گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجاه_وهشتم مثل برق گرفته ها برمیگردم؛ علی ست! کی آمد اینجا؟ از کی تاح
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصتم
از خدایم است که بمانم!
مینشینم:
نذر کرده بودم اگه برگردی دیگه نبندمت
به رگبار!
میخندد:
گفتم چقدر مظلوم شدیا!
نمیدانم چرا این سوال را پرسیدم؛
چرا انقدر لاغر شدی حامد؟
درحالی که دست دراز میکند تا برشی کیک بردارد میگوید:
چلو کبابای داعشیا بهم نساخت!
وقتی کیک را میخواهد بردارد، آستینش کمی باال میرود و خطوط سرخ و
کبودی روی مچش میبینم؛
مچش را میگیرم و به طرف خودم میکشم:
اینا چیه رو دستت؟
دستش را عقب میکشد و کیک را گاز میزند: حساس نشو!
-اونا چی بودن حامد؟
ای بابا! چه گیری میدی! آدم مهمونی بره خونه داعشیا که تپل مپل و سرخ و سفیدبرنمیگرده!
-ولی تو سرخ و کبود برگشتی!
تلخ میخندد؛ ریشهایش را کوتاه کرده و مرتب تر شده.
تازه متوجه خط سرخی روی گلویش میشوم؛
چند خط سرخ! میپرسم: گلوت چی شده؟
-اومدی بازجویی آبجی خانم؟
فرض کن خورده تو دیوار! یا اصلا رفته لای در!
مشکلیه؟
آرام جیغ میکشم: حامد!
انگشتش را روی لبم میگذارد: هیس! عمه تازه خوابش برده!
-اگه نگی، میرم به عمه میگم!
اخم میکند: خبرچینی کار زشتیه خانوم کوچولو!
سرش را تکیه میدهد به لبه تخت و به سقف خیره میشود:
قول میدی بین خودمون بمونه؟
بگو چی شده دیگه!
سرم را تکان میدهم.
-انگار نذر شمر کرده بودن! یه بار انقدر زدنم که تا دم مرگ رفتم، آبم بهم
نمیدادن؛
برای اینکه ازم اطلاعات بکشن، خوابوندنم روی زمین چاقو رو گذاشتن روی گردنم و گفتن اگه حرف نزنم میکشنم؛
سر بریدن یه چیز عادی بود براشون، اسم اون کسی که روم نشسته بود و چاقوش رو گردنم بود رو یادمه، صداش میکردن ولید،
ولیدفنلاندی!
موها و صورتش بور بود! خیلی وحشی بود نامرد...
اشهدمو گفتم،
ذوق کردم که الان شهید میشم...
ولی همون موقع یه صدای انفجاری از بیرون اومد که همشون ولم کردن و رفتن،
ولیدم رفت ببینه چی شده.
آب دهانش را فرو میدهد و آه میکشد؛ امیدوارم همچنان سقف را نگاه کند تا
من فرصت داشته باشم اشکهایم را پاک کنم.
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم؛ پدر با لبخند نگاهم میکند:
برو...
مگه دنبال دلارامم نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم؛ به طرف رزمنده ها
میروم. وقتی پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم؛ از ترس گم شدن، با سرعت بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمیاشان برسم.
میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
-چطور ممکنه گم بشی حوراء؟ تو راهتو پیدا میکنی...
بیا ما میرسونیمت!
-شما اسم منو از کجا میدونید؟
-بیا... مگه نمیخوای دالارام رو ببینی؟
همه جا تاریک میشود، یک لحظه تکانی میخورم و چشمهایم باز میشوند.
صدای جیرجیرک میآید،
عرق کرده ام؛ قلبم با تمام قدرت به قفسه سینه ام می کوبد،
دستم را روى پیشانی ام میگذارم؛
باز هم همان خواب که هرچند وقت یکبار میبینمش؛
پدر در شهری جنگ زده که دو رزمنده را نشانم میدهد تا به کمک آنها راه را
پیدا کنم؛
چشمهایم را ریز میکنم به ساعت؛ نیم ساعتی به اذان مانده؛ کمر راست
میکنم، چادرنمازم که دورم پیچیده را روی سرم مرتب میکنم و پاورچین
پاورچین میروم به حیاط.
کنار حوض نشسته و با موجهایی که در آب می اندازد، ماه را میلرزاند.
