امشب سخن از جان جهان باید گفت
توصیفرسول(ص) انس وجان بایدگفت
در شـــــام ولادت دو قــطـب عالــم
تبریک به صـاحبالزمان (عج) بایدگفت
#ولادت_حضرت_محمد_ص
#ولادت_امام_صادق_ع
#مبارک_باد @asganshadt
وحدت_.mp3
3.19M
ایمان و اعتقاد قلبی💫
مقام معظم دلبری ❤️☺️
#پیشنهاد_دانلود🎧
🌷اجتماع عاشقان شهادت 🌷
@asganshadt
1_560271424.mp3
15.19M
عٻد نبٻنا|😍☝️🏼🎉
#صــıllıllıـداۺُخیـلےببربالا|🎧
💕🐚
#حبٻبےٻامحمد••ص••☁️🍉
ڋڪرِ ۺرٻفـِ صلۅاٺے(🌻)
#لبیک_یارسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
@asganshadt
27.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مرگ بر آمریکا با صدای حامد زمانی
@asganshadt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 ما پشت مون به خداست!!!!
@asganshadt
#خاطرات
احمد یک قله بود.
ما تا این روزی که احمد شهید شد، نمی دانستیم که احمد این قدر مجروح شده، والله یک بار احمد نگفت که ترکش به سرم خورده، به صورتم خورده، یک بار نیامد بگوید که مجروح شدم. من که نزدیک ترین فرد به احمد بودم، نمی دانستم احمد این قدر زخمی شده، هیچ وقت نگفت، خدا شاهد است هیچ وقت بر زبان جاری نکرد. احمد خیلی خصلتها داشت، همیشه از بریدگی از دنیا می گفت واقعا انسان عجیبی بود یعنی هر چه آدم از او فاصله می گیرد، احساس می کند که احمد یک قله ای بود، واقعا یک قله ای بود، متفاوت بود، خیلی فضیلت داشت، برای همین می گویم احمد واقعا خلاصه ای از شخصیت امام خمینی (ره) بود در ابعاد مختلفی.
به روایت سردار قاسم سلیمانی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
.
💚|ناز ݪبخندت قراࢪ از سینه ی یثرب گرفت
خواب ࢪا خال تو از چشم «ابوطالب» گرفتــ°
#من_محمد_را_دوست_دارم ♥️🌱
@asganshadt
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀ به وقت رمان📢
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وسومم
حامد آه میکشد:
اینهمه باهم حرف زدیم، چی شد؟
سرم را تکان میدهم که هیچی.
مینشیند روبرویم، روی تخت کناری. میگوید:
میدونم نگرانمی، ولی این حرفا از تو بعیده؛
تو تنها کسی هستی که میفهمی چی
میگم؛
ازت خیلی بیشتر از اینا انتظار دارم.
هنوز حرفی نمیتوانم بزنم. ادامه میدهد: میدونم لازم نیست برای تو توضیح
بدم با اینکه خیلی بهت وابسته ام ولی باید گاهی از چیزای خوبمون بگذریم؛ اینو تو بهتر از من میفهمی؛
بعدم، تو که ایمان داری شهادت مرگ نیست؛
چیزی نیست که بخاطرش ناراحت شد، پس چرا اینجوری میکنی؟
به چشمهایش نگاه میکنم:
نمیدونم! دلم آشوبه! ولی عقب نکشیدم.
میخندد: بیا ناهار، همه نگرانت شدن، گفتن حوراء چش شد یهو؟
بعدم یکم بخوابکه شب بریم حرم باهم.
چادرم را مرتب میکنم و از اتاق میروم بیرون؛ حامد که تازه وضو گرفته و
صورتش را خشک میکند، میگوید:
آماده ای بریم؟
سر تکان میدهم؛ عمه که تازه با پدرومادر علی از حرم برگشته و مشغول شام
است،میگوید:
مطمئن باشم شام خوردین؟
حامد دکمه های سر آستینش را میبندد و شانه را از جیبش در میآورد:
بله، خیالتونراحت.
کی برمیگردین؟
-ندبه رو میخونیم و میایم ان شاالله.
