eitaa logo
◉✿ازدواج آسان✿◉
1هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
44 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۲۰ سلام وقت بخیر من در دوران عقد با شکست مواجه شدم. به دلیل وابستگی همسر به خانوادش حاض
۴۲۱ من و همسرم اواخر سال ۹۰ عقد کردیم. اون موقع من ۱۹ ساله و همسرم ۲۲ ساله بودن. با مهریه قرآن و ۱۴ سکه. عقد ما رو به صورت غیر حضوری رهبرم خوندن❤️😍 عقیده ی من این بود که حتی اگه شرایط مهیا نشه برای اینکه آقاجانم عقدمون رو بخونن، باز هم من مهریه ی بیشتر از ۱۴ سکه نمیخوام، چون نظر رهبرم روی مهریه ی کم هست❤️ مراسم عقد و نامزدی نگرفتیم، چون معتقد بودیم یه مراسم کافیه و نباید اسراف کرد. شهریور سال ۹۱ یه عروسی ساده گرفتیم. در تمام مخارج عروسی، مهمترین معیار برای من ارزون بودن اونها و اینکه خرج کمتری روی دوش خانواده همسرم بذارم، بود. به خاطر درس همسرم زندگیمون رو دور از خانواده ام😔 و در شهر دیگه ای شروع کردیم. با وجود اینکه من یک سال بود که دانشگاه قبول شده بودم اما چون اولویت برام ازدواج و زندگی مشترک بود و همسرم رو از هر نظر گزینه ی مناسبی برای ازدواج میدونستم، مهاجرت کردم😊 بعد از یک سال از عروسی مون، وقتی که من تازه در دانشگاهی در اون شهر قبول شده بودم، تصمیم گرفتیم که فرزند دار بشیم.👼 با اینکه عاااشق درس خوندن بودم ولی با خودم میگفتم که تا آخر عمر میشه درس خوند ولی شادابی و حوصله ی آدم هرچی بگذره کمتر میشه و فاصله سنی مادر و فرزند هرچی کمتر باشه بهتره☺️ بنابراین اقدام کردیم برای بارداری و خدا رو شکر باردار شدم. دختر اولم سال ۹۳ به دنیا اومد و نور چشم ما شد😍 علیرغم میل باطنیم که به شددت علاقه داشتم دخترم طبیعی به دنیا بیاد به خاطر اشتباه سونوگرافی که گفتن وزن بچه خیلی کمه و بهش غذا نمیرسه، من رو سزارین کردن😔 و وقتی بچه به دنیا اومد، متوجه شدن که وزن بچه کاملا طبیعی بوده و هیچ مشکلی نداشته😒 وقتی دوران شیردهی دخترم بعد از دو سال تموم شد، تصمیم گرفتیم که اطاعت امر ولی کنیم و برای دخترمون یه همبازی بیاریم، بنابراین اقدام کردیم و لطف خدا دوباره شامل حالمون شد و من باردار شدم😍 اوایل بارداری دومم برام خیلی سخت و پراسترس گذشت، چون عدد بتا توی آزمایش خونم نه اونقدر بالا بود که بگن حتما بارداری و نه اونقدر پایین که بگن باردار نیستی. این آزمایش چندین بار توی روزهای مختلف تکرار شد و نتیجه همین بود، عدد به کندی بالا می‌رفت. من هم دل درد های شدیدی داشتم، برای همین چند دکتری که بهشون مراجعه کردم گفتن که مشکوک به بارداری خارج رحمی هستی😔😔 من و همسرم خیلی نگران بودیم. متاسفانه یکی از دکترهایی که مراجعه کردم میخواست به راحتی برای احتمال بارداری خارج رحم به من دارو بده که اگر به حرفش گوش میدادم معلوم نبود الان چه بلایی سر بچه ام اومده بود😒 بالاخره اومدم تهران و پیش دکتر خودم رفتم، ایشون گفتن که مشکلی نیست و چند روز آزمایش رو تکرار کن و وقتی عددش به میزانی بالا اومد برو سونوگرافی. من هم همین کار رو کردم و وقتی رفتم سونوگرافی و متوجه شدم که مشکلی نیست انگار تمام دنیا رو به من داده بودن😍😍 اواخر بارداری دومم دیابت حاملگی گرفتم و اگرچه که خیلی سخت بود اما بدون دارو و با رژیم تونستم قندم رو کنترل کنم خدا رو شکر😊 هفته های آخر بارداریم دکتر سونوگرافی گفت که احتمالا یکی از کلیه های بچه مشکل داره😭😔 و ما باز هم کلی استرس گرفتیم اما بعد از به دنیا اومدن بچه کلیه هاش رو سونوگرافی کردن و گفتن که خدا رو شکر مشکلی نداره😊 تمام این اشتباهات سونوگرافی ها درحالی بود که من بهترین سونوگرافی های تهران رو میرفتم😒😒 همین جا هم بگم که من فقط سر بارداری اولم، به خاطر بی تجربگی و عدم آگاهی، غربالگری ها رو انجام دادم و بارداری های بعدی غربالگری نرفتم و دکترم علیرغم اینکه خودش برام غربالگری ها رو می‌نوشت ولی وقتی متوجه میشد که ندادم خوشحال میشد و می‌گفت کار خوبی کردی نرفتی😁😁 (ظاهراً وزارت بهداشت دکتر ها رو اجبار کرده که به همه غربالگری رو توصیه کنن و براشون بنویسن😒😒، و وقتی من نرفتم غربالگری دکترم تشویقم کرد👏👏) دختر دومم سال ۹۶ به دنیا اومد و چون فرزند اولم با سزارین به دنیا اومده بود، این بار هم سزارین شدم😕 دختر دومم رو هم دو سال شیر دادم و بعد از گرفتن از شیر اقدام کردیم برای فرزند سوم، این بار هم در رحمت خدا به روی ما باز شد و دختر سومم رو باردار شدم😍😍 ماه های آخر بارداری سومم هم دیابت بارداری گرفتم و این بار هم با راهنمایی یه دکتر غدد خوب که یکی از دوستانم معرفی کرد تونستم قندم رو بدون دارو کنترل کنم. چند تا دکتر دیگه بهم دارو دادن ولی خدا رو شکر با رژیم قندم پایین موند. این بار هم سزارین شدم و آرزوی چشیدن مزه زایمان طبیعی به دلم موند😕 همون جا توی بیمارستان از دکترم پرسیدم که من چند تا دیگه بچه میتونم بیارم و دکترم گفت محدودیتی نداره و اگه ده تا دیگه هم بیاری مشکلی نیست😍😍 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۲۲ ✅ اگه بخوان، می تونن... #سزارین_زودهنگام #تاریخ_رُند 🆔 @asanezdevag
۴۲۳ اوایل سال تحصیلی ۸۸ بود و من دختری ۱۶ ساله، پر شور و شیطون بودم. یه روز پاییزی که از مدرسه برگشتم، دیدم مادرم تند تند داره ناهار آماده میکنه، منم شیطنتم گل کردو سر به سر مادرم گذاشتم😅 (وای مامان هنوز ناهار نذاشتی! حالا ما هیچی الان شوهرت میاد خونه میبینه هنوز ناهار نذاشتیا🤭ما بچتیم، شوهرت چی خسته و کوفته الان از مدرسه میاد ناهار نداری) مادر منم از کوره در رفت که همش تقصیر توعه دیگه، منو میگی شدم این شکلی😯 گفتم والا من از صبح رفتم الان دارم میام، دیدم با قیافه زیرکانه (که آره حالا نوبت منه اذیتت کنم گفت) یه خانومه زنگ زد یه ساعت حرف زد ناهارم دیر شد، راستش تا اون موقع هیچ کس حق نداشت جلو من حرف از خواستگار بزنه، چون یکی یکدونه بودم با دو برادر که یکی بزرگتر بود و یکی کوچیکتر، هر وقت هم بین فامیل حرف ازدواج دختر پیش می اومد پدرم میگفت من دخترم رو تا ۲۵ سالگی شوهر نمیدم. وقتی با دختر های فامیل جمع میشدیم بهم می گفتن بابات قراره ترشی بندازتت و شروع میکردند تعریف از خواستگارهای رنگ و وارنگ شون و من غصه میخوردم که حتی یه خواستگار هم ندارم. غافل از این که سرنوشت چیز دیگه ای بود و من از همشون زود تر رفتم خونه بخت😅 خلاصه از قصه دور نشیم، اون خانم چون از اقوام دور بودن هرچی مادرم گفته بود بابا این دختر داره درس می خونه، راه دور شوهرش نمیدیم، اون خانم قبول نکرده بود و بالاخره اومدن خواستگاری و من با شرط ادامه تحصیل در تیر ماه سال ۸۸ به خانه بخت، یعنی تهران اومدم، دوری از خانواده و حتی دوری از شهری که از بچگی توش بزرگ شده بودی واقعا سخت بود. شغل همسرم مدیریت و برنامه ریزی پروژه های عسلویه بود و باید مدتی بعد از ازدواج بر می گشت عسلویه و این فراق برای منی که در شهر غربت بودم و هنوز با پدر و مادر و خانواده ایشون احساس نزدیکی نمی کردم خیلی سخت بود، اما خودم رو با درس مشغول کرده بودم، کنکور دادم و در رشته تربیت معلم قبول شدم اما دیگه نتونستم دوری همسر رو تحمل کنم و همسر هم همین طور، درس و دانشگاه رو بوسیدم و کنار گذاشتم، یه اتاق ۱۲ متری با لوازم و وسایل ضروری اجاره کردو ما اونجا ساکن شدیم. زن صاحب خونه خیلی مهربون و با محبت بود. ان شاءالله خدا دامن اون رو هم سبز کنه، منو هر جا که میرفت میبرد دیگه با همه اقوامش آشنا بودم، بعد از یک سال یه خونه بزرگتر از طرف شرکت دادند و ما از اون اتاق ۱۲ متری به یه واحد تقریبا ۸۰ متری نقل مکان کردیم. یک سال هم اونجا ساکن بودیم، تو این دو سال که عسلویه بودم خیلی انتظار بچه رو می کشیدیم اما خبری نبود تا این که در شب ولادت امام حسین علیه السلام فهمیدم که باردارم😍 البته خیلی دکتر میرفتم و امید های زیادی به من می دادند و حالا نتیجه صبر و بردباری که اونها می‌ گفتند رو می دیدم. خیلی خوشحال بودم، اما نگران هم بودم چون خیلی کار های خطر ناک که موقع بارداری نباید انجام داد از جمله بلند کردن اجسام سنگین، مصرف قرص، هایلایت کردن موها رو انجام داده بودم. اما به خدا توکل کردم. بعد از یک ماه چون به دکتر های اون جا اطمینان نداشتم تو تهران به یک سونوگرافی مطمئن رفتم. وقتی خانم دکتر شروع به حرف زدن کرد واقعا شوکه شده بودم و نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم. دکتر گفت: جنین ها سالم سلامت هستند و قل اول پسره😶 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۳۱ #رزاقیت_خداوند #ازدواج_آسان خواستیم بریم سر خونه زندگیمون، زد همه چیز تغییر کرد، نا
۴۳۲ سال ۷۹ یکسال زودتر از سنم همزمان وارد دانشگاه و حوزه شدم. دانشگاه حضوری و حوزه غیر حضوری... بخاطر شرایط عالی خانوادگی، خیلی خواستگار داشتم. اکثرا در شرایط عالی که انتخاب رو سخت کرده بود. یکی از خواستگارها چند سال بود میومد و اتفاقا من اوایل بین اون همه هیچ توجهی به ایشون نداشتم ولی پدرم خیلی قبولشون داشت. تا اینکه بعد از کلی ماجرا قبول کردم بیان خواستگاری تو حرفهایی که زدیم ایشون با تمام شروط من از جمله ادامه تحصیل و اشتغال و ... موافقت کردن و فقط برای من دو شرط گذاشتن اول احترام به خانواده شون و دوم تک فرزندی اونم بعد از ده سال. منم دیدم دور از ادبه که حالا که ایشون تمام شرایط من رو پذیرفتن من شرایط ایشون رو قبول نکنم و البته اون موقع از میزان لذت بچه و علاقه خودم کاملا بی خبر بودم و نمیدونستم چه چیز سختی از من میخوان... وقتی به دوستان شرط ازدواج ایشون رو می گفتم، باور نمیکردن. می گفتن مگه طلبه ای هم داریم که بچه زیاد دوست نداشته باشه. قرار شد سه سال عقد بمونیم تا دوره لیسانس من تموم بشه که این سال با تمام خاطرات شیرین لذت بخشش با یه خاطره تلخ تموم شد. که لذت تمام اون شیرینی ها رو گرفت و اونم بارداری ناخواسته و سقط خود خواسته که بلایی خانمان سوز شد به روح و جسم من، پیش خودم گفتم اگه قراره یه بچه داشته باشم باید تو بهترین شرایط باشه نه با متلک شروع بشه و... (هنوز هم خانواده های ما از این جریان بی اطلاعند) با درد بسیار روح و جسم، سقط کردم و چند ماه بعد، کمی زودتر از قرار قبلی، عروسی کردیم و وارد زندگی شدیم لیسانسم تموم شد. کمی از سطح دو مونده بود که دیگه حضوری کرده بودم که زودتر تموم بشه ولی با دیدن اطرافیان که قبل و بعد ما ازدواج کرده بودن و حالا بچه داشتن، احساس نیاز کردم. خیلی زودتر از ده سال کم آورده بودم، یعنی دوسال بعد ازدواج و چهار سال و نیم بعد آشنایی. همسرم با گریه های من راضی شد البته یه مشکلی که باعث عذاب روحیم بود که فکر می کردم سقط قبلی من با وجود توبه عواقب داره و شاید من راحت بچه دار نشم. هردوتامون خیلی دوست داشتیم بچه مون دختر باشه، من بیشتر به خاطر اینکه از تبعیض بین دختر و پسر در جامعه خیلی رنج می بردم، دوست داشتم خدا بهم یه دختر بده تا به همه نشون بدم چطور باید با یه دختر برخورد کنن که مایه افتخارشون بشه. همسرم همچنان روی تک فرزندی مُصر بود. تو بارداری مشکل برام پیش اومد دکترا گفتن بچه نمیمونه. حتی نامه دادن برم سقط کنم ولی من یه گناه رو دوبار مرتکب نمی شدم هنوز عذاب وجدان قبلی همراهم بود و هست... گفتن شاید خودت هم زنده نمونی ولی مرغ من یه پا داشت، خیلی اذیت شدم تپش قلب فشار ۶ و خونریزیهای مکرر و ... آخرش هم ۸ ماهه دنیا اومد، گفتن نمی مونه ولی موند و شد همه زندگی ما و مایه تکمیل خوشبختی مون تابستون ۸۵ دنیا اومد برخلاف انتظارمون پسر بود ولی عاشقش شدیم سه روزه بود که بدون هیچ پولی واسه خونه دار شدن اقدام کردیم و دو ساله بود که بخاطر پسرم یکی از دوستان تو خرید ماشین ما رو کمک کرد. از دو ماهگی رفت مهد تا من بتونم به درس و اشتغالم برسم. نویسنده و پژوهشگر بودم و سرم به شدت شلوغ... پسرم از همه جهت عالی بود نه بیخوابی نه دل درد و نه اذیت دندان و ... خلاصه نفهمیدیم چطور بزرگ شد و شاید بگم لذت بزرگ شدنش رو کامل درک نکردم زودتر از همه هم سنها راه افتاد، حرف زد با اینکه ۸ ماهه دنیا اومد، ضعیف نبود بلکه از نظر رشد فکری و حرکتی خیلی جلو بود. همه میگفتن خوش به حالت تو بچه نیاوردی، معجزه کردی... در کنار اشتغال و خونه داری و بچه تحصیلم رو هم ادامه دادم. دوتا لیسانس و دوتا ارشد شد ثمره اش، پسرم بزرگ شد، تدریس به کارهای قبلی اضافه شد ولی باز احساس نیاز به داشتن بچه دوباره از من اصرار ولی این بار از همسرم انکار تا اینکه پسرم هم با من همراه شد و به پدرش گله کرد از تنهایی با وجود امکانات زیادی که در اختیار داشت اعم از اتاق جدا و لب تاب و تبلت و دوچرخه و... کم کم همسرم نرم شد ولی انگار تقدیر جور دیگه رقم خورده بود ماه اول گذشت و ماههای بعد ولی خبری نبود برای من که دفعه اول همون اولین اقدام باردار شده بودم، همون ماه اول نگرانی شروع شد ولی همسرم نه. بعد چند ماه اصرار کردن اجازه داد برم دکتر تو آزمایشات اولیه هیچکدوم مشکلی نداشتیم. سال ۹۴ دکتر گفت برید مرکز ناباروری خیلی برام عجیب بود آخه ما که دفعه اول خیلی راحت بچه دار شده بودیم یادمه همه میگفتن اگه قصد داری دومی رو بیاری زودتر بیار دیر بشه بچه دار نمیشی، باور نمیکردم ولی شد. مرکز ناباروری گفتن ناباروری ثانویه، هم خودم به صورت ژنتیک داشتم یائسگی زودرس دچار می شدم و هم همسرم مشکل داشت. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۴۳ 💥رویای مادری... #ناباروری #التماس_دعا 🆔 @asanezdevag