تا قبل از
آمدن حامد، عمه اصلا دل و دماغ رسیدن به حیاط را نداشت، برای آمدنش
حوض را تمیز و پراز آب کردیم.
دوست ندارم خلوتش را بهم بزنم؛ از بعد اسارت، ساکت تر شده و مهربانتر؛
حق دارد بیشتر وقتها یک گوشه درخودش فرو برود؛
سه ماه اسارت در دست داعشیها، چیز کوچک و راحتی نبوده که به این راحتی از یادش برود.
حالا همه قدرش را بهتر میدانیم، در این دوسالی که با حامد زندگی کردم، این
سه ماه بیشتر دوستش داشتم؛
مینشینم لب ایوان تا نگاهش کنم، حالا دوباره انگشتر عقیق را در دستش کرده، چقدر خوب شد که موقع اسارت
همراهش نبود.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصت_ویکم
چرا نخوابیدی؟
پس متوجه آمدنم شده.
-خواب بابا رو دیدم؛ همون خوابی که همیشه میدیدم.
-منم خواب بابا رو دیدم، توی حرم امام رضا ع بود.
حامد نگاهی به درخت انگور می اندازد: اینم تا چند وقت دیگه غوره میده،
بعدم غوره هاش انگور میشه!
حامد، زیر درخت انگور، لب حوض فیروزه ای؛ چقدر شبیه پدر است؛ از
مسجد صدای اذان میآید.
آخرین بار و و اولین باری که به مشهد آمدم، اردوی المپیاد مدرسه بود و فقط
شانزده سال داشتم؛ آن سال فقط دلم میخواست از نزدیک حرم را ببینم، ببینم چه خبر است که همه آروزی زیارتش را دارند؟
و هنوز آنقدر کوچک بودم که جز
آیینه کاریها و چلچراغ ها و انعکاس نور در پیچ و تاب معرق و کاشی و آینه، چیزی ندیدم و جز زمزمه السلام علیک، چیزی نشنیدم.
اینبار اما، سفر مشهدمان شوقی مضاعف دارد؛ حاج مرتضی خواست مهمانمان
کند تا حامد کمی سرحال شود؛
البته کاملت مهمان هم نیستیم و هزینه ها را تقسیم کرده اند.
الان در هواپیما هستم؛ ساعت حدود 9شب است. وقتی در تاریکی شب، حرم
نورانی از پنجره های هواپیما پیدا میشود، باور میکنم تا دالارامم فاصله ای ندارم؛
همه گریه میکنند، از جمله خودم!
دل توی دلم نیست! از هواپیما که پیاده میشویم هوای مشهد به صورتم
میخورد؛ از همینجا بوی گلتب می آید، هوای اینجا چقدر شبیه کربلاست!
بقیه راه تا هتل را پرواز میکنم؛
جز دلارام نه کسی را میبینم و نه صدایی میشنوم:
#بجز_آن_یار_ندارم؛_به_کسی_کار_ندارم...
چمدانها را به هتل تحویل میدهیم و میرویم به سمت حرم. هتل در خیابان امام رضا ع است و پنج دقیقه ای تا حرم فاصله دارد.
همه ساکتند، همه حال مرا دارند.
به جلوی گیتها که میرسیم، مردها جدا میشوند؛ حامد فقط یک جمله میگوید:
قرارمون یه ساعت دیگه، باب الرضا.
وارد صحن میشویم. همه چیز بر خلاف خیابان بیرون، آرام است؛
هوا نه سرد است و نه گرم،
نسیمی ملایم میوزد. با همان حال منقلب اذن دخول میخوانم.
حواسم نیست که دوست ندارم جلوی عمه و راضیه خانم گریه کنم؛ چشمم از گنبد برداشته نمیشود،
با همان حالت به عمه میگویم:
میشه من تنهایی برم؟
-برو فقط زود بیای ها! گم نشی!
چشم!
التماس دعایی میگویم و راه میافتم؛ رفتن که نه، انگار در خلاء گام برمیدارم.
صحن ها را درست بلد نیستم،
چندبار گم میشوم و پرسان پرسان، مثل دیوانه ها خودم را میرسانم به صحن انقلاب.
از کفشداری 2وارد رواق میشوم. همه چیز جدید است؛ اما آشنا. همه جا نور
است و نور و نور،
بوی گلاب می آید؛ صدای زمزمه و مناجات درهم پیچیده و به
آسمان میرود، صدای یکنواخت و مالیم.