مواظب باشید.
-چشم.
اینجایی که اقامت داریم یک زائرسرای سازمانی است که از محل کار حاج
مرتضی گرفته ایم،
یک سوییت دوخوابه شش نفره؛ یک اتاق مال ماست و یک اتاق مال حاج مرتضی و خانواده اش،
خیلی راحت نیستم اینجا؛ ولی بهتر از اتاقهای کوچک هتل است.
همان وقت علی که آماده شده از اتاقشان بیرون می آید و میگوید: من رفتم
حرم.
راضیه خانم با تعجب میگوید: تو دیگه کجا؟
میایستد کنار حامد و خیلی بی تفاوت میگوید:
حرم دیگه! با حامد ندبه رو
میخونیم و میایم.
راضیه خانم چشم غره میرود که: آقاحامد با خواهرش میره.
علی جا میخورد، گویی درجریان نبوده؛ سرش را پایین میاندازد و میگوید:
ببخشید،حواسم نبود، تنها میرم.
حامد معلوم است بین دوراهی مانده؛ میدانم نمیخواهد مانع رفتن من بشود، از
طرفی نمیتواند بگذارد شب تنها بروم؛ کمی این پا و آن پا میکند، بعد سر
تکان میدهد که: بریم.
من که ابدا حاضر به عقب نشینی نیستم، محکم چسبیده ام به حامد!
علی بیچاره هم کاملا خاضع و تسلیم، چند قدم عقبتر پشت سرمان میآید و ساکت است؛
این وسط، طبق معمول حامد بین من و دوستانش مرا انتخاب کرده ولی شرمنده
علی ست.
وقتی میرسیم به حرم تازه متوجه میشوم برد با علی ست؛ چون میخواهیم وارد رواق شویم و از اینجا قسمت خواهران وبرادران جدا میشود؛
چاره ای جز تسلیم ندارم؛
قرار میگذاریم صحن انقلاب و جدا میشویم،
قرار است بعد از نماز صبح اینجا
باشیم.
کتاب دعا را برمیدارم و گوشه ای مینشینم؛
چه باد خنکی میوزد در این مرداد
گرم!
بغض دارد خفه ام میکند، اما با شروع دعای کمیل، میشکند و راه گلویم باز
میشود.
بعد از دعا دلم هوای ضریح را میکند؛ کنار دیواری روبروی ضریح می ایستم و
چشمانم را به پنجره های ضریح گره میزنم؛
همه حرفهایم بر چهره خیسم میچکد،
دوست دارم امشب نایب الزیاره مدافعان حرم باشم،
نایب الزیاره کسی که هم میشناسم و هم نمیشناسمش؛ شهید حججی.
کاش پدر هم اینجا بود...
راستی این چندمین بار است که به جای پدر، با نفس بریده سلام میدهم؟
چندمین بار است که به جای او غبار حرم را به نیت شفا تنفس میکنم؟
چقدر دلتنگ پدری بودم که ندیده ام؛ اما اینجا، دست خورشید که روی
سرت باشد، بهتر از تمام پدرهای عالم است.
به جای مادر غرورم را میشکنم؛
دوست ندارم مثل او خودخواه باشم، شاید هم قضاوت من عجولانه است؛
مادر هم حق داشته با مردی سالم زندگی کند؛ شاید اگر من به جای مادر بودم هم مثل او رفتار میکردم؛
صبر کردن سخت است؛ اما، اما
تکلیف من و حامد و سالها تنهایی پدر چیست؟
ما خانواده نمیخواستیم؟
پدر همدم نمیخواست؟
چه امتحان سختی بوده برای مادر! شاید هم پدر خودش خواسته مادر راحت باشد؛
هرچه هست، من دوست ندارم خودخواه باشم.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وچهارم
آینده مبهمی که پیش روست آزارم میدهد؛
میدانم زندگی من از اول مثل
دخترهای معمولی نبوده و نخواهد بود؛ راستش خودم هم دوست ندارم مثل همه یک زندگی عادی داشته باشم؛
سرم در لاک خودم باشد و بعد از مرگم در تاریخ گم شوم،
اینکه یادت نکنند یک چیز است و اینکه در تاریخ گم شوی چیز دیگر.
