🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا در عمود۱۴۵۲ 📌پیشنهاد خواندن #فوق_العاده_زیبا 👇👇👇👇 ✅ @asheghane
📌پیشنهاد خواندن
‼️جوان بزهکار و اوباشی که بعد از 18 سال در پیاده روی اربعین توبه کرد‼️
جشن تولد به میزبانی علمدار کربلا در عمود 1452
#قسمت_اول
#مقدمه
اربعین گذشت و پیاده روی میلیونی زائران حسینی به پایان رسید اما برکت عاشقانههای این سفر آسمانی هنوز هم جاری است. مصداق آن، جوانیست که بعد از 18 سال شرارت و بزهکاری، در پیاده روی عشق توبه کرد و زندگی اش از این رو به آن رو شد....
این روزها «محمدرضا رمضان پور» هنوز در شادی سومین سالگرد جشن تولدش هلهله کنان است. نه آن جشن تولدها که فکرش را می کنید. نه آن هلهله ها که تا به حال شنیده اید. جشن تولد محمدرضا از جنس عشق بود و میزبان این جشن، حضرت عباس(ع)! او 3 سال قبل در عمود یک هزار و 452 متولد شد. آن روز چه بزمی بود و چه صاحب مجلسی. دعوتش کرده بودند، عجب دعوتی! می گوید من ۲ بار متولد شدم. یک بار 35سال قبل و بار دیگر 3 سال قبل، روبروی حرم علمدار کربلا!
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📌پیشنهاد خواندن ‼️جوان بزهکار و اوباشی که بعد از 18 سال در پیاده روی اربعین توبه کرد‼️ جشن تولد ب
#قسمت_دوم
#خسر_الدنیا_و_الآخره_بودم_و_توبه_کردم
روایت زندگی پر ماجرای جوان لاابالی دیروز که حالا یکی از بندگان خوب خداست در این روزها که هنوز عطر و بوی حسینی دارد شنیدنی است. سه دهه عمرش را تقسیم می کند. به سفید و سیاه و خاکستری. 13 سال اول زلال و سفید، 20سال دوم سیاه و چرک اما اربعین 3 سال قبل دعوتش کردند و او لوح دلش را به حسین (ع) سپرد تا پاکش کند از بدی ها و پلیدی ها.
حالا او در آخرین روزهای ماه صفر روزهای سیاه زندگی اش را مرور می کند تا شیرینی تولد دوباره اش را به کام ما هم بچشاند. محمدرضا می گوید:« من بد کردم. به خودم. پدر و مادرم. ضعیف کشی کردم. چه حق هایی که از خلق خدا ضایع کردم. چه آسیب هایی که به دیگران رساندم. 2دهه عمرم به بدترین شکل گذشت. مصداق«خسر الدنیا و آخره» خود من بودم. در قرچک ورامین زندگی می کردیم و در نوجوانی الگوی من مرد میانسالی شد که از قضا قداره کش محله بود. نمی دانم چرا از او الگو گرفتم و در این وادی قدم گذاشتم و نمی دانم از کدام لکه های سیاه زندگی ام برایتان بگویم. خجالت می کشم از بیان دوباره اش اما باید بگویم، برای اینکه جوان ترها بخوانند و بدانند امام حسین(ع) همه جوره خریدار است. حتی اگر بدترین آدم روی کره زمین باشی باز هم روزنه امیدی باقی هست برای تغییر تقدیر.»
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_دوم #خسر_الدنیا_و_الآخره_بودم_و_توبه_کردم روایت زندگی پر ماجرای جوان لاابالی دیروز که حالا
#قسمت_سوم
#آفتابه_دور_گردن_و_ناکجا_آباد_زندگی_من!
