◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۵۱ #ازدواج_در_وقت_نیاز #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند پدرم همیشه می گفتن بهار دختر ۲۸ سالگیه
#تجربه_من ۲۵۲
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#قسمت_اول
بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا به جا شدیم، برای من سخت ترین دوران زمانی بود که از یه خونه حدود ۱۲۰ متری که حیاط هم داشت، وارد یه خونه ۶۰ متری شدم، اون هم زمانی که قرار بود تا چند ماه دیگه خانوده ی ما ۷ نفره بشه. روز اسباب کشی، سخت ترین روز این زندگی جدید بود، کلی اسباب و وسایل که نمیدونستم کجا بذارم، اونم طبقه چهارم، شش ماهه باردار و یه بچه یک ساله هم داشتم که هنوز خوب نمیتونست راه بره...
بالاخره ساکن شدیم. ابراهیم کلاس دوم بود، علی پیش دبستانی، نادیا ۳ ساله، مجتبی یک ساله و سه ماهه بود که محمد بدنیا اومد.
صبح ها بعد از نماز، بچه ها رو آماده میکردم برا مدرسه و بعدش من میموندم و سه تا کوچولو که تا چشم بهم میزدی اونا هم بیدار میشدن، تا صبحانه بدم و یکم تر تمیز کنم، ظهر میشد و ناهار درست کن و...... خدا خدا میکردم تا قبل اومدن بچه ها از مدرسه، یه نیم ساعت وقت کنم بخوابم که معمولا فرصت نمیشد، اکثر وقتها حتی نمیتونستم کامل خونه رو مرتب کنم ولی هر جوری بود سعی میکردم برا ساعت شش و هفت که همسرم میاد، خونه تمیز باشه، این دوران سخت هم گذشت.
خاطرم هست اوایل ازدواج همسرم روی نظافت منزل خیلی حساس بود، جوری که وقتی برمی گشت خونه، روی طاقچه و میز دست میکشید و اگر گرد و خاکی بود. میگفت انگار امروز نرسیدی خونه رو تمیز کنی😉 به غذا هم خیلی اهمیت می دادند و دوست داشت وقتی میرسه خونه، غذا آماده باشه اما تمام این مسائل به مرور زمان و آمدن بچه ها کمرنگ شد.
انقدر کمرنگ شد که الان تا من میام از شلوغ کاری بچه ها و بهم ریختن خونه چیزی بگم، ایشون میگن اشکال نداره، بچه ن دیگه، بزرگ میشن، درست میشه و یا اگه نرسم غذا درست کنم میگن طوری نیست یه حاضری میخوریم.
یه دوره چهار پنج ساله تحصیلم رو گذاشتم کنار، چون واقعا نمی رسیدم. در حد همین مطالعه کتب تربیتی و کتاب هایی که مدرسه پیشنهاد می داد، بسنده کرده بودم. اون دوران چون از لحاظ اقتصادی هم وضع خوبی نداشتیم، خیلی نمی تونستیم جایی بریم بهمین خاطر همسرم گاهی زودتر میومد خونه و میگفت پاشو من بچه ها رو نگه میدارم شما برو یه چرخی بزن، یه پارکی، استخری و... بعد چند وقت باشگاه اسم نوشتم و هفته ای دو سه روز میرفتم پیلاتس کار میکردم خیلی برا روحیه ام خوب بود و همسرم هم معتقد بود حفظ روحیه من و به تبع بچه ها از خیلی چیزها مهمتره...
تو همین اوضاع یدفعه لباسشویی مون هم خراب شد و تا چند ماه لباس ها رو با کمک همسرم با دست میشستیم و این اوضاع کماکان ادامه داشت، تقریبا سه سال تو اون خونه ساکن بودیم که مهدی بدنیا اومد یک سالش بود که صاحبخانه گفت پسرم داره ازدواج میکنه و خونه رو میخوام و ما افتادیم دنبال خونه، هر جا میرفتیم، میگفتن آپارتمان به چهار نفر بیشتر نمیدن، نهایتا پنج نفر، و ما ۸ نفر بودیم.
یکی دوماه دنبال خونه بودیم که متوجه شدیم با پولی که ما داریم و شرایط مون تهران دیگه جای زندگی برای ما نسبت و تصمیم گرفتیم بیایم نزدیک مادرم شهری در ۸۰ کیلومتری تهران، این اولین هجرت زندگی ما بود و چقدر دل کندن از شهری سالها توش زندگی کرده بودیم سخت بود، خدا هجرت به اون دنیا رو برامون آسون کنه ان شاءالله.
درسته از خیلی محاسن تهران گذشتیم، اما محاسن بیشتری اینجا نصیبمون شد، همین نزدیکی به مادرم، هزینه های پایین که تقریبا یک سوم تهران هست، هوای پاک، طبیعت و.... یکی از مهمترینش این بود که دوباره تونستم دانشگاه رو ادامه بدم.
اینجا که بودم گاهی از کمک خدمتکار استفاده میکردم چون مثلا در ازای چهار ساعت کار که من معمولا میگرفتم، فقط چهل تومن یا گاهی کمتر هزینه میدادم. هر زمان که ببینم دیگه نمی تونم و نیاز به کمک دارم و دیگه کشش ندارم، از این امکان استفاده می کنم. چون الان ۸ تا بچه دارم، درس هم می خونم... ممکنه از سایر هزینه ها بزنیم اما هرزگاهی از این امکان استفاده کنم. همسرم هم میگه من این مقدار برای هزینه های خونه در نظر گرفتم، هر طور می خوای هزینه کن. و من ترجیح دادم که خیلی وقت ها از این امکان استفاده کنم. معمولا در حد سه چهار ساعت و جمع جور کردن کلی...
