🟩♦️🟡♦️🟩
🔺️۱۰ وظیفه مهم جوان مؤمن انقلابی درانتخابات؛
۱_ انتخابات را پر شور کنید.
۲_ اصلح را پیدا کنید.
۳_ آدم های خوب را به مردم معرفی کنید.
۴_ مشارکت در انتخابات را حداکثری کنید.
۵_ آگاهی تان باید در انتخابات اثرکند.
۶_ دیگران را تخریب نکنید.
۷_ تقوای سیاسی داشته باشید.
۸_ به خاطر نامزدها در مقابل یکدیگر قرار نگیرید.
۹_ به دور از فریب و دروغ، تبلیغ کنید.
۱۰_ مراقب باشید علاقمندی ها، به اصطکاک نینجامد.
🔷️ مقام معظم رهبری
🟩♦️🟡♦️🟩
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
عجب دلبری هدیه بر عسکری شد
دل عسکری مست از این دلبری شد
ز دامان نرگس رسید آفتابی
که خلقت همه گرد او مشتری شد
کند نرگس اینک فقط شکر معبود
کجا اینچنین هدیه بر مادری شد
شده سامرا مرکز کل هستی
که او مَطلَع اینچنین اختری شد
برای تماشای رخسار ماهش
ز بس شد هیاهو به پا محشری شد
به سیما و نام رسول امین است
به مردانگی جلوه اش حیدری شد
بشارت به مستضعفین جهان ده
که منجی رسید و گَهِ سروری شد
رسید آنکه عزت دهد بر ضعیفان
به پایان دگر دور عصیانگری شد
*جهان مهدیا گشته شاد از حضورت
*به پایان ببر غصه! عجل ظهورت
بیا نیمه ی ماه شعبان رسیده
به لب ها دگر از غمت جان رسیده
بیا تا ببیند جهان درد ما را
ز سوی خدا وقت درمان رسیده
به پایان ببر دور جور و ستم را
که صبر ستمدیده پایان رسیده
شد از ریشه خشکیده حق و حقیقت
بیا و بگو فصل باران رسیده
بگیر انتقام حسین و حسن را
ببین زینب از ره چه نالان رسیده
بکش ذوالفقار علی را که حیدر
ز مسجد به فرقی پریشان رسیده
در آر آن دو تا را بسوزان که وقتِ
تلافی آن درب سوزان رسیده
بیا و بگو رفته دوران سختی
همه عالم اینک به (سامان) رسیده
*کجایی بگو سید و سرور ما
*کجایی بیا خاک راهت سر ما
سید عباس موسوی
🍃🌸🌺🍃🌹
نیمه شعبان میلاد منجی عالم بشریت حجت بن الحسن العسکری ع برتمام عاشقان و دلدادگان و منتظران مهدی فاطمه الزهرا سلام الله علیها 💚 مبارک باد 🌺🌺🌺🌺
https://ble.ir/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقاره زنیِ شب میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف در حرم مطهر رضوی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
۴ دانشگاه نروژی به دلیل تداوم نسلکشی مردم غزه روابط خود را با مراکز دانشگاهی رژیم صهیونیستی قطع کردند
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمل کرم اوغلو رئیس حزب سعادت ترکیه:
اینکه شما هر روز از صبح تا غروب علیه اسرائیل صحبت کنید و سپس با اسرائیل بیشترین تجارت را داشته باشید، تناقض است
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نفوذ پهپادهای حزبالله مشکل بزرگ صهیونیستها
🔹رسانههای رژیم صهیونیستی مهار نشدن پهپادهای حزبالله و عبور آنها از سامانه پدافند موشکی ارتش رژیم صهیونیستی را بسیار خطرناک توصیف میکنند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🌹❤️🎊
امانِ اهل زمین،
تولدت مبارک!
🎊❤️🌹🎊
#اللهمعجللولیکالفرج 🎉
#امام_زمان 🍃💐
#نیمه_شعبان 🎊🪄
http://eitaa.com/ashaganvalayat
به نظر شما کدام شهید جذاب تر است و انسان را متحول می کند؟
☀ انتخاب
خیلی سخته،
درسته...؟
🌷
👈 شهیدی که نشانی قبر خود را داد
شهید حمید (حسین) عرب نژاد
🌷
👈 شهیدی که قرضهای شخص بدهکاری را بدون آنکه فرد بدهکار بداند پرداخت کرد.