«عربده کشی ودعواشغل شبانه روزی ام شده بود.برای راه انداختن یک دعوای جانانه به بهانه ای نیازنداشتم.فقط نگاه چپ یکی از هم پیالگی هایم کافی بودتاروزوشبش رابا هم گره بزنم.دراین راه تاناکجاآبادرفتم.می پرسم ناکجاآباد زندگی ات کجاست؟می گوید:«همین حالا بیشتراز۱۰۰جای چاقودربدنم است وبیشترازآن رابه دیگران زده ام،این یعنی تاناکجاآبادرفتم.به خاطر دزدیدن کفترهای جَلد همسایه دیوار به دیوار حاضر بودم جانش را هم بگیرم و در عالم مستی کیفور شوم از پراندن کفترهای دزدی، این هم یعنی تا ناکجاآباد رفتم. وقتی طرح جمع آوری اراذل و اوباش برای ارتقای امنیت محله ها اجرا شد سراغ من هم آمدند چون لکه ننگ محله مان بودم و هیچ کسی از شر من در امان نبود. دستگیرم کردند، زنجیر به پایم بستند. در گردنم آفتابه انداختند و سوار بر ماشین پلیس، دور محله گرداندند تا درس عبرتی باشم برای جوان ها تا شاید سرم به سنگ بخورد و از این بیراهه راه کج کنم اما بی فایده بود. این هم مصداقی دیگر از ناکجاآباد زندگی ام. باز هم بگویم؟ شرخر بودم. عربده کش. میگسار، چاقو و قمه دائم بیخ شلوارم بود و آن را پنهان نمی کردم. آنقدر به اتاق عمل رفته و برگشته بودم که بیمارستان، خانه دومم شده بود. همه را خسته کرده بودم. پدر، مادر، برادر. در همین حال و احوال ازدواج هم کردم. هیچ کس جرات نمی کرد به اقوام همسرم که برای تحقیق به محله آمده بودند از من بد بگوید. چون می دانست سرنوشت بدی در انتظارش است و من آنقدر فکر و ذهنم سخیف و بی مقدار بود که از ترس اطرافیان لذت می بردم.»
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_سوم #آفتابه_دور_گردن_و_ناکجا_آباد_زندگی_من! «عربده کشی ودعواشغل شبانه روزی ام شده بود.برای را
#قسمت_چهارم
مادرم طلب مرگم را کرد، این یعنی تهِ تهِ خط 😔😭
محمدرضا از شبی می گوید که فهمید به آخر خط رسیده است: «یک شب مست و لایعقل با لباس های خونین و سر و صورت آشفته به خانه آمدم. ماه صفر بود و مادرم کنج خانه نشسته بود. خسته شده بود از نصیحت های بی فایده به پسر ناخلفی که گوشش بدهکار هیچ حرفی نبود. فقط نگاهم می کرد. یک آن دیدم پرچم یا علی اکبری را که من در نوجوانی به خانه آورده بودم روی صورتش گذاشته و بلند بلند گریه می کند. صدایش کردم. اصلا به چشمانم نگاه نکرد. سرش را بالا گرفت و گفت الهی به حق عزای حسین و این پرچمی که در دستم گرفتم دفعه بعد که برای چاقوکشی و دعوا از در این خانه بیرون رفتی دیگه برنگردی. این را گفت و دوباره صورتش را میان پرچم پنهان کرد و های های گریه. نفرین مادر و گریه های از سر درماندگی اش، چنگ به دلم انداخت. این نفرین یعنی من به ته ته ته خط رسیده بودم. دلم لرزید. آن شب خواب به چشمانم حرام شد.»