هیچ وقت پختن غذا و آشپزی رو به کسی نسپردم. چون معتقدم غذا خیلی روی بچه ها اثر داره... خلاصه من گاهی از کمک استفاده می کنم، اما نه اینکه پرستار دائم داشته باشم و از صبح تا شب منزل باشه.
🎄ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۲۵۲ #خانم_صادقی #پاسخ_به_سوالات #قسمت_اول بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا ب
#تجربه_من ۲۵۲
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#قسمت_دوم
تا قبل از تولد سارا (فرزند هشتم) معمولا با ماشین خودمون که پژو هست، مسافرت رفتیم. خوب یه خورده سخته، اما نشدنی نیست. یکی از بچه ها یا گاهی دوتا از بچهها پیش من میشینن، یکی شون این قسمت ترمز دستی، یه بالش می ذاریم رو به بقیه، اونجا میشینه، مابقی هم صندلی عقب کنار هم...
برای مهمانی هم همه شون رو می بریم معمولا، یادم نمیاد جایی رفته باشیم و بخوام چندتا شون رو نبرم. چون بچه های من در مهمانی ها خیلی آرام هستند، جوری که همه میگن خوش به حالت، چه بچه های آروومی... برخلاف داخل منزل که خیلی شیطون هستن و از دیوار صاف بالا میرن...
در مورد همراهی همسر هم، طی این سال ها، هر وقت ایشون می دیدند که من حوصله ام سر رفته یا خسته شدم، می گفتن من بچه ها رو نگه می دارم، تو برو بیرون، پارکی، خریدی، استخری و حالا هر کاری که شرایطش برامون فراهم بود. حالا هفته ای یک بار، دو هفته ای یکبار معمولا این کار رو می کردند. این مراقبت روحی خیلی کمک کننده بود. می دیدم که ایشون حواسش به من هست. گاهی اوقات، بچه ها رو صدا می کنند و میگن بچه ها بیاید، می خوایم با هم خونه رو مرتب کنیم. اتفاقا بچه ها هم کلی خوشحال میشن که قراره با پدرشون خونه رو مرتب کنن و وقتی همه با هم بسیج میشن، یه ساعته همه کارها رو انجام میدن، همسرم میگه تا ما خونه رو مرتب می کنیم، تو برو بخواب.
گاهی اوقات اگه من غری بزنم، اولین جمله شون اینه که حق داری، هرچی بگی حق داری. اینو که میگن، خوب دیگه من چیزی نمیگم و آروم میشم.
من سعی کردم احترام پدرشون خیلی حفظ بشه، مدام در هر موضوعی ایشون رو به عنوان رییس خانوده معرفی کردم. این باعث شده هم پدرشون رو خیلی دوست داشته باشند و هم اینکه خیلی ازش حساب ببرن. به خاطر همین وقتی ایشون می خواد بیاد منزل، به بچه ها میگم پدرتون خیلی دوست داره خونه تمیز باشه، همه شون سعی می کنند، کمک کنند تا خونه مرتب بشه. به همین شیوه در امور مختلف، وقتی میگم پدرتون از این کار خوشش نمیاد، یا این کار رو دوست نداره و... بچه ها به خاطر پدرشون، اون کار رو انجام نمیدن.
این اواخر همسرم چون حجم کارهای خودشون خیلی زیاد شده، نمی رسن که در منزل کمک کنند. خیلی اوقات دیر وقت میان خونه، اما حمایت عاطفی ایشون خیلی کمک کننده است. در طول روز چندبار تماس می گیرن و حال منو می پرسن، شوخی میکنن، جویای احوال بچه ها میشن و... تا نبودشون در منزل، کمتر احساس بشه.
۹۰ درصد خرید جاری خونه با دوتا پسر بزرگم هستش، حتی اگر مهمون داشته باشیم میوه و شیرینی رو اونها میرن میخرن. ماهی یه بار یا دوماهی یه بار همه با هم میریم یه فروشگاه بزرگ و خرید های کلی رو انجام میدیم و بچه ها هم خیلی دوست دارند بهشون خوش می گذره. کار های مربوط به خودشون رو بچه ها خودشون انجام میدن مثل تا کردن لباس هاشون، پهن کردن و جمع کردن سفره و حتی گاهی اوقات شستن ظرف ها و جارو کردن و... وظیفه پهن کردن و جمع کردن رختخواب ها هم بین دوتا پسر بزرگم یک روز درمیان تقسیم شده و...
من همه بچه هام رو واکسن زدم. و این منافاتی با طب سنتی نداره، در واقع طب جدید، مکمل طب سنتی است. اینکه برخی با تزریق واکسن مخالفت می کنند، یکی از دلایلش اینه که واکسن حاوی میکروب ضعیف شده است. آیا میکروب ضعیف شده برای انسان مشکلی ایجاد می کنه؟! به صورت طبیعی در بدن همه انسان ها مقادیری از میکروب ضعیف شده وجود داره و اگر نباشه مشکل ایجاد خواهد کرد. هلیکو باکتر معده، میکروبی هستش که در اثر نبود میکروب های مفید، ایجاد میشه. لذا دلیل علمی و ثابت شده ای وجود نداشته که من واکسن بچه ها رو نزنم. و حالا اگر من نزنم و در آینده فرزندم دچار بیماری ای شد، چطوری می تونم اون رو درمان کنم. تزریق واکسن یه حالت پیشگیری داره. و اگر تزریق نشه می تونه عوارض جبران ناپذیری به وجود بیاد. در ارتباط با تشنج در اثر تزریق واکسن هم، ممکنه در هر چندهزار، موارد اندکی رخ بده، در اثر زایمان هم ممکنه تعداد کمی از خانم ها جان خودشون رو از دست بدن، آیا باید قید بچه دار شدن رو کلا زد؟! برای هر کاری باید یکسری دلایل عقلانی، منطقی و علمی بیان بشه که براساس اون، کاری انجام بشه یا نشه.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۱۷ هنوز منتظره...😂 #ازدواج_در_وقت_نیاز #سبک_زندگی_اسلامی 🆔 @asanezdevag
#تجربه_من ۵۱۸
#فرزندآوری
#معرفی_پزشک
#خانم_صادقی
فرزند اولم رو که باردار شدم مثل همه مادرها بی تجربه و حساس بودم، اون موقع، به سختی وقت گرفتم و رفتم پیش یکی از دکترهای خوب تهران... بعد از چند ساعت انتظار بالاخره نوبت من شد. اما، اینطور بگم که شاید اصلا دکتر منو ندید، سه نفر با هم داخل اتاق بودیم و... خلاصه اومدم خونه و با خودم گفتم من که به لطف خدا مشکل خاصی ندارم، چرا باید انقدر به خودم سخت بگیرم، بهتره پیش یه دکتری که سرش خلوت تره برم، چون تو این دوران آرامش از هر چیز واجب تره، بعد از کمی پرس و جو با دکتر باروتی آشنا شدم و بعد از اولین ملاقات عاشقش شدم 😍 پر از آرامش، صبور و سهل گیر و مومن.