۴۴۴ به جای عروسی عازم مکه شدیم. تو مکه که بودیم با اینکه سنمون خیلی کم بود ولی همون جا هردومون مصمم شدیم که بچه زیاد بیاریم و یکی از حاجت های مشترکمون زیر ناودون طلا همین بود😊 اما تا یک سال و نیم بعد از ازدواجمون باردار نشدم و این بزرگترین ترسمون شده بود. هرچند هردومون به خواست خدا خیلی اعتقاد داشتیم... متوسل به شهدای جنوب کشور شدیم... یه سفر همراه راهیان نور به جنوب رفتیم و اونجا شهدا رو واسطه ی خودمون و خدا قرار دادیم و به اونا التماس کردیم... یک ماه بعد خدا حس زیبای مادری رو بهم هدیه داد... اون روز همسرم به قدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطور ندیده بودمش😊 دخترم تازه یک سالش شده بود که متوجه شدم دوباره باردارم. هم باورم نمیشد و هم کمی ناراحت بودم... ولی متاسفانه تو پنج ماه بودم که به خاطر ناشکری های خودم کوچولویی که هنوز دنیا رو تجربه نکرده بود رو از دست دادم. خیلی تو بیمارستان گریه کردم. میدونستم این گوشمالی خدا بوده. همسرم خیلی باهام حرف زد و فقط وجود ایشون تو اون روزها بود که حالم خوب شد... تازه چهار پنج ماه از اون موضوع نگذشته بود که دوباره باردار شدم، این بار خدارو شکر کردم و قول دادم یه مادر خوب باشم. همسرم روزایی که مکه بودیم رو یادم آورد و گفت که ما خودمون خواستیم، پس پای حرفمون هستیم.😊 یه پسر خوشگل وارد جمع خانواده ی ما شد و شدیم چهار نفر... پسرم یکسال و سه ماهه بود که فهمیدیم قراره سومین کوچولو هم به جمعمون اضافه بشه😄پسرم هنوز دوسالش کامل نشده بود که فاطمه خانوم چشماشو به این دنیا باز کرد☺️ یادمه اون روزا از همه حرف شنیدم. از دکتر و پرستار گرفته تا خانواده هامون... تنها کسی که خیلی خوشحال بود و بهم امیدواری میداد همسرم بود... البته خواهر شوهرم هم خیلی خوشحال بود و هیچ وقت تو جایی که ایشون بودن کسی ناراحتم نمیکرد.😊 این وسطا شرایط زندگیمون هم روز به روز تغییر میکرد و هر کوچولو با خودش کلی خیروبرکت وارد زندگیمون میکرد.. ولی پاقدم فاطمه خانوم یه چیز دیگه بود.😊 از یه خونه ی کوچیک مستاجری رفتیم خونه ی خودمون که بزرگ هم بود... تو لحظه لحظه ی زندگی مون ردپای حمایت خدا رو ازمون میدیدیم... تازه تو خونه ی جدید ساکن شده بودیم، فاطمه تازه هشت ماهش بود که فهمیدم خدا دوباره داره برامون مهمون میفرسته...😁 از یه طرف شوکه شده بودم. از یه طرف از ناشکری میترسیدم... وقتی خبر رو به همسرم دادم بدون حرف گوشی رو قطع کرد... دو ساعت بعد با گل و کیک و برف شادی خونه بود😁 اون شب اینقد با بچه ها بالا پایین پریدن و شادی کردن که مثل اون شبی رو دیگه یادم نمیاد😄 بچه ها که همه کوچیک بودن و هیچی نمیفهمیدن، فقط حال باباشون اونا رو هم به وجد آورده بودو شادی میکردن😁 مهمون جدید ما یکم عجله داشت و زودتر پاشو تو این دنیا گذاشت. و همین موضوع باعث شد یه ماه تو دستگاه بمونه... بدترین روزای من و باباش همون یه ماه بود😔 تا اینکه بعد از یه ماه مهمون کوچولو وارد خونه شد... همه خوشحال بودیم به جز اطرافیانمون😁 البته بازم به غیر از خواهر شوهرم... بنده خدا مامانم هم دیگه حرفی نمی زد... ولی میدونستم داره غصه میخوره.. اصلا هم حرفای من و همسرم قانعش نمیکرد☺️ هنوز تو مشکلات درمان علی آقا بودیم که فکر کردم دوباره باردارم... این بار دیگه ترسیدم و باز هم دل خدا رو شکستم😔 همون روز با اینکه مطمئن از بارداری نبودم ولی خیلی گریه کردم.. بعد از ظهرش بود که دخترم دست بچه هارو گرفت که برن تو محوطه بازی کنن که متاسفانه آسانسور خراب شد و هر سه تاشون تو آسانسور گیر کردن... البته به غیر از آخری، چون اون موقع فقط چهار ماهش بود... چه حال بدی بود اون روز..‌. مثل مرغ پرکنده طبقه های ساختمون رو بالا پایین میدویدم... همه به حالم زار میزدن... تو تمام اون لحظه ها از خدا بچه هامو میخواستم ... خداروشکر با کمک مردم هرسه تاشون سالم نجات پیدا کردن... ولی گریه هاشون دلم رو به درد آورد... فهمیدم خدا اگر نمیخواست این دسته گلا الان دستم نبودن... باز هم برای تقدیری که تو مسیرم قرار گرفته بود و خودم خواسته بودم سر تعظیم آوردم. ولی بعدش فهمیدم اصلا باردار نبودم. جالب اینجا بود که ماه بعد با همه ی مراقبت هایی که داشتم فهمیدم باردارم😳 اصلا باورم نمیشد.. اصلا.. ولی از ناشکری خیلی میترسیدم... چون هنوز یک ماه از اون واقعه نگذشته بود... همسرم هم همچنان خوشحال و سرخوش😁 هم باورش نمیشد و هم به تقدیر خدا خندش گرفته بود. واقعا اون روزها فهمیدم اگر خدا نخواد حتی برگی از درخت نمی افته.... همسرم میگفت به همون دلیلی که تا خدا نخواد هزار بار درمان هم فایده نمیکنه برای بچه دار شدن.... به همون دلیل هم هزار بار مراقبت فایده نمیکنه برا بچه دار نشدن. 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۱ سلام وقت بخیر در پاسخ به جوانی که حرف از مخارج زندگی و سختی آن می گویند باید عرض کنم
۴۵۲ سال ۷۷ توی یک خانواده مذهبی متولد شدم. فرزند شِشُمِ خانواده بودم.کودکی خیلی خوبی رو بین خواهرها و برادرهای عزیزم تجربه کردم. جوری که وقتی به اون دوران زندگیم فکر میکنم به حالِ بچه های این روزها غصه میخورم که از این نعمت عظیم یعنی خواهر و برادر محروم میشن ... ۷ ساله بودم که خدا یه خواهره کوچولو بهم هدیه داد که شد ته تغاری خانواده گرچه مامانم از اومدنش زیاد خوشحال نبود اما این روزها شده همدمِ مامانم و از همه ما بیشتر دوستش داره😊 ناراحتی مادرم هم از اومدن خواهر کوچولوم فقط حرف مردم بود که میترسید و همین باعث شد که بعد از به دنیا اومدن خواهرم توی بیمارستان عمل کنن تا دیگه بچه دارنشن😕 خلاصه کودکی بسیار شیرینی داشتم که با اومدن خواهر کوچکم شیرین تر هم شد. یاد آوری روزهای مدرسه رفتنمون خیلی شرین هست صبح زود همگی بیدار میشدیم و در تکاپوی مدرسه رفتن... دوتا خواهرام عازمه دانشگاه میشدن یه خواهر و برادرم دبیرستان یه برادرم راهنمایی و من هم ابتدایی و خونه شلوغمون خلوت میشد تا ظهر که همگی دوباره برمیگشتیم و دورهم بودیم ....(خیلی دوست دارم که بچه های خودمم این روزهای شیرین رو درک کنن😊) توی مسیر مدرسه خیلی آروم و سر به زیر بودیم چون خواهر وبرادرا همه توی یک منطقه مدرسه میرفتیم و همگی مواظب اعمال و رفتار همدیگه😅 مامان بابا هم خیالشون راحت بود و نیاز به همراهی ما نداشتن😁 روزها گذشت و با ازدواج یکی یکی بچه ها خونه شلوغه ما به یکباره خلوت شد یعنی طی ۳ سال ۳ تا از خواهربرادر هام ازدواج کردن و به یکباره تنها شده بودم. سال اول دبیرستان بودم که زمزمه های خواستگار توی خونه پیچیده بود البته از قبل هم من متوجه اومدن خواستگارها و تلفن زدن های گاه و بیگاه توی خونه میشدم اما نظر پدر ومادرم بر این بود که از هیچ کدوم نباید با خبر بشم و هنوز باید به درسم ادامه بدم. اما این مورد فرق داشت و به هیچ وجه پا پس نمیکشید و به مدت ۱۵ روز هر روز میومدن یا اینکه کسی رو میفرستادن تا با پدر و مادرم حرف بزنن. تا اینکه پدرو مادرم قبول کردن که به خواستگاری رسمی بیان و البته نظره آخر رو من بدم ... توی دو راهی سختی بودم که آیا درسم رو ادامه بدم یا الان دیگه میتونم به ازدواج فکر کنم که خواهر بزرگم به کمکم اومد و خیلی خواهرانه برام توضیح داد که از فاصله سنی بین خودش و پسرش ناراضی بود و گفت اگه به گذشته برگرده هیچ وقت ازدواجش رو به خاطر درس عقب نمیندازه. خلاصه حرفهای خواهرم و اصرار خانواده همسرم و.... دست به دست هم داد تا رضایت خودم رو اعلام کنم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کنم البته که از شرایط عقدم ادامه تحصیلم بود که همسرم هم با کمال میل قبول کردن 😊. آبان سال ۹۱ عقد کردیم و بعد از ۸ ماه عروسی کردیم و به شهر دیگه ای نقل مکان کردیم برای ادامه تحصیل همسرم. محل زندگیمون تقریبا ۱۴ ساعت با خانوادمون فاصله است. و من یک دختره ۱۵ ساله قرار شد که راه دور خونه داری رو از صفر یاد بگیرم که اون هم سختی ها و شیرینی های زیادی داشت😁 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۵ سلام روزتون بخیر. به عنوان کوچکترین شخص متاهل عضو این کانال، یه توصیه داشتم به دوستان
۴۵۶ چندسالی زمان بُرد تا بالاخره برچسب ناباروری به خودم و همسرم رو پذیرفتم. درسته که در تعریف علم پزشکی به هر زوجی که بعد از یکسال اقدام، بچه دار نشن، نابارور گفته میشه ولی پذیرفتن این نقص برای زوجی که یکبار طعم پدر و مادرشدن رو چشیدند به این راحتی ها هم نیست. اون اوائل که تازه پامون به مطب های درمان بازشده بود وقتی فرم های درمان ناباروری رو جهت تکمیل پرونده پزشکی بهم میدادند، زیرلب غرولندکنان با پوزخند میگفتم مگه میشه به کسی که چندسال پیش یه بارداری و زایمان موفق و بدون دردسر داشته هم بگن نابارور!!؟! 😏 اما کم کم و با طولانی شدن این انتظار نگرانی ها مون ترسناکتر و واقعی تر شد. تا همین روزها که دیگه چننندمین سال چشم انتظاری مون هم داره روزای آخرش رو از سر میگذرونه. درسته که دیگه مثه اون اوایل که با شنیدن خبر بارداری همسن و سالهام دلم یهوویی هری می ریخت و ناخواسته اشک چشام سرازیر میشد، نیستم و نحوه ی برخوردم با مسئله ناباروری از جنس انکار اون سالها نیست! اما هنوز هم با دیدن اون یک خط بی رمق روی چک بی بی، حالم چند ساعتی گرفته میشه. هنوز هم بعد از بی نتیجه موندن یک شیوه جدید درمان دمغ میشم. هنوز هم با غبطه نگاه میکنم به دوستاییم که روزی برای رهایی شون از درد تجرد توی هر حرم و حریم مقدسی دعا میکردم و حالا اونا در انتظار بچه های دوم و حتا سومشون هستند. هنوز هم از حکمت خدا تعجبم میکنم وقتی میبینم دختردایی بیست و چند ساله م داره شب و روز بخاطر چهارمین بارداری ناخواسته اش بیتابی و ناشکری میکنه. فقط خدا میدونه که امثال من چقدر با هر توصیه ی طب سنتی یا مدرن نور امید در دلمون روشن شده. فقط خدا میدونه چقدر با به به و چه چه اطرافیان در مورد فلان دکتر و فلان نسخه دلخوش شدیم، فقط خود اهل بیت میدونن که چه توسلات و چله هایی گرفتیم برای رسیدن به سوت پایان این انتظار. اما گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود! سخت ترین بخش این تلاش های بی نتیجه، فرسایش جسم و روح زن و شوهر و البته فشاری هست که به جیب شون میاد. توی این شرایط سخت اقتصادی برای اینکه بقیه مدام با سوالهای حتا دلسوزانه شون فشار بیشتری بهمون وارد نکنند مجبورم فقط روی کمک مالی و همراهی همسر حساب کنم و نگذارم کسی چیزی متوجه بشه. مرخصی های گاه و بیگاه و نگرانی های از دست دادن شغل قراردادی همسرم در کنار هزینه های مستاجرنشینی و ساخت خونه از یک طرف، رفت و آمد مکرر از شهرستان به مراکز درمان ناباروری پایتخت هم از طرف دیگه باعث میشه هر ماه وقت و انرژی و هزینه زیادی رو متحمل بشیم. علم پزشکی هم که با همه ی ادعایش تا حالا نتونسته رحم هیچ زنی رو وادار به انجام وظیفه اش بکنه... آی یو آی، آی وی اف و میکرو منتهای زور و تلاش شون ختم میشه به کمک به تشکیل سلول تخم! اما لانه گزینی کاریه که فقط و فقط از ید قهّاریت خدا امکان پذیره... اینو من و امثال منی که روزگارانی دلمونو خوش کرده بودیم به همین موفقیتای پونزده بیست درصدیه این روشهای درمانی خوب می فهمیم و برامون کاملا قابل درکه... بله درسته من هم گاهی در خلوتم پدر و مادرم رو مواخذه کنم برای سخت گیری و مقاومت هاشون در امر ازدواجم که باعث بالا رفتن سن مادریم شدند. گاهی هم خودم رو مقصر میدونم که شاید مصداق اون عبارت دعای کمیل شدم که اللهم اغفرلی ذنوب التی تغیرالنعم و بهمین خاطر نعمت مادر شدن دوباره ازم سلب شده مثلا شاید دلی رو سوزوندم یا حقی رو از بنده ی خدایی غصب کردم یا برای فرزند اولم خوب مادری نکردم که اثر وضعی ش دامنگیرم شده. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۵۶ #ناباروری #قسمت_دوم گاهی اطرافیانم شماتتم میکنن و میگن دست و پای الکی نزن، مگه اولی