#هوهوی_باد_نیست_که_پیچیده_در_رواق
#خیل_ملائکند_رضا_یا_رضا_کنند...
ضریح را که میبینم، تمام حرفهایی که آماده کرده بودم اشک میشود. زیرلب
سلام میدهم؛
جمله ای زیباتر از این به ذهنم نمیرسد: السلام علیک یا شمس الشموس و
انیس النفوس.
#آمده_ام_شاه_پناهم_بده...
وقتی صدای زنگ میآید، راضیه خانم میگوید: فکر کنم علیه!
با این حرفش میروم به اتاق تا چادر سرم کنم.
از صبح تا به حال، سعی کرده ام حال
دگرگونم را عادی نشان بدهم؛
اصلانمیفهمم اطرافم چه میگذرد، با خودم قرار گذاشته بودم در این پنج روز سراغ گوشی و فضای مجازی نروم ولی نشد؛
یعنی زهرا نگذاشت بس که زنگ زد و پیام داد که سروشت را چک کن!
از صبح تاحالا که خبر شهادت محسن حججی را خوانده ام، آشوبم و آن عکس معروف از جلوی چشمم دور نمیشود.
آخرین عکس و شاید افسون کننده ترین عکس دنیا.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکییا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_پنجاه_ونهم
علی گفت لازم نیست ما برویم فرودگاه و خودش حامد را میآورد خانه؛
گفت:
میخواسته یک مراسم استقبال بگیرد اما حامد گفته میخواهد بی سر و صدا
بیاید؛
فقط نیما و مادر آمده اند، با نرگس و نجمه و خانواده اشان.
راضیه خانم هم آمدهخانه مان برای کمک؛ انگار تازه قرار است عید به خانه مان پا بگذارد!
با صدای زنگ، تا خود در پرواز میکنم؛ از همه سبقت میگیرم تا خودم در را
باز کنم،
انگار خوابم!
در را که باز میکنم، اول علی را میبینم که در ماشین را برای کسی باز میکند و
دستش را میگیرد تا پیاده شود؛ مردی با محاسن بلند و صورتی لاغر و رنگ
پریده و چشمانی گود رفته، کمر راست میکند و از ماشین پیاده میشود.
این دیگر کیست؟
به چهره اش دقیق میشوم؛ حامد است! بی اختیار میگویم:
حامد...!
لبخند که میزند، مطمئن میشوم خودش است؛ مهربانی صورتش هنوز
سرجایش مانده، با وجود چند زخم و خراشی که بر چهره دارد،
خراشها را میشمارم:
یکی روی پیشانی، دیگری میان ابروی راستش را شکافته، سومی روی بینی اش افتاده و چهارمی پایین چشم چپش؛ لبش هم زخمیست.
نمیدانم الان باید شاد باشم یا غمگین؟
بخندم یا گریه کنم؟
اشک شوقم جاری میشود و بیتوجه به اطرافم، خودم را در آغوشش می اندازم؛
سرم را نوازش میکند:
سلامت کو آبجی خانم؟
تیکه ای، رگباری، چیزی نداری نثارم
کنی؟
-خیلی بیمزه ای حامد!
آخیش! داشتم احساس کمبود میکردما!
چند بار دیگر هم سرم را نوازش میکند و میبوسد:
خب دیگه بسه، بقیه دلشون آب شد!
تازه صدای گریه بقیه را میشنوم و کنار میروم؛ دور حامد را میگیرند و غرق
بوسهاش میکنند؛
بوی عید میآید، بوی بهار، بوی اردیبهشت...
مهمانها بعد از ناهار میروند؛
میدانند نباید حامد را خسته کنند؛ حامد بازهم با بچه ها نشسته بازی کرد، برایش سخت است راه برود.
من و مادر و عمه مانده ایم؛ برایش چای و کیک میآورم، کیک نارگیلی دوست
دارد؛
برعکس همیشه، کم حرف میزند و شوخی میکند.
با دیدن کیک اما نمیزند توی ذوقم:
چه عجب! من نباشم عزیزترم نه؟
جوابش را نمیدهم. به خودم قول داده ام خواهر خوبی باشم؛ همه ساکتند و
محو چای خوردن حامد!
عمه بی اختیار اشک میریزد و سجده شکر به جا میآورد؛
مادر اخم کرده لبهایش را روی هم فشار میدهد.
خودم اما نمیدانم چه حالی دارم؟
صدای حامد، هرسه مان را هوشیار میکند:
خب چه خبرا؟ خیلی که اذیت
نشدین؟
چقدر بیخیال است این بشر!
مادر دلخور میشود: نه! خیلی هم حالمون خوب بود!
انقدر لذت بردیم که سه ماه توی بی خبری و بلتتکلیفی بودیم!
عمه یک دست حامد را در دستش گرفته و نگاهش میکند؛
حامد سر به زیر میاندازد:
شرمنده... ولی واقعا دست من نبود...
مادر صدایش را بالتتر میبرد و حرف حامد را قطع میکند:
چرا اتفاقا دست تو بود! به تو چه که توی سوریه چه خبره؟
میخوای دفاع کنی بکن! اما از مردم کشورت نه یه مشت عرب!
تو چرا باید بخاطر اونا به این روز بیفتی؟
باباتم با همین دلسوزیا ما رو به اینجا رسوند...
طاقتم تمام میشود؛ هیچکس حق ندارد پدر و برادر من را زیر سوال ببرد:
به کجا رسوند مامان؟
بابا اشتباه کرد که خواست از مردمش دفاع کنه؟
-اشتباه کرد که مردم دیگه رو به خونواده خودش ترجیح داد!
الان چند نفر از دخترایی که بابای تو برای امنیتشون جنگید، حتی اسم باباتو میدونن؟
این وسط فقط تویی که یه عمر بدون پدر بزرگ شدی!
این مادر من است؟ چطور میتواند اینطور درباره پدر حرف بزند؟ قلبم درد
میکند؛
عمه میرود چون دوست ندارد در بحث ما دخالت کند. میدانم میرود یک گوشه
گریه کند.
حامد خیره شده به برشهای کیک نارگیلی. مادر ادامه میدهد:
همین داداشت!
چرا باید الان تو رو بذاره بره به مردم سوریه کمک کنه؟
حامد آرام میگوید: اگه اونجا دفاع نکنیم، همون بلایی که سر زن و دخترای سوری
اومد سر ناموس ما...
مادر حرفش را قطع میکند:
کدوم ناموس؟
منظورت دختراییه که توی خیابون
با موی پریشان راه میرن؟
مادر نباید بیشتر از این حامد را عذاب دهد؛ به خودم جرات میدهم:
مامان!
حامد بی آنکه سر بلند کند، با تکیه بر دیوار می ایستد و لنگ لنگان میرود به
اتاقش.
در میزنم و وارد میشوم.
سر سجاده نشسته و زانوهایش را بغل گرفته، نگاهم نمیکند؛
ظرف کیکها را کنار سجاده اش میگذارم: قبول باشه!
لبخند میزند؛ میخواهم بروم که پلکش را برهم میگذارد: بشین!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_شصت_ودوم
بعید است عکس شهید حججی را ندیده باشید؛ برای همین لزومی نیست
توصیفش کنم...
همه با آنچه برما و آن روضه مصور گذشته آشناییم
صبح با حامد از حرم برگشته بودیم، بعد هم حامد با علی و حاج مرتضی رفتند
حرم؛
شاید هم خرید؛ کاش حامد زودتر برسد، کاش یک کسی پیدا شود که بتوانم
با او درباره حس غریبم بعد از دیدن عکس شهید حججی حرف بزنم، در دل با امام سخن میگویم تا کمی سینه ام سبک شود. عمه هم که با راضیه خانم سرگرم
است!
اصلا انگار کسی حواسش به من نیست! البته من به تنهایی عادت دارم؛ تازه،
بهتر از این است که بخواهند هربار روی زخمت نمک بپاشند.
حداقل اینجا دوستم دارند.
صدای یاالله گفتن علی از بیرون میآید؛ میروم بیرون و زیرلب سلام میکنم؛
آنقدرآرام که بعید است صدایم را شنیده باشد!
مشغول ظرف شستن میشوم، این
بهترین راه برای پنهان کردن احساسم است.
علی نان و غذاهایی که خریده را به مادرش تحویل میدهد و در همان حال
میگوید:
شنیدین چی شده مامان؟
و سعی میکند خودش را با جابه جا کردن و جادادن کیسه ها سرگرم کند.
راضیه خانم با تعجب میگوید: نه!