فرزند بعدی و بعدی و بعدی و بعدی رو هم پیش دکتر باروتی بودم و جالب اینکه اصلا تاکیدی هم نداشت که حتما باید سر ماه بیام و همش میگفت خدا رو شکر خوبی.
یادم نیست از چه سالی غربالگری وارد پروسه بارداری شد ولی یادمه از همون ابتدا دکتر میگفت اگه خودت میخوای برو ولی من نمیگم چون اگه خدای نکرده یک درصد نشون بده بچه مشکل داره شاید اجازه قانونی برای سقط باشه ولی اجازه شرعی وجود نداره و من هم نامه نمیدم من هم تا بارداری پنجم نرفتم،
تا اینکه آقا محمد تقریبا یکساله بود که فهمیدیم دوباره باردارم 😀 بعد چهار ماه رفتم سونو، آخه حالا دیگه چهارتا پسر داشتیم و دخترم یکی یدونه مونده بود😉و ما ته دلمون خدا خدا میکردیم که کاش این یکی دختر باشه. وقتی از سونوگرافی اومدم بیرون به همسرم گفتم مشتلق بده😍
گفت دختره، گفتم اون که بله😄
ولیییی
دخترن، باورش نمیشد گفت یعنی چی!!
گفتم یعنی دوقلو دخترن❤️❤️ همونجا تو خیابون پیشونیمو بوسید و بغلم کرد...
خیلی خوشحال شده بود، همه چیز خوب پیش میرفت، حتی تو ماه ششم دکتر گفت ماشاالله رشد شون خیلی عالیه انگار یه ماه جلوتری
همه چیز عالی بود به خاطر دو قلو بودن یه سری سونو ها و آزمایشات دیگه باید می دادم و ما که ذوق زده این اتفاق مبارک بودیم سعی داشتیم هر کاری بکنیم برای حفظ سلامتی اونها
تا اینکه
ماه هفتم یه مسافرت رفتیم، یه اتفاقاتی اونجا افتاد که گفتنش خیلی هم لازم نیست اما، وقتی رسیدیم چند شب بعد من تو خواب یهو لرز کردم، به قدری که از شدت لرزش همسرم بیدار شد، عرق سرد کرده بودم و تا مدتی این حالت رو داشتم و بعد خوب شدم، شب بعد دوباره همون حالت و دیگه نگران شدم، صبح تا ظهر هر چی دقت کردم دیدم بچه ها تکون نمیخورن، با دکتر تماس گرفتم و گفت سریع برو سونوگرافی
رفتم و وقتی ماجرا رو گفتم اورژانسی منو فرستاد داخل، مدام سوالاتی ازم میکرد که نگرانیم بیشتر میشد تا اینکه گفت همراه داری؟ همسرم رو صدا زدم و منو بیرون کرد😔 وقتی بیرون اومد چشماش خیس شده بود😭 خودمو انداختم بغلش و گفتم چی شده؟! حالا دیگه هق هق میکرد، گفت هر دو فوت شدن😭😭
یادم نمیره روی موتور تا رسیدن به مطب دکتر هر دومون زار زار گریه میکردیم، بدون هیچ حرفی، وقتی رسیدیم منشی تا حالم رو دید گفت برو داخل، دکتر سونو ها رو دید و گفت خیره ان شاءالله، غصه نخوری ها، خواست خدا بوده، نا شکری نکنی
گفتم آخه چرا؟!
گفت یه اتفاق خیلی خیلی نادر افتاده و باعث فوت شده، اون تب و لرز ها هم بخاطر لحظه مفارقت روح این دو تا بوده😭
خلاصه قسمت نبود که ما صاحب این دو تا فرشته بشیم، حتی اسماشون رو هم انتخاب کرده بودیم 😢
دکتر گفته بود امکان تزریق آمپول فشار نیست و باید منتظر بشم تا درد زایمان بیاد سراغم.
من هفت ماهه بودم و تا ماه هشتم دو قلوها رو با اینکه مرده بودن همراه داشتم، تا یک هفته با کوچکترین تکون به دکتر زنگ میزدم و میگفتم دکتر بخدا تکون خوردن😭 اونم میگفت عزیزم، بگذر، فوت شدن😞😭
اون مدت چه قدر سخت گذشت بهم😢
هفته به هفته چک میشدم، تا اینکه یک روز به دکتر زنگ زدم و گفتم، احساس میکنم عفونت دارم، گفت سریع خودت رو به بیمارستان برسون، اوضاع سختی بود، مدتی بود همسرم کارش رو از دست داده بود و اون روز حتی پول ویزیت بیمارستان رو نداشتیم، وقتی رفتیم بیمارستان مدارک گرو گذاشت، رفتم داخل و به هر جا می رسیدم کلی بد و بیراه نثارم میشد که چرا حالا اومدی؟ اگه بلائی سرت بیاد ما چکار کنیم😡
با اصرار رفتم پیش همسرم و گفتم منو ببر بیرون، تو روخدا نذار اینجا بمونم. خیلی پریشون بود گفت بذار استخاره کنم، جواب این بود اگر برید، اتفاقی میوفته که جبرانی نداره، باز هم پیشونیم رو بوسید و گفت میدونم سخته فاطمه جان ولی برو😞
رفتم تو بخش و بستری شدم و شروع کردم به راز و نیاز، تا اینکه به خواست خدا دردم شروع شد و من یکی دو ساعت بعد، دو قلوها رو بدنیا آوردم.