۴۵۷ در سن ۱۵ سالگی با وجود خواستگاران فراوان اصرار به ادامه تحصیل داشتم و با وجود اینکه در تمام رویاهای کودکیم میدیدم که زود ازدواج میکنم اما با وجود داشتن خواستگار زیاد هرکدام یه مشکلی داشتن که نظر مخالف ما رو برمی انگیخت البته بگم اخلاق و ایمان برای من و خانواده ام خیلی مهم بود و به مادیات توجهی نداشتیم و همه این مشکلات بخاطر همکفو نبودن بود نه از نظر مادی بلکه از نظر معنویات. حدود ده سال بعد در سن ۲۵ سالگی دور از شهر پدریم در شهری که دانشجو بودم خانواده همسرم به خواستگاری من  آمدن و بطور سنتی با هم آشنا شدیم و با دیدن دیدگاه موافق و معنوی زندگی جدیدی رو در کنار هم آغاز کردم و  همون ماه های اول باردار شدم. همسرم خیلی مهربون هستن و همیشه جای خالی خانواده ام رو پر کردن و همچنین خانواده ایشون که همیشه پناه من توی این شهر غریب بودند و هستند و این اخلاقیات باعث میشد که من ماه های بارداریم رو با امنیت بگذرونم اما بخاطر ترس از زایمان به شهر پدریم رفتم که با این وجود نشد که یه تیر با دو نشون بزنم و همسرم موقع زایمان پیشم نبودند و این نگرانی باعث شد زایمان سختی رو داشته باشم و نهایت با رضایت خودم مجبور به عمل شدم. همسرم از این ماجرا بسیار ناراحت بودند چون همیشه به من میگفتند که من بچه زیاد میخواستم. فکر میکنم کل افسردگی زایمان من در این خلاصه میشد که چرا صبر نکردم و یک بیمارستان دولتی شلوغ و با پرستاران بی اخلاق رو به متخصصین شهر خودم ترجیح دادم. بعد از این ماجرا تصمیم گرفتم چند سال صبر کنم و بعد با زایمان فیزیولوژیک بچه بعدی رو بیارم بخاطر همین سه سال صبر کردم و وقتی فرزندم سه سال و چهارماهش بود اقدام کردیم اما تلاش های بی حاصل ما به هفت ماه رسید که  به پیشنهاد همسرم زیر نظر متخصص اقدام بارداری رو دوباره شروع کردیم و با انجام سونو و آزمایشات فهمیدم که کمی تنبلی تخمدان و عفونت دارم و دکتر اقدام رو بخاطر عفونت منع کردند. برای اینکه دوره درمان رو سپری کردم زیر نظر چند متخصص بودم هم در شهر پدری و هم در شهر خودم اما هیچ کدومشون دلیل بیماری منو نمیدونستن و مجبور شدم باز هم دکترمو عوض کنم و دکتر فهمیده ای داشتم که تا فهمیدن به من گفتند که سونو بدهم و اگر باردار بودم شیاف سیکلوژست استفاده کنم و من هم این سونو رو انجام دادم و با شادی متوجه شدم باردار هستم ولی نوشته های عجیبی نوشته بود که همسرم به من گفتن در مورد سونو قول بده توی اینترنت نگردی و خودتو نگران نکنی و مطمئن باش چیز مشکوکی در سونو ننوشته و به من امید دادند و من شیاف ها رو استفاده کردم تا روزی که نوبت دکترم بود چون ایشون هفته ای یه بار از تهران میومدن و من به مدت ۷ روز ۱۴ عدد شیاف استفاده کردم. توی مطب دکتر آرام و قرار نداشتم. توی ذهنم هرچه این سونو رو با سونوی بارداری قبلیم مقایسه میکردم یه نوشته ای منو اذیت میکرد و چون مدارک فرزند قبلیم توی بیمارستانی که به دنیا اومده بود، توی پرونده اش بود، بهش دسترسی نداشتم. به همسرم میگفتم آرامم ولی درونم پر از غوغا بود. تا اینکه نوبتم شد و دکترم با وجودی که خانم خوبی بود با خنده بزرگترین خنجر عالم رو توی قلبم فرو کرد. بهم گفتند که نه جنین وجود داره و نه کیسه زرده و این یک حاملگی پوچه و باید بیمارستان بستری بشی و سقط کنی😭😭😭  این حرفا رو راحت میزد و نمیدونست من از این غصه دارم فرو میریزم.😭😭 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۴ #ازدواج_جوانان #خواست_خدا من تقریبا ۶ سال پیش، وقتی دانشجوی یک شهر دیگه بودم، بواسطه
۴۶۵ سال ۹۱ بعد از کلی تلاش با رتبه سه رقمی، مشاوره دانشگاه تهران قبول شدم و راهی خوابگاه دانشجویی شدم. تا قبل از کنکور اصلا صحبت ازدواج تو خونه مون نمی‌شد، بعد از قبولی دانشگاه ولی کم‌کم زمزمه‌ها شروع شد. از همون موقع آمادگی ازدواجو داشتم ولی قسمت نمی‌شد و کلا در امر ازدواج به شدت به بحث قسمت اعتقاد داشتم و دارم. خیلی‌ها می‌اومدن و با اینکه به شرایطی که مد نظر من بودو داشتن ولی رد میشدن و... بالاخره قسمت نبود تا اینکه فروردین ۹۴ صحبت یک بنده خدایی پیش اومد که از نظر من خیلی به هم میخوردیم ولی قسمت نشد و من از نظر روحی به شدت به هم ریختم، تو این بازه با سخنرانی‌های تنها مسیر حاج آقا پناهیان آشنا شدم و الحمدلله تونستم کنار بیام با قضیه و خدا قسمت کرد شهریور همون سال با یکی از اقوام عقد کردیم. هر وقت به گذشته فکر میکنم احساس میکنم اینا همه عین تیکه‌های پازل چیده شده بود تا منو به سمت این ازدواج سوق بده، و الا در حالت عادی به نظرم هیچ وقت به همسرم جواب مثبت نمیدادم. بالاخره گذشت و من درحالی که وارد سال چهارم دانشگاه میشدم عقد کردم و مصرانه‌ هم اصرار داشتم که مهریه ام ۱۴ سکه باشه و همین هم شد. همسرم هم دانشجو بودن و تقریبا نزدیک بودیم به هم و آخر هفته‌ها همدیگه‌رو میدیدیم. من اصرار داشتم زودتر عروسی بگیریم که مستقل شیم ولی ایشون بخاطر هزینه‌ها نگران بودن و بالاخره فروردین ۹۵ مراسم عروسی گرفتیم و واقعا سعی کردیم در همه چیز صرفه جویی کنیم. اینم بگم که کل هزینه عروسیمون ۵ میلیون تومان شد از تالار و آتلیه و گل و آرایشگاه و... همه چی روی هم. درمورد جهیزیه هم، پدر من تمکن مالی داشتند الحمدلله اما چون ابتدای زندگی بود ازشون خواستم که وسایل زندگی برام نگیرن و بجاش هزینه شو در اختیارمون بذارن ایشون هم یک قطعه زمین به من دادن که هر کاری خودمون صلاح میدونیم انجام بدیم. بعد از عروسی من دانشگاهم تموم شده بود و همسرم هم برای یکسری دوره‌های آموزشی قبل استخدام باید میرفتن یکی از شهر‌های شمالی کشور و با یک ساک لباس راهی شمال شدیم. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۶۷ #ازدواج_آسان #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #سبک_زندگی_اسلامی سال ۹۷ آخرین سال دانشگاهم
۴۶۸ در سن ۱۹ سالگی ازدواج کردم و بعد از ۹ ماه عقد به لطف خدا عروسی کردیم. در حال حفظ قرآن بودم که همان ماه اول متوجه شدم که باردارم و بسیار خوشحال شدیم. بارداری سختی داشتم، ویار شدید و مشکلات دیگری که تا دوسه ماه اول بارداری پزشک به من میگفت احتمال سقط بالاست اما به لطف خدا دخترم در هفته ۳۸ بارداری و بعد از دو روز بستری در بیمارستان متاسفانه با روش سزارین به دنیا آمد. تولد و وجودش با خیر و برکت بسیاری برای ما همراه بود.از برکات مالی گرفته تا معنوی که با وجود دخترم به لطف خداوند حفظ قرآن را رها نکردم و به برکت قرآن دخترم به شدت اخلاقیات مذهبی و قرآنی داراست. دخترم یک سال و نیمه بود که به لطف خداوند حفظ قرآن رو تموم کردم و وارد تدریس شدم. دو سالگی دخترم و بلافاصله بعد از اتمام شیردهی متوجه شدم باردارم و بسیار خوشحال شدم یادم هست اینقدر ذوق کردم که همسرم گفت مگر نازا بودی😁 این بار، ویار سخت تری داشتم و یادمه فقط روی مبل میخوابیدم و اگر نگاهم رو از سقف به جای دیگری میبردم، تهوع میگرفتم و بالا می آوردم و همراه با این ویار، سرفه های شدیدی می کردم که دکتر میگفت با این سرفه ها بعیده بتونی بچه رو نگه داری. اما با این حال همسرم همیشه واقعا همراهم بود و با وجود این ویار ها و سرفه ها که تا ماه ۴ کمی بهتر شد ولی تا ماه ۹ ادامه داشت به شدت به من کمک میکرد و من رو دلداری میداد و وجودش باعث میشد حالم بهتر بشه. البته من هم سعی میکردم با وجود حال بدم دست از وظایف برندارم. تصمیم داشتم این بار طبیعی زایمان کنم به خاطر همین از ماه ۷ با وجود اینکه زمستان بود، پیاده روی می رفتم و تا ماه ۹ بعضی وقتها شبی ۲ ساعت پیاده روی میکردم و ورزش مخصوص زایمان رو انجام میدادم که در هفته ۳۷ بدلیل پارگی کیسه آب به بیمارستان رفتم و با اینکه درد داشتم و آماده زایمان طبیعی شده بودم اما بچه بدنیا نیامد و باز اضطراری سزارین شدم😭 این باعث شد تا چند وقت حس شکست و افسردگی داشته باشم چون خیلی برای زایمان طبیعی تلاش کردم اما خواست خداوند نبود. این حس شکست زیاد طول نکشید چون پسرم بقدری تپل و شیرین بود که همیشه من و همسرم و دخترم در حال بازی کردن باهاش بودیم گرچه قوت بدنم بعد از زایمان و بارداری سخت، کم شده بود و پسرم مثل دخترم تا چهار ماه شبها بیدار بود و روزها می خوابید و من به خاطر دخترم و کارهای روزمره نمی تونستم روزها استراحت کنم. اما بقدری وجود این بچه ها با برکت بود که سختی رو حس نمی کردم. دخترم خیلی همبازی پسرم بود و به شدت ازش مراقبت میکرد. همسرم هم با حمایتها و سفرهای متنوع و گردش های هفتگی خستگی رو از تن من دور میکرد. از جمله برکات بچه ها این بود که به برکت اینها یکبار در ۶ ماهگی دخترم و یکبار در ۸ ماهگی پسرم عازم کربلا شدیم و بچه ها را بیمه کردیم. البته هر دو بچه ممون رو در روز هفتمِ بدنیا آمدن، به لطف خداوند براشون عقیقه هم کردیم. بعد از پسرم بخاطر ضعف هایی که برمن عارض میشد و سردرد هایی که از بعد از زایمان دخترم با من مانده بود تصمیم گرفتم فاصله را بیشتر کنم و در سه سالگی پسرم بعد از پیاده روی اربعین که خانوادگی و با بچه ها به کربلا رفتیم تصمیم گرفتم خودم را برای بارداری آماده کنم. چله های مختلفی را شروع کردم، از جمله چله های حدیث کساء و زیارت عاشورا و... از طرفی هم اصلاح تغذیه و خوردن بعضی از مواد غذایی مفید قبل از بارداری را شروع کردیم. ۲۳ ماه مبارک رمضان متوجه شدم باردارم و باز مثل دو تا بارداری قبلی از خوشحالی اشک ریختم. این بار ویار خاصی نداشتم و فقط خیلی احساس خستگی شدیدی میکردم. اما در ابتدای ماه سوم و بعد از ۲ هفته مشکلی که برام بوجود آمده بود و حل نشد جنینم سقط شد و من تا خود بیمارستان گریه میکردم😔 البته که راضی بودم به رضای خداوند و می دونستم یقینا خیری در این قضیه هست اما مهر مادری باعث این گریه ها بود😭 بعد از سقط، سعی کردم خیلی به خودم برسم و مصرف مواد غذایی ارگانیک و دوری از تراریخته ها و کارخانه ای ها و... را در برنامه غذایی خانوادگیمون قرار دادم و همچنین غذاهای مختلفی با سویق و روغن زرد و .. درست میکردم و میخوردم. بعد از ۴ ماه سقط به توصیه پزشک اقدام به بارداری کردم و باز هم به لطف خدا متوجه شدم باردارم این بار سعی کردم به کسی نگم و در ۸ هفته وقتی سونو رفتم سونوگرافیست با خوشحالی بهم گفت وای این تو چه خبره😍 تو دوقلو داری اون هم از نوع همسان❤️ من هم در کمال ناباوری و بدون هیچ قرص و اقدام و سابقه خانوادگی از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم و این لطف بزرگ خدا را شکر گذاری کردم وقتی به همسرم اطلاع دادم باورشون نمی شد و می گفتن شاید اشتباهی شده. 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۸۴ #فرزندآوری #سالمندی دوران کودکی من به قبل از انقلاب بر میگرده، یادمه یکبار کتاب داس
۴۸۵ ۱۷ سالم بود که خواهر بزرگترم ازدواج کرد و بلافاصله پدرشوهرم زنگ زدن و من رو واسه ی پسرشون خواستگاری کردن تا به قول معروف یه وقت من از دستشون نرم😅 ما هم چون از اقوام نزدیک بودن و همدیگه رو کاملا میشناختیم و رفت و آمدمون زیاد بود، جواب مثبت دادیم. البته چون خانواده هامون خیلی مقید بودن من و همسرجان تا اون روز فقط در حد سلام با هم همکلام شده بودیم. چون من اون سال کنکور داشتم گفتن بعدا رسما میان خواستگاری. ولی بعد از چندماه فهمیدیم ‌پدرشوهر گرامی بدون اطلاع پسرشون، من رو خواستگاری کرده بودن😳 و شوهر گرامی قبول نکردن و گفته بودن قصد ازدواج ندارن😂 خلاصه بعد از مدتها و فاصله هایی که به همین علت بین خانواده ها افتاد، همسرجان رفتن حج دانشجویی و بعد از برگشت متوجه اشتباهشون شدن و به مادرشون گفتن برین خواستگاری😌 منم که حسابی عصبانی بودم گفتم عمرا اگه جواب مثبت بدم😡 ولی نمیدونم چی شد که بعد از اولین صحبت رسمی با همسر عزیز جواب بله رو دادم😅😍 همسرم از لحاظ مالی هیچی نداشتن و هنوز دانشجو بودن ولی بسیار معتقد و با اخلاق👌 ما نامزد کردیم و قرار شد تابستون عقد کنیم که متاسفانه چند روز قبل از تاریخ عقدمون پدربزرگ عزیزم رو که قرار بود خطبه ی عقدمون رو بخونن، از دست دادم😭 خوشبختانه خانواده پدرم بسیار فهمیده بودن و گفتن لازم نیست خیلی صبر کنیم و بعد از چهلم مراسم رو برگزار میکنیم☺️ و در مرداد ماه ۸۶ در سن ۱۹سالگی من به عقد همسرم در اومدم😍 دوران عقد بسیار شیرینی داشتیم ولی به دلیل اتفاقاتی که افتاد و مرگ یکی از عزیزانمون و سربازی همسرم، ازدواجمون به تاخیر افتاد و بعد از سه سال و۷ماه در فروردین ۹۰ رفتیم زیر یک سقف😍☺️ من عاشق بچه بودم و چون دوران عقدمون طولانی شده بود بعد از چند ماه تصمیم به آوردن یه فرشته به خونه مون شدیم که متاسفانه چند ماهی طول کشید و بالاخره ۲۰ آذر، همزمان با تولد همسرعزیزم جواب آزمایشم رو گرفتم و متوجه شدم باردارم و جواب آزمایش رو به عنوان هدیه تولد به همسرم دادم😊😍 بارداری بسیار خوبی داشتم و در مرداد ۹۱ آقا سید محمدامین به دنیا اومد. ولی متاسفانه زایمان بسیار بدی داشتم به طوری که تا ۲۰روز اصلا نمیتونستم بشینم و راه برم وحالم خیلی بد بود و افسردگی گرفته بودم. ولی با حمایتهای ویژه همسر و خانواده هامون بعد از مدتی رو پا شدم و حالم خوب شد. پسرم تا سه ماه اول کولیک شدید داشت به صورتی که بعد از هر وعده شیر خوردن همه رو بالا میاورد و دلدردهای شدید داشت. ولی بعد از چهار ماه خدارو شکر خوب شد و ما شیرینیش رو با تمام وجود حس میکردیم😍 بعد از دوسال تصمیم گرفتیم واسه گل پسرمون همبازی بیاریم. پسرم دوسال و نیمه بود که متوجه شدم باردارم. همون موقع داشتم پسرم رو هم از پوشک می‌گرفتم و متاسفانه پسرم اصلا همکاری نمی‌کرد و خیلی اذیت شدم و این پروژه ۵ ماه طول کشید تا پسرم برای اولین بار خودش اعلام کرد که جیش داره😫 خدا نخواست کوچولوم بمونه و با اینکه من خیلی صبر کردم ولی متاسفانه قلبش تشکیل نشد و مجبور شدم خودم با پای خودم برم بیمارستان برای سقط😭😭 به توصیه ی دکتر، بعد از مدتی دوباره اقدام به بارداری کردیم و خدا بهمون لطف کرد و مجدد فهمیدم باردارم. ولی این بار دوران بارداری بسیییبار بدی داشتم. ویار شدید به طوری که رفتیم خونه مادرم و با اینکه من طبقه ی بالای خونه مادرم بودم ولی وقتی برام غذا میاوردن از بوش حالم بد میشد و حالت تهوع شدید داشتم. همچنین به دلیل پایین بودن جفت و خطر سقط دکتر استراحت مطلق داده بود. ولی خداروشکر بعد از گذشت چهار ماه حالم بهتر شد و رفتم سر خونه زندگیم☺️ آقا سید محمدصالح کمی عجله داشت و درست در روز تولد داداشش در مرداد ۹۵ پا به عرصه وجود گذاشت😍 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۸۸ من دختری ۲۴ ساله و مجرد هستم و فقط یک خواهرکوچکتر از خود با دو سال فاصله سنی دارم.