علی آه میکشد و با صدای خش داری میگوید:
یکی از نیروهای سپاه قدس رو
اسیرکردن، امروزم شهیدش کردن!
عمه که انگار از هیچ جا خبر ندارد کنار راضیه خانم میایستد و میپرسد: کیا؟
علی با نفرت و بغض میگوید:
د... داعشیا دیگه...
دنیا دور سرم میچرخد؛ اعصابم به اندازه کافی خورد است. دو-سه قاشق و
چنگالی که زیر شیر گرفته ام، از دستم میافتد و صدای نسبتا بلندی میدهد.
همه برمیگردند طرف من و درواقع صدای قاشقها! منتظر سوالشان نمیمانم،
چون میدانم اگر کلمه ای حرف بزنم بغضم میترکد.
تقریبا میدوم به سمت اتاق و در
را میبندم؛ مینشینم روی تخت فنری هتل، چقدر از تختهای فنری متنفرم! برایم
مهم نیست بقیه از رفتارم چه تحلیلی دارند؛
صدای اذان میآید. چه فرصت
خوبی!
برای حرم رفتن دیر است چون حرم موقع نماز غل غله میشود.
میایستم به نماز؛ با تکبیره االحرام، اشکم درمیآید، انگار از خدا گله داشته
باشم،
تمام حرفهایم را زدم؛ اینکه چرا انقدر دل نازک شده ام؟!
واقعا هم نمیدانم چرا در جوار حرم دالارام، ناآرامم؟
چرا باید برای شهادت کسی که
نمیشناسمش اینطور پریشان شوم؟
چرا هم دنبال کسی برای درد و دل کردن
میگردم و هم میخواهم احساساتم را پنهان کنم؟
شاید چون ترسیده ام از اینکه ممکن بود حامد من بجای شهید حججی آن
عکس باشد.
از فکر آن روز هم سرم تیر میکشد! به خود نهیب میزنم: چقدر مغروری
حوراء! خجالت بکش! مگه فقط تو مهمی؟
گوش تیز میکنم، صدای علی میآید که نحوه شهادت شهید بی سر را توضیح
میدهد، و من آرام گریه میکنم؛ صدای زنگ میآید و بعد سلام و احوال پرسی
حامد و عمه و بقیه دوستان باهم.
ناگهان حامد در را باز میکند، ازجا میپرم و سعی میکنم اشکهایم را پاک کنم؛
حامد با لبخند خشکیده ای نگاهم میکند؛ تکیه میدهد به دیوار و در را میبندد.
احساس میکنم نگاهش دلخور است؛ نمیدانم از کی؟ از من؟
نمیتوانم حرفی بزنم؛ سنگینی نگاهش روی سرم سایه میاندازد، طوری که
نگاهم را میدزدم.
میگوید: پس خبرو شنیدی؟
سرم را تکان میدهم.
میگوید: از چی میترسی؟
دوست دارم بگویم از اینکه روزی تو بجای صاحب آن عکس باشی اما زبانم
نمیچرخد؛
فکم قفل شده اصلا؛ فکرش باعث میشود دوباره اشکم دربیاید.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
امشب سخن از جان جهان باید گفت
توصیفرسول(ص) انس وجان بایدگفت
در شـــــام ولادت دو قــطـب عالــم
تبریک به صـاحبالزمان (عج) بایدگفت
#ولادت_حضرت_محمد_ص
#ولادت_امام_صادق_ع
#مبارک_باد @asganshadt
وحدت_.mp3
3.19M
ایمان و اعتقاد قلبی💫
مقام معظم دلبری ❤️☺️
#پیشنهاد_دانلود🎧
🌷اجتماع عاشقان شهادت 🌷
@asganshadt
1_560271424.mp3
15.19M
عٻد نبٻنا|😍☝️🏼🎉
#صــıllıllıـداۺُخیـلےببربالا|🎧
💕🐚
#حبٻبےٻامحمد••ص••☁️🍉
ڋڪرِ ۺرٻفـِ صلۅاٺے(🌻)
#لبیک_یارسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
@asganshadt
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مرگ بر آمریکا با صدای حامد زمانی
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 ما پشت مون به خداست!!!!
@asganshadt
#خاطرات
احمد یک قله بود.