دو قلوهای مرده ام😭
پرستارها اصرار داشتن که نبینمشون ولی گفتم میخوام ببینم و برای اولین و آخرین بار، روی ماهشون رو دیدم😭
این اتفاق خیلی برامون سخت بود
اما خواست خدا بود
راضی شدیم به خواست او
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۱۸ #فرزندآوری #معرفی_پزشک #خانم_صادقی فرزند اولم رو که باردار شدم مثل همه مادرها بی ت
#تجربه_من ۵۱۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#تحصیل
#فرزندآوری
#خانم_صادقی
سلام
همان طور که قبلا گفتم، ازدواج ما روز مبعث حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوآله بود، اون زمان دهم تیر میشد، دو ماهی فرصت داشتیم تا مدرسه رفتن من، آخه تازه قرار بود برم دوم دبیرستان...
تو اون دو ماه هفته ای دوسه بار میرفتیم کوه، با موتور میرفتیم تا جمشیدیه و از اونجا میرفتیم بالا، انقدر زود میرفتیم که نماز صبح رو بالا میخوندیم، از بهترین تفریحاتمون بود، سالم و کم خرج و دونفره😊 ولی حیف که زود تموم شد و اول مهر رسید...
با هزار مکافات تو یه دبیرستان روزانه اسم نوشته بودم( آخه اسمامون تو شناسنامه نرفته بود، یه محضر آشنا رفته بودیم😉)
صبح بلند میشدم، صبحانه آماده میکردم، یه نامه عاشقانه مینوشتم و میرفتم مدرسه، عین یه بچه خوب😊 چون من باید حدود شش و نیم میرفتم و آقای همسر ساعت هشت...
ظهر بر می گشتم و تازه باید ناهار درست میکردم ، بعد یه مدت همسر جان گفتن باید کلاس زبان هم بری استعدادشو داری و لازمه.... این شد که من وقتی از مدرسه بر می گشتم بدو بدو یه چیزی آماده میکردم و میخوردیم و من برا ساعت دو ونیم دوباره میرفتم کلاس زبان، باز بدو بدو برمیگشتم و کارهای خونه و بعدم شام رو آماده می کردم...
ما ترجیح داده بودیم بجای اینکه پول خرج خرت و پرت و وسایل خونه و لباس... کنیم، خرج تحصیل کنیم 😎
دوسال دبیرستان به سختی گذشت، تو این مدت نگذاشتم نمراتم پایین بیاد یادمه شبهای امتحان تا چهار صبح بیدار میموندم، خلاصه سال دوم تموم شد و تابستون از راه رسید با برنامه های متنوع😍
یکیش این بود که بچه های محل رو جمع کرده بودیم خونمون و من بهشون قرآن درس میدادم، هر دو سه هفته یبار هم با رضایت اولیا میبردیم شون اردو😃
برنامه کوه هم به راه بود و علاوه بر اینها من کلاس کنگ فو و تیراندازی هم میرفتم... انقدر پیشرفت کرده بودم که برای هر دو به بهم پیشنهاد دادن که میتونی وارد تیم ملی بشی و همه اینها با تشویق های آقای همسر انجام میشد...
سال سوم و پیش رو هم خوندم و همزمان زبان رو ادامه دادم تا تافل...
تابستان ها برنامه آموزش قرآن هم همچنان برقرار بود و حالا تقریبا سه سال از ازدواج پربار ما گذشته بود و من مطمئنم اگر ازدواج نکرده بودم انقدر پیشرفت نمیکردم...
همه اینها در حالی بود که مهمانی هم میدادم و میرفتم و... من تقریبا هیچی از آشپزی نمیدونستم 🙈 انقدر که یه بار برادر شوهرم اینا اومدن خونمون و من نخود پلو درست کردم ولی با نخود ابگوشتی😜😆 و یه بار مادرم اینا مهمان ما بودن که باقالی پلو درست کرده بودم بدون شوید😉
یه بارم برا خودمون لوبیا پلو درست کردم ، دیده بودم مادرم تو قرمه سبزی یه تیکه لواشک میندازه و خیلی خوشمزه میشه، منم اومدم هنرمندی کنم، تو مایه لوبیا پلو لواشک انداختم، اونم یه تکه بزرگ 😀 و اینطوری ترشه برنج یه غذای جدید شد که تا همین امروز یادش میوفتیم و کلی میخندیم.
تو همین ایام من کنکور دادم و رشته مورد علاقه ام یعنی قرآن و حدیث واحد شمال قبول شدم که یه اتفاق جدید و دوست داشتنی مسیر زندگیمون رو تغییر داد.... من باردار شدم😍 و پسر اولم شش روز بعد از بیست سالگی ام بدنیا اومد و من ترجیح دادم دانشگاه رو فعلا به تعویق بندازم...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۱۸ #ازدواج_در_وقت_نیاز #تحصیل #فرزندآوری #خانم_صادقی سلام همان طور که قبلا گفتم، ازد
#تجربه_من ۵۱۸
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
#خانم_صادقی
من وارد پانزده سالگی شده بودم و داشتم امتحانات سال آخر راهنمایی رو میدادم که رفت و آمد های عمه خانوم به منزلمون زیاد شد، بعد چند وقت متوجه شدم برای پسر عمه اومدن خواستگاری🙈
مادرم بخاطر حس مادری و دلسوزی موافق ازدواج زود من نبودن ولی پدرم میگفتن جوون خوب و مومن که اومد نباید ردش کرد، وقتی پدر بزرگ ها هم موافقت کردن دیگه مادرم چیزی نگفت و مقدمات ازدواج فراهم شد .