۴۸۹ ۲۳ سالم بود و در یک تشکل دانشجویی فعالیت داشتم. از طریق یک واسطه متوجه علاقه یکی از اعضاء این تشکل به خودم شدم و این موضوع برام خیلی سنگین بود اینکه باید صبر کنم تا شرایط کار ایشون درست بشه‌، چون اون موقع دانشجوی ارشد بودن واینکه مدام از طرف واسطه به من گفته میشد که اگر خواستگار خوبی آمد منتظر ایشون نمونم و از طرفی خواستگارهایی که می آمد که هیچ کدوووم مقید به دین و اعتقادات من نبودن. ۲سااال بااین شرایط گذشت از طرفی بحث خواستگاری ایشون بود و عدم اقدام از طرف خانواده و از طرف دیگه شرایط سختم توی خانواده خودم و فشار برای پذیرش بعضی از خواستگارها که از نظر اونها خوب بودن، هر چند مومن ومذهبی نبودن. بعد از ۲ساااال مادر و خواهرشون‌ اومدن خواستگاری، یه خواستگاری فرمالیته ۲۰ دقیقه ای وتماااام. فردای اون روز به من اطلاع داده شد که خانواده ایشون مخالف هستن و قضیه خواستگاری کلا منتفیه و انگار دنیا رو سره من خرااب شد. اون موقع برای آزمون استخدام آموزش و پرورش میخوندم، آزمون رو قبول نشدم .اما سست نشدم افسرده ام نشدم با یه توکل قوی تصمیم گرفتم بایستم در مقابل تمام مشکلات زندگی. چون دوتا خواهر کوچکتر داشتم اعلام کردم به خانواده ام که اگر مورده خوبی برای خواهرام هست، اجازه بدن بیان خواستگاری و من دوست ندارم مانع خوشبختی کسی بشم. روزهای سختی بود. هم خواستگار برای من می آمد و اصلا مذهبی نبودن، هم برای خواهرا ولی هیچ کدوم جور نمیشد. من تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم درحالی که تمام تلاشم رو کردم اون آقای مذهبی رو هم فراموش کنم که ۲سااال منتظرش بودم با تمام آرزوهایی که داشتم سخت بود خیلی سخت اینکه دوست داشتم ازدواج کنم و ۲سال منتظر بودم و یک دفعه همه چیز تمام شده بود. حالا بر خلاف میلم تصمیم گرفتم ارشد بخونم. برای شرکت در کلاسهای کنکور رفتم تهران. به طور جدی شروع کردم درس خوندن و شب و روزم رو یکی کردم اما سال اول قبول نشدم در این بین بازم بحث خواستگاری من و خواهرام باتمام اون فراز و نشیب ها ادامه داشت. دوباره شروع کردم به درس خوندن، صبح میرفتم کتابخونه تاشب. یکسال تمام خوندم و امتحانم رو دادم. منتظر جواب کنکورم بودم. در این بین یکی از دوستانم تماس گرفتن و اجازه خواستن من رو به یکی از همکارهای همسرشون معرفی کردن. الحمدلله شخص مومن و مذهبی بودن و من احساس کردم داره دعاهام مستجاب میشه . قرار شد ابتدا من و ایشون صحبت کنیم بعد خانواده ها اقدام کنن. صحبت های تکمیلی انجام شد و الحمدلله خیلی اشتراک بود توی همه چیز. بعد منتظر اقدام خانواده ایشون بودیم ومادر ایشون تشریف آوردن و رفتن و از طریق واسطه مطلع شدم که باز هم مادرشون مخالف هستن و من با اینکه به واسطه بحث ازدواج قبلی رو گفته بودم و تاکید کرده بودم اگر از نظر خانواده مشکلی نیست بیان جلو باز دوباره شرایط قبل به وجود آمد سخت تر از قبل خیلی.... و من با چشم گریان شهرم رو ترک کردم برای ادامه تحصیل به شهر تهران. در یک دانشگاه دولتی قبول شدم. یادمه هفته اول از دانشگاه تا خوابگاه گریه میکردم که خدایا شکرت ولی من دلم میخواست ازدواج کنم اصلا دلم نمیخواست درس بخونم.... گره بدی توی زندگیم افتاده بود و این گره علت اصلیش هم بحث اعتقادات من بود شاید اگر کمی راحت تر میگرفتم خیلی راحت ازدواج میکردم با یه شخص سطح پایین تر ولی دست خودم نبود دلم نمیخواست تو زندگیم خیلی مسائل غیر دینی باشه، دل بسته بودم به خدا و خیلی دوستش داشتم با اینکه خیلی سخت بود راضی بودم به رضایتش و بهش میگفتم وقتی تو دل شب بیدارم میکرد برای نماز .... 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۱ #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #مدیریت_اقتصادی #تربیت_فرزند بنده اهل تهرانم متولد سال ۶۵
۴۹۲ سال ۹۲، ترم اول دانشگاه بودم که همسرم برای خواستگاری اومدن، ایشان دانشجوی ارشد بود و کار نداشتند و تنها ترجمه میکردند و مبلغ ناچیزی بابت ترجمه ها دریافت می‌کردند، خانه و ماشین هم نداشتند و در واقع از نظر اقتصادی صفر بودند. اینطوری که من در خانواده تربیت شده بودم، میدونستم اگه بخوام جوان مومن و از در خانه رد کنم عاقبت خوشی نداره پس ملاک اصلی من در انتخاب ایمان و ولایت بود. من در دوره مجردی موقعی که دبیرستان میرفتم صوت های برنامه گلبرگ استاد دهنوی رو با دقت گوش میدادم و سی دی کامل این فیلم ها رو داشتم و تقریبا تمام سوالات جلسه خواستگاری رو از روی همین صحبت ها برداشتم و خب ملاک های خودم هم همین بود الحمدالله یه جوان خوب و مومن با تمام معیارهایی که میخواستم قسمتم شد. موقع امتحان های دانشگاه بود که عقد کردیم و من فردای عقدم، امتحان داشتم یعنی هیچ جوره درس خوندنم مانع از ازدواج ام نشد. با هدیه هایی که سر عقدمون جمع شد پول پیش اجاره خونه دادیم و یه واحد اجاره کردیم و بعد از ۸ ماه عقد به اصرار خودمون رفتیم سر خونه زندگی البته پدر و مادر من موافق بودند ولی خب پدرشوهرم میگفتن ۳-۴سال صبر کنیم تا همسرم کار پیدا کنه و خانه ای که داشتند و برادر شوهرم تازه ازدواج کرده بود اونجا بود خالی شه، اما ما می‌گفتیم دیره و خودمون در اجاره کردن خانه پیش قدم شدیم حتی پدرم در تهیه شام عروسی و بقیه مایحتاج کمک کردن تا پدرشوهرم راضی به گرفتن عروسی شد با هزار سختی بالاخره یه عروسی بسیار ساده ای گرفته شد ولی خب به همه خوش گذشت. من و همسرم دوست داشتیم فرزند زیاد داشته باشیم و امر رهبری در زندگیمون جاری باشه به خاطر همین دو ماه از عروسیمون گذشت اقدام به بارداری کردیم و سه ماه بعد خدا به ما فرزندی هدیه داد. همسر من کار ثابتی نداشت و دانشجو هم بود و شرایط سخت بود خدا بهمون لطف کرد و موقعی که من باردار بودم، ماشین خریدیم و همسرم با ماشین کار میکردند و هربار هم که احساس می‌کردیم داریم در زندگی کم میاریم از نظر مالی خداوند گشایشی می‌فرستاد و دستمون هیچ وقت خالی نمیشد من رزاقیت خداوند و در زندگیمون خیلی دیدم. دخترم به دنیا اومد یه دختر فوق العاده پر روزی، وقتی دخترم دوسالش شد تصمیم گرفتیم که اقدام به فرزندآوری کنیم ولی متاسفانه یک سال طول کشید تا باردار شم و از راه درمان های سنتی و اسلامی خداوند فرزندی به ما عنایت کرد اما خب در ۶ هفته به طور ناخواسته و اجتناب ناپذیر سقط شد و دوباره اقدام به فرزندآوری کردیم اما این سری هم خیلی طول کشید و تصمیم گرفتیم به دکتر متخصص ارولوژی مراجعه کنیم چون خط اول درمان ناباروری اول تشخیص بیماری مردان است و بعد بیماری زنان، از اینترنت دکتر خوب و مومنی پیدا کردم اسم ایشان دکتر خیام فر بود واقعا امید و توکل بهمون داد و پایه درمانی شش ماهه گذاشت الحمدالله بعد از ۴ماه درمان جواب داد و خداوند مجددا به ما فرزندی داد البته دعاهای دخترم بی تاثیر نبود و ایشان خیلی از خداوند خواهر و برادر خواستند. دوران بارداری داشت طی میشد که یکباره علائمی مثل بارداری اولم بر من پدیدار شد در بارداری اول خارش های شدیدی گرفتم که با دادن آزمایشات کبدی مجبور شدم در ۳۹ هفته ختم بارداری بدم ولی این سری این علائم خیلی زودتر به سراغم اومد در هفته ۳۱ و تا مراحل آزمایشها طی بشه دو هفته زمان برد و در ۳۳هفته ختم بارداری داده شد. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۴۹۸ سلام وقتتون بخیر در جواب اون بنده خدایی که گفتند کی به کارگر توجه میکنه و کی حاضره با
۴۹۹ تقریبا از سن ۱۲ سالگی خواستگار داشتم، من که دختر پر شور و هیجانی بودم و اصلا راجب این قضیه فکر هم نمیکردم، تحت فشار حرف های اطرافیان و مزاحمت های بعضی خواستگار ها (میگم مزاحمت چون اکثرا اصولی برخورد نمیکردن و مثلا وسط خیابون و تو تاکسی و اتوبوس و مسجد و جلوی دوستام و‌‌‌... از من آدرس میخواستن😒) فکرم به شدت مشغول این قضیه شد که اره انگار باید ازدواج کنم دیگه چاره چیه🚶🏻‍♀️😬 (دخترای گل مجرد سعی کنیدهیچ وقت تحت تاثیر این طور فشار ها و اینکه مثلا فلانی ازدواج کرد من نه و این حرفا قرار نگیرید🚫 از اون طرفم سخت گیری نکنید) اما به دلیل مخالفت های تقریبا منطقی (بعضا هم غیر منطقی) این قضیه تا سن ۲۱ سالگی به عقب افتاد. با وجود تمام فشار هایی که بهم وارد میشد و با تمام عقاید خاص و مذهبی که داشتیم این دوره هم گذشت و خدا رو شاکرم که مسیر خوبی رو پیش روم قرار داد🙏 همون سال اول کنکور با کمتر از ۱ سال درس خوندن دانشگاه دولتی قبول شدم و کوله به دوش رفتم تهران دنبال تحصیل... تازه داشتم به شرایط زندگی دور از خانواده عادت میکردم و برنامه های طولانی مدت می ریختم که کرونا😬 با همههه ی برکاتش برای من اومد😂 همه برگشتیم شهرستان و من تازه بعد حدود ۲ سال طعم زندگی کنار خانواده رو یه جور خاص چشیدیم. چون همش ازشون فراری بودم و میخواستم تنها زندگی کنم چون حس میکنم حرف منو نمیفهمن و از نیازم آگاهی ندارن! با شروع کلاسا به صورت مجازی و اون همه مشکلاتش، تلاش کردم برنامه های خوبی بریزم و حسابی تغییر کنم. شروع کردم راجب ازدواج مطالعه کردن و ویس های اساتید گوش میکردم (شناخت خود و شناخت اهداف ازدواج خیلی مهمه👌البته که مسئله ی توسل و توکل هم مههمههه) ورزش میکردم به خودم میرسیدم و این وسط خواستگار های خووووبی رو که اصولی و اینبار محترمانه درخواست میکردن رو با گذر از فیلتر های مختلف خانوادگی😂🥴به خونه راه میدادیم. قسمت سخت اما خوب ماجرا از وقتی شروع که... دلم‌ خیلی شکسته بود از خواستن ها و نشدن ها خواستن هایی که هنوزم نمیتونم راجبشون حرف بزنم و به کسی چیزی بگم با مشورت دوستم یه چله نماز جعفر طیار برداشتم به این صورت که ۴۰ هفته پشت سر هم یکی از روز های هفته رو نماز بخونم که در اولین هفته مادر همسر عزیزم به خونه ما اومدن و حالا که تقویمم رو نگاه میکنم میبینم هر هفته بعد از خوندن نماز یکی از مراحل خواستگاری بی فوت وقت جلو میرفت🙈 به ترتیب هفته دوم با همسرم معارفه داشتیم هفته سوم صحبت کردیم هفته چهارم تلفنی صحبت کردیم هفته پنجم آزمایش و هفته ششم به خاطر امتحانات پایان ترم من ادامه آشنایی و هفته هفتم نامزدی فوق العاده ساده ما🙃بدون هیچ کدوم از فامیل و خانواده همسرم(به جز مادرشوهر عزیزم) به خاطر درگیری با مسئله کرونا☹️ (‌بالاتر گفتم برکات کرونا🙈هر چند دوس داشتم در بهترین لحظات زندگیم همه کسایی که دوسشون دارم کنارم باشن❤️اما... بابت که عدم حضور افراد نامحرم باعث شد نامزدی راحتی داشته باشیم و به جای تعارفات و تشریفات بعد از محرمیت من و همسرم‌ کنار هم باشیم‌، همچنین در قسمت های مختلف از کرونا ممنونم چون کمک کرد خیلی از رسم و رسومات الکی رو هم حذف کنم😂💪) این روند نماز هر هفته ادامه داشت و ما‌ هررر روز خیر و برکت زیادی رو تو زندگی احساس میکردیم یکی از تصیماتی که به طور غیر مستقیم از همون اول گرفتیم این بود که اول خدا و بعد ما تعیین کننده هر اتفاق خاص توی زندگیمون باشیم، به این صورت که با رعایت احترام تماااام و کمال والدین و خواهر و برادرامون، من‌ و همسرم باشیم که برای زندگیمون تصمیم‌ بگیریم. به‌ همین خاطر با صحبت‌های محترمانه به خانواده‌ها فهموندیم که آمادگی برگزاری عقد دائم رو قبل از شروع محرم داریم و طی یک هفته با رزقی که خدا برای ما رسوند تمام خرید عقدمون انجام دادیم(ما حلقه طلا نخریدیم من از همون اول به همسرم گفتم خیلی طلا دوس دارم اما اعتقادی به حلقه طلا ندارم چون از حلقه هیچ‌ سود مالی نداریم و جنبه معنوی داره برام، دلم می‌خواد که نقره بخریم و عوضش این پول رو جاهای دیگری خرج کنیم.ایشون هم که نمی‌تونستند طلا استفاده کنند و گفتم که اگر شما لازم بدونی برا شما پلاتین می‌خریم و بحث مشکل مالی نیست هر چند اون دوره طلا به شدت گرون تر از الان بود اما ایشون هم ازین انتخاب استقبال کردند، براشون انگشتر نقره خریدیمو بالاخره با اصرار خیلی زیاد ما برای خریدن حلقه نقره بقیه پول رو که پدرم برای ما در نظر گرفته بود رو برای خرید تقریباً هفت تیکه از جهیزیه استفاده کردیم که این مورد تمسخر خیلی ها قرار گرفت که شما عجله می‌کنید😏 ولی ما به این حرف‌ها توجهی نکردیم و به راه خودمون ادامه دادیم. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۰ ✅ تفضل الهی ‌... #رویای_مادری #فرزندخوانده 🆔 @asanezdevag