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_چهارم مادرم طلب مرگم را کرد، این یعنی تهِ تهِ خط 😔😭 محمدرضا از شبی می گوید که فهمید به آخر خط
#قسمت_پنجم
حکایت پرچم یا علی اکبر و من و پیاده روی اربعین ‼️
صدای گریه های بی امان مادردرگوشش پیچیده بود.پرچم یا علی اکبر(ع) را دردستانش گرفت و انگارپرت شدبه سال های نوجوانی و خاطرات هیاتی که بادستان خودش درخانه شان راه انداخته بود.رمضان پورمیگوید:این پرچم حکایت هاداشت۱۲ ساله بودم.محرم بود و اهالی محل مشغول سیاه بندان کوچه ها و من هم سرگرم بازی.درسیاه بندان سهیم شدم و دستمزدمشارکت من پرچم یاحضرت علی اکبر(ع) شد.پرچم رابه خانه آوردم و به برادرهاگفتم بیایندجلوی خانه مان تکیه حضرت علی اکبر(ع) راعلم کنیم؟با عشق دوران کودکی ام به حسین(ع) تکیه راعلم کردیم.تکیه تبدیل به هیات شد.آن زمان خادم نوجوان هیاتمان شدم. برای عزاداران حسینی چای می ریختم و .... چند سال بعد به قدری در باتلاق گناه فرو رفتم که حتی روی آمدن به هیاتی که خودم بانی اش بودم را هم نداشتم. آن شب در ماه صفر، خاطرات راه اندازی هیات از ذهنم گذشت. حالم از خودم بهم می خورد. رادیو را روشن کردم تا گوش دهم و شاید خوابم ببرد. هر موج رادیو را که میگرفتم ازاربعین وپیاده روی زائران میگفت.حالم بدبودبدتر شد.آن شب بهترین تصمیم زندگی ام را گرفتم وفردای آن روزمقدمات رفتن به پیاده روی اربعین رافراهم کردم اماپنهانی وبی سروصدا.شنیدن خبر رفتن من به پیاده روی اربعین برای همه خنده داربود.فقط موقع رفتن مادرم راصدا زدموگفتم یادت هست آن شبازخداطلب مرگم را کردی؟ حلالم کن و دعا کن اگر قرار است کربلا بروم و درست نشوم خبر مرگم را برایت بیاورند.جواب پدرومادرم فقط گریه بود.
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_پنجم حکایت پرچم یا علی اکبر و من و پیاده روی اربعین ‼️ صدای گریه های بی امان مادردرگوشش پیچی
#قسمت_ششم
این زخم کجا و آن زخم ها کجا!
گاهی وقت ها فکر می کند شاید همان هیات حضرت علی اکبر(ع) و آن حسین(ع) گفتن های خالصانه اش در کودکی بود که بالاخره یک جایی به کارش آمد و از مهلکه ای که مثل باتلاق هر روز بیشتر در آن فرو می رفت نجاتش داد. محمدرضا می گوید:«عشق من به امام حسین(ع) در کودکی کشتی نجاتم در بزرگسالی شد. از ابتدای سفر به کربلا سر و صورتم را با چفیه پوشاندم تا فقط خودم باشم و خودم. از عمود یک تا 1452 را با پای برهنه رفتم. پاهایم تاول زد. خون راه افتاد اما این دردها برای من که اگر هفته ای یکی دوبار چاقو کشی نمی کردم و نمی زدم و نمی خوردم روزم شب نمی شد، بی معنا بود. اما این زخم ها کجا و آن زخم هاکجا؟ این درد کجا و آن درد کجا؟ تمام راه را گریه کردم. عمود به عمود دعایم این بود که وقتی برگشتم پاک شده باشم. از خدا خواستم به عمود 1452 که رسیدم نوری به دلم بتاباند و کمکم کند دست بشویم از همه شرارت ها. دعایم اجابت شد.»
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
#قسمت_پایانی
تا دنیا دنیاست بدهکارم!
این روزهای زندگی محمدرضا شنیدنیست؛ «وقتی به تهران برگشتم دیگر آن محمدرضای سابق نبودم. روزی چند بار پیشنهادهای کلان برای شرخری به من می دادند و جواب نه می شنیدند. دور همه دوستانم را یک خط قرمز کشیدم. امسال با روی باز وارد هیات حضرت علی اکبر(ع) شدم. چای ریختم و پیش پای عزاداران کفش جفت کردم. تا قبل از آن سفرسبز، کار درست و حسابی نداشتم. درآمدم از شرخری بود. حرام اندر حرام. اما بالاخره با هر دردسری بود وارد کارخانه بلورسازی شدم. روز و شبم را با کار گره زدم و لذت روزی حلال به جانم نشست.»
سراغ مسئول کارخانه بلورسازی می رویم تا از این روزهای محمدرضا رمضان پور بیشتر بدانیم. «اصغر جوادی» می گوید:« تا وقتی سرگذشت زندگی اش را از زبان خودش نشنیده بودم باور نمی کردم جوانی با چنین عقبه ای بتواند اینطور زندگی اش را سر و سامان دهد و از این رو به آن رو شود. او حالا ناجی جوان های آسیب دیده است. نصف حقوق ماهیانه اش را بذل و بخشش می کند. هنوز موعد پرداخت حقوق نشده از من مساعده می گیرد. چند روز بعد متوجه می شوم یکی از کارگرانی که آلوده به مصرف مواد مخدر شده را با پول خودش در کمپ ترک اعتیاد بستری کرده است. به خانواده زندانیان جرائم نقدی که کمک می کند و هوایشان را دارد. می پرسم این همه زحمت می کشی و جلوی کوره عرق می ریزی نصف حقوقت را بذل و بخشش می کنی؟ جوابش شنیدنی است وقتی می گوید: من تا دنیا دنیاست بدهکارم، به خودم و به آنهایی که بهشان بد کرده ام.»
