eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
999 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۲۷ #سفر_عشق #قدردان_همسرم_هستم سلام آخرین باری که تونستم برم حدود ۴ سال پیش بود که ب
۳۲۸ به لطف امام حسین علیه السلام ما هم کربلایی شدیم... سخت ترین لحظه در این سفر ورود ما به خاک عراق بود، ساعت حدود ۱۱ صبح... نزدیک ظهر بود، از قبل حواسمان بود برای بچه ها آب و غذا برداریم... نزدیک ۱۵ بچه همراه ما بود... وقتی از گیت رد شدیم باید تا رسیدن به ماشین، مسافتی رو پیاده می آمدیم. بچه ها ۱۸ ساعت در راه بودند و الان همه خسته و حتی یک متر پیاده روی زیر آفتاب براشون بسیار سخت شده بود. حالا ما بودیم و بیابان و آفتاب و بچه ها... و آبی که در حال تمام شدن بود... مردها به سرعت برای پیدا کردن ماشین رفتند... اما کو ماشین.... زائر زیاد و ماشین کم... از زمین و آسمان گرما به تک تک سلول هایمان نفوذ میکرد... نمیشد راحت نفس کشید... پسر ۳ ساله ام در کالسکه خواب بود. از فرط خستگی نشسته خوابیده بود، چفیه ای روی کالسکه انداختم، هوا خیلی گرمه، برداشتم خیس کردم دوباره روش انداختم خنک بشه... اما طی چند دقیقه دوباره خشک شد... سراغ یکی دیگه از پسر هام میروم... چفیه رو خیس میکنم میندازم روی سرش، مدام میگه مامان پس کی میریم؟ و چنگی به جگر من میزند... دلداریش میدم، بابا رفته دنبال ماشین، تحمل کن، الان میان... پسر دیگرم از گرما روی زمین بی حال نشسته، ازش میپرسم خوبی؟ با صورت سرخش و چشم های بی حالش نگاه می کنه و چیزی نمیگه... نمیخواد ناراحت بشم... بچه سه سالم بیدار شده، میرم پیشش... وای چقدر عرق کرده، بچه داره میپزه!! دنبال آب میگردم... خدا رو شکر هنوز آب داریم... میزنم صورتش و سرش رو خیس میکنم. با صدای نحیفش میگه مامان آب بده... آب رو میگیرم جلو دهانش تا یک دل سیر بخوره... راستی این بچه الان گشنه س، اها کمی آجیل با خودم آوردم، بذار بریزم براش سرگرم بشه گرمای هوا یادش بره ... سریع میرم از تو ساکِ خوراکی ها، آجیل رو پیدا میکنم... چقدر بردارم؟ سر میگردونم، بقیه بچه ها هم وضعیتشون مثل بچه های منه، همش رو برمیدارم، یه کم واسه بچه خودم میریزم... بقیه اش رو بین همه بچه ها تقسیم میکنم. بچه ها بیحال پیش مادر ها نشستند... پدرها باغیرت و مستاصل دائم از این طرف به اون طرف میرن تا ماشین گیر بیارن، ولی کو ماشین... گه گاه، میان به زن و بچه شون سر میزنن، کمک میکنن، کمی بچه ها رو بغل میکن و راه میبرن، دوباره میرن... شوهرم نبود، دائم از این بچه پیش اون بچه میرفتم. خدا یا چه کنم؟! حال پسر بزرگم خوب نبود، اها بذار آبلیمو قاطی آب کنم بدم بهشون تا عطششون برطرف بشه... اما نه اول بذار یه سایه بون درست کنم... اما کجا با چی؟ ساعت ۱۲ شده بود، خورشید وسط اسمون... بچه ها رو جلو کالسکه نشوندم، فقط رو سرشون سایه میشد اما خب از هیچی بهتره... چفیه ها رو خیس کردم انداختم رو سرشون، یه چفیه برداشتم و انداختم رو کالسکه.. یه گوشه ش رو گره زدم به دسته کالسکه بغلی، سایه روی بچه ها بیشتر شد... دوتا بطری آب رو نگاه کردم. دیگه داشت به تهش میرسید. کمی آب لیمو ریختم تو آبی که فقط ته یک بطری مونده بود، به بچه ها دادم بخورن، نمی تونستن... کمی التماس کردم، تورو خدا بخورین... بچه ها عادت ندارن، ترش بود، حق داشتند. تو رو خدا بخورین، مقاومت کردن، قیافه رو در هم کشیدم، میگم بخورین... میخواید حالتون از این بدتر بشه؟ قربون صدقه شون رفتم، تحمل کن مامان، الان ماشین پیدا میشه... دیگه آب نداریم... خودم خسته و هلاکم... کی میتونه این همه راه رو برگرده تا برسه به آب!! از گرما دارم میپزم با چادر... حتی یک قدم نمیتونم بردارم، تشنگی و گرما به حدی فشار میاره که حتی گشنگی هم از یادمون رفته... بچه ها جون ندارن، یادم افتاد کمی عسل آوردم...بذار به بچه ها بدم کمی جون بگیرن بعد برم. به بچه ها یک قاشق عسل دادم. گفتم میک بزنید... یهو نخورید، اینجوری کمی بزاق دهانشان بیشتر ترشح میشه، کمتر تشنه میشن... چند دقیقه یک بار سرم رو بلند میکردم... دور و بر رو نگاه میکردم... پس کو ماشین؟! صورتم از گرما سرخ شده بود. بچه ها گفتن مامان حالت خوبه؟! اره خوبم... گرمت نیست؟! چرا ولی نه زیاد... باید روحیه ام رو حفظ کنم حتی اگر شده در ظاهر... 🍀ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۳۲۸ #پیاده_روی_اربعین #قسمت_اول به لطف امام حسین علیه السلام ما هم کربلایی شدیم... س
۳۲۸ به هیچکس نمیتونم بگم کمک میخوام، همه حالشون بده... پس این ماشین کو؟!!! بچه هام آب ندارن... گفتم بشینید اینجا تا من بیام، میخوام برم آب بیارم... آماده شدم برم، یهو یکی صدا زد بیاید ماشین پیدا شد... بدویید... پاشید...یکی از اقایون ماشین گرفته ... اما!!! من کدوم رو ببرم؟! کالسکه وسایل رو که خیلی سنگین بود... تو اون زمین خاکی راه نمی رفت... کالسکه بچه رو یا بچه هام رو که حال راه رفتن نداشتن!! اول پسر کوچکم رو بغل کردم و از عرض جاده سریع رد شدم... باید کالسکه رو هم تحویل بدم. پسر بزرگم داره کالسکه وسایل رو میاره... گیر کرده... داره زور میزنه... بچه رو میدم بغل یکی از همراهان... کالسکه رو میدم به راننده بذاره بالا... اون یکی پسرم کو؟؟؟ بدو بدو میرم به سمت جایی که نشسته بودیم.. لب جاده ایستاده... میرم سریع میارم... حال نداره بیاد میکشم و میارم... وسط راه میرم کمک پسرم کالسکه رو هل میدیم... حالت تهوع دارم... نگران بچه ها هستم... همسرم کجاست؟ چرا نیومده؟ نکنه ما بریم اون بمونه... دست تنهام... بچه ها رو سوار میکنم... کلی راه تا نجف مونده... باید غذا و آب بردارم، به اندازه تو راه... دوباره یه ساک رو برمیگردونم... ذهنم کار نمیکنه... دیگه چی لازم دارم... یادم نمیاد... آب نداریم... چه کنم؟! ساعت یک بعد از ظهره... میرم تو ماشین... یا خداااااااا... ماشین مثل کوره آتیش شده... حتی هوا واسه نفس کشیدن نیست، چون ماشین خاموشه کولر کار نمیکنه... دوست دارم ماشین زودتر حرکت کنه... اما نه، همسرم هنوز نیومده... برم دنبالش؟! کجا رو بگردم؟! بچه ها حالشون بد شده.... همسرم رو از دور می بینم. لبخند میزنم بین اون همه سختی ، پیدا شدن یه محرم یه امید، یک لحظه همه جا رو برات بهشت میکنه... جا تنگه اما مهم نیست، فقط دوست دارم زودتر حرکت کنیم... خدا رو شکر گذشت، خدا رو شکر کسی به بچه هایم بی احترامی نکرد... کسی بچه ها را نزد. گوشی پاره نشد... بچه ای گم نشد.. کسی سنگ نزد... مسخره نکرد.. خدا را شکر... در راه آب هم به دستمان رسید... هوا هم خنک شد... بعد از نجف رفتیم کربلا... الحمد لله در راه دوستان عراقی مثل پادشاهان از ما پذیرایی می کردند الحمد لله امام حسین علیه السلام خوب جبران کرد برامون.. لبخند از روی صورت بچه هام نمی افته.... رسیدیم کربلا... کربلااااااا... پی نوشت: "ما فقط سه ساعت تو صحرا، زیر آفتاب، توی گرما، با آب و غذا!! مونده بودیم... فقط سه ساعت!!!!!!" 🆔 @asanezdevag