اگر تاریخ را بسازی هرچند خودت نباشی، در جریده عالم ثبت میشوی؛
مثل پدر، حامد، شهید حججی و خورشید خراسان.
اینها حرفهایی ست که با امام نجوا کردم و حالت گوشه ای از رواق، به عکس
شهید حججی چشم دوخته ام؛
اختیار اشکهایم را ندارم، خودشان میدانند کی باید بریزند؛
یک جمله از زیارت عاشورا را تکرار میکنم با دیدن آن کربلای مصور:
السلام علی الحسین، و علی اصحاب الحسین، الذین بذلو مهجهم دون
الحسین...
بعد از نماز که درها را باز میکنند، کفشهایم را از کفشداری میگیرم و به
محض ورود به صحن، حامد را میبینم؛ آنقدر فکر اینکه بعد از اعزام دوباره، دیگر نبینمش در ذهنم دور زده که ناخودآگاه میروم به طرفش و درآغوشش میگیرم؛ انگار تمام هجده سال دلتنگی ام را بخواهم یکجا تخلیه کنم؛
حامد متحیر و خجالت زده، سرم
را نوازش میکند و میگوید:
زشته آبجی! بسه!
مردم بد نگاه میکنن؛ عه عه...
علی ام اومد... زشته.
تا اسم علی میآید، سریع خودم را جمع میکنم و روبروی حامد میایستم.
حامد نگاهم میکند، با محبتی برادرانه که باعث میشود از ترس از دست دادنش
بیشتر آشوب شوم؛
حرفی نمیزنیم، اجازه میدهم چشمان به خون نشسته ام سخن بگوید و نگاه مهربان او پاسخ دهد.
علی چند قدمی ما ایستاده و پشتش به ماست؛ در دل حرص میخورم که در
این بین الطلوعین زیبای حرم که میخواهم با حامد تنها باشم، وبال گردنمان شده.
برمیگردد و به طرف حامد میآید؛ انگار اصلا مرا نمیبیند؛
من هم همینطور؛
دو چفیه زرد لبنانی میدهد به حامد، حامد یکی را به من میدهد. تازه متوجه
میشوم دور گردن علی هم یکی از همانهاست. حامد توضیح میدهد:
یه هیئت از بچه های حزب الله تو صحن قدس سینه زنی و دعا داشتن، رفتیم
پیششون؛ باهم دوست شدیم،
اونام چندتا چفیه بهمون دادن که یکی ام برای تو گرفتم، متبرکه به ضریح سیده زینب علیها السلام،
ما بردیم به ضریح آقا هم متبرکش کردیم.
چفیه را روی صورتم میگذارم، بوی حرم میدهد، بوی بانوی دمشق را؛ انگار
چنگ در ضریح خود خانم انداخته ام؛ راستی زینبیه خلوتتر از اینجاست؛ مثل مشهد شلوغ نیست؛
میتوان به راحتی سرت را به ضریح تکیه بدهی و در خم گیسویش امید دراز
ببندی.
حامد چفیه را دور گردن میاندازد: شمام هم بنداز که گمت نکنم!
لبخند کوچکی میزنم و چفیه را از زیر چادر میبندم؛
مینشینیم روی فرشهای صحن؛ علی هم که توسط حامد کاملتتوجیه شده، با فاصله از ما مینشیند و کتاب کوچکی را جلوی صورتش باز میکند؛ به گمانم قرآن یا مفاتیح باشد.
چشمان حامد به گنبد دوخته شده و زمزمه میکند، دوست دارم برایم قرآن
بخواند؛
بی آنکه به زبان بیاورم خواسته ام را میفهمد و قرآن جیبی اش را درمیآورد.