❌پایان❌
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یا مهدی (عج) جان العجل بابا🙌
ای که از کوچه پاییزی ما با خبری😔
ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه
❤️ @asheghaneruhollah
4_223804187379499326.mp3
4.12M
▶️مناجات بسیار زیبا ازدستش نده
🎤کربلایی #جوادمقدم
#جمعه
✨هزاران جُمعه بگذشت و
✨حکایت همچنان باقیست...
❤️ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣8⃣2⃣ سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیق دستش
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣8⃣2⃣
آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمی شوم..
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس می گیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدی ام به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید
" سارا خانوم.. می دونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣8⃣2⃣
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای کوچک درآورد.
" پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. "
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم ؟؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن می درخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند
" وقتی فهمیدم دارین می آیید کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری من، تو شب اربعین.. "
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت
" حلالم کن بانو.. "
جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگین تر..
نمی توانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را می سوزاند..
دانیال آمد و من، عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقی ام به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم می کرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد می گرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمی آورد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨🎥/کتک زدن مادران شهدا به خاطر اعتراض به دفن امضاکننده نامه جام زهر به رهبری در گلزار شهدا
🔹-یک فرزند شهید: چرا کسیکه شهید نیست باید در گلزار شهدا دفن شود؟
+نماینده اصلاح طلب اصفهان: اگر اعتراض داری، برو شکایت کن!
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🚨🎥/کتک زدن مادران شهدا به خاطر اعتراض به دفن امضاکننده نامه جام زهر به رهبری در گلزار شهدا 🔹-یک فرز
🔴نظر #آیت_الله_مهدوی در ارتباط با دفن غیر قانونی آقای تاج الدین
♦️آیت الله مهدوی عضو مجلس خبرگان رهبری در حاشیه جلسه ای اعلام نمودند: این #بدعتی که در گلستان شهدا اصفهان با زور و قلدری و ضرب و شتم مادر، همسر، فرزند شهید و توهین به یک روحانی معمم انجام شد به راستی دل انسان را آزرده میکند.
♦️امام جمعه موقت اصفهان با بیان اینکه مسئول بنیاد شهید کشور ادعا کرده است بنیاد شهید اصفهان با فریب من مکان دفن جناب تاج الدین را #قطعه_صالحین معرفی کردند که من اجازه تدفین را صادر کردم، گفت: پیدا شدن این قطعه در گلستان شهدا خیلی عجیب و خنده دار است.
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
✨﷽✨
☑️ #التماس_تفکر
🔴🔴🔴در سال های اخیر، جماعت چادریِ کشورما، به چند دسته تقسیم شدند:
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری های خودمونی"↪️
🔽این عده جلوی نامحرم ها چادری هستند ورفتارشونم سنگینه
❌منتهی فقط جلوی نامحرم های ناآشنا❗️
مثلا یه دخترخانوم از این دسته
درمقابل پسری توی خیابون یا دانشگاه یا... چادری هست
و سنگین هم رفتارمیکنه
اما اگه همین پسر،
دو روز دیگه بشه دومادِخاله یِ مامانِ زن داییِ همون دخترخانوم
باوجود اینکه اون پسرهمچنان نامحرمه ،
❌ولی رفتار وپوشش این دخترخانوم درمقابلش از زمین تاآسمون متفاوت وخیلی خودمونی میشه❕
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری های طفلکی"↪️
🔽این عده تازمان مجردیشون
درزیر یوغ پدری ظالم اسیرهستند.
که این پدر فقط دوست داره دخترش باحجاب باشه
اون طفلکی ها هم ازاونجاکه پدرگرامیشون رو دوست دارند ،
بالاجبار چادر سر میکنند.