شهید سید مرتضی دادگر درمزاری
🌷
👈 شهیدی که بدنش با اسیدهم از بین نرفت و پس از ۱۶ سال با پیکر سالم به میهن بازگشت
شهید محمدرضا شفیعی
🌷
👈 شهیدی که از بهشت برای فرزندش نامه نوشت
شهید محمود رضا ساعتیان
🌷
👈 شهیدی که عراقی ها برایش ختم گرفتند
شهید عباس صابری
🌷
👈 شهیدی که روز تولدش شهید شد
شهید سید مجتبی علمدار
🌷
👈 شهیدی که هرهفته مادرش را سر قبر صدا میزد
شهید مستجاب الدعوه سید مهدی غزالی
🌷
👈 شهیدی که لحظه خاکسپاریش خندید
شهید علیرضا حقیقت
🌷
👈 شهیدی که غرور امریکایی ها را شکست
شهید نادر مهدوی
🌷
👈 شهیدی که عکسش در اتاق رهبر است
شهید هادی ثنایی مقدم ۱۵ ساله
🌷
👈 شهیدی که پیکرش هنگام نبش قبر سالم بود
شهید رخشانی از شهدای قبل از انقلاب که توسط ساواک شهید شد
🌷
👈 شهیدی که بعد از ده سال قبرش را نبش و تعمیر نموده و دیدند که بدنش کاملا" سالم و حتی خون تازه از آن می آید !
شهید عبدالنبی یحیایی اهل شهر تنگ ارم دشتستان.
🌷
👈 شهیدی که سید حسن نصرالله سخنرانی خود را به نام او نامگذاری کرد
شهید احمد علی یحیی
🌷
👈 شهیدی که قبرش بوی گلاب میدهد
شهید سیداحمد پلارک
🌷
👈 شهیدی که پیکرش را کسی تحویل نگرفت
شهید رجبعلی غلامی از افغانستان
🌷
👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
شهید علی اکبر دهقان
🌷
👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد
شهید بروجعلی شکری
🌷
👈 شهیدی که با وجود اینکه بدنش به استخوان تبدیل شده بود اما پاهایش درون پوتین سالم بود
شهید محمدحسین شیرزاد نیلساز
🌷
👈 شهیدی که عاشورا متولد شد واربعین به شهادت رسید
شهید مهدی خندان
🌷
👈 شهیدی که با پیشانی بند "یاحسین شهید" به شهادت رسید و ایرانی بودنش محرز شد
از شهدای گمنام هستند
🌷
👈 شهیدی که بر بدنش عکس یک زن خالکوبی بود
ایشان از شهدای غواص بودند و دوست نداشت کسی ان تصویر را ببیند برای همین جاویدالاثر شدند و پیکرشان در اروند ماند و علیرغم ذکر داستانشان همرزمانشان اسم ایشان را ذکر نکردند
🌷
👈 شهیدی که بحرمت مادرش در قبر خندید
شهید حاج اکبر صادقی
🌷
👈 شهیدی که در شب عملیات به تک تک اعضا گردان گفت که سرنوشت شما چه خواهد شد ، شهادت ، اسارت و زنده ماندن و در وصیت خود نوشت ای برادر عراقی که مرا به درجه شهادت رساندی اولین کسی را که در ان دنیا شفاعت می کنم تو هستی چرا که مرا به این درجه رساندی
شهید حاج علی محمدی پور
فرمانده گردان ۴۱۲ رفسنجان .
🌷
👈 شهیدی که باصلابت واستوارومقاوم مانندمولایش امام حسین(ع)سرش راداعشی های خبیث مظلومانه ازتن جداکردند شهید محسن آقای حججی
و چه بسیارند
نثار ارواح طیبه شهدا صلوات
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
آری ..
بخوانید و بدانید لذت ببرید که ما اکنون به حرمت خون چه شهیدانی داریم نفس میکشیم و احساس امنیت داریم ..