۵۰۱ آخرین فرزند یه خانواده پرجمعیت و مذهبی بودم و به قول معروف لوس خونه. پرجمعیت بودن خانواده ام را دوست داشتم اگر چه به خاطر جو حاکم بر جامعه، گاها وقتی از تعداد مون سوال میشد، چند تایی را چشم پوشی میکردم و کمتر میگفتم. خانواده بزرگ داشتن یعنی شادی های زیاد در کنار سختی های زیاد، باید این را هم مد نظر قرار می دادم که هر که بامش بیش برفش بیشتر. زندگی در این خانواده تجربه های مرا بیشتر کرد و چگونگی مواجه با مشکلات را به من یاد داد، به گونه ای که در زندگی متاهلی ام همیشه همسرم مرا در مواجه با مسائل همه چیز تمام می داند و طرف مشورت هستم.😊 با اینکه پدر و مادرم سواد (به معنی بلد بودن خواندن و نوشتن ) نداشتند، فرزندانشان همه حداقل تا مقطع کارشناسی رسیدند. من هم که از ابتدا علاقه زیادی به درس خواندن داشتم در یکی از بهترین دانشگاه های کشور قبول شدم. سر کار رفتن را اولویت زن ها نمیدانستم، بنابراین با اینکه در مقطع ارشد قبول شدم به خاطر همزمان شدن ازدواجم و دوری از شهرم، تحصیلاتم را ادامه ندادم. ملاک اصلی ازدواجم ایمان و اخلاق و تا حدی تحصیل همسرم بود و به خاطر همین به مسائل دیگر اهمیت زیادی نمی دادم. خواستگار های زیادی داشتم و به خاطر زیاد بودن نظرات😄 (چون تعداد برادران و خواهران زیاد بود ) هیچکدام به نتیجه نمی رسید. این امر باعث شد، عقل را بر احساس ارجح بدانم و با آمدن یک خواستگار درگیر احساسات نشوم، تا اینکه کم کم خسته شدم و در دعاهایم از خدا خواستم که شخصی که قسمت من هست به خواستگاری ام بیاید، دعایم قبول شد😊 و همسرم به همراه خانواده به روش کاملاً سنتی به خواستگاری ام آمدند. خیلی ناباورانه همه موافق بودند، ایشون نه تنها خانه، حقوق و شغلی نداشتند بلکه سربازی هم نرفته بودند 😊، البته ملاک اخلاق و ایمان و تحصیلات بود که به حمد الهی دارا بودند. تقریباً اواخر ماه رجب خواستگاری صورت گرفت و سفره عقد ما روز نیمه شعبان انداخته شد. شش ماه عقدمان به سرعت گذشت اما خیلی شیرین همراه با تلخی هایی جزیی، سربازی همسرم که به دلیل نخبگی و.. تنها ۲۰ روز بود.😁 و باور نکردنی برای اطرافیان. و یکی دو سفر با حضور خانواده شیرینی عقدمان را و شناخت من از ایشان را بیشتر کرد. مخصوصا که ایشان واقعا به خدا توکل می کردند و این باعث آرامش من و تکیه من به ایشان بود. خانواده همسرم معتقد بودند که بعد از شش ماه، زندگی مستقل خودمان را شروع کنیم به خاطر همین با کمک پدر شوهرم، یک خانه خریدیم.(این خانه را با برادر شوهرم شریک بودیم البته ایشون هنوز ازدواج نکرده بودند ). چون میخواستم عروسی ساده باشد و بدون موسیقی حرام و..، پیشنهاد کردم که به پابوس امام رضا (ع) برویم و از طرف خانواده همسرم پذیرفته شد. (این سفر را با هزینه خیلی کم به صورت چارتری با هواپیما رفتیم و عنایت امام رضا (ع) بهترین سفر، در بهترین هتل مشهد و نزدیکترین به حرم بود، که قطعا ما نمیتونستیم با شرایط خودمان آنرا داشته باشیم) بعد از بازگشت پدر همسرم در خانه خودمان ولیمه ی عروسی دادند که خاطره ی زیبایی برایمان ایجاد کرد. شش ماه اول، همسرم دنبال شغل بودند و با کمک خانواده ها و قناعت ما، سپری شد. با تلاش همسرم و نذر و نیاز، ایشون به صورت قراردادی در شرکتی مشغول به کار شدند. اگر چه خودشان ظاهرا، شکایتی نداشتند اما میدانستم که این شغل شایسته شان نبود، همزمان با توکل به خدا پیگیری کردیم تا در آزمون استخدامی مربوط به نفت شرکت و نفر اول شدند و به صورت قراردادی پذیرفته شدند. خیلی خوشحال شدیم اما این خوشحالی خیلی زود(بعد از شش ماه ) تمام شد چرا که کار شیفتی بود و فاصله ای ۲ ساعتی از شهرستان برای من که تنها بودم و نو عروس بسیار سخت بود، بنابراین تصمیم گرفتیم به خانه های شهرک صنعتی محل کار همسرم برویم.(تنها وسایل لازم برای زندگی را با خود بردیم تا در تعطیلی کار همسرم به شهرمان برگردیم و درخانه ی خودمان پذیرای مهمان هایمان باشیم، چرا که تقریبا همه گفته بودند به شهرک صنعتی نمی آیند) حالا تقریباً سه سال از زندگی مان سپری شده بود و ما به خاطر حرف دیگران (حالا خوش باشید، زود بچه دار نشوید و.. ) و همچنین شرایط کار همسرم (آشفتگی جزیی) بچه ای نداشتیم😔 که ناگهان زمزمه ها شروع شد که چرا بچه دار نمی شوید. 😳 خیلی ترسیدم که نکنه واقعا بچه دار نشوم... به همین خاطر به دکتر مراجعه کردم و ایشون به من اطمینان دادند که هیچ مشکلی نیست و بدون استرس بارداری شما میسر است. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۱ #فرزندآوری #جنسیت_فرزند #حرف_مردم #قسمت_دوم بعد از یک ماه، خبر پدر شدن را به همسرم
۵۰۲ در سن ۲۴ سالگی بعد از اتمام لیسانس و شاغل شدن در آموزش و پرورش ازدواج کردم💖 با همسری بسیار متدین که از نظر چهره زیاد مطلوب دل مادر بنده نبودن. بعد از یکسال دوست داشتم باردار بشم که همسر قبول نکردن و گفتن من تا ۵ سال مایل به بچه دار شدن نیستم. من هم گریه و زاری که من بچه میخواهم. خلاصه با هزار صحبت راضی شدن. اما خدا نخواست و نشد. آزمایشات بنده را دچار کمبود تیرویید تشخیص داد. من شروع به درمان کردم. بعد از ۷ ماه به لطف خدا باردار شدم. پسری سالم و زیبا. بعد از آن همسرم دوست داشتن فرزند بعدی رو سریع بیارم که این بار بنده به دلیل زندگی در غربت و دور از خانواده و شاغل بودن خودم زیر بار نرفتم. پسرم حدودا ۴ساله شد که دیگه جلوگیری را کنار گذاشتم تا بچه دار بشم اما نشد. چند وقتی گذشت و خبری نشدو درست بعد از سه ماه از فوت برادر جوانم😢😢😢 فهمیدم خداخواسته اما در بدترین شرایط روحی باردار شدم. روزهای بسیار بسیار سختی بود. شب وروز کارم گریه بود اما امیدوار به لطف خدا که بتونم بگذرونم. دختر آرامی بود اما نمی دانم چرا حوصله اش را زیاد نداشتم و علاقه چندانی بهش نداشتم😔😔😔😔 فکر میکنم از نظر روحی در شرایط بدی قرار داشتم. اوایل آرام بود و می خوابید اما به محض اینکه چهار دست و پا رفت بسیار بسیار شیطون بودو خیلیها میگفتن این بچه بیش فعال است. به هر حال هر جور بود مشغولش بودم باز هم با سرکار رفتن و دست تنها. دخترم رو همراه خودم به مدرسه می بردم و در مهد مدرسه کنارم بود و زنگهای تفریح می رفتم و شیر می دادم. دخترم ۷ و نیم ماهه بود و من هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که ناگهان در کمال تعجب خدا خواسته باردار شدم😔😔😔 آن شب تا نیمه های شب گریه کردم. چون واقعا شرایط روحیم همراهی نمیکرد برای بچه سوم. و من هیچگونه آمادگی نداشتم. اما همسرم خوشحال خوشحال بود😊 بعد از کلی گریه و شیون ولی به خودم اجازه ندادم ناشکری کنم به هیچ وجه. از فردای آن روز به خودم گفتم من که در دو بارداری قبلی بعد از چندین ماه که اقدام به بارداری داشتم باردار شدم اما این بار به اینگونه حتما حکمت و مصلحتی در آن بوده است. در این شرایط نگاه های سنگین اطرافیان سخت بود ولی مهم نبود. مهم خواست پروردگار بود. حدود هفت هفته و نیم بارداری را پشت سر گذاشتم. سونوگرافی رفتم قلب بچه تشکیل شده بود و من تازه داشتم با این جنین خدا خواسته دوست می شدم و حال خوبی پیدا میکردم که ناگهان یک روز دل درد شدیدی از عصر شروع شد. هر چه استراحت کردم خوب نشد. به چند سونوگرافی زنگ زدم وقت ندادند. خسته و ناراحت در شب بالاخره یک سونوگرافی پیدا کردم. لکه بینی هم شروع شد. رفتم سونو گفتن خانم چندتا بچه داری گفتم دوتا. گفت اهان پس اینو نمیخواستی. با لبخند 😊گفتم نه خانم دکتر ولی الان خیلی دوستش دارم😍گفتن مطمئنی کاری نکردی بچه سقط شود گفتم نه به خدا. جواب دادن این بچه سه روز هست در شکم شما مرده. من را می گویید انگار دنیا روی سرم خراب شد. از اتاق بیرون امدم و با ترس به همسر گفتم مطمئن بودم غمگین می شود و همین هم شد. تا رسیدن به خانه که حدود نیم ساعتی طول کشید فقط اشک ریختم😭 در راه به مادرم زنگ زدم، نه تنها ناراحت نشد بلکه خوشحال هم شد انگار🙈 خلاصه آمدم منزل و جنینی که همیشه می گویم خداخواسته آمد و خدا خواسته سقط شد و فقط برای امتحان من و همسرم بود و من با یقین به این موضوع رسیدم. تمام شد و من در شوک و باز هم بی میل به دختر نازنینم که در حال بزرگ شدن بود. ماه ها گذشت و همسرم باز زمزمه بچه خواستن را شروع کرد. از او اصرار و از من انکار که من دست تنها در غربت با کار بیرون بچه نمی خواهم. وقتی دیدم دست بردار نیست گفتم باشه به شرطی بچه دار می شویم که شما کمی بیشتر کمک کنی چون سر دو بچه قبل خیلی خیلی کم کمک حال من بودند. قبول کردند و این بار هم چند ماه طول کشید تا باردار شوم. راستی این را بگویم که بعد از بارداری دوم همسرم به دلیل مشکلی به پزشک مراجعه کردند و پزشک گفته بودند بچه داری. همسر گفته بودن یک دختر و یک پسر. پزشک جواب داده بودند خدارو شکر چون شما دیگر بچه دار نمی تونید بشوید. اما همسر از آنجایی که آدم معتقدی بودند گفته بودند تا خدا چه خواهد😊 خلاصه من باردار شدم فرزند سوم رو. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۰۲ #سختیهای_فرزندآوری #قسمت_دوم واقعیت وقتی اصرار همسر را برای بچه دار شدن می دیدم فکر
۵۰۳ بهار سال ۹۷ عقد کردیم، تصمیم قطعی گرفته بودم که یا مراسم عقد یا مراسم عروسی، از ریخت و پاش بیزارم و عاشق ساده زیستی، بنا به خواست همسرم قرار شد مراسم عقد را ساده و خانوادگی برگزار کنیم و بعدا جشن عروسی بگیریم. خیلی شنیدیم که خیلی ها زندگی رو از صفر شروع کردند اما من و همسرم زندگی رو از زیر صفر و فقط با توسل به ائمه اطهار و توکل به خدای رزاق شروع کردیم. وقتی همسرم به خواستگاری من اومدند ورشکسته بودن و کلی هم بدهی داشتن، پدرم که با پدرشون آشنایی داشتن کاملا ازین موضوع باخبر بودند اما من بی خبر... همسرم عاشق پدرم هستن و همیشه میگن هیچکس با این شرایط به من دختر نمیداد و امثال پدر تو کم هستن تو این دنیا... کمک های خدا و ائمه رو لحظه به لحظه ی ازدواجمون به چشم دیدیم اما بخوام بگم طولانی میشه از بس زیاده لطفشون... خرید های عقد به بهترین شکل ممکن انجام شد با قیمت هایی که حتی فکرش هم نمیکردیم. سحرگاه صبحی که قرار بود برای خرید بریم از خدا خواسته بودم کاسب های منصف سر راهمون قرار بده و همینم شد. همسرم کارش رو از دست داده بود و شغلی نداشت، پدرم وقتی میخواست من رو به این ازدواج راضی کنه گفت بابا پول بعدا بدست میاد اما اصالت خانوادگی نه، اینم بگم که پدرم زبان زد هستن در انتخاب همسر مناسب و تا حالا نشده از ایشون مشورت گرفته بشه در امر ازدواج و عکسش ثابت  بشه. روزهای عقد با خوبی و خوشی سپری میشد اما کار همسرم درست نشد که نشد... درست که نمیشد هیچ بلکه هر روز همه چیز به طرز عجیبی گرون میشد و ناامیدی به سراغ ما اومده بود که نکنه واقعا اوضاع به همین منوال پیش بره و ما حالاحالاها نتونیم بریم سر خونه زندگیمون😳😳😳 همسرم مهندسی دارن و خیلی هم باهوش و فنی هستن اما از اونجایی که سال ها با پدرشون و تو کارگاه خودشون کار کرده بودن سختشون بود جای دیگه کار کنند اما چاره چی بود، یه مدت حتی به عنوان زیر دست رفتن پیش کسی و چند ماه سخت کار کردند که نهایت اون آقا پولمون رو خوردند یه آبم روش... اینم بگم که اقوام همسرم به راحتی میتونستند براشون کار فراهم کنند اما ایشون میگفتند از وقتی ازدواج کردیم کل فامیل موندن که من با چه اعتماد به نفسی تو این شرایط کاری ازدواج کردم و اگر بهشون رو بزنم حرف و حدیث به راه می افته که شما که ورشکسته شدین زن گرفتنت چی بود تو این اوضاع گرونی!!! غرور همسرم برام مهم بود و از اون مهم تر این تفکر بود که زندگی رو تو همین اوضاع سخت هم میشه به یاری خدا شروع کرد و دلم نمیخواست جوان های مجرد فامیل خودم و همسرم که ما رو میدیدند ناامید بشند و بگند دیدین نباید زندگی رو دست خالی شروع کرد... 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۲۰ سلام تو‌کانالتون بذارید ...جوون ها واقعا گناه دارن ..هیچ راهی ندارن ...همه چی گرون خو