غالبا این عده بعد از آزادی اززیر یوغ پدر
وازدواج کردن به مقدار حدودا پی رادیان ، تغییر میکنند.
این عده تعدادزیادی به اصطلاح داداشی توی جاهای مختلف دارند
❌تو دانشگاه
❌فضای مجازی
❌سوپری سرکوچه
❌همسایه ی بغلی یا پایینی
❌برادرِ دوستِ صمیمی
❌پسرعمو یاپسرخاله
❌و داداشی های دیگه ای که ذکر نام ونسبت آنهادراین مقال نمیگنجد.
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری های مشروط"↪️
🔽این عده به شرطی چادری میمونند که:
❌وارد دانشگاه نشن
❌عروسی نرن
❌هواگرم نباشه
❌تفریح نرن
❌توجمع دوستاشون نباشن
❌کسی تیکه ای بهشون نندازه
و...
درمورد عروسی باید بگم که دریکی ازموارداخیر ،
دخترخانوم انقدر تغییر کرده که داداشش، دم در تالار اشتباها بهش شماره داده❕
✴️یه عده هستند به اسم
↩️"چادری هایِ ازتوچیزِدیگه"↪️
🔽این عده فقط بایه تیکه پارچه ی سیاه خودشون روپوشوندن وپوشش مناسبی زیرچادرشون ندارند،
❌علاقه ای به رفتارمناسب هم ندارند
❌توی جمع نامحرم قهقه میزنند
❌بانامحرم رفتارمناسب ندارن
❌طرزصحبت کردنشون مناسب نیست یا..
✴️یه عده هستند به اسم
↩️چادری های خوش عکس(مثلا)↪️
🔽این عده خوش عکس به دنیامیان
❌خوش عکس زندگی میکنن
❌وخوش عکس ازدنیا میرن
❌عده ی مذکور،
عکس هاشون روباهزارا عشوه تو پیج هاشون میذارن
یا به پیج هایی دراین زمینه میدن واونها قبول زحمت میکنن و با عنوان ✖️ داف چادری ✖️و... منتشرمیکنن
✴️ عده ی زیادی ازچادری ها هم هستند که
✔️معیارِ حجاب وپوششون ،
✔️اخلاق ورفتارشون ،
✔️علایق وسلایقشون ،
✔️گفتار وکردارشون ،
✔️عملکردشون چه توی دنیای واقعی(توی هرجایی وهرجمعی ،
فامیل غریبه دوستان عروسی و....)
✔️و چه فضای مجازی
رضایت خدا...
وشمه ای از حضرت زهراستღ.
بنظرم بهترین اسم برای دسته ی آخر ،
🌟 #چادري_های_زهرایی 🌟
🔴برای سلامتی این دسته ی آخر چادری ها یه صلوات بفرستید
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✨﷽✨ ☑️ #التماس_تفکر 🔴🔴🔴در سال های اخیر، جماعت چادریِ کشورما، به چند دسته تقسیم شدند: ✴️یه عده هست
💢 #دشمن_خانگی
💠 #پروانه_سلحشوری گفته "پوشیدن چادر طی این سالها باعث شده گردنم را عمل کنم و دستم سالهاست درد میکند"
✍ خانم سلحشوری آنچه باعث شده گردنتان را عمل کنید حق این مردم مظلوم است که بر گردن شما سنگینی میکند نه چادر
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣8⃣2⃣ دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای ک
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣8⃣2⃣
خستگی در مویرگ به مویرگِ سفیدیِ پنهان شده در خونِ چشمانش جیغ میزند و من دلم لرزید برایِ لبخندِ تلخ و مظلومِ لبهایش که آوار شد بر سوزشِ دلم و خرابه هایِ قلبم..
توجهش به من بود.. تبسم صورتش عمیق تر شد و پا جفت کرد برایِ احترامی نظامی..
اما من ظالم شدم و رو گرفتم از دلبری هایش..
دانیال به محض ورودمان به اتاق روبه رویم ایستاد و چشمانش را ریز کرد
" دعواتون شده؟؟ "
و من با "نه" ای کوتاه، تن به تخت و چشم به خواب هایی آشفته سپردم..
روز بعد اربعین بود و من دریایِ طوفان زده را در زمین عراق تجربه کرد..