طوری میخواند که فقط خودمان بشنویم؛ چشم از پنجره فولاد برمیدارم و به حامد نگاه میکنم. در دل میگویم:
بعد عمری که اومدی جای مامان و بابا رو پر کردی، تا اومددلم خوش بشه اگه کسی رو ندارم داداش دارم، میخوای بری؟
چشمانش غرق در اشک و آسمان است و دورتا دور صحن را میپیماید؛
از سقاخانه تا پنجره فولاد، پنجره فولاد تا گنبد؛ میخواهم آخرین روزهای بودنم در کنار حامد را، لحظه لحظه در وجودم بریزم و بنوشم.
یعنی میداند چقدر وابسته اش
شده ام؟
او برای من فقط برادر نیست، پدر است و مادر.
کاش میشد بفهمم در دلش چه میگذرد؛ حتما سفارش مرا به آقا میکند؛ من
هم سفارش خودم را.
قربانی کردن اسماعیل، جگر میخواهد که فقط ابراهیم علیه السلام دارد و
فرزندانش؛
و مگر شاه خراسان از نسل ابراهیم نیست؟
تنها اوست که میتواند استوارم کند برای عزیمت به قربانگاه.
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_پنجم
نزدیک طلوع است؛ حامد زیرلب میخواند:
نشون به این نشونه... صدای نقاره
خونه... منو به تو میرسونه...
آه میکشم: ببین دلم خونه...
صدای نقاره همه را میخکوب میکند؛ بعضی فیلم میگیرند و بعضی فقط اشک
میریزند؛
چندروز پیش بود که از یکی از خادمان پرسیدم معنای صدای نقاره چیست و گفت زمزمه یا امام غریب و یا رضاست. اما من میدانم؛ خیل ملائکند،
رضا یا رضا کنند.
نقاره خانه که آرام میگیرد، اشکهایمان را پاک میکنیم. حامد میایستد: بریم
صحن رضوی، ندبه التن شروع میشه.
دستم را دراز میکنم که بگیردش؛ میخواهم خوب حضورش را لمس کنم،
میخواهم یاد بگیرم قدر لحظه ها را بدانم؛
دستم را میگیرد و کمک میدهد بلند شوم؛ همزمان طبق عادتش میگوید:
"علی علی
این اصطلاحش را دوست دارم که
بجای یا علی علیه السلام بکار میبرد.
ورق برای علی برگشته، دوباره برد با من است و او پشت سرمان میآید.
احساس پیروزی میکنم؛
گرچه با دیدن دست قلم شده اش خجالت میکشم.
هوای حرم مخصوصا صحن رضوی، بی نهایت دلچسب است؛ اگر کسی صبح
جمعه آنجا باشد، دلش فقط مهدی فاطمه روحی فداه را میخواهد.
حامد پیشنهاد میدهد روی زمین بنشینیم، بدون زیرانداز؛
چفیه را روی سرم میاندازم تا بوی بانوی دمشق را بگیرم؛
دعا شروع میشود و وقتی میرسیم به
فراز
"این ابناء الحسین علیه السلام" ناخودآگاه چشمانم در صحن دنبال
"والشمس میگردد...
جلوی یکی از مغازه ها میایستد و بین انگشترها چشم میچرخاند؛ هم من و هم
علی که حالا به ما رسیده، مبهوت نگاهش میکنیم؛
انگشتری با نگین مستطیلی سبز نشانم میدهد: اونو دوست داری حوراء؟ عقیق هنده! مثل مال خودم.
لبهایم را جمع میکنم، غیر منتظره است ولی انگشتر چشمم را میگیرد:
قشنگه!
-همینو میپسندی؟
چقدر دست و دلباز شدی!
میخوام یه یادگاری از مشهد داشته باشی؛
حالا میخوای خودت انتخاب کنی یا
همینو دوست داری؟
مردمک چشمهایم بین انگشتر سبز، بقیه انگشترها و چهره حامد در رفت و
آمد است. میگوید:
دوست دارم مثل هم باشیم، مثل خواهر برادرای دوقلو!
-ولی روی انگشتر تو ذکر نوشته، مال من نه!