۵۲۱ من در سن ۳۰ سالگی ازدواج کردم و الان که ۳۸ سالمه، به لطف خدا سه تا بچه قد و نیم قد دارم( ۷ ساله و ۴ ساله و ۱ ساله) قصدم از نوشتن این مطالب که در ادامه میگم اینه که به همه مامانهایی که از آوردن بچه سوم میترسند،بگم: من وااااقعاً واااااقعاً، شیرینی و لذت بچه داری رو در فرزند سوم چشیدم.😍😍 البته قبلش این رو هم بگم که فرزند سوم ما خدایی شد و ما جداً غافلگیر شدیم و من وقتی متوجه شدم، تا مدتها نمیتونستم و نمیخواستم قبول کنم و مداااام گریه میکردم و میگفتم که من آمادگی ندارم، خیلی خسته ام و بچه نمیخوام. چون بلافاصله بعد از عروسیم، باردار شده بودم و از اون موقع همش در بارداری و شیر دهی و بی خوابی های شبانه و دردسرها و اذیتهای دو تا بچه کوچیک پشت سر هم و .....بودم. خلاصه اینکه خیلی خسته بودم و دلم‌ میخواست که تا حدی آزاد باشم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. وقتی متوجه بارداری سوم شدم، تماااام این مراحل بارداری و شیر دهی و سختی هایی که کشیده بودم، مثل فیلم از جلوی چشمام حرکت میکرد و مدام گریه میکردم و ناراحت بودم. البته این رو هم بگم که همسرم بسسسیار مشتاق فرزند بود و همیشه میگفت ماها که تا حدی اعتقاداتمون قوی هست، باید فرزند زیاد بیاریم و سعی کنیم بچه های خوب تربیت کنیم و بتونیم نسل شیعه رو زیاد کنیم. ولی هیچوقت نتونسته بود من رو راضی به آوردن بچه سوم بکنه و من به هیییچ عنوان بچه نمیخواستم و به شدت مواظب بودم که بچه دار نشم. ولی دوستان گلم از زمانی که دیگه به ناچار، وجود بچه سوم رو پذیرفتم، بقدری خدای مهربون در تماااام مراحل بارداری(با وجود دو تا بچه کوچیک که مدام در حال برآوردن خواسته ها و نیازها و بهونه هاشون بودم) کمکم کرد که از قبل، باورش برام غیر ممکن بود و به جرات میتونم بگم بهترین و آرام ترین و شیرینترین دوره بارداریم بود. بعد هم بدنیا اومدن و تمااااام مشکلات و سختی های داشتن سه تا بچه کوچیک که درک زیادی از مسائل اطراف رو نداشتند. و من در تمام این مراحل، از ابتدای بارداری اول تا الان، تنهای تنها و بدون هیییچ کمکی بودم و حتی همسرم هم بدلیل مشغله زیاد کاری از صبح تا ۱۰-۱۱ شب بیرون هستند. الان که پسر عزیزم یک سالش هست خدا به شدت کمکم کرده و سختی ها رو برام هموار کرده و تمام چیزهایی که برام دغدغه بوده، به آسانی تمام سپری شده. الان که فکرش رو میکنم و برام یادآوری میشه، تعجب میکنم چرا اینقدر از بارداری و بچه داری مجدد میترسیدم. باور کنید از تمام مراحل بارداری و بعد هم بچه داری سه تا بچه کوچیک بصورت همزمان با "جزء جزء" وجودم لذت بردم و فقط زیبایی و شیرینی در این مسیر را به یاد دارم و این فقط و فقط عنایت و لطف ویژه خداوند بوده.❤️❤️❤️ به عنوان مثال من در همین حین که باردار بودم، دختر بزرگترم که ۵ سالش بود رو در کلاس حفظ قرآن گذاشتم و تا قبل از اینکه وارد مدرسه بشه و بتونه خوندن و نوشتن یاد بگیره، تونست جزء ۳۰ قرآن رو حفظ کنه. با اینکه مسیر کلاسش دور بود ولی من با دختر دو سالم همیشه همراهیش میکردیم. هم در رفت و آمد و هم در تمرینهای حفظش در منزل که همین باعث شد که بیشتر وقت های اضافه ما در منزل، به خواندن و حفظ قرآن سپری بشه که برای همگی ما بسیار دلنشین بود. و این موضوع تا همین الان بسیار در تربیت و آرامش بچه ها نقش داشته. طوری که الان هر دو تا دخترهام به خوندن و حفظ قرآن علاقه دارند و از من میخوان که باهاشون تمرین کنم و واااقعا چی میتونه بهتر از این باشه در تربیت بچه ها که در پناه قرآن و با عشق به قرآن بزرگ بشن و این رو فقط و فقط از برکات فرزند سوم و توجه ویژه خداوند میدونم که در این مسیر خیلی کمکمون کرد.🙏🌹🙏 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۲ ⚠️ مراقب باشید... 🆔 @asanezdevag
۵۵۳ دقیقا پارسال اول محرم بود که فهمیدم باردارم، یه بارداری ناخواسته یعنی همون خداخواسته، خیلی شوکه شده بودم وقتی به همسرم گفتم خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت سقطش کن، الان که تازه آزمایش دادی و هنوز کوچیکه بهتره.... من اون زمان ۵ تا فرزند داشتم،۳تا دختر و ۲تا پسر، یکی از دخترام هم ازدواج کرده بود و داماد داشتم، تو این شرایط به فکر حرف مردم، یه لحظه خودم هم با همسرم موافق بودم که، زشته من داماد دارم، بچه هام بزرگن و... ولی واقعا ترسیدم و به همسرم گفتم من هیچ کاری نمیکنم و از خدا میترسم. چند روز گذشت ولی همسرم هنوز مصمم بود و پافشاری میکرد و گفت باید سقط کنی تا بچه بزرگ نشده، اقدام کن چون بچه هام بزرگ بودن بیرون میرفتیم و در این مورد حرف میزدیم ولی به نتیجه ای نمیرسیدیم، و من نمیتونستم همسرم را قانع کنم که نمیتونم اینکار را بکنم و اصلا این کار هم از نظر شرعی و هم از نظر قانونی اشتباهه... کارم شده بود گریه و التماس ولی فایده نداشت، به زور من رو برد پیش متخصص زنان و باهاش صحبت کرد، خانم دکتر گفتن که اینکار غیرقانونی هستش ولی میتونید برید سونوگرافی انجام بدید اگه قلب جنین تشکیل نشده باشه به صورت قانونی سقط میکنی، من پیش ماما هم کلی گریه کردم و بهش گفتم راضی نیستم بچه را سقط کنم، این بچه هم مثل بچه های دیگم هستش و نمیتونم بلایی سرش بیارم، دکتر با همسرم صحبت کرد و گفت شما وقتی خانمت راضی نیست و بچه را میخواد نمیتونی برای سقط مجبورش کنی، ولی همسرم بهش گفت پیش یه دکتر دیگه میریم، خانم دکتر برام سونوگرافی نوشت، روز بعد سونوگرافی را انجام دادم البته قبل از رفتن برای سونوگرافی زیارت عاشورا خوندم و کلی گریه کردم و توسل کردم به امام حسین علیه السلام، نوبتم رسید و منشی اسمم را صدا کرد، رفتم و روی تخت خوابیدم. دکتر وقتی سونو را داشت انجام میداد، ازم پرسید چندتا بچه داری بهش گفتم ۵تا گفت ماشاءالله الان شدن ۷تا، اینها دوقلو هستن و به منشی گفت دوتا ساک حاملگی... من واقعا دیگه چیزی نمیشنیدم و فقط گریه میکردم و به این فکر میکردم که چطور به همسرم بگم، سریع از روی تخت بلند شدم و به همسرم زنگ زدم چون سرکار بود خیلی شوکه شد و بهم گفت بعدازظهر آماده شو دوباره بریم دکتر، باید سقط کنی... تا همسرم از سرکار بیاد کلی گریه کردم، بچه هام تعجب کردن مامان چی شده؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟! اتفاقی افتاده؟... چیزی بهشون نگفتم، همسرم که اومد، دوباره باهاش حرف زدم التماسش کردم، به دست و پاش افتادم ولی فایده ای نداشت وقتی دیدم فایده ای نداره، با پدرومادرم صحبت کردم اومدن خونه مون و با همسرم حرف زدن ولی فایده نداشت، همش میگفت خدا رو شکر ۵تا بچه داریم دیگه نمیخواهیم. وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسهام رو جمع کردم و رفتم خونه پدرم. ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۳ #فرزندآوری #خداخواسته #سقط_جنین #قسمت_دوم وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسه
۵۵۴ بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا به جا شدیم، برای من سخت ترین دوران زمانی بود که از یه خونه حدود ۱۲۰ متری که حیاط هم داشت، وارد یه خونه ۶۰ متری شدم، اون هم زمانی که قرار بود تا چند ماه دیگه خانوده ی ما ۷ نفره بشه. روز اسباب کشی، سخت ترین روز این زندگی جدید بود، کلی اسباب و وسایل که نمیدونستم کجا بذارم، اونم طبقه چهارم، شش ماهه باردار و یه بچه یک ساله هم داشتم که هنوز خوب نمیتونست راه بره... بالاخره ساکن شدیم. ابراهیم کلاس دوم بود، علی پیش دبستانی، نادیا ۳ ساله، مجتبی یک ساله و سه ماهه بود که محمد بدنیا اومد. صبح ها بعد از نماز، بچه ها رو آماده میکردم برا مدرسه و بعدش من میموندم و سه تا کوچولو که تا چشم بهم میزدی اونا هم بیدار میشدن، تا صبحانه بدم و یکم تر تمیز کنم، ظهر میشد و ناهار درست کن و..‌‌‌.... خدا خدا میکردم تا قبل اومدن بچه ها از مدرسه، یه نیم ساعت وقت کنم بخوابم که معمولا فرصت نمیشد، اکثر وقتها حتی نمیتونستم کامل خونه رو مرتب کنم ولی هر جوری بود سعی میکردم برا ساعت شش و هفت که همسرم میاد، خونه تمیز باشه، این دوران سخت هم گذشت. خاطرم هست اوایل ازدواج همسرم روی نظافت منزل خیلی حساس بود، جوری که وقتی برمی گشت خونه، روی طاقچه و میز دست می‌کشید و اگر گرد و خاکی بود. میگفت انگار امروز نرسیدی خونه رو تمیز کنی😉 به غذا هم خیلی اهمیت می دادند و دوست داشت وقتی میرسه خونه، غذا آماده باشه اما تمام این مسائل به مرور زمان و آمدن بچه ها کمرنگ شد. انقدر کمرنگ شد که الان تا من میام از شلوغ کاری بچه ها و بهم ریختن خونه چیزی بگم، ایشون میگن اشکال نداره، بچه ن دیگه، بزرگ میشن، درست میشه و یا اگه نرسم غذا درست کنم میگن طوری نیست یه حاضری میخوریم. یه دوره چهار پنج ساله تحصیلم رو گذاشتم کنار، چون واقعا نمی رسیدم. در حد همین مطالعه کتب تربیتی و کتاب هایی که مدرسه پیشنهاد می داد، بسنده کرده بودم. اون دوران چون از لحاظ اقتصادی هم وضع خوبی نداشتیم، خیلی نمی تونستیم جایی بریم بهمین خاطر همسرم گاهی زودتر میومد خونه و میگفت پاشو من بچه ها رو نگه میدارم شما برو یه چرخی بزن، یه پارکی، استخری و... بعد چند وقت باشگاه اسم نوشتم و هفته ای دو سه روز میرفتم پیلاتس کار میکردم خیلی برا روحیه ام خوب بود و همسرم هم معتقد بود حفظ روحیه من و به تبع بچه ها از خیلی چیزها مهمتره... تو همین اوضاع یدفعه لباسشویی مون هم خراب شد و تا چند ماه لباس ها رو با کمک همسرم با دست میشستیم و این اوضاع کماکان ادامه داشت، تقریبا سه سال تو اون خونه ساکن بودیم که مهدی بدنیا اومد یک سالش بود که صاحبخانه گفت پسرم داره ازدواج میکنه و خونه رو میخوام و ما افتادیم دنبال خونه، هر جا میرفتیم، میگفتن آپارتمان به چهار نفر بیشتر نمیدن، نهایتا پنج نفر، و ما ۸ نفر بودیم. یکی دوماه دنبال خونه بودیم که متوجه شدیم با پولی که ما داریم و شرایط مون تهران دیگه جای زندگی برای ما نسبت و تصمیم گرفتیم بیایم نزدیک مادرم شهری در ۸۰ کیلومتری تهران، این اولین هجرت زندگی ما بود و چقدر دل کندن از شهری سالها توش زندگی کرده بودیم سخت بود، خدا هجرت به اون دنیا رو برامون آسون کنه ان شاءالله. درسته از خیلی محاسن تهران گذشتیم، اما محاسن بیشتری اینجا نصیبمون شد، همین نزدیکی به مادرم، هزینه های پایین که تقریبا یک سوم تهران هست، هوای پاک، طبیعت و.... یکی از مهمترینش این بود که دوباره تونستم دانشگاه رو ادامه بدم. اینجا که هستم گاهی از کمک خدمتکار استفاده میکنم چون مثلا در ازای چهار ساعت کار که من معمولا میگیرم، فقط چهل تومن یا گاهی کمتر هزینه میدم. هر زمان که ببینم دیگه نمی تونم و نیاز به کمک دارم و دیگه کشش ندارم، از این امکان استفاده می کنم. چون الان ۸ تا بچه دارم، درس هم می خونم... ممکنه از سایر هزینه ها بزنیم اما هرزگاهی از این امکان استفاده کنم. همسرم هم میگه من این مقدار برای هزینه های خونه در نظر گرفتم، هر طور می خوای هزینه کن. و من ترجیح دادم که خیلی وقت ها از این امکان استفاده کنم. معمولا در حد سه چهار ساعت و جمع جور کردن کلی... هیچ وقت پختن غذا و آشپزی رو به کسی نسپردم. چون معتقدم غذا خیلی روی بچه ها اثر داره... خلاصه من گاهی از کمک استفاده می کنم، اما نه اینکه پرستار دایم داشته باشم و از صبح تا شب منزل باشه. 👈ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۶۶ 📌قربانی غربالگری... #غربالگری #آمنیوسنتز #مافیای_هزارمیلیاردی 🆔 @asanezdevag