#امام_زمان
#انتخابات #انتخاب_مردم
#مشارکت_مردمی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌩 جادوی ابرها و شب از دریچۀ کابین خلبان
http://eitaa.com/ashaganvalayat
📸 قسام منتشر کرد؛
🔷 الغول؛ تفنگی با ۳۴ شلیک موفق علیه اشغالگران
تکتیراندازان قسام ۵۷ عملیات علیه نیروهای دشمن اجرا کردهاند که ۳۴ مورد با تفنگ الغول بودهاست.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شب نیمه شعبان، شبی که درهای آسمان باز خواهد شد برای اجابت دعاکنندگان و استغفار کنندگان
#آیت_الله_مجتبی_تهرانی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی در دیدار با همتای قطری: بسیج ظرفیتهای رسانهای دو طرف در دفاع از مردم فلسطین
اسماعیلی در دیدار با شیخ عبدالرحمن بن حمد آل ثانی، وزیر فرهنگ قطر:
🔹امیدواریم با افزایش ارتباطات، تبادل خبرنگاران و هیأتها و ارتباط قوی بین بخشهای خبری و رسانهای دو کشور، بتوانیم از این ظرفیتها در دفاع از مردم فلسطین بسیج کنیم.
🔹تلاش دولت قطر برای پشتیبانی رسانهای طوفان الاقصی قابل تقدیر بود.
🔹امیدواریم با همکاری وزارت فرهنگ قطر، رویدادهای درباره غزه، به رویدادی بین کشورهای اسلامی تبدیل کنیم.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جزئیات شرایط ترخیص خودروها از زبان سخنگوی پلیس
سخنگوی پلیس:
🔹خودروهایی که شکایت قضایی و پرونده مفتوح در دستگاه قضایی دارند، شامل این ترخیص نمیشوند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴شهید آرمان علی وردی- نیمه شعبان سال ۱۴۰۰ ❤️
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرلشکر سلامی: چیزی جز حذف رژیم صهیونیستی از نقشه سیاسی عالم نمیتواند امنیت مسلمانان را تضمین کند.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆گفتگوی دختربچه شهید فلسطینی با هلال احمر در آخرین لحظات زندگیاش..💔
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدگاه داور قطری حسینیه معلی:
من تمام دنیا را گشته ام، درسته در ایران اقتصاد قوی ندارید، اما
امنیت ایران را در هیچ جای دنیا پیدا نمیکنید.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
🔴فضیلت و اعمال شب و روز نیمه شعبان
🔹زیارت امام حسین(ع)، دعای کمیل و مراسم احیا از جمله اعمالی است که در شب نیمه شعبان سفارش شده است.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐶 یه شب ( سگی ) معمولی تو یکی از پارکهای تهران...
😡 آیا زن و بچه مردم حق استفاده از پارکها را ندارند؟
#نظارت
#مطالبه_گری
#مسئولین_صورتی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهید خوشتیپ و مُدپوش...
💢خوشتیپها و خوشلباسها مُدپوشها و فَشِنها شهید نمیشن...
🔹محمدقاسم احمدی همه این کلیشهها رو شکست و نشون داد که صرفاً اخلاق خوب و الهی و دلبستگی به اباعبدالله و پایبندی به تعهداتی که با امام حسین علیه السلام داری و در راه حاج قاسم بودن میتونه به مقام شهادت برسونتت.
🔸شهید محمد قاسم احمدی از شهدای افغانستانی و اهل سنت حادثه کرمان در حرم امام رضا علیه السلام.
#شهید_محمدقاسم_احمدی
http://eitaa.com/ashaganvalayat
سنتکام: کشتی آمریکایی در خلیج عدن هدف قرارگرفت
ستاد فرماندهی مرکزی آمریکا (سنتکام):
🔹یک موشک شلیک شده از یمن به احتمال زیاد یک تانکر نفتی به نام MV Torm Thor با پرچم ایالات متحده را هدف قرار داده است.
🔹ناو یواساس میسون (DDG 87) این موشک بالستیک ضد کشتی را که از مناطق تحت کنترل حوثیها در یمن به سمت خلیج عدن پرتاب شده بود، ساقط کرد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 روایت جالب امروز رهبر انقلاب از رغبت جوانان آمریکا و اروپا به قرآن به تقلید از مردم غزه
✍ بستهی #خط_دیدار
http://eitaa.com/ashaganvalayat
17.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موسس امنیتی اسرائیل آلما ویدیوئی از یک پایگاه بزرگ موشکی ایران در جنوب کشور با نام پایگاه شهید چمران که مجهز به موشک های بالستیک قیام هست منتشر کرد.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مخالفان نتانیاهو دوباره به خیابان آمدند
🔹پلیس رژیم صهیونیستی درحال آبپاشی روی معترضان است و تعدادی از آنها را هم دستگیر کرده است.
http://eitaa.com/ashaganvalayat
رمان های مذهبی...🍃:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نرگسی دیگر💖
قسمت 1
تقه ای به در خورد.