هر چند بعضی از اقوام هم مخالف جدی ازدواج من بودن مثل یکی از عمه هام، بقیه هم از دور یه زمزمه هایی داشتن که حالا میگذاشتی دوتا خواستگار بیاد و بره بعد... مگه هول بودید و.... ولی حرف پدرم همون بود و واقعا هم راست میگفت بعدها از آقای پناهیان شنیدم که میگفتن اگر خواستگار خوب اومد و رد کردید، منتظر بهترش نباشید...
موقع تعیین مهریه بزرگترها روی ۲۰۰ سکه توافق کرده بودن که آقای داماد ازون وسط با خجالت گفتن، هم توان پرداختشو ندارم، هم شاید بشه برای عقد بریم محضر آقا و ایشون بیشتر از چهارده تا عقد نمیکنن، عروس خانم راضی هستن به این مقدار؟؟
منم نه گذاشتم نه برداشتم عین این دخترهای هول بلند گفتم بلهههههه😄 و ما بعدش به فاصله شاید دو هفته عقد کردیم...
یه نکته رو درباره سنم بگم، شاید خیلی از شماها الان با خودتون بگید خیلی بچه بودم یا چقدر زود و....
درسته، من صبح روز خواستگاری مشغول دوچرخه بازی بودم، اتفاقا وقتی خواهر کوچیکم رو سوار کرده بودم بخاطر شیطنت زیادیم، با هم افتادیم و سرش شکست😁🙈
ولی اگه قرار بود تو این بازی های بچه گانه متوقف بشم تا بیست سالگی هم ادامه داشت، من با ازدواج هم پخته شدم، هم اتفاقا چون هر دو سن زیادی نداشتیم به تفریحاتمون هم رسیدیم، با هم کوه میرفتیم و.. 😍 (حالا بعدا براتون از بعد ازدواجم بیشتر میگم) کما اینکه هستن تو خانواده خودمون که متاسفانه مادرها با این طرز تفکر که حالا بچه اس و زوده دختر هاشون رو نگه داشتن و الان بالای سی سال دارن و ازدواج نکردن😔
بگذریم.....
خانواده ما اون موقع مشغول ساخت خونه بودن و از نظر مالی در تنگنا، همین باعث ناراحتی مادرم میشد ولی همسر عزیز میگفتن در حد ضروریات کفایت میکنه...
جهیزیه من در عین سادگی، با کمترین وسایل ممکن آماده شد. بخوام یکم جزیی تر بگم بوفه و تلویزیون ومبل و وسایل تزیینی که اصلا نداشتیم، کل وسایل بزرگ من خلاصه میشد تو یخچال و گاز و لباسشویی و اتو ، یه سری وسایل برقی آشپزخانه هم بهمون هدیه داده شد که بعضی هاش دوتا بود،
روزهای اول عروسی مون یه خانمی اومد در خونه و تقاضای کمک کرد همسر جان بدو بدو اومد گفت فاطمه راضی هستی اینا رو بدیم و صدقه اول زندگی رو هم اینطوری دادیم 😍☺️
و به این ترتیب اثاث مختصر من بدون چیدمان عروس که با روبان و... هست تو خونه ای چهل و پنج متری که آقا داماد خودش تو حیاط منزل پدری ساخته بودن چیده شد.
روز عروسی من لباس عروس کرایه کردم، به یه آرایشگاه خیلی ساده رفتم و ماشین عروس هم نداشتم چون مسیر آرایشگاه تا خونه یه کوچه هم نبود😊
عروسی ما در منزل صورت گرفت با مختصر مهمان های درجه اول از دو خانواده، این در حالی بود که اکثر دوستان من که همون سال یا یکی دو سال قبل و بعد ما ازدواج کردن، همه در سالن و با تشریفات معمول ازدواج کردن...
ازدواج من شبیه به ازدواج دختر رسول خدا صورت گرفت، این برای من باعث افتخاره و مهم این بود که ما دو زوج عاشق😜 به هم رسیدیم.
این شاید هنجار شکنی محسوب میشد و قطعا سخت بود اما همیشه خوشحالم که راه درست و کار درست رو انتخاب کردم و البته (هذا من فضل ربی )
این نکته رو هم بگم که یکی از علتهایی که باعث میشد من به این سادگی ها رضایت بدم این بود که آدم تو سنین پایین تر کمتر به تجملات و چشم و هم چشمی ها توجه داره.
الان من هم درسم رو خوندم، هم بچه دار شدم و هم تجربه سالها زندگی رو دارم و از خیلی هم سن و سالای خودم جلو ترم☺️
دخترهای خوب سرزمینم ...
امروز هم خیلی ها هستن که پا روی رسم و رسومات خرافی و غلط و دست و پا گیر میگذارن و آینده خودشون رو درست و زود و خوب رقم میزنن، بیاید جزو این خط شکن های پر افتخار باشید😎
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۱۸ #ازدواج_در_وقت_نیاز #ساده_زیستی #سبک_زندگی_اسلامی #خانم_صادقی من وارد پانزده سالگ
#تجربه_من ۵۱۸
#فرزندآوری
#تربیت_فرزند
#خانم_صادقی
بسیار خوشحالم که در این جمع با نشاط هستم و حداقل با خانواده هایی که باهم همفکر هستیم دور هم جمع شدیم تا به همدیگه قوت قلب بدیم و باعث تشویق سایرین بشیم.
