسه نود و چهارم 🎙 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093
❗️ 🍃استاد شجاعی(ره) : آنجا که در باطن شما نیت نامطلوبی می گذرد ، خدا روی آن حساب می کند، و ظلمت و لطمهٔ آن به شما می رسد. 📚مقالات جلد سوم ص ۲۰۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹داستان زندگی جانبازشهیدایوب بلندی🌹 قسمت (سی ام وسی ویکم) تقدیم نگاه سبز شما عزیزان👇👇
❤️قسمت سی❤️ . یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید." . ❤️قسمت سی و یک❤️ . مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد. ایوب خیلی مراعات می کرد. وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند: "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. و ایوب باز می خواند. 😊 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🕊 شمادعوت شدید •🕊🍃..🌷..🍃🕊• https://eitaa.com/joinchat/4043112493C208995c093