۵۶۷ من متولد ۶۳ هستم. سال ۸۱ وارد شریف شدم. سال ۸۵ هم با همسرم که ایشون هم فارغ التحصیل شریف بود عقد کردم. یکی از دوستان ما رو معرفی کردند و ما قبل از خواستگاری، همدیگر رو ندیده بودیم. وقتی همسرم به خواستگاری من اومدن سرباز بودن و ماهی سی هزار تومان حقوق داشتند. فقط یک حلقه خریدیم صد هزار تومان و یک چادر بیست هزار تومان و رفتیم محضر عقد کردیم. البته عقد ما چون همسرم پول و پس انداز نداشتن و بعد از تموم شدن سربازی سر کار رفتن، حدود دو سال طول کشید که اینم اصلا خوب نبود. چیزی که از اون دوران تو ذهنم مونده و واقعا دوست دارم به همه جوان های تازه ازدواج کرده بگم اینه که واقعا شما خودتون مسئول حفظ زندگیتون هستید. خانواده ها گاهی از شدت علاقه به شما یه چیزهایی تو نظرشون بزرگ میاد و غیر قابل تحمل و اصلاح. ولی زوجین واقعا می‌تونن با محبت و زبان خوش رو رفتارهای هم اثر بذارن، به شرطی که از اول عاقلانه رفتار کنند و ذهنیت بد در ذهن همسران شون از خود ایجاد نکنند. من به جرات میتونم بگم که به لطف خدا در سالهای اولیه زندگیم هههییچچ حرفی واقعا هیچ حرفی به همسرم نزدم مگر اینکه قبلش یه کوچولو فکر کردم که تاثیرش چی می‌تونه باشه... وقتی همسرم به خواستگاریم اومدن گفتن که قصد دارن apply کنن و برای مقطع دکتری به کانادا یا آمریکا برن. چون رزومه خیلی خوب داشتند. من البته خیلی جدی نگرفتمشون، فکر میکردم که به خاطر مخارج زندگی میرن سر کار و کم کم فراموش میکنن ولی ایشون فراموش نکردن. اواخر دوران عقدمون از چند دانشگاه آمریکا و کانادا پذیرش گرفتن و ما سه ماه بعد از عروسی رفتیم کانادا. دانشگاهی که در کانادا پذیرش داشتن از بهترین دانشگاههای کانادا بود و البته در یک شهر بسیار خوش آب و هوا و پر از ایرانی. اونجا دوستان مذهبی خوبی پیدا کردیم و زندگی بسیار ساده و ابتدایی ای بر پا کردیم تقریبا همه زندگی ها اونجا بسیار ساده بود. یعنی فکر کنید اولا خیلی از وسایل زندگی رو دست دوم تهیه میکردیم و اصلا وسایل زیادی نداشتیم. ظروف آشپزخانه ما در حد دو قابلمه و یک ماهی تابه و یک دست قاشق و چنگال و چند بشقاب و کاسه و لیوان بود. البته خیلی دورهمی داشتیم و مهمونی می‌گرفتیم که هر کس ظروف خودش رو می‌آورد یا از هم قابلمه قرض می گرفتیم. خلاصه زندگی بسیار ساده و دلچسبی بود. من بعد ها یکی از دلایل آرامش زندگیم تو کانادا رو همین سادگی و کم توقعی از زندگی میدونستم. طبق قاعده هر چی سطح توقع پایین تر باشه رضایتمندی بالاتر میره😊(من بعد از اینکه برگشتیم ایران هم سعی کردم همین روش رو اینجا هم پیاده کنم. زندگی ساده ای تشکیل دادیم و همه چیز رو در حد رفع نیاز تهیه کردیم و بعضی از وسایلمونم دست دوم گرفتیم.) بعد از رفتن به کانادا تصمیم گرفتم درسم رو ادامه بدم. اون زمان تقریبا همه خانم ها همین کار رو میکردن. همسرانشان پذیرش می‌گرفتن و میومدن کانادا، بعد خانم ها همون جا امتحانات زبان و امتحانات دیگری که لازم بود رو در عرض دو سال میدادن و بعد وارد دانشگاه میشدند. منم اولا چون زبانم خوب نبود و هزینه کلاس زبان خیلی زیاد بود و ثانیا نمره خوب گرفتن در تافل در کانادا خیلی سخت‌تر از ایران بود، دو سال طول کشید که بتونم ملزومات ورود به دانشگاه رو به دست بیارم. دو سال، که خیلی سخت و جدی از صبح تا شب تو کتابخونه با یکی دیگه از دوستام که اونم شرایط من رو داشت درس خوندیم. حالا دیگه بیست و شش سالم شده بود. همش به بچه آوردن فکر میکردم و به خودم میگفتم من نباید یه امر مهم در زندگیم رو فدای یه امر دیگه کنم. به دوستام هم میگفتم زندگی ما یه بُعدی شده و فکر کردن به درس و کسب موقعیت اجتماعی ما رو از جنبه های دیگه زندگی باز داشته. بالاخره تصمیم گرفتم بچه دار شم. با یه برنامه ریزی دقیق و اینکه کی باردار بشم، کی بچه دنیا میاد، تا اون موقع واحد های که باید پاس میکردم و ... خدا هم کمک کرد و همون ماهی که تصمیم گرفتیم باردار شدم. ولی فقط حساب ویار رو نکرده بودم. ویار بسیار سخت که تنهایی و سرمای زمستان و خونه کوچیک بیست و هفت هشت متری که مثل دخمه بود هم در شدتش بی تاثیر نبود. زمان امتحانات پایان ترم رسید و حال من خیلی بد بود. تمام تلاش های دو ساله خودم رو بر باد می‌دیدم. روز یکی از امتحانات که خیلی هم براش خونده بودم ولی فقط از روی تخت نمی‌تونستم پایین بیام، همسرم استخاره کرد و من نرفتم امتحان رو بدم. بقیه امتحانات رو هم ندادم و عملا از خیر دانشگاه به این صورت گذشتم. ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۶۷ #مادری #فرزندآوری #سبک_زندگی_اسلامی #رزاقیت_خداوند #قسمت_سوم پسر دومم رو بیست و ی
۵۶۸ یکی ازاقواممون تعریف میکرد متولد سال ۱۳۶۰هستن در خانواده بسیارمذهبی بزرگ شدن خودخانم معلم هستند وهمسرشون کویت کارمی کنند مهندس نفت هستند درقم سکونت دارند سال ۷۰ مادرفاطمه خانم گفتند(خواستگار اومده براشون )فاطمه خانم برباحیابودنشون اجازه پدرومادرشون شرط کردند پدرومادرفاطمه خانم رضایت دادند روز خواستگاری فرارسید فقط بزرگترهااومده بودند برای خواستگاری آقاپسرنیومده بودند فاطمه خانم چای بردن و تعارف کردند صحبت مهریه واینچیزهاشد تما م فقط یه جلسه صیغه خوندن که بتونن صحبت کنند آقا علی گفتن(من ۲۰سالمه و مهندسی نفت دارم میخونم کارم کویته جوریه که فقط یه ماه فردوردین وسه ماه تابستان تعطیلی دارند )فاطمه خانم هم قبول کردند عروسیشون رفتن مکه بعدولیمه ساده دادند تصمیم گرفته بودندکه هزینه عروسی آنچنانی بدهندبه زوج جوان که بتوانندزندگیشان شروع کنند ازوسایل جهزیه هم تلویزیون و یخچال آنچنانی وگازوفرومبلمان دادندبه آن زوج جوان با توکل بر خدا زندگیشون درزیرزمین مستاجربودند شروع کردند آقا علی و فاطمه خانم شش ماه بعد بابرکت این اتفاق تونستن خونه بخرن و اتومبیل خوب سه سال گذشت و خبری از بچه نشد البته اطرافیان هم می گفتند چ زمانی بچه دار می شوید با توکل بر خدا واهل بیت علیهم السلام فاطمه خانم باطب اسلامی آشنا شدند توانستند با اصلاح تغذیه وحجامت ساکرال باردارشدند آقا علی وقتی فهمید ازکوبیت اومدن ایران و که پیش فاطمه خانم باشند و کمک حالشان رفتن سونوگرافی که دکتر گفتند(دوقلو یه پسر یه دختر باردارن)خیلی خوشحال شدند بارداری راحتی داشتن ولی دیابت بارداری داشتند که رژیم غذایی تونستن کنترل کنند درهمین حین بارداری فاطمه خانم به معنویات خیلی علاقمندشده بودند که هرروززیارت عاشورا می خواندندوصوت حدیث کسا پخش می کردنددرمنزل نمازشب می خواندندهم خودشان وهمسرشان سرانجام ۵تیرماه آقامحسن وفاطمه زهرا خانم به دنیااومدن زندگی ساده داشتندودارندباوجوداینکه درآمدعالی دارند آقا علی همیشه خمس و زکات مالشان پرداخت می کنند وقتی بدنیاآمدنداین فرشته ها اقوام فاطمه خانم خیلی طعنه وتمسخرمی کردند ولی فاطمه خانم ارتباطشان با هم چنین افرادی حذف کرد آقامحسن وفاطمه زهرا خانم بچه ها آرامی بودند وباهوش دوقلوهابدنیاآمدند ولیمه دادند وگوسفندقربانی کردند درهمین حین فاطمه خانم خواب زیباوشیرینی میبینه خواب حضرت زهرا می بینند وفاطمه خانم تصمیم میگیره نقاب میزنند آقامحسن وفاطمه زهرا خانم کلاس قرآن می رفتند توانستنددررشته حفظ قرآن موفق شوند آقا علی ده سال ایران بودندکه دوباره رفتندکویت سال ۸۳ تاسال۸۸ کویت بودند که اومدند ایران فاطمه خانم به علی آقا گفت(برای دخترشان درسن۱۵سالگی خواستگاراومده،آقاپسرباایمان وبااخلاقییه ،جنم کارداره) ولی علی آقامخالفت کردند که سرانجام فاطمه خانم موفق شد آقا مجتبی وفاطمه زهرا خانم ازدواج کردند و با پنج سال اختلاف سنی،آقامجتبی هم مداح ومعلم هستند وفاطمه زهراخانم هم معلم هستند. و۱۴سکه مهریه فاطمه زهراخانم هستش رفتن زیریه سقف ودرهمین حین آقا محسن وقت وغنیمت شمردوگفتن به پدرشان(میخوان ازدواج کنند وآقاعلی که به ازدواج فاطمه زهراخانم وآقا مجتبی دلش نرم شده بود رضایت دادندازدواج کنند )رفتندخواستگاری ملیحه خانم دختریکی ازعلماقم آقامحسن شرایطشون گفتن (بعدازدرسم میخوام برم کویت و انجاکارکنم)ملیحه خانم هم که معلم بودند قبول کردند رفتن مکه ولیمه ساده دادندازدواج کردند فاطمه خانم حالاهم عروس داشت وهم داماد البته پرانتزبزارم(فاطمه خانم دخترشان رفتن خریدجهیزیه فقط ضروریات وخریدند ازتجمل دوربودجهیزیشون ولی علی آقا گفتن (چون جهیزیه درحدضروریات اصلی دادند درخریدخانه کمکشان می کنم )و همین کار هم کردند خانه خریدند فاطمه زهراوآقامجتبی با کمک پدرمادرهایشان ) فاطمه خانم زنگ زدند به حاج خانم مادرملیحه خانم که در تهیه جهیزیه افراط نکنند ومادرملیحه خانم هم قبول کردو ازدواج این دو جوان هم سرگرفت البته فاطمه خانم در ازدواج عقیده دارند جوانها بایدمزاج شناسی شوندچون باعث دوام زندگی می شود وخانم هرخانه باید به مزاج افرادخانواد صبحانه وشام طبخ کند دوسال گذشت وآقاعلی ومحسن کویت بودندکه اومدندتابستان ایران که اون زمان حضرت آقا برروی فرزندآوری تاکییدداشتند یکسال گذشت سال ۹۱اقدام کردندبه فرزندآوری 😍از روش طب اسلامی شکوفه سنجد وروشهای دیگراقدام کردند پزشکشون سکینه سادات لطیفی که مشوق به فرزندآوری هستندرفتند سونوانجام دادند که فهمیدن ۴قلو ۲دخترودوپسرباردارن فاطمه زهراخانم پیش مادرشون بودندومیخواستن هرموقع به پزشک مراجعه کنند باهاشون می رفتند ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۷۴ هو الشافی سلام لیست معرفی پزشکان متبحر و مومن مشهد مقدس پزشک زنان خانم دکتر آیتی
۵۷۵ سال ۱۳۸۵ وقتی من تقریبا ۱۶ سال داشتم ازدواج کردم، با یه جهیزیه بسیار ساده و فقط ضروری، بچه ی آخر خونه بودم با یک برادر و یک خواهر قبل از خودم، یک سال عقد بودیم و من همون سال دوم دبیرستان رو خونه ی پدری گذروندم، دوم دبیرستانم که تموم شد عروسی کردیم بدون تشریفات و برگزاری جشن عروسی و با یک مسافرت یک روزه به قم و زیارت بارگاه حضرت معصومه زندگیمون رو شروع کردیم. به غیر از مدیر مدرسه مون که از دوستان همسرم بودن بقیه از ازدواج من خبر نداشتن و قرار شده بود کسی متوجه این قضیه نشه. خلاصه قرار براین شد که من سوم دبیرستان و پیش دانشگاهی رو در کنار همسرم و زیر یک سقف مشترک ادامه بدم. همسرم هم که مشعول به تحصیل بود از این قضیه استقبال کرد، من که با اشتیاق تمام درس میخوندم و یادمه همون سالها با این که هم باید خونه داری میکردم و هم درس میخوندم هر سال شاگرد ممتاز کلاسمون میشدم. همسرم هم تشویقم میکرد که حالا که درسم خوبه ادامه بدم. دو سال از زندگی مشترکمون گذشته بود که عزم کوچ به شهر دیگه ای رو کردیم به خاطر درس و کار همسرجان، درست زمانی بود که من امتحانات ترم دوم پیش دانشگاهی رو داده بودم، برام خیلی سخت بود این جابجایی و دور شدن یکباره از خانواده و جدایی😢 اما چاره ای جز این نبود ما که تا قبل از این خونه ی پدرشوهرم زندگی میکردیم و نه از کرایه خونه ها خبر داشتیم و نه قیمت رهن خونه ها، من یه مقدار طلا داشتم که توی عروسی هدیه گرفته بودم، تصمیم گرفتیم اونها رو بفروشیم تا بتونیم پول پیش خونه رو جور کنیم که همین کار روهم کردیم . البته من همون سال کنکور دادم و قبول نشدم به خاطر مهاجرت یکبارمون به شدت ناراحت بودم و به خاطر همین دیگه مثل قبل دل به درس نمیدادم و نمیخوندم یه مدتی گذشت و من تصمیم گرفتم تو ی این تنهایی دوباره رو به درس بیارم چون خیلی اوضاع خسته کننده و تکراری شده بود، برای دختری که دائم یا مدرسه بود یا مهمونی خونه ی مادر و مادرشوهر و اقوامی که نزدیکمون بودن یا خرید یا خیلی کارهای دیگه حالا از من یه دختر تنها و ناراحت ساخته بود. چندماهی از هجرت مون نگذشته بود که متوجه شدم باردارم🙊 منو همسرم که اصلا بچه نمیخواستیم😳 من تازه داشت اوضاع روحیم خوب میشد به هر حال کاریش نمیشد کرد بعد از تقریبا چهار سال باردار شده بودم اما نمیخواستم این بارداریم مانعی برای درس خوندنم باشه، تصمیم گرفتم به صورت غیر حضوری درس بخونم که هم لطمه ای به زندگیم نخوره و هم توی خونه کنار همسر و بچه ای که چندماه دیگه میخواست متولد بشه باشم. و البته اینطوری مشکل مسافت و دوری راه هم حل میشد. دوران بارداری و زایمان راحتی رو گذروندم و همزمان هم درس میخوندم تا این که پسرم دو ساله و نیمه شد که یک دفعه همسرجان ازم خواست که دیگه درس رو ادامه ندم و کنار بگذارم😞خیلی برام سخت بود اما حفظ زندگیم برام مهمتر بود و اولویت داشت به خواست و اراده ی همسر جان و علی رغم میل باطنیم درس رو کنار گذاشتم البته این روهم بگم از همون سالی که من ازدواج کردم به خاطر یه سری مشکلاتی که بین دوتا خانواده پیش اومده بود که مجال گفتنش اینجا نیست دائما حرفو حدیث بود تو خونه و مخالفت همسرم هم، بی تاثیر از این قضیه نبود. 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۷۷ ✅ معرفی پزشک... #تبریز 🆔 @asanezdevag