نیما: نرگس؟
-بله؟
-بیا این ایمان با تو کار داره.
نرگس پوفی کرد و گفت:باشه
دست از نوشتن برداشت: اَه! آخه الان اومدی با من چی کار داری؟!
شال و چادر گلدارش را از روی آویز برداشت و سر کرد. حتی با این که باید زود بیرون می رفت
ولی شالش را با گیره و مدلی خاصی روی سرش محکم کرد. دختری نبود که به وضع ظاهرش
اهمیت ندهد. جلوی نامحرم آرایش نمی کرد ولی حداقلش هر بار شال یا روسری اش را با مدل
خاصی سر می کرد. با دقت خودش را در آینه ی جیبی اش ورنداز کرد تا مطمئن شود که موهایش
کاملاً زیر شال پنهان شده اند. آینه را روی میز گذاشت و سپس از اتاق بیرون رفت.
ایمان: بَه سلام دختر عمو
نرگس: سلام آقا...خوبی؟
-به مرحمت شما...تو خوبی؟
نیما: میگم شما توو دانشگاه وقت سلام و احوالپرسی نداشتین؟
نرگس چشم غره ای به او رفت و گفت: احوالپرسی شرط ادبه داداش گلم! در ضمن ایمان اصن
امروز کلاس نداشت پس در نتیجه ندیدیم همدیگه رو.
نیما: قانع شدم!
-خدا رو شکر...حالا ما باید همینجوری یه لنگه پا وایستیم تا شما کارتونو بگین یا اجازه ی
نشستن میدید؟
ایمان: نه اینجا نه نرگس...بریم توو حیاط یا بالکن )به آشپزخانه اشاره کرد تا به او بفهماند نمی
خواهد مادرِ نرگس چیزی بفهمد(
نیما: اوه اوه! مشکوک شد قضیه! بیا بریم بینم چی میگی تو؟!
ایمان: تو کجا؟! کارم خصوصیه.
نیما با لحنی سرشار از شیطنت: کار خصوصی؟! خیلی مشکوکتر شد.
ایمان در حالی که نگاهی ملتمسانه داشت به نرگس گفت: این داداشت که تا آبروی منو نبره ول
کن نیست لطفا قبل اینکه شروع کنه از برق بکشش!
نیما خنده ای کرد و گفت: خیلی خب بریم توو بالکن، دلم برات سوخت!
ایمان: میگم کارم خصوصیه...
نرگس: نیما باید باشه!
نیما با پوزخند: دقت کردی که چی گفت؟! باید باشم.
ایمان مستأصل و کلافه گفت: باشه...ولی قول بده دهنت بسته بمونه...خب؟
نیما: با اینکه خیلی مشکوک میزنی ولی باشه.
نرگس و ایمان و نیما با هم به روی بالکن رفتند.
نرگس: خب؟
ایمان نگاهی به نیما کرد و با لحنی که نشان از بی میلی داشت گفت: نمیشه حداقل گوشتو بگیری؟!
نیما خندید و گفت: نوچ!
نرگس که کلافه شده بود گوشی و هندزفریَش را از جیب تونیکش بیرون آورد و به دستِ نیما داد و
گفت: بذار توو گوشت و یه آهنگ گوش بده تا خیالِ این بنده خدا راحت شه و حرفش رو بزنه.
نیما ابرویش را بالا انداخت و گفت: هندزفری تو رو بذارم؟!
-پس چی؟ می خوای دستور بده خدمتکار هندزفری خودتو بیاره برات ها؟
-خدمتکار که نداریم ولی لطفا خودت برو بیار.
ایمان با کلافگی گفت: بابا بیخیال همینجوری حرفمو میزنم...فقط نیما تو رو خدا چیزی به هیچکس
نگیا )با تأکید و تحکم(
نیما: باشه بابا باشه.
ایمان رو به نرگس کرد و گفت: نرگسی ببین یه دختری هست توی کلاسمون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖نرگسی دیگر💖
قسمت 2
نیما پرید وسط حرفش و با صدایی که از عمد بلند بود و سرشار از شیطنت گفت: آها حالا
گرفتم قضیه رو...بسوزه پدر عاشقی!!
ایمان با تشر: ای کوفت! میدونستم دهنت چفت و بست نداره...خیلی نامردی...