من فعلا مادر هفت فرزند هستم😎
البته اگه اون دوقلوهای عزیزم که دم در بهشت منتظرم هستن رو حساب نکنیم 😞😜 با اونا میشن ۹ تا
الحمدالله سن زیادی هم ندارم تازه سی و پنج سالم شده...
دوتا پسر داشتیم که خدا یه دختر هم بهمون عنایت کرد، دیگه هم خودمون هم اطرافیان میگفتن خوب دیگه هم پسر داری هم دختر😍
درسم رو هم مدتی بود که شروع کرده بودم و حسابی مشغول بودم که ازین طرف اونطرف شنیدیم آقا روی فرزندآوری تاکید دارند و از طریق دوستانی که در جلسات خصوصی تر شرکت داشتند، شنیدیم فرمودند چهارتا کمه😄
آقای همسر که تا حالا روش نمیشد حرفی بزنه با این حرف رهبر بال درآورد و ما نیت کردیم به امر رهبری بازم بچه دار بشیم.
سه سالگی دخترم خدا آقا مجتبی رو تو نیمه ماه مبارک به ما عنایت کرد و من تقریبا تو ماههای آخر بارداری تونسته بودم دانشگاه رو تموم کنم، سخت بود اما غیر ممکن نبود، مخصوصا که دانشگاهم تو شهر دیگه ای بود.
این روند ادامه داشت و ما هر چه زمان میگذشت چون پیگیر این مباحث هم بودیم نکات مهمتری درباره اهمیت فرزندآوری می شنیدیم.
خیلی از اطرافیان میگفتن تربیت شون مهمه و خوبه آدم دوتا داشته باشه ولی باکیفیت!!
ولی از یکی علمای بزرگ شنیدم که با دلایل روایی ثابت کردند تربیت هم دست خداست و ما فقط باید تلاش کنیم در راه باشیم.
خلاصه این شد که ما الان شش پسر و یک دختر گل داریم پسر بزرگم پانزده ساله اس و پسر کوچکم هشت ماهه...
ناگفته نمونه از مادر خودم تا بقیه مخالف سرسخت ما هستن ولی ما برای نیتی که کردیم سعی میکنیم ازین حرف ها و مخالفت ها دلگیر نشیم.
دلم میخواست با جزئیات بیشتری براتون توضیح بدم ولی میترسم از حوصله جمع خارج باشه😉
راستی کلی هم تجربه در زمینه ازدواج آسان، تربیت فرزند، غربالگری، اقتصاد خانواده و... دارم که ان شاءالله در فرصت های بعدی عرض میکنم
یا علی💐
👈 نهمین فرزند خانم صادقی هم به دنیا آمده است.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۳ #فرزندآوری #خداخواسته #سقط_جنین #قسمت_دوم وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسه
#تجربه_من ۵۵۴
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#قسمت_اول
بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا به جا شدیم، برای من سخت ترین دوران زمانی بود که از یه خونه حدود ۱۲۰ متری که حیاط هم داشت، وارد یه خونه ۶۰ متری شدم، اون هم زمانی که قرار بود تا چند ماه دیگه خانوده ی ما ۷ نفره بشه. روز اسباب کشی، سخت ترین روز این زندگی جدید بود، کلی اسباب و وسایل که نمیدونستم کجا بذارم، اونم طبقه چهارم، شش ماهه باردار و یه بچه یک ساله هم داشتم که هنوز خوب نمیتونست راه بره...
بالاخره ساکن شدیم. ابراهیم کلاس دوم بود، علی پیش دبستانی، نادیا ۳ ساله، مجتبی یک ساله و سه ماهه بود که محمد بدنیا اومد.
صبح ها بعد از نماز، بچه ها رو آماده میکردم برا مدرسه و بعدش من میموندم و سه تا کوچولو که تا چشم بهم میزدی اونا هم بیدار میشدن، تا صبحانه بدم و یکم تر تمیز کنم، ظهر میشد و ناهار درست کن و...... خدا خدا میکردم تا قبل اومدن بچه ها از مدرسه، یه نیم ساعت وقت کنم بخوابم که معمولا فرصت نمیشد، اکثر وقتها حتی نمیتونستم کامل خونه رو مرتب کنم ولی هر جوری بود سعی میکردم برا ساعت شش و هفت که همسرم میاد، خونه تمیز باشه، این دوران سخت هم گذشت.
خاطرم هست اوایل ازدواج همسرم روی نظافت منزل خیلی حساس بود، جوری که وقتی برمی گشت خونه، روی طاقچه و میز دست میکشید و اگر گرد و خاکی بود. میگفت انگار امروز نرسیدی خونه رو تمیز کنی😉 به غذا هم خیلی اهمیت می دادند و دوست داشت وقتی میرسه خونه، غذا آماده باشه اما تمام این مسائل به مرور زمان و آمدن بچه ها کمرنگ شد.
انقدر کمرنگ شد که الان تا من میام از شلوغ کاری بچه ها و بهم ریختن خونه چیزی بگم، ایشون میگن اشکال نداره، بچه ن دیگه، بزرگ میشن، درست میشه و یا اگه نرسم غذا درست کنم میگن طوری نیست یه حاضری میخوریم.
یه دوره چهار پنج ساله تحصیلم رو گذاشتم کنار، چون واقعا نمی رسیدم. در حد همین مطالعه کتب تربیتی و کتاب هایی که مدرسه پیشنهاد می داد، بسنده کرده بودم. اون دوران چون از لحاظ اقتصادی هم وضع خوبی نداشتیم، خیلی نمی تونستیم جایی بریم بهمین خاطر همسرم گاهی زودتر میومد خونه و میگفت پاشو من بچه ها رو نگه میدارم شما برو یه چرخی بزن، یه پارکی، استخری و... بعد چند وقت باشگاه اسم نوشتم و هفته ای دو سه روز میرفتم پیلاتس کار میکردم خیلی برا روحیه ام خوب بود و همسرم هم معتقد بود حفظ روحیه من و به تبع بچه ها از خیلی چیزها مهمتره...