ما تا این روزی که احمد شهید شد، نمی دانستیم که احمد این قدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیک ترین فرد به احمد بودم، نمی دانستم احمد این قدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است هیچ وقت بر زبان جاری نکرد. احمد خیلی خصلتها داشت، همیشه از بریدگی از دنیا می گفت واقعا انسان عجیبی بود یعنی هر چه آدم از او فاصله می گیرد، احساس می کند که احمد یک قله ای بود، واقعا یک قله ای بود، متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت، برای همین می گویم احمد واقعا خلاصه ای از شخصیت امام خمینی (ره) بود در ابعاد مختلفی.
به روایت سردار قاسم سلیمانی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
.
💚|ناز ݪبخندت قراࢪ از سینه ی یثرب گرفت
خواب ࢪا خال تو از چشم «ابوطالب» گرفتــ°
#من_محمد_را_دوست_دارم ♥️🌱
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وسومم
حامد آه میکشد:
اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟
سرم را تکان میدهم که هیچی.
مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید:
میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛
تو تنها کسی هستی که میفهمی چی
میگم؛
ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم.
هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: میدونم لازم نیست برای تو توضیح
بدم با اینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از من میفهمی؛
بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛
چیزی نیست که بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟
به چشمهایش نگاه میکنم:
نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم.
میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟
بعدم یکم بخوابکه شب بریم حرم باهم.
چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و
صورتش را خشک میکند، میگوید:
آماده ای بریم؟
سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرومادر علی از حرم برگشته و مشغول شام
است،میگوید:
مطمئن باشم شام خوردین؟
حامد دکمه های سر آستینش را میبندد و شانه را از جیبش در میآورد:
بله، خیالتونراحت.
کی برمیگردین؟
-ندبه رو میخونیم و میایم ان شاالله.
مواظب باشید.
-چشم.
اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج
مرتضی گرفته ایم،
یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده اش،
خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاقهای کوچک هتل است.
همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می آید و میگوید: من رفتم
حرم.
راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟
میایستد کنار حامد و خیلی بی تفاوت میگوید:
حرم دیگه! با حامد ندبه رو
میخونیم و میایم.
راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره.
علی جا میخورد، گویی درجریان نبوده؛ سرش را پایین میاندازد و میگوید:
ببخشید،حواسم نبود، تنها میرم.
حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، از
طرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر
تکان میدهد که: بریم.
من که ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد!
علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقبتر پشت سرمان میآید و ساکت است؛
این وسط، طبق معمول حامد بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده
علی ست.
وقتی میرسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علی ست؛ چون میخواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران وبرادران جدا میشود؛
چاره ای جز تسلیم ندارم؛
قرار میگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم،
قرار است بعد از نماز صبح اینجا
باشیم.
کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛
چه باد خنکی میوزد در این مرداد
گرم!
بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز
میشود.
بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می ایستم و
چشمانم را به پنجره های ضریح گره میزنم؛
همه حرفهایم بر چهره خیسم میچکد،
دوست دارم امشب نایب الزیاره مدافعان حرم باشم،
نایب الزیاره کسی که هم میشناسم و هم نمیشناسمش؛ شهید حججی.
کاش پدر هم اینجا بود...
راستی این چندمین بار است که به جای پدر، با نفس بریده سلام میدهم؟
چندمین بار است که به جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس میکنم؟
چقدر دلتنگ پدری بودم که ندیده ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی
سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است.
به جای مادر غرورم را میشکنم؛
دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛
مادر هم حق داشته با مردی سالم زندگی کند؛ شاید اگر من به جای مادر بودم هم مثل او رفتار میکردم؛
صبر کردن سخت است؛ اما، اما
تکلیف من و حامد و سالها تنهایی پدر چیست؟
ما خانواده نمیخواستیم؟
پدر همدم نمیخواست؟
چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛
هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وچهارم
آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛
میدانم زندگی من از اول مثل
دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛
سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم،
اینکه یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر.
اگر تاریخ را بسازی هرچند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛
مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان.
اینها حرفهایی ست که با امام نجوا کردم و حالت گوشه ای از رواق، به عکس
شهید حججی چشم دوخته ام؛
اختیار اشکهایم را ندارم، خودشان میدانند کی باید بریزند؛
یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور:
السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون
الحسین...
بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفشهایم را از کفشداری میگیرم و به
محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و درآغوشش میگیرم؛ انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛
حامد متحیر و خجالت زده، سرم
را نوازش میکند و میگوید:
زشته آبجی! بسه!
مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه...
علی ام اومد... زشته.
تا اسم علی میآید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد میایستم.
حامد نگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش
بیشتر آشوب شوم؛
حرفی نمیزنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد.
علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص میخورم که در
این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده.
برمیگردد و به طرف حامد میآید؛ انگار اصلا مرا نمیبیند؛
من هم همینطور؛
دو چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه
میشوم دور گردن علی هم یکی از همانهاست. حامد توضیح میدهد:
یه هیئت از بچه های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم
پیششون؛ باهم دوست شدیم،
اونام چندتا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب علیها السلام،
ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم.
چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار
چنگ در ضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوتتر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛
میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز
ببندی.
حامد چفیه را دور گردن میاندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم!
لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر میبندم؛
مینشینیم روی فرشهای صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملتتوجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد.
چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن
بخواند؛
بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمیآورد.
طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمیدارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم:
بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومددلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟
چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را میپیماید؛
از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم.
یعنی میداند چقدر وابسته اش
شده ام؟
او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من
هم سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم علیه السلام دارد و
فرزندانش؛
و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟
تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_پنجم
نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند:
نشون به این نشونه... صدای نقاره
خونه... منو به تو میرسونه...
آه میکشم: ببین دلم خونه...
صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک
میریزند؛
چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند،
رضا یا رضا کنند.
نقاره خانه که آرام میگیرد، اشکهایمان را پاک میکنیم. حامد میایستد: بریم
صحن رضوی، ندبه التن شروع میشه.
دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم،
میخواهم یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛
دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان طبق عادتش میگوید:
"علی علی
این اصطلاحش را دوست دارم که
بجای یا علی علیه السلام بکار میبرد.
ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان میآید.
احساس پیروزی میکنم؛
گرچه با دیدن دست قلم شده اش خجالت میکشم.
هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی نهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح
جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه روحی فداه را میخواهد.
حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛
چفیه را روی سرم میاندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛
دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به
فراز
"این ابناء الحسین علیه السلام" ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال
"والشمس میگردد...
جلوی یکی از مغازه ها میایستد و بین انگشترها چشم میچرخاند؛ هم من و هم
علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛
انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم.
لبهایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد:
قشنگه!
-همینو میپسندی؟
چقدر دست و دلباز شدی!
میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛
حالا میخوای خودت انتخاب کنی یا
همینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و
آمد است. میگوید:
دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
-ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه
انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمیآورد و مقابلمان میگذارد:
اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا س.
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛
مثل دختر بچه ها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمیآورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در
جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند:
مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم!
دوباره از خودم و دست به گردن
آویخته اش خجالت میکشم؛
راه میافتیم به سمت هتل؛ حالادیگر علی هم همپای حامد میآید؛
طاقت نمیآورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه میکنم؛
حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من
شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی
پشیمان نیستم؛
شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقتاند.
البته قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛
عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده ام، دفترم را درمیآورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه
میگردند؛
حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان میاندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛
عمه میزند سر شانه ام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و میچرخاند؛ خودکار بعد از چند
دور چرخیدن، میخورد به پای علی.
حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالا میکشد:
خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
-حقیقت!
-خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
-خوب علی آقا!
یه سوال سادست!
تاحاال عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی!
همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده ام اما هیچ از نوشته هایش نمیفهمم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وششم
-آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه!
-طفره نرو برادرمن!
جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
-نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
-د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو !معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم
میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید:
حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب
کرد؛
علی نگاهی به دور و بر می اندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد!
حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش!...
خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس
زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم!
بذار بعداشهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت
انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج
مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه
میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسرانهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند، اما من
خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو
بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم
خنک میشود؛
مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط
مجروح جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید میشه!
خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم
شده وکتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را
به طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد!
دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ میشوم از صدایشان.
عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که
بفهمم چه میگویند؛
صدای آرام حاج مرتضی میآید:
شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی
خواستم اول قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم
عصبانی بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئلهایست که حامد را عصبانی میکند؟
صدای حامد میآید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما
انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من بهجای کسی تصمیم
نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، االنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم مالحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره
شما
ارزش نداره!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆••☆••┈┈•