نرگس که خنده اش گرفته بود نگاهی به نیما کرد و گفت: نیما اگه امروز نتونم تحقیقمو کامل کنم
حسابت رسیده ستا! پس کمتر شوخی کن بذار حرفشو بزنه
نیما دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گردن کج کرد.
نرگس: خب داشتی میگفتی
ایمان: خب گفتم دیگه!!
نرگس با پوزخند: آها الان که حس نمیکنی احتمالاً چشم بسته غیب گفتی، ها؟! باور کن من
نمیدونستم توی کلاستون دخترم هست الان فهمیدم!
ایمان: خب...خب ببین من منظورم یه شخص خاص هستش...یه دختری هست که می خوامش
)در حالی که گویی تازه یخش آب شده بود ادامه داد( نرگس خیلی می خوامشا خیلی!
نیما پقی زد زیر خنده.
نرگس هم خندید و گفت: خب به سلامتی چرا به من میگی؟
ایمان: خب واسه اینکه بری باهاش حرف بزنی دیگه!
نرگس: آخه من چی کارم؟!
ایمان: دختر عموی دامادی!
نرگس با پوزخند: هههه چه زود عقدش کردی
ایمان با نگاه و لحن ملتمسانه: نرگس ببین من که خواهر ندارم برام خواهری کن دیگه
نرگس: خب به زن عمو بگو باهاش حرف بزنه
ایمان: بابا من که نمیخوام برم خواستگاریش! میخوام فعلا فقط یه کم حرف بزنم باهاش ببینم
انتخابم درست بوده یا نه...یا اصن دختره اجازه ی آشنایی میده یا نه...میخوام واسطه ی اولیه
باشی لطفا...اگه همه چیز درست بود میرم خواستگاری و... )لبخند شرمگینی زد و ادامه نداد(
نرگس: باشه
ایمان در حالی که ذوق کرده و خوشحال شده بود: فردا که کلاس نداری، ها؟!...نه نداری دوشنبه
س فردا...میام دنبالت بریم باهاش حرف بزن
وقتی می خندید روی گونه هایش چال می افتاد. تصمیم گرفت کمی آرایش کند ولی زود پشیمان شد. باید تحقیقش را کامل می کرد. او دانشجوی فلسفه بود و در حال حاضر با دو دوست دانشگاهی اش نگار و مهتا مشغول انجام یک تحقیق سه نفره بودند. کار نوشتن را بین خودشان تقسیم کرده بودند و نرگس هم باید بخشی از تحقیق را می نوشت.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نرگسیدیگر💖
قسمت 4
دوباره صندلی را جلوی میز تحریرش برد. کفش و دمپایی اش را که خودش به آن ها میگفت وبال درآورد و راحت نشست و مشغول نوشتن شد. ده دقیقه ای گذشت که ناگهان صدای زنگ گوشی اش آمد.
مهتا: سلام نرگس خوبی؟
-علیک سلام...آخه دوست عزیزم تو که هنوز صدای منو نشنیدی چرا میگی نرگس؟!...بابا یه الو بزن اول، شاید مرحوم سقراط گوشی رو ورداشت!
مهتا خنده ی بلندی کرد و گفت: حالا که به جای مرحوم سقراط، دوشیزه اشرفی گوشی رو ورداشت پس گیر نده...ببینم نوشتی سهمتو یا نه؟
-نه بابا...پسر عموم اومده بود کلی معطلم کرد
-کدوم یکیشون؟ تا اونجایی که من میدونم از کل قوم اشرفی نود و پنج درصدشون پسر عموتن...اون پنج درصد باقیمونده م عمو و زن عمو و مادربزرگ و پدربزرگ و داداش و مامان و باباتن!! (زد زیر خنده)
-به تو چه آخه خواهر گلم؟!
-هیچی همینجوری پرسیدم
-هوووم...خب پس همینجوریم قطع کن گوشی رو که بتونم بقیه ی تحقیقمو بنویسم
-این ینی رفع زحمت کنم؟!
-دقیقاً!
مهتا خنده ای کرد و گفت: لطفت مستدام عزیزم...تا فردا بعد از ظهر...خداحافظ!
-باشه...خداحافظ عزیز جان
گوشی را قطع کرد و مشغول نوشتن شد. نیم ساعتی نوشتنش طول کشید. بعد از تمام شدن کار کاغذ هایش را مرتب کرد و درون کلاسور گذاشت. هدفون را ورداشت و در کشوی میزش گذاشت و آینه جیبی اش را هم گذاشت در جیب ماتویش. لپ تاپش را هم روی شارژ گذاشت.