به فروشنده چیزی میگوید و منتظر میماند تا فروشنده برود و با یک جعبه
انگشتر برگردد؛ انگشتری سبز با نگین مستطیلی را از جعبه درمیآورد و مقابلمان میگذارد:
اون شکلی که شما میخواید فقط همینو دارم، ببینید میپسندید؟
انگشتر را برمیدارم و ذکر روی نگین را میخوانم: یا فاطمه الزهرا س.
بین انگشترها قشنگتر از آن انگشتر سبز پیدا نمیکنم؛
مثل دختر بچه ها با ذوق خاصی میگویم: همینو میخوام!
سریع کارتش را درمیآورد و میدهد به فروشنده؛ مغازه دار انگشتر را در
جعبه قشنگی میگذارد و به حامد میدهد؛ حامد جعبه را تقدیمم میکند:
مبارک باشه!
بعدا میریم حرم متبرکش میکنیم.
علی پابرهنه میدود وسط جمع خواهر و برادریمان: بریم آقاحامد؟
اگر جانباز نبود حتما نفرینی چیزی نثارش میکردم!
دوباره از خودم و دست به گردن
آویخته اش خجالت میکشم؛
راه میافتیم به سمت هتل؛ حالادیگر علی هم همپای حامد میآید؛
طاقت نمیآورم، ابروهایم را درهم میکشم و گله مندانه به حامد نگاه میکنم؛
حامد که ماجرا را میفهمد ابرو بالا میاندازد و لب میگزد. یعنی: من
شرمندم، شما طاقت بیار زشته!
اول میل چندانی به آمدن نداشتم، ولی حالا که با اصرار حامد آمدم خیلی
پشیمان نیستم؛
شام فلافل خورده ایم و حالا مردها مشغول بازی شجاعت-حقیقتاند.
البته قبلش قرار بود "یه قل دوقل" بازی کنند که سنگ گرد پیدا نکردند؛
عمه و راضیه خانم مشغول تماشای شاخ شمشادهایشان هستند و من که طبق معمول تک مانده ام، دفترم را درمیآورم و نقد آخرین کتابی که خوانده ام را مینویسم.
وقتی بازی شجاعت-حقیقت تصویب میشود، دنبال وسیله ای برای قرعه
میگردند؛
حامد چشمش به خودکار من میافتد: آبجی یه لحظه خودکارتو میدی؟
نگاه عاقل اندرسفیهی به جمع خندانشان میاندازم و خودکار را تسلیم میکنم؛
عمه میزند سر شانه ام: چقدر مغرور!
و میخندد؛ حامد خودکار را میگذارد وسط و میچرخاند؛ خودکار بعد از چند
دور چرخیدن، میخورد به پای علی.
حامد پیروزمندانه میخندد و آستینهایش را بالا میکشد:
خوب علی آقا! شجاعت یا حقیقت؟
-حقیقت!
-خوب... حالا چی بپرسم حاج آقا؟ شما بگین؟
حاج مرتضی با شیطنت میخندد و دهانش را به گوش حامد نزدیک میکند؛ در نگاه حامد بدجنسی موج میزند و علی با گردن کج و مظلومیت نگاهشان میکند.
-خوب علی آقا!
یه سوال سادست!
تاحاال عاشق شدی؟
علی از جا میجهد و به سرفه میافتد، بیچاره تا بناگوش سرخ شده؛ عجب ضربه سنگینی!
همه از خنده منفجر میشوند بجز من که مثلا به دفترم خیره شده ام اما هیچ از نوشته هایش نمیفهمم!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من ❤️
#قسمت_شصت_وششم
-آره آقاحامد!... باشه داداش نوبت شمام میرسه!
-طفره نرو برادرمن!
جواب بده وگرنه سبیل آتشین میکشم!
علی سر تکان میدهد: عاشقم برهمه عالم که همه عالم از اوست!
-نه دیگه نشد! یعنی میگی نفهمیدی منظورم جماعت مونثه!
علی آب دهانش را فرو میدهد: عه... چیزه...
-د آخه اگه نشدی عین بچه آدم بگو !معلومه علی آقا...
علی چشم غره میرود و شاخ و شانه میکشد: بعدا بهت میگم! آدم به آدم
میرسه برادر من!