تو همین اوضاع یدفعه لباسشویی مون هم خراب شد و تا چند ماه لباس ها رو با کمک همسرم با دست میشستیم و این اوضاع کماکان ادامه داشت، تقریبا سه سال تو اون خونه ساکن بودیم که مهدی بدنیا اومد یک سالش بود که صاحبخانه گفت پسرم داره ازدواج میکنه و خونه رو میخوام و ما افتادیم دنبال خونه، هر جا میرفتیم، میگفتن آپارتمان به چهار نفر بیشتر نمیدن، نهایتا پنج نفر، و ما ۸ نفر بودیم.
یکی دوماه دنبال خونه بودیم که متوجه شدیم با پولی که ما داریم و شرایط مون تهران دیگه جای زندگی برای ما نسبت و تصمیم گرفتیم بیایم نزدیک مادرم شهری در ۸۰ کیلومتری تهران، این اولین هجرت زندگی ما بود و چقدر دل کندن از شهری سالها توش زندگی کرده بودیم سخت بود، خدا هجرت به اون دنیا رو برامون آسون کنه ان شاءالله.
درسته از خیلی محاسن تهران گذشتیم، اما محاسن بیشتری اینجا نصیبمون شد، همین نزدیکی به مادرم، هزینه های پایین که تقریبا یک سوم تهران هست، هوای پاک، طبیعت و.... یکی از مهمترینش این بود که دوباره تونستم دانشگاه رو ادامه بدم.
اینجا که هستم گاهی از کمک خدمتکار استفاده میکنم چون مثلا در ازای چهار ساعت کار که من معمولا میگیرم، فقط چهل تومن یا گاهی کمتر هزینه میدم. هر زمان که ببینم دیگه نمی تونم و نیاز به کمک دارم و دیگه کشش ندارم، از این امکان استفاده می کنم. چون الان ۸ تا بچه دارم، درس هم می خونم... ممکنه از سایر هزینه ها بزنیم اما هرزگاهی از این امکان استفاده کنم. همسرم هم میگه من این مقدار برای هزینه های خونه در نظر گرفتم، هر طور می خوای هزینه کن. و من ترجیح دادم که خیلی وقت ها از این امکان استفاده کنم. معمولا در حد سه چهار ساعت و جمع جور کردن کلی...
هیچ وقت پختن غذا و آشپزی رو به کسی نسپردم. چون معتقدم غذا خیلی روی بچه ها اثر داره... خلاصه من گاهی از کمک استفاده می کنم، اما نه اینکه پرستار دایم داشته باشم و از صبح تا شب منزل باشه.
👈ادامه دارد...
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۴ #خانم_صادقی #پاسخ_به_سوالات #قسمت_اول بین این ۹ تا خونه ای که در این بیست سال جا
#تجربه_من ۵۵۴
#خانم_صادقی
#پاسخ_به_سوالات
#بازنشر
#قسمت_دوم
تا قبل از تولد سارا (فرزند هشتم) معمولا با ماشین خودمون که پژو هست، مسافرت رفتیم. خوب یه خورده سخته، اما نشدنی نیست. یکی از بچه ها یا گاهی دوتا از بچهها پیش من میشینن، یکی شون این قسمت ترمز دستی، یه بالش می ذاریم رو به بقیه، اونجا میشینه، مابقی هم صندلی عقب کنار هم...
برای مهمانی هم همه شون رو می بریم معمولا، یادم نمیاد جایی رفته باشیم و بخوام چندتا شون رو نبرم. چون بچه های من در مهمانی ها خیلی آرام هستند، جوری که همه میگن خوش به حالت، چه بچه های آروومی... برخلاف داخل منزل که خیلی شیطون هستن و از دیوار صاف بالا میرن...
در مورد همراهی همسر هم، طی این سال ها، هر وقت ایشون می دیدند که من حوصله ام سر رفته یا خسته شدم، می گفتن من بچه ها رو نگه می دارم، تو برو بیرون، پارکی، خریدی، استخری و حالا هر کاری که شرایطش برامون فراهم بود. حالا هفته ای یک بار، دو هفته ای یکبار معمولا این کار رو می کردند. این مراقبت روحی خیلی کمک کننده بود. می دیدم که ایشون حواسش به من هست. گاهی اوقات، بچه ها رو صدا می کنند و میگن بچه ها بیاید، می خوایم با هم خونه رو مرتب کنیم. اتفاقا بچه ها هم کلی خوشحال میشن که قراره با پدرشون خونه رو مرتب کنن و وقتی همه با هم بسیج میشن، یه ساعته همه کارها رو انجام میدن، همسرم میگه تا ما خونه رو مرتب می کنیم، تو برو بخواب.
گاهی اوقات اگه من غری بزنم، اولین جمله شون اینه که حق داری، هرچی بگی حق داری. اینو که میگن، خوب دیگه من چیزی نمیگم و آروم میشم.
من سعی کردم احترام پدرشون خیلی حفظ بشه، مدام در هر موضوعی ایشون رو به عنوان رییس خانوده معرفی کردم. این باعث شده هم پدرشون رو خیلی دوست داشته باشند و هم اینکه خیلی ازش حساب ببرن. به خاطر همین وقتی ایشون می خواد بیاد منزل، به بچه ها میگم پدرتون خیلی دوست داره خونه تمیز باشه، همه شون سعی می کنند، کمک کنند تا خونه مرتب بشه. به همین شیوه در امور مختلف، وقتی میگم پدرتون از این کار خوشش نمیاد، یا این کار رو دوست نداره و... بچه ها به خاطر پدرشون، اون کار رو انجام نمیدن.