سیلی که هیچ شناگری، یارایِ پیمودنش را نداشت و همه را غرق شده در خود، به ساحل می رساند..
آن روز در هجومِ عزدارانِ اربعین هیچ خبری از حسام نشد..
نه حضوری.. نه تماسی..
آتش به وجودم افتاده بود که نکند دعایم به عرش خدا میخ شده باشد و مردِ جنون زده ام، راهی..
چند باری سراغش را از برادرم گرفتم و او بی خبر از همه جا، از ندانستن گفت..
و وقتی متوجه بی قراری ام شد ، بی وقفه تماس گرفت و مضطرب تماشایم کرد.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣8⃣2⃣
نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام، در برابر دیده و قلبم رژه می رفت..
کاش دیشب در سرای حسین (ع) از سر تقصیرش می گذشتم و عطرِ جنگ زده ی پیراهنش را به ریه می کشیدم..
دلشوره موج شد و به جانم افتاد..
خورشیدِ غروب زده آمده بود اما حسام نه..
دیگر ماندن و منتظر بودن، جوابِ نا آرامی ام را نمی داد..
آشفته و سراسیمه به گوشه ای از صحن و سرایِ امام حسین پناه برم.
همانجا که شب قبل را کنارِ مردِ مبارزم، کج خلقی کردم و به صبح رساندم.
افکارِ مختلفی به ذهنم هجوم می آورد.
چرا پیدایش نمی شد؟؟ یعنی از بداخلاقی هایِ دیشبم دلخور بود؟؟
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من می شناختمش، اهل قهر نبود.
یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگی ام را چنگ میزد؟؟
ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار می گذاشتم و یک دل سیر تماشایش می کردم.
وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام می کوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز..
زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار می کردم و التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر..
روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد..
اما...
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
#سالروز_ورود
#حضرت_معصومه_س_به_قم 🌷
🌹در شأن و مقام، به که دختر باشد
✨معصومه شده است تا که خواهر باشد
🌹مانده است به مشهد برود یا شیراز
✨قم ماند که بین دو برادر باشد
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#سالروز_ورود #حضرت_معصومه_س_به_قم 🌷 🌹در شأن و مقام، به که دختر باشد ✨معصومه شده است تا که خواهر باش
1_36967365.mp3
10.6M
😍پیشنهاد دانلود
#سالروز_ورود
#حضرت_معصومه_س_به_قم 🌷
🎵نماهنگ فوق العاده زیبا و شنیدنی«دختر آفتاب» 🌹❤️🌺
داره بارون میباره توصحن صاحب الزمان
میرسه ازسمت حجاز #خواهر خورشید جهان 😍
کریمه ی آل عبا مثل #کریم_اهل_بیت 😍❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣8⃣2⃣ نبضِ نگاهِ مظلوم و پر خواهشِ حسام، در بر
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣8⃣2⃣
اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا..
چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتم و برگشتم..
حس کردم..
برایِ اولین بار، در زمین کربلا، زینب را حس کردم..
حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر تل زینبیه..
آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام.. من مگر از زینب بالاتر بودم؟؟
چرا هیچ خبری از مردانِ زندگی ام نبود..؟؟ نمی دانم چرا اما به شدت ترسیدم.
من در آن سرزمین، غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد..
از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه..
درد معده امانم را بریده بود و قرص ها هم کارسازی نمی کرد. کمی رویِ تخت دراز کشیدم..
ما فردا عازم ایران بودیم و امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم و دانیال غیبش زده بود..
ما فردا عازم ایران بودیم و من سرگشته، خیابان هایِ کربلا را تل زینبه می دیدم..
مدام به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی.. امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمی تواند مدام به تو سر بزند..
ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند.
چادر بر سر گذاشتم و به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣8⃣2⃣
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم
" سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردم و زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟؟ "
نفسی عمیق کشید
" کجا داری میری؟؟ "
حالتش عادی نبود. انگار بازیگری می کرد. اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت می کرد
" دارم میرم حرم ببینم می تونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. "
پوزخندی عصبی زدم
" فکر نمی کردم امیرمهدی، آنقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی.... " ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست
" پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است