حامد شاد و خندان به حاج مرتضی میگوید:
حاج آقا بکشم سبیل آتشین رو؟
حاج مرتضی میخندد و سر تکان میدهد؛ حامد بیرحمانه سبیل آتشین میکشد؛
اما کاش نمیکشید که اینبار قرعه به نام خودش افتاد و شجاعت را انتخاب
کرد؛
علی نگاهی به دور و بر می اندازد و با بدجنسی چشم تنگ میکند برای حامد!
لبخند حاصل از پیروزی بر لبان حامد میخشکد!
حاج مرتضی لبخندی ملیح تحویلش میدهد: چنین است رسم سرای درشت...
حامد دست میبرد بین موهایش: گهی پشت به زین، گهی زین به پشت!
و با مظلومیت علی را نگاه میکند: علی جون... داداش!...
خوب آقا حامد! باید منو کول کنی ببری تا اون نیمکت که اونجاس
زود باش آقاحامد! نگفتم آدم به آدم میرسه؟
حامد میایستد و کفشهایش را میپوشد: وخی بلندشو تا کولت کنم!
بذار بعداشهید شدم میگی چرا اذیت کردم بچه به این خوبی رو!
علی قهقهه میزند:
بادمجون بم آفت نداره!
و با ذوق کنار حامد میایستد، لاغرتر از حامد است؛ حامد با آمادگی حیرت
انگیزی علی را از روی زمین برمیدارد و شروع میکند به دویدن! همه هاج و واج
مانده ایم بجز راضیه خانم: وای مواظب دستش باش!
حتی خود علی هم حواسش نبود که دستش هنوز در آتل است، قاه قاه
میخندد و گاهی از درد دستش ناله میکند: آخ دستو بپا برادر!
همه میخندند به کل کلهای پسرانهاشان؛ به دو برادر دوقلو شبیه اند، اما من
خوشم
نیامده؛ اخمهایم را درهم میکشم؛ عمه ماجرا را میفهمد: بذار جوونیشونو
بکنن!
مدافع حرم هام دل دارن!
سرم را پایین میاندازم، عمه رو به راضیه خانم میکند:
از قدیم گفتن خواهر دلش به برادر خوشه، همیشه بند برادره! ولی برعکسش خیلی درست نیست!
چرا درباره این دوتا برعکسشم هست!
حامد میرسد به ما، نفس نفس زنان علی را بر زمین میگذارد؛ علی به سختی
تعادلش را حفظ میکند، بازویش درد گرفته و حالا بخود میپیچد؛ کمی دلم
خنک میشود؛
مینشیند روی زمین؛ نمیدانم از درد صورتش منقبض شده یا خنده؟!
بلندبلند میخندد و مینالد و بریده بریده میگوید: دادا شما تو سوریه فقط
مجروح جابه جا نکن بدون آمبولانس! بنده خدا اگرم امیدی بهش باشه با این طرز حمل شهید میشه!
خوبه مجروح شی اینطوری بیارنت عقب؟
حامد حسابی عرق کرده و نفس نفس میزند، درحالی که روی کمرش خم
شده وکتفهایش را ماساژ میدهد میگوید: نترس دادا ما زحمت نمیدیم به غیورمردان مقاومت!
نفسش بریده و قهقهه میزند، برای اینکه بیشتر دلم خنک شود دست حامد را
میگیرم و مینشانمش، از کیفم لیوانی درمیآورم و از بطری آب میریزم؛ آب را
به طرف حامد میدهم.
حامد با نگاه تشکر میکند و آب را مینوشد، اما از خنده آب از بینی اش بیرون میپاشد!
دیگر تلاش نمیکنم نخندم!
صدای پچ پچاشان نمیگذارد بخوابم؛ دیشب نخوابیده ام و حالا هم به قول عمه دارم خواب مرگ میشوم از صدایشان.
عمه و راضیه خانم هم طبق معمول دوتایی و مجردی(!) تشریف برده اند خرید و بعد حرم!