بعد روی صندلی نشست و هندزفری را در گوشش قرار داد و مشغول گوش دادن آهنگ با گوشی اش شد.
ناگهان دستی را روی شانه هایش حس کرد. ترسید و سرش را برگرداند. هندزفری اش را به
سرعت از گوشش بیرون آورد و گفت: جانم؟
نیما: بابا ده بار صدات کردم...بیا مامان کارت داره...در ضمن آرایشم نکن امیر میاد
امیر دوست گرمابه و گلستان نیما بود و چون چندین سال بود که با هم دوست بودند و آشنایی کامل با هم داشتند نیما اجازه میداد به خانه شان بیاید. به جز امیر، نیما برای راحتی خواهرش هیچ کدام از دوستانش را به خانه نمی آورد.
-باشه ممنون که گفتی (لبخند دلنشینی به او زد)
نیما کفش و دمپایی نرگس را برداشت و گفت: بیا خودم برات بپوشم
نرگس که از دلسوزی و ترحم متنفر بود گفت: خودم می تونم بپوشمشون
نیما خندید و گفت: میدونم بابا...فقط یهو دلم خواست این کار رو من بکنم...عیبی داره؟
نرگس که میدانست برادرش قصد دلسوزی و ترحم ندارد به او اجازه ی این کار را داد.
نیما پای نرگس را گرفت و داخل کفش گذاشت. در واقع کفش نبود! آتل بود! پا بند بود! ولی نیما به آن می گفت لنگه کفش سیندرلا و نرگس می گفت وبال!
پای راست نرگس مادرزادی فلج بود و به همین دلیل می لنگید. از وقتی یادش می آمد برای راحت تر راه رفتن پا بند می بست. پا بند در واقع یک کفش با کفیِ سفت و کمی بلند بود که قطعه ی فلزی درازی به آن وصل بود. طول آن قطعه دقیقاً اندازه ی پای نرگس بود و به آن تعدادی بند چرمی و چسبی وصل بود تا با آن ها پایش را محکم به قطعه ی دراز فلزی ببندد. چون کفی وبال بلند بود مجبور بود وقتی آن را می پوشد در پای دیگر دمپایی یا کفش بپوشد تا پا هایش مساوی شود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان نرگسیدیگر💖
قسمت 5
نیما به دقت بند وبال و تمام بند ها و چسب هایی که به قطعه ی فلزی وصل بود را بست.
-خب آماده ی پرواز شدی! (خندید)
نرگس هم خندید. نیما را خیلی دوست داشت. او تنها برادرش بود و دو سال از نرگس بزرگتر بود و پزشکی می خواند. نیما از اتاق بیرون رفت و نرگس هم دوباره شال و چادر سر کرد چون ممکن بود کار مادرش با او طولانی شود و امیر بیاید.
به آشپزخانه رفت. آشپزخانه اُپن بود و کَفَش اندازه ی یک "نیم پله" از کف پذیرایی بالاتر بود.گاز و کابینت ها و سینک ظرفشویی در سمت چپ قرار داشتند. یخچال و فریزر کنار پنجره ی آشپزخانه بودند؛ و پنجره هم مانند پنجره ی اتاق نرگس روو به کوچه بود. یک میز غذاخوری هم وسط آشپزخانه بود. آن ها روی میز غذا می خوردند چون برای نرگس نشستن روی زمین سخت
بود.
-جونم مامان
-جونت بی بلا...نرگس، من باید برم یه سر به خاله نسرینت بزنم...امروز ارغوان زنگ زد گفت
زیاد حالش خوب نیست
-چرا؟؟...إن شاء الله چیز خاصی که نیست؟
-نمیدونم والا...من میرم وسط راه باباتم با من همراه میشه...اگه دیر اومدیم شام ماکارونی درست کن...
به سینک ظرفشویی اشاره کرد و ادامه داد: اون انارا رو هم شستم دون کن و گلپر بزن واسه فرداشب
نرگس با تعجب گفت: اوووووووه! این همه!؟!؟
-خیلی زیاد نیست که...من می ترسم تازه کمم بیاد...بابا ماشالا بیشتر مهمونا که مردای گنده ن!
نرگس بلند خندید.
