eitaa logo
اشعار استاد امیر حسین هدایتی
188 دنبال‌کننده
148 عکس
15 ویدیو
1 فایل
در خون زد و بر پوستم با استخوانم وا داشت بنویسم که ننویسم...بخوانم ادمین👇 شعری از استاد دارید یا نکته‌ای هست بفرمایید @Benvic
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 بنا داری کجای این بنایم کار بگذاری که مترم می‌کنی هر بار با متراژ و معیاری وجب‌های تو با آن دست‌های کوچکت یعنی که فردا چند سانتی متر کمتر دوستم داری به چار انگشت دنیای مرا اندازه می‌گیری در این بیچارگی دیگر چه چاری یا چه ناچاری اسیرم در همین قدِّ کف یک دست دنیایی که در محدوده‌اش تنها تو فعلِ ما تشا داری من این محدوده را باید قدم می‌کردم و کردم ولی از هر طرف با هر قدم خوردم به دیواری چه فرقی می‌کند اندازه‌ی کفشی که می‌پوشی اگر پا روی پیمانی که بین ماست بگذاری اگر آهویی و گردن فرازی را وجب کردی به جای شیر باید دل به یک زرّافه بسپاری مساحت‌های هم‌سان داشت دنیاهای بی‌حدّی یکی بودند در اندازه آدم‌های بسیاری مرا اندازه یعنی این که بی‌اندازه بدبینی مرا مقدار یعنی این که خوشبین باش مقداری چنان در عرض و طول زندگی افتاده‌ای با من که حیرانم در آغوش منی یا زیر آواری من از معیار و عادت می‌زنم بیرون و می‌بینم خطرها را خطرها می‌کُشد بی هیچ اخطاری @ashareamirhosienhedayati
🌹 با رنگ و روی هر کفنی رفته می‌روم هر جا سری پیِ بدنی رفته می‌روم از کوری‌ام شفا طلبیدم که سال‌هاست هر جا که بوی پیرهنی رفته می‌روم ارّابه را به اسب چموشِ خودم ببند تا سنگلاخِ تاختنی رفته می‌روم تا شیرِ مادری به رگم مانده می‌مکم بر دامنش به هر دَمنی رفته می‌روم من شعله شعله خُرد و کلان پر گرفته‌ام هر جا که شمع انجمنی رفته می‌روم بحر عریض و شطّ طویل است حاضرم تا میل غوطه‌ور شدنی رفته می‌روم فانوس‌ها به قافِ قوافی نشانده‌‌ام در واژه واژه هر سخنی رفته می‌روم قلب من است و هر قَسمی داده می‌خورم تا قله‌ای که کوهکنی رفته می‌روم با الحدیدی از پس عالم برآمدم تا جوی خونی از بدنی رفته می‌روم من اصل خنجرِ پر شال تو بوده‌ام تا کیمیای منی به تنِ رفته می‌روم هر جا دواسبه تاخته‌ای با تو آمدم هر سو دواسبه تاختنی رفته می‌روم ای جوهر مقاوم تو خط نخوردنی تا خطِّ مثل منی رفته می‌روم @ashareamirhosienhedayati
🌹 دوستت دارم ای نظر کرده به سراپای من سفر کرده پشتِ نازک‌نگاه خود مانده صاف یا کج به من نظر کرده حق خود را به من روا دیده زده از گردنم به در کرده با دو انگشت در سرم رفته باوری دیده بارور کرده غلطم را درست فهمیده خط زده پاک و پاک تر کرده ماجرای مرا شتاب زده به لب آورده مختصر کرده با همین مختصر دویده به بام همه‌ی شهر را خبر کرده صاف دندان به شاهرگ برده خون سرخ مرا هدر کرده سرِ سرباز را به سنگ زده زیر چادر امیر! سر کرده دوستت دارم ای زیان دیده سرِ سودای من خطر کرده طبل بازار را به کوچه زده گربه رقصانده خون جگر کرده حجره‌داران‌ بینوا چه کنند همه را برده در به در کرده اسب رام مرا دهانه به پشت راهی دشت شعله ور کرده در دو اکناف راه گم گشته در دو سوراخ ماه سر کرده شانه خم کردگان عاصی و من که از این حلقه‌‌مان به در کرده همه را کو به کو عقب رانده از قضا طعمه‌ی قدر کرده دوستت دارم ای ظریف از پنجه در حلقه‌ی هنر کرده من تو را و همیشه نیز تو را که مرا نیز جان به سر کرده دوست می‌دارمت ای دهان بسته که مرا با سکوت کر کرده @ashareamirhosienhedayati
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 لگد زدی به در خانه‌ای که خانه‌ی کیست شجر در آتش و آتش در آشیانه‌ی کیست خدا عذاب تو را بی‌شرف زیاد کند که مارِ هفت سرت در کمین لانه‌ی کیست زدی به کنده‌ی زانوی گرگ گیج زدی به سینه‌ای که نیاگاهِ بی‌ترانه‌ی کیست @ashareamirhosienhedayati
🌹 چرک و نَمور و سرد و کوتاه و زمستانی‌ست این رختخواب ما شهنشاهانِ عریانی‌ست این است آن وضعی که بر آن حکم می‌رانیم در خدمت یاری که جلّادی چنین جانی‌ست هر جا که دیواری نمی‌بینی سرای ماست هر چند روشن نیست اما پاک ظلمانی‌ست ما هم به فرمان خدای جنگ می‌جنگیم جغرافی فتح و فتوح ما هویدا نیست با شانه‌ای در دست بی‌باکانه می‌تازیم شب‌ها دراز و قصه‌ی آن زلف طولانی‌ست خاکی که از کشورگشایی دست ما افتاد خشتِ سرِ دیواری از یک قصر اعیانی‌ست دست چپ خود را بگیری صاف می‌آیی میخانه‌ی ما یک سرش بر خاک سامانی‌ست هر کس خودش بود و چراغش در بیابانش می‌رفت و پیدا بود قصدش قصد پنهانی‌ست چشم و نظر در چشم ما حکمش براندازی‌ست صحرای خارستان‌مان برجِ نگهبانی‌ست وقتی سرِ خود را قسم خوردیم می‌گوییم تاج سر ما هم همین خار بیابانی‌ست از سرنوشت نیکبختان ما خبر داریم مسعود سعدی مثل هر جاست زندانی‌ست از کوی ما نگذر محلی هم به ما نگذار بحث تو ایراد است و حرف ما سخنرانی‌ست با سایه‌ی روی زمین‌ات درد دل گفتیم محکم سرش را زد به سنگ و گفت پیشانی‌ست بر بام ما دارد خدا آواز می‌خواند با قطره‌‌ی اشکی که این شب‌های بارانی ست بر استخوان‌ها جا می‌اندازیم و می‌غلتیم چادر شبی جز پوست روی پیکر ما نیست می‌شد کمی فانوس را بالا نگه داری وقتی که می‌بینی هوای شعر طوفانی‌ست @ashareamirhosienhedayati
🌹 من از تو می‌گذرم با دلم چکار کنم چگونه آتش یخ زده را مهار کنم چگونه آب و هوای جویده را بمکم بدون راه فرار کجا فرار کنم من‌ام که با سرِ ماهی از آب بیرون‌ام چگونه زیر فشار هوا هَوار کنم به تُنگ کوچک خود بر کناره‌ی دریا اگر نمیرم با حسرتم چکار کنم چقدر کوچک و سرخم چقدر بی‌تابم نفس گرفتم تا خرج انتظار کنم میان تُنگ زمین خورده از تو می‌پرسم که اسب چوبی خود را کجا سوار کنم سر از میانه‌ی این ماجرا در آوردم به داستان خودم باید افتخار کنم چلانده سینه‌ی بی‌شیر هفت دریا را بر این کرانه نماندم که زار زار کنم من‌ام که با تنِ ماهی به تو افتادم چگونه زنده بمانم کجا فرار کنم @ashareamirhosienhedayati
سلام و عرض ادب خدمت استاد گرامی در کانال اشعار خودشون.. خوش اومدید استاد هدایتی عزیز🌺
🌹 نبض قدم‌هایم نمی‌زد بر زمینم پنهان نشد مارِ درون آستینم در کودکان و در میانسالان نبودم هر طور فکرش را می‌کنم آنان نبودم آیا به محض ِ گوشه‌گیری پیر بودم آیا اگر آهو نبودی شیر بودم وقتی جوانی رفت گفتم چاره‌یی نیست رحل اقامت بار هر آواره‌یی نیست آن رفته‌‌ی آواره وقتی بازگردد می‌بیند این بیچاره هست و کاره‌یی نیست می‌بیند از هر سو کلافی می‌گشاید جز کژدم بی‌جنبه‌ی جرّاره‌‌یی نیست از اتصال و انفصال و مثل این‌ها ردی میان رشته‌های پاره‌‌یی نیست روزی برای راه دادن خانه‌یی بود حالا به جز یک حفره بر دیواره‌یی نیست این زنگی بی‌دست و پا ماند و زمین‌اش پای خودش دست خودش بی‌ آستین‌اش پایی که با یک دومِ سرعت فراری‌ست آبی که در جویی‌ست اما نیمه جاری‌ست از شاعران پرسیده و از فیلسوفان آیا بگیرد پنجه با گیسوی طوفان پرسیده چشمت روم بوده روس بوده ساقط شدن با مغز من روی زمینی حق منی اما تو ای سیلی همینی @ashareamirhosienhedayati
🌹 دیگر تمامش کن از آن ظلمت بیا بیرون این درد را آرام کن این مرد را ممنون دیگر چه خاکی مانده تا بر سر کند دنیا این چرخ نابازیگر با پشتکیِ وارون آیا از این هم بیشتر تغییر باید کرد در کوچه‌ها دارد گدایی می‌کند قارون دیگر برای ریختن چیزی نمی‌ماند وقتی به جای آب می‌نوشی عزیزم خون بادی که موهای سیاهت را پریشان کرد از لای دندانش دلم را تف کند بیرون با کمتر از افسانه‌ات خوابم نخواهد برد مردم به این دیوانه می‌گویند آن مجنون در غربتی هستم که رودش نیز جاری نست وقتی زمستانی نباشد هم بهاری نیست خالی‌ست جای برف روی قله‌ی شادی اما خود شادی چه می‌خواهد در این وادی پای وصیت‌نامه را خاراند با انگشت در خانه‌ی ویرانه‌ی خود خان آبادی باید وکیل مرده‌ای پیدا کنم شاید احیا کند حق مرا از خون اجدادی جای نفس‎هایی که بند آورده‌ام خالی حالا که با زنجیر می‌چسبم به آزادی من با همین افکار نامربوط تنهایم دریای نرم ماسه‌ای با قایقی بادی لکّ سفید شانه‌ات مُهر نبوت نیست کافی‌ست هر لاطائلاتی خوردِ من دادی تصمیم من تصمیم جنگیدن به تنهایی‌ست پس شادی بعد از گلم خیلی تماشایی‌ست @ashareamirhosienhedayati