این اواخر همسرم چون حجم کارهای خودشون خیلی زیاد شده، نمی رسن که در منزل کمک کنند. خیلی اوقات دیر وقت میان خونه، اما حمایت عاطفی ایشون خیلی کمک کننده است. در طول روز چندبار تماس می گیرن و حال منو می پرسن، شوخی میکنن، جویای احوال بچه ها میشن و... تا نبودشون در منزل، کمتر احساس بشه.
۹۰ درصد خرید جاری خونه با دوتا پسر بزرگم هستش، حتی اگر مهمون داشته باشیم میوه و شیرینی رو اونها میرن میخرن. ماهی یه بار یا دوماهی یه بار همه با هم میریم یه فروشگاه بزرگ و خرید های کلی رو انجام میدیم و بچه ها هم خیلی دوست دارند بهشون خوش می گذره. کار های مربوط به خودشون رو بچه ها خودشون انجام میدن مثل تا کردن لباس هاشون، پهن کردن و جمع کردن سفره و حتی گاهی اوقات شستن ظرف ها و جارو کردن و... وظیفه پهن کردن و جمع کردن رختخواب ها هم بین دوتا پسر بزرگم یک روز درمیان تقسیم شده و...
من همه بچه هام رو واکسن زدم. و این منافاتی با طب سنتی نداره، در واقع طب جدید، مکمل طب سنتی است. اینکه برخی با تزریق واکسن مخالفت می کنند، یکی از دلایلش اینه که واکسن حاوی میکروب ضعیف شده است. آیا میکروب ضعیف شده برای انسان مشکلی ایجاد می کنه؟! به صورت طبیعی در بدن همه انسان ها مقادیری از میکروب ضعیف شده وجود داره و اگر نباشه مشکل ایجاد خواهد کرد. هلیکو باکتر معده، میکروبی هستش که در اثر نبود میکروب های مفید، ایجاد میشه. لذا دلیل علمی و ثابت شده ای وجود نداشته که من واکسن بچه ها رو نزنم. و حالا اگر من نزنم و در آینده فرزندم دچار بیماری ای شد، چطوری می تونم اون رو درمان کنم. تزریق واکسن یه حالت پیشگیری داره. و اگر تزریق نشه می تونه عوارض جبران ناپذیری به وجود بیاد. در ارتباط با تشنج در اثر تزریق واکسن هم، ممکنه در هر چندهزار، موارد اندکی رخ بده، در اثر زایمان هم ممکنه تعداد کمی از خانم ها جان خودشون رو از دست بدن، آیا باید قید بچه دار شدن رو کلا زد؟! برای هر کاری باید یکسری دلایل عقلانی، منطقی و علمی بیان بشه که براساس اون، کاری انجام بشه یا نشه.
🆔 @asanezdevag
◉✿ازدواج آسان✿◉
#تجربه_من ۵۵۴ #خانم_صادقی #پاسخ_به_سوالات #بازنشر #قسمت_دوم تا قبل از تولد سارا (فرزند هشتم) معم
#تجربه_من ۵۵۵
#فرزندآوری
#نظافت_منزل
#تربیت_فرزند
#خانم_صادقی
همسر بنده بسیار مرد تمیز و حساسی هستن، وقتی ازدواج کردیم یادمه از سر کار که میومد، یه انگشت میکشید روی طاقچه و میز و... ببینه گرد و خاک داره یا نه، ظاهر خونه که هیچی دیگه 😉
میوه تو ظرف آماده، شام حاضر و خودمم آراسته☺️ این در حالی بود که من تا ظهر مدرسه بودم و بعدشم دو تا چهار کلاس داشتم و تقریبا پنج می رسیدم خونه، دو سه ساعت قبل همسر
یادش بخیر😢
این روال ادامه داشت تا پسر اولم بدنیا اومد، هنوز هم روی تمیزی خونه و ... حساس بودم و دوست داشتم خونه اونطوری باشه که همسرم دوست داره و گاهی به خاطر این حساسیت ابراهیم عزیزم میومد پای منو میگرفت تا بغلش کنم اما من میگذاشتم تو اتاق با اسباب بازی و برمیگشتم تا مثلا ظرف ها رو بشورم و گاهی وقتی برمیگشتم می دیدم خوابش برده😢
خودمو نمیتونم ببخشم🙈
من فقط ده روز اول مادرم کنارم بود و بعد تنهای تنها بودم ، اما با همه این کارها بازهم به بعضی کارها نمیرسیدم ، مثلا شستن کهنه ها که همسر جان وقتی از سر کار میومد زحمتشو میکشید، دیگه ازون دقت قبل برای تمیزی خبری نبود ولی خودم هنوز اولویتم نظافت منزل و ... بود تا بچه
علی بدنیا اومد و من فرصتم کمتر شد اما باز هم برای خونه وقت زیادی می گذاشتم هر چند از حساسیت همسر باز هم کمتر شده بود تا اینکه نادیا بدنیا اومد، ابراهیم پیش دبستانی شد و از طرف مدرسه کلاسهای تربیت کودک اندیشمند برگزار شد و من شرکت کردم ، اونجا بود که روند زندگی رو تغییر دادم و سعی کردم اولویت هام رو تغییر بدم و فهمیدم چقدر آموزش دیدن برای تربیت مهمه، ازون به بعد مدام کارگاه های آموزشی شرکت میکنم و کتاب های آموزشی مطالعه میکنم و با همسر جان به اشتراک میگذارم.
حالا طوری شده وقتی میاد خونه و حالت کن فیکون خونه رو میبینه و من میام از شیطنت و شلوغ کاری هفت فرزندم بگم، با آرامش تمام میگه اقتضای سنشونه😳😁
🆔 @asanezdevag