-من میرم پس حواست باشه
-باشه مامانی...به خاله و عمو و اردلان و ارسلان و ارمغان و ارغوان سلام برسون...رسیدی زنگ بزن منم حال خاله رو بپرسم
-باشه
این را گفت و از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده ی رفتن شود. نرگس نفس عمیقی کشید و انارها را ورنداز کرد.
فرداشب، شب یلدا بود و همه ی خانواده ی پدری اش به خانه ی آن ها می آمدند. نرگس سه عمو و نُه پسر عمو داشت و دختر عمو نداشت. پدربزرگش خیلی دختر دوست داشت ولی خدا به او دختری نداد. همه ی نوه هایش هم به جز نرگس پسر بودند و این یعنی نرگس سوگلی پدربزرگش بود. شب های یلدا کل خانواده ی پدری به خانه ی آن ها می آمدند. در واقع این یک قرار خانوادگی بود که در روز ها و شب های خاص سال همه دور هم جمع شوند و به خانه ی یکی از عمو ها بروند. البته در روز های عادی هم مهمانی داشتند ولی مهمانی های روز های خاص، خاص بودند! چون همه باید در آن شرکت می کردند.
نرگس انار ها را درون لگن کوچکی ریخت و روی میز گذاشت. یک ظرف بزرگ شیشه ای و چاقو هم برداشت و مشغول نصف کردن و دانه کردن انار ها شد.
نیما: چی کار می کنی؟
نرگس دو دانه انار در دستش گرفت و با قیافه و لحن کاملاً جدی گفت: هیس! دارم هسته
هاشونو به هم پیوند میدم!
نیما لحظه ای مکث کرد و سپس خندید و گفت: یخ نکنی یه وقت!...اینا واسه فرداشبه دیگه؟
-نه...شام امشب توئه!
نیما با لحن تهدید آمیزی گفت: ببین داری زیادی جوابای قرمه سبزی بهم میدیا!
-خب وقتی سوالی میکنی که جوابشو میدونی لابد گشنه ای و منتظر قرمه سبزی دیگه!
-با من کل کل نکن بچه جان!...پاشو پاشو چایی بذار امیر میرسه الان
-به من چه داداش گلم؟!...دوست تو هستنا...خودت بذار
-این کارا زنونه س...بجنب ببینم، پاشو!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگس با خنده:اوووووه! چقدم عجله داری!
نیما نفس عمیقی کشید که باعث شد توجه نرگس و ایمان به او جلب شود.
نرگس: به چی فکر می کنی داداش گلم؟!
-به اینکه کِی نوبت من میشه!!
نرگس با تعجب و لحن پرسشی: چی نوبتت میشه؟
-خب اول که داداشِ این شازده رو زن دادی...بعدشم که نوبت خود شازده شه!...به ترتیب سنم
که حساب کنیم بعد وحید و سعید نوبت من میشه!!
نرگس شروع به خندیدن کرد و در میان خنده گفت: خیلی پررویی داداش گلم!
ایمان خنده ای کرد و گفت: ولی خدایی نرگس کارت خیلی سخته ها...باید تنهایی نه تا پسر عمو و
یه داداشتو زن بدی!...هیچ کدوم که خواهر نداریم باید واسمون خواهری کنی دیگه!
نیما با تشر گفت:هوی! مگه خواهر من بنگاه همسریابیه!
نرگس بلند خندید و گفت: ولی خداییش فکرشو بکنید من بخوام واسه فردین و فرزین زن بگیرم!
اصن مگه میشه؟!
ایمان با خنده:نه بابا...اون دو تا زن نمیگیرن که!...ینی کلا نیازی به زن گرفتن ندارن...اگرم دنیا
زیر و رو شه و بخوان زن بگیرن سراغ تو نمیان!...اصن جرأت ندارن باهات حرف بزنن بنده های
خدا!
نرگس: تقصیر خودشونه...من با هر کس اندازه ی لیاقتش خودمونی میشم...اون دو تا از صد پشت
غریبه هم غریبه تر باشن بهتره!
-حرفاتون تموم نشده شما؟
نرگس و نیما و ایمان به سمت صدا برگشتند و عفت خانوم را دیدند که در چهارچوب در ایستاده
است و به آن ها نگاه می کند. عفت خانوم، مادر نرگس و نیما و زن عموی ایمان بود.
نرگس لبخندی زد و گفت: چرا تموم شد مامان جون!
