🔺🔻🔺🔻
#گزارش_صوتی
💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه
#نوستالژی 96
🎤 به نفس گرم: #کربلایی_قاسمعلی_محسنی
#فوق_العاده_زیبا
#پیشنهاد_دانلود
التماس دعا👇
🚩 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔺🔻🔺🔻 #گزارش_صوتی 💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه #نوستالژی 96 🎤 به نفس گرم: #کربلایی_قاس
جشن میلادحضرت زینب(س)بهمن96 (4).mp3
4.07M
💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه
#نوستالژی 96
🎤کربلایی قاسمعلی #محسنی
📕زینب زینب به صبر تو ایول الله
👌 #سرود
✅ هیئت عاشقان روح الله_ره_
📌پیشنهاد دانلود
🔷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔺🔻🔺🔻 #گزارش_صوتی 💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه #نوستالژی