۵۷۸ من متولد ۶۸ هستم و عید غدیر امسال زندگی مشترکم دوازده ساله شد❤️ و این دوازده ساله شدن بسیار بسیار برام شوق برانگیز هست😍 عید غدیر سال ۹۰ در حرم عبدالعظیم در زمان اذان ظهر عقد کردیم و بعد از چند ماه با مراسم عروسی ساده به خونه خودمون رفتیم. اون موقع هنوز شعار خرید کالای ایرانی نبود اما همه جهیزیه ام ایرانی بود. از اول اهل برند و غیر و ذلک نبودم و اون موقع اولین نفری بودم که در خانواده همه مراسمات قبل از عروسی و بعد از عروسی و یک سری لوازم غیر کاربردی در جهیزیه حذف کردم مثل بوفه، چرخه گوشت، سرویس چینی و.... نگم از حرفا سر مراسم و جهیزیه اما خدا رو شکر اونجا بود که فهمیدم آدمی هستم که حرف مردم برام اهمیتی نداره. اون موقع همه عروسای قبل از من ماشین عروسیشون ماشین خارجی بود که کرایه می کردن برای ما ماشین ۲۰۶ بود که از یکی از دوستان امانت گرفته بودیم که اینم خودش حرف و حدیثایی داشت( کاش این فرهنگ های غلط که خودشون چشم و هم چشمی می کنن و اصرار دارن کوچیکترهام ازش پیروی کنن اصلاح بشه) جالب این که من شدم جاده صاف کن اقوام، بعد از من، همه مراسمات جهاز برون، حنا بندون و پاتختی در فامیل حذف شد. موندم خودشون دوست نداشتن و شهامت حذفشم نداشتن چرا انقدر حرف به من زدن. اول زندگی نمی گن دختر جوون ممکنه تو دلش خالی بشه😔 حالا بگذریم☺️ از برکات ازدواج و اینکه در این دوازده سال جز لطف و رحمت و نعمت و برکت هیچ چیز از خدا ندیدم🤲 بعضی وقتا زمانیکه این دوازده سال با خدا مرور می کنم از خدا خجالت می کشم از اینکه من انقدرها هم لیاقت این همه لطف رو نداشتم اما خدا با وجه رحمن و رحیم بودنش با من رفتار کرد😭 بعد از عروسی، همسرم تحصیلاتشون در مقطع ارشد ادامه دادن و این شد مسیری برای پیشرفت در کارشون. یکسالی که از عروسی گذشت چون اختلاف سنی بچه با خودم مهم بود، اقدام کردیم ۷یا۸ ماهی نشد و بعد لطف خدا شامل حال ما شد و پسر بزرگم در فروردین ۹۴ به دنیا اومد، از برکات مادی فرزند اول خرید خونه بود، در متراژ و منطقه ای که اصلا در معادلات ما نمی گنجید اما همه چیز به یکباره و جز لطف خدا هیچ نبود. شهریور ۹۴ که همسرم از پایان نامش دفاع کرد من اقدام کردم برای ارشد. کارشناسی دانشگاه علامه خونده بودم و برای ارشد هم دانشگاه های ممتاز منو راضی می کرد با همه این اوصاف اختلاف سنی بچه ها با هم دیگه هم برام مهم بود، وقتی پسرم از شیر و پوشک گرفتم برای دومی اقدام کردم که بعد از تولد ۳ سالگی فرزند اول، فرزند دومم در دهه کرامت سال ۹۷ به دنیا اومد. در همان سال ارشد در یکی از دانشگاههای ممتاز قبول شدم. رزق مادی فرزند دومم ماشین بود پراید داشتیم که به لطف خدا ارتقا دادیم. پسر دومم آلرژی حاد داشت و مدام بی قراری و گریه می کرد و پسر بزرگ که در سن سه سالگی بود و در بدترین سن رفتاری و اخلاقی و دیگه نمیدونم چی؛ من به لحاظ روحی خودمو باختم و در بحران وحشتناکی قرار گرفتم از همه بدتر هم این بود که شخصیتم آدم درون گرایی هستم و همین باعث میشه با کسی درد دل نکنم و این خودش مشکلات منو بیشتر کرده بود. البته ناگفته نماند همسر دلسوزی و مهربانی دارم با ایشون درد دل می کردم اما خیلی سطحی چون مدام این در ذهنم بود که ( زن اگر از خودش مدام ناله بزنه پیش شوهرش این باعث آسیب در زندگی مشترک میشه) از این رو خیلی درد دل نمی کردم و این فشارها در حدی شد که من از زمان مجردیم همیشه می گفتم بچه زیادش خوبه؛ یکی غمه، دوتا کمه، سه تا خوبه و همه اینو میدونستن اما ظاهر من چیزی از درونم نشون نمیداد و عمق فاجعه بین منو خدا بود. حال بدِ من به جایی رسید که هنوز فرزند دومم به یکسالگی نرسیده بود و من می گفتم این اشتباه تکرار نمی کنم و همین دوتا بسه‌. من آدم بی عُرضه همین دوتا رو که بدبخت کردم، سلامت به مقصد برسونم سومی پیش کِش. خلاصه شهریور ۹۸ بود که احساس کردم اتفاقی افتاده🤔 چند روز با خودم کَلَنجار رفتم تا رفتم و بی بی چک خریدم بله جوابش مثبت بود😳 هنوز بعضی وقتا فکر می کنم چه جوری و از کجا اومد🙊 ده روزی به همسرم نگفتم تا با خودم کنار بیام. خدا خودش شاهده لحظه ای به سقط فکر نکردم اما مدام می گفتم: خدایا تو بهتر از همه خبر داری از حال و روز من چرا؟ آخه چرا؟ تدبیرت چی بود؟ حکمتت چی بود؟ تو که نمیخوای این دوتا بدبختی که من مادرشونم بشن سه تا😭 چرا چرا چرا. بعد از ۱۰ روز حال بدم رو با همسرم شریک شدم اما درونم غوغایی بود. پسر دومم ۱۳ ماهش بود. دکتر بهم گفت تا پایان ۳ماهگی فقط می تونی شیر بدی 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۹۰ 📌فکری به حال این وضعیت کنید. #فرزندآوری #مادری 🆔 @asanezdevag
۵۹۱ سال ۸۳ در سن ۱۹ سالگی با همسرم آشنا شدیم، کمتر از چهار ماه عقد بودیم، خدارو شکر دوران عقد خوب و بدون اختلافی داشتیم، با اینکه خانواده ی من دوست داشتن مراسم عروسی رو دیرتر بگیریم اما همسرم تونست اونا رو راضی کنن که زودتر مراسم عروسی رو بگیریم، مراسمی کاملا ساده و بدون مخارج زیادی همسرم تازه درسشو تموم کرده بودن و بیکار بودن، جالب اینکه هیچ یک از خانواده هامون شرایط مالی چندان خوبی نداشتن که بتونن کمکمون کنن، یادمه همسرم اوایل میگفتن بخاطر شرایط بد اقتصادی اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم، اما وقتی آیه ای که در مورد اینه که ازدواج کنید که خدا خودش روزی دهنده هست رو دیدم به خدا توکل کردم تصمیم به ازدواج گرفتم. یکماه از ازدواجمون می گذشت که یه روز خواهرم تلفنی بهم گفت دیشب خواب دیدم روروئک خریدید😊 چند روز بعدش فهمیدم باردارم، اون موقع همسرم بیکار بود با اینکه خودمون بخاطر دیدن تجربه آشنایان که دیر اقدام به بارداری کرده بودن بندگان خدا سالیان سال هزینه کردن که تونستن بچه دار بشن، خواسته بودیم بچه دار بشیم. نمیدونستم بخاطر بارداریم خوشحال باشم یا نگرانِ بیکاری همسر مهربانم باشم، چقدر اون روزا بخاطر ویار سختم اذیت شدیم، راحت از نگاه همسرم میشد فهمید که چقدر شرمنده ی من میشه آخه بنده خدا خیلی وقتا یه آبمیوه هم نمیتونست تهیه کنن😔 خودمم که اصلا دوست نداشتم خانوادم از مشکلاتمون باخبر بشن واسه همین بدون اینکه بتونم واسه کسی درد دل کنم توی خودم میریختم با اینکه فقط چند ماه بود ولی خیلی دوران سختی بود، همسرم مرد سختی کشیده ای بود ولی من نه تحملم خیلی کم بود 😔 اما با این همه خیلی خیلی امیدوار بودم که حتما خداوند کمکمون میکنه خدارو شکر همون ماههای اول بارداریم، کار خوبی پیدا کردن، کاری که خودمم باورم نمیشد☺️ شش ماهه باردار بودم که صاحب خونه اومد گفت خونه رو احتیاج دارن 😳 درست بود که همسرم سرکار رفته بودن ولی اصلا نه پول پیش داشتیم نه میتونستیم اجاره ی سنگین پرداخت کنیم، خلاصه بعد از چند روز یه خونه اجاره کردیم که نه آب گرم داشت نه کولری که تابستونه خنک بشیم😒 خداروشکر ماه پنجمم تقریبا ویار وحشتناکم تموم شد حالم خیلی بهتر شده بود، بچه چند روز به شب یلدا به دنیا اومد، زایمان تقریبا سختی داشتم یادمه تو بیمارستان به مادرم خیلی جدی میگفتم اصلا دیگه بچه نمیارم. با به دنیا اومدن بچه تازه مشکلات شروع شده بود اون سال زمستان سختی بود برف زیادی اومده بود همسرم تازه سر کار رفته بودن بخاطر همین نمیتونستیم پوشک واسه بچه بخریم پارچه میذاشتیم، چقدر بچه گریه می کرد، گوش درد شدیدی داشت مادرم ده روز پیشم بود بعدش من موندمو بچه داری و بی تجربگی و کهنه شستن با آب سرد وسط حیاط، خیلی وقتا بچه تا دیر وقت یکریز گریه میکرد، ساعت دو سه نصف شب تا میخوابید بدو میرفتم کهنه ها رو میشستم کنار یخ بالا اومده پای شیر آب...... خلاصه دوسالی اون خونه بودیم که خدارو شکر تونستیم خونه ی مناسبی اجاره کنیم خونه مون دو خوابه بود، اینقدر خوب بود که خستگی اون دو سالو میتونست از تنم در بیاره😉 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۹۷ من یک خانم هستم و توی یک محیط کاملا علمی و روشنفکرانه!!!!!!! شاغل هستم. در بارداری ا
۵۹۸ ۱۹ ساله بودم و ترم دوم دانشگاه که مادر همسرم اومدن خواستگاری 😊 و بعد یه سری جلسات و صحبت ها، در تابستان عقد کردیم💍 ترم سوم رو تو دوران عقد خوندم و اردیبهشت ۸۵ ازدواج کردیم و با یه ازدواج آسان و ساده، زیاد به همسرم سخت نگرفتم چون میدونستم که همه ی هزینه ها پای خودشونه و خودمون باید بعدها تا سال ها قسط عروسی آنچنانی رو بدیم که بازم هرکاری کنی حرف و حدیث پشتشه😏 همسرم هم سرکار می رفت و هم به تشویق من درسش رو ادامه داد🥰 با بالارفتن سرسام آور اجاره ها دیدیم که با پولی که ما داریم پیدا کردن خونه اجاره ای تو تهران سخته، تصمیم گرفتیم که با پول اجاره ای که تو تهران خونه اجاره کرده بودیم و یک وام و با کمک مادرم در حومه ی تهران یک خونه بخریم 🏩 و این اولین خونه ی ما و البته شریکی بود. یادم نمیره بعد مدتها استرس گشتن دنبال خونه و اثاث کشی و... اون شبی که بین خروارها اثاث تو خونه ی خودمون خوابم برد چه لذتی داشت😍 بالاخره درسم تموم شد تو ۷ ترم 🤩 چند ماه بعدش تو یه شرکت وابسته به جهاد کشاورزی مشغول به کار شدم. خیلی محیط کاری خوبی داشتم و واقعا هیچ چیزی هم از لحاظ خونه داری کم نمیذاشتم. تو دلم به خدا گفتم خدایا هر چیزی خواستم بهمون دادی ( البته منم چیزهای غیر معقول نخواستم) خودت میدونی که تو حومه ی تهرانیم و همسرم هم بعضی شب ها خونه نیست و تو این شرایط بدون وسیله بارداری سخته، اگر بشه یه ماشین بخریم ما هم زود تصمیم نی نی آوردن میگیریم😉 خدا صدام رو شنید و گفت از من برکت و از شما هم حرکت😅 یه ماشین دست دوم قسطی خریدیم، کم کم به فکر این افتادیم که دیگه وقت این رسیده که ما هم بچه دار بشیم👼 و خیلی سریع خدا خواستمونو اجابت کرد و یه بارداری نسبتا راحتی داشتم ولی با ویاری که تا اتاق عمل هم رهام نکرد😫 سال ۸۹ بود که ماه آخر بارداری رو دکتر دیگه برام مرخصی نوشت و گفت دیگه تو خونه استراحت کنم و منتظر دنیا اومدن پسرم باشم👶 بعد از به دنیا اومدن فرزندم هم ۶ ماه مرخصی زایمان عین برق و باد گذشت و روز جدایی فرا رسید😔 محل کارم تقریبا بین منزل خودمون و منزل مادرم بود و همسرم هم کارش شیفتی و مجبور بودیم بیشتر اوقات منزل مادرم باشیم و آخر هفته ها بریم خونه ی خودمون😑 پسرم اصلا شیشه نمیگرفت و مادرم به سختی با قاشق بهش شیر می داد. البته اینم بگم که واقعا مدیرمون بر خلاف اینکه واقعا سختگیر بودن، تو این مورد نرمی زیادی به خرج دادن و گفتن که صبح ها ساعت ۹ سرکار باشم و بعدازظهر ها هم ساعت ۱۴ میتونم برم منزل و در واقع ساعت شیردهی که دو ساعت بود رو برای من سه ساعت کردن☺️ مدیرمون گفت اگر هم یه روز دیدی بچه مشکلی چیزی داره تماس بگیر و بگو و نیا🤩 تقریبا یکماه به این منوال گذشت ولی من دیدم تا کی میتونم با این شرایط پیش برم و یا مدیرمون تا کی میتونه انقدر باهام راه بیاد🤔 بالاخره یه روز دل و زدم به دریا گفتم که استعفا میدم و بهترین روزهای زندگی خودم و پسرم رو کنارش بدون هیچ دلشوره و دغدغه ای میگذرونم😍 اینم بگم که من از روز اول بیمه بودم و حقوق و مزایای عالی داشتم به طوری که ما هیچ وقت مرغ و گوشت و ماهی و آجیل شب عید و... نمیخریدیم از طرف محل کارم کاملا تامین بودیم و در واقع حقوق من پس انداز میشد ولی با همه ی این امتیازات شغلی استعفا دادم. نمیشه گفت هیچ وقت از این کارم پشیمون نشدم ولی اگرم این فکر میومد به سراغم به خانواده هایی نگاه میکردم که روز و شب ندارن و از بودن در کنار بچه هاشون لذت نمیبرن. خدا رو شکر روزیمون کمتر که نشد هیچ تونستیم دو سال بعد از تولد فرزندم خونه ی شریکی اطراف تهرانمون رو به خونه ی شش دانگ برای خودمون تو تهران ارتقاء بدیم🥰 هرچند کوچولو بود و خییییلی قدیمی، دادیم اجاره و دوباره بعد چندسال با کلللی قسط و وام و پیرو صحبت های در گوشی من و خدا☺️ یه خونه ی بزرگتر خریدیم و بالاخره مزه ی نشستن تو خونه ی خود خودمون رو چشیدیم🥺 با وجود سه فرزند پسر و دختر و پسر چند ماهه از همون روزهای بعد بیکاری آروم نگرفتمو کلاس های مختلف هنری قالیبافی، قلاب بافی و... شرکت کردم و کلی آثار هنری خلق کردم 😍 👈 ادامه دارد... 🆔 @asanezdevag