ایمان: من دیگه میرم...ببخشید مزاحمتون شدم زن عمو.
نیما: مزاحم مامان نشدی که مزاحم نرگس شدی!
ایمان چشم غره ای به او رفت و نرگس به او نگاه سرزنش آمیزی کرد و لب پائینی اش را گزید.
نیما در حالی که سعی داشت خرابکاری اش را یک جوری جمع کند گفت: خب مگه دروغ گفتم!
فردا باید بیاد کلی توو زبان کمکت کنه...آخه تو چقد خنگی پسر!
نرگس در حالی که سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد توی دلش گفت: ایول داداشم! توو رفتگری استعداد داره!
و با این فکر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و خندید...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖نرگسی دیگر💖
قسمت 3
بقیه با تعجب به او نگاه کردند.
نرگس: چیه؟! آدم حق نداره بخنده؟
ایمان: نه بخند منم میرم تا این داداشت دودمانمو به باد نداده...فردا، ساعت 11 ، باشه؟
-باشه
ایمان از همه خداحافظی کرد و رفت. نرگس هم در حالی که از پله ها پائین می آمد، چادر و شالش
را برداشت و موهایش پریشان روی صورتش ریختند.
-مامانی کاری نداری برات انجام بدم؟
نیما در حالی که برای او ادا درمی آورد: خود شیرین!
نرگس چشم غره ای به او رفت.
عفت خانوم: نه فعلا کاری ندارم...برو به تحقیقت برس
نرگس به سمت اتاق خودش رفت.
آن ها در یک خانه ی 111 متری دو طبقه زندگی می کردند که حاصل تلاش و زحمات پدرش، عیسی بود. عیسی معمار بود و این خانه را خودش طی چند سال ساخت و بازسازی کرد تا به این شکل درآمد. طبقه ی پائینی خانه دو اتاق، یک آشپزخانه و یک سرویس داشت و راهروی رسیدن به طبقه ی بالا هم از درون خانه بود. طبقه ی بالایی هم دو اتاق خواب و یک سرویس داشت. اتاق نرگس با فاصله ی کمی از آشپزخانه در سمت چپ خانه قرار داشت.
درِ اتاقش را که باز می کرد اولین چیزهایی که دیده میشد یک میز تحریر، بخشی از پنجره ی بزرگ اتاقش که شیشه های مات و پرده های ضخیمی داشت و روو به کوچه باز میشد و یک کتابخانه ی کوچک پر از کتاب که آینه ای رویش قرار داشت و کنار آینه لوازم آرایش و عطر و یک هدفون بود.
وارد اتاق شد. روی در آویزی نصب شده بود. او شال و چادرش را روی آن آویزان کرد و گیره ی شالش را به شالش وصل کرد. در سمت چپ اتاقش، تختش قرار داشت و یک میز عسلی که رویش را یک رومیزی قلاب بافی پوشانده بود. یک گلدان حسن یوسف بزرگ هم در
گوشه ی اتاقش بود. کنارِ در اتاق یک کمد دیواری بود که نرگس لباس ها و بعضی خرت و پرت هایش را آنجا نگه میداشت. دختر مرتبی بود؛ نظم و ترتیب چیزی بود که از عفت خانوم مادرش، به ارث برده بود.
عفت خانوم 44 ساله و خانه دار و کدبانو بود. قدی کوتاه داشت و کمی تپل بود.
نرگس صندلی را از جلوی میز تحریر برداشت و جلوی کتابخانه اش گذاشت. نشست و در آینه به خود نگاهی انداخت و مشغول بافتن موهایش شد. معمولا وقتی در خانه بود انواع مدل موها و آرایش ها را امتحان می کرد. بیرون خانه و یا جلوی هر نامحرمی هم لباسی مرتب می پوشید و شال یا روسری اش را با مدل های مختلف سر می کرد و چادر هم می گذاشت. این را کسی به او یاد نداده بود. خودش عاشق چادر و چادری بودن شده بود و از دوازده سال پیش یعنی وقتی ده ساله بود چادر سر می کرد. بافتن موهایش که تمام شد، موهای کوتاهی که بافته نمیشد را پشت گوشش جمع کرد و به خود نگاهی در آینه انداخت. چشم و ابروی معصوم و مشکی اش و بینی تقریبا بزرگش شبیه مادرش بود. البته بینی اش آن قدر ها هم بزرگ نبود که توی ذوق بزند!