سعی دارند آرام حرف بزنند؛ از خیر خواب میگذرم و گوش تیز میکنم که
بفهمم چه میگویند؛
صدای آرام حاج مرتضی میآید:
شما به هرحال بزرگترشون هستید، البته حاج خانم احترامشون واجب ولی
خواستم اول قضیه مردونه مطرح بشه، الانم انتظاری نداریم از شما؛ حق میدم
عصبانی بشید، دلخور بشید... علیام نمیخواست مطرح بشه ولی من گفتم بهتون بگیم بهتره.
خواب به طور کلی از سرم میپرد؛ از شدت کنجکاوی درحد انفجارم! این چه
مسئلهایست که حامد را عصبانی میکند؟
صدای حامد میآید: باید همه جوانب رو سنجید؛ عقاید و انتظارات و حال روحی
دوطرف رو؛ من نمیتونم بهتون جوابی بدم، باید باخودشون صحبت کنید، اما
انتظار
هرچیزی رو داشته باشید چون خیلی دل نازکند؛ من بهجای کسی تصمیم
نمیگیرم
ولی... باید فکر کنم دربارش.
و لحن شرمگین یا شاید ترسیده علی: آقاحامد داداش من شرمندتم؛ بخدا
نمیخواستم چیزی بگم، االنم فقط میتونم بگم شرمندم؛ هیچ توقعیام ندارم؛
خواهش میکنم مالحظه نکن؛ رفاقت ما به اندازه خوشبختی و آینده همشیره
شما
ارزش نداره!
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆••☆••┈┈•
📋 #جزوه | قهرمان افول! 🤕
👀 دوست دارید بدونین که آمریکا تو چیا اوله؟ آمارهای بینالمللی رو ببینید
➕ «انصافاً رژیم آمریکا به شدت دچار انحطاط سیاسی و انحطاط مدنی و انحطاط اخلاقی است. این که میگویم تحلیل هم نیست، این را خودشان میگویند. این حرف سخنگویان خودشان و نویسندگان خودشان و صاحبان فکر از خود داخل آمریکاست. در این چندسال، چند تا کتاب نوشتهاند با تیراژهای بالا در داخل آمریکا منتشر شده است که برخی پردهها را این کتابها بالا میزند. یکی از این کتابها را که به فارسی ترجمه شده بنده خواندم. پر از شواهد همین انحطاط است. یعنی واقعاً کسی آن کتاب را بخواند از اول تا آخر کتاب نشاندهندهی انحطاط نظام سیاسی آمریکا با حرکات رئیس جمهور آمریکاست.
این امپراطوری اینجوری دیری نخواهد پایید. این معلوم است وقتی که به اینجا رسید کار یک رژیم، خیلی عمر طولانی نخواهد کرد و منهدم خواهد شد البته بعضیهایشان هستند که اگر سر کار بیایند زودتر منهدم میکنند. بعضی هستند که اگر سر کار بیایند یک خورده دیرتر ممکن است منهدم بشود لکن به هر حال این حقیقت است.» ۱۳۹۹/۰۸/۱۳
#رهبری
بار خدایا! تو میدانۍ کھ کار دنیا و آخرتِ مـرا چه چیز به صلاح مۍآورد پس حاجت هایم را عطـا فرما ..
- صحیفہسجادیھ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭😭
دخترونه
دلتنگی💔
حرم
+دیروز طی یک حمله تروریستی به دانشگاه کابل، چندین دانشجو شهید شدن...🥀
وقتی گوشی شهدا رو چک میکردن، این پیام از یک پدر اومده بود↓
°•جـانِپـدرڪجـاسـتــے؟•°
〰️〰️〰️〰️🥀〰️〰️〰️〰️
+با انتشار این پیام، #جان_پدر_کجاستی را ترند میکنیم و ضمن محکومیت قاطع عاملان این قبیل حوادث تروریستی، به خون خواهی قربانیان آن ها می ایستیم...🖐
@asganshadt
زک بلخند خدا از زمین رفت
یک بخندی که جوانان و نوجوانان این دوره و زمونه
با دیدن این لبخند
عشق به شهدا و شهادت پیدا کردند
کاش لیاقت هم پیدا می کردند 😔
#تولیدیمون
#جهاد
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt