حسین جانــــ♥️ــــ ...
🔹عاشقان را گر
تو فرمان بر نثار جان دهی
🔸بر سر کوی تو
هر روز و شب عید قربان می شود
#السلام_علیک_یا_اباعبدلله
✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری
گوشیتو خوشکل کن😍
#تصویر_زمینه
قول میدم دور و ور گناه نرم..😔
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری گوشیتو خوشکل کن😍 #تصویر_زمینه قول میدم دور و ور گناه نرم..😔 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷❤️
@Ebrahimhadi-Ghol Midam Dor Ghonah Naram.mp3
6.2M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
👈این بک گراند بالا 👆 با این #مداحی کامل میشه ✅
با روح آدم بازی میکنه👌
یه خواهشی ازت دارم # ارباب
با اینکه بی وفا و #نامردم
برا هزارمین دفعه آقا
بازهم میشه دوباره برگردم
🔷میشه برگردم
قول میدم دور و ور گناه نرم..😔
🎤حاج #مهدی_اکبری
🔻شوراحساسی
‼️ ازدستش ندهید
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 1⃣8⃣
دلم به حال عثمان سوخت.. راست می گفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار می شدم..
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت..
یان سری تکان داد
" زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده.."
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست
" خب.. تصمیم تو گرفتی؟ "
به صندلی تکیه دادم " میرم ایران.."
لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه اش نوشید
" این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. "
سکوت کرد..
" حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ "
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد
" وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ "
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ..
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند..
پس عزم سفر کردم..
بی توجه به عثمان و احساسش…
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 2⃣8⃣
انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفر من و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران.
بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه می کشید.. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن از امنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران..
کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ می شد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت..
بیچاره یان که نمی دانست، نمی توانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود..
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد می شدم. درست مانند زندگیم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست ودوم : #شهید_انقلاب_اسلامی
🔷 #سید_اسدالله_لاجوردی
‼️اخلاص بالای مردپولادین
🔻19 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب بیست ودوم : #شهید_انقلاب_اسلامی 🔷 #سید_اسدا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 مستند| مرد پولادین
🔻 یکم شهریور ماه مصادف است با سالروز ترور مجاهد فی سبیل الله شهید سید اسدالله لاجوردی، مبارز انقلابی و دادستان پیشین انقلاب اسلامی و رئیس سابق سازمان زندانها که در محل کار خود در بازار تهران و به دست عوامل سازمان تروریستی مجاهدین خلق (منافقین) در سال ۱۳۷۷ به شهادت رسید.
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📹 مستند| مرد پولادین 🔻 یکم شهریور ماه مصادف است با سالروز ترور مجاهد فی سبیل الله شهید سید اسدالله
🔰 مرد پولادین
🔻حضرت آیتالله خامنهای: من آقای لاجوردی را در دورهى مبارزات، به عنوان مرد پولادین مىشناختم.
🔹 در بین دوستان، آن کسى که از کتک خوردن و اقدام کردن و زندان رفتن و آمدن بیرون و دوباره رفتن، خسته نمىشد، آقاى لاجوردى بود؛ در دورهى کار و تلاش براى حکومت اسلامى هم الحمدلله ایشان همینطور عمل کردند. ۱۳۷۷/۲/۱۴
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#حقیقت_گریه_بر_امام_حسین
⬅️ سه حقیقت در گریه بر سیدالشهدا(ع)
🔸به بهانه شب زیارتیِ ابی عبدالله الحسین(ع)
✅پیشنهاد دانلود
🎤شیخ حسین انصاریان
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️
#یا_حسین به غیر روضت جایی
حالمو عوض نکرده آقا
🎤 حاج #ابوذز_بیوکافی
🔷شور احساسی فوق العاده زیبا
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
مصرعی میگویم و میگذرم کاروان در دل صحراست خدا رحم کند😭 #ام_المصائب_زینب_س_ زیـوَر آلاتْ بـِه هـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت: بابا، #شرطم را گفتی بهش
من بدون #حسین #نمیتونم 😭
🎤حاج #حیدر_خمسه
🎶 #داستان_ازدواج_حضرت_زینب_س
✅ از دستش ندهید
#به_عشق_مدافعان_حرم
#ام_المصائب_حضرت_زینب_س_
♦️شب زیارتی اربابـــــه
✅ @asheghaneruhollah
08-Shoor-Nariman Panahi-Moharam (Shab 5) 950715.mp3
6.16M
‼️ تو خلوت خودتون با حال معنوی گوش کنید👆
انگار اومد بر قلب من فرود
خنجری که سرت رو از پیکرت ربود😭
اونیکه سر از تنت برید
فکری به حال دل #زینب نکرده بود😭
لباتو میبوسم
گلوتو میبوسم
تو را خدا دست و پا نزن
نذار که ببینه
اینقدر #مادر صدا نزن😭
🎤حاج #نریمان_پناهی
🔷شور روضه ای طوفانی
#به_عشق_مدافعان_حرم
#ام_المصائب_حضرت_زینب_س_
♦️شب زیارتی اربابـــــه
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 3⃣8⃣
درمیان پرچانه گی های یان، شماره ی پروازمان خوانده شد.. لرزیدم نه از سرما.. لرزیدم از فرط ترس.
از ایرانی که دیگر عثمان و یانی در آن نداشتم.. و عثمانی که به بدرقه ام نیامد..
با قدمهایی لرزان آرام آرام، صدایِ شاید آخرین گامهایم را روی خاک آلمان مرور می کردم. اینجا سرزمین من بود و انگار مادر دوست نداشت که بفهمد.. من اینجا دانیال را داشتم، حداقل خاطرات شیرینش را.. و من همیشه مجبور بودم..
نفسهایم را عمیق تر کشیدم.. باید تا چند ساعت هوا برای امنیت ذخیره میکردم. امنیتی که با ورود به هواپیما دیگر نداشتم.
صدایی مردانه، نامم را خواند
" سارا.. سارا.. "
عثمان بود.. شک نداشتم.. سر چرخاندم. کاپشن چرم و قهوه ایی رنگش از دور نظرم را جلب کرد. یان ایستاده لبخند زد :
" بالاخره اومد.. پسره ی لجباز.. "
عثمان قدمهایش تند و نفسهایش تندتربود
" فکر کردم پرواز کردین.. خیلی ترسیدم .. "
کاش بالی داشتم تا آرزوی قدم زدن را به دل زمین میگذاشتم..
یان با همان لبخند کنج لبش به سمتم آمد :
" بلیطا رو بده من.. من و مادر ردیفش میکنیم تا تو بیای.. "
دوست نداشتم با عثمان تنها بمانم اما چاره ایی نبود. بی حرف نگاهش کردم. چشمانش چه رنگی بود؟؟ هیچ وقت نفهمیدم.. زبان به روی لبهایش کشید
" تصمیمتو گرفتی؟؟ میخوای بری؟ "
با مکث، سری به نشانه ی تایید تکان دادم. لبهایش را جمع کرد
" پس اینکه بگم نرو، بی فایدست، درسته؟"
و من فقط نگاهش کردم..
او در مورد من چه فکر میکرد؟ به چه چیزی دلبسته بود؟ دلم به حالش می سوخت.. دستی به چانه اش کشید
" پس فقط می تونم بگم، سفر خوبی داشته باشی.. "
سری تکان دادم وعزم رفتن کردم که صدایم زد " سارا.. "
ایستادم. در مقابلم قرار گرفت.. صورت به صورت
" هیچ وقت به خاطر علاقه ایی که بهت داشتم، کمکت نکردم.. "
استوار نگاهش کردم : " میدونم.."
لبخند زد با لحنی پر مِن مِن
" سا..سارا.. من.. من واقعا دوستت دارم.. اگه مطمئن شم که توام…"
حرفش را بریدم سرد و بی روح
" تو فقط یه دوست خوبی.. نه بیشتر.."
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 4⃣8⃣
خشکش زد.. چشمانش شیشه ایی شد.. لبخنده کنارِلبش طعمِ تلخی به کامم نشاند. سری تکان داد، پر از بغض
" نگران نباش.. جایی که میری، خاکش رسمِ جوونه زدن یادت میده.. من.. منم همیشه دوست.. دوستت میمونم.. هر وقت احتیاج به کمک داشتی روم حساب کن.."
جوانه زدن ؟؟ آن هم در خاکی که برای زنده به گوری به سمتش میرفتم؟؟
دلم به حالِ عثمان سوخت. کاش هیچ وقت دل نمی بست، آن هم به دختری که از دل فقط اسمش را به ارث برده بود..
خیره به چشمانش سری تکان دادم و به یان پیوستم. او هم آمد و ماند، تا آخرین لحظه..
و لبخندی که در صورتش به اشکی سرکش و بغضی خفه کننده تبدیل شد..
کاش من هم معنی دوست داشتنم را میفهمیدم..
اما دریغ..
هواپیما پرید و من تپشهای ترس را در گوشم شنیدم..
بدون عثمان… بدون یان…
دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین، سختترین کار دنیا بود.. و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان.
مادر در تمام مسیر، تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی، لب از لب باز نکرد..
گاهی دلم برای صدایش تنگ می شد. صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه می کرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم، بی توجه به صوفی و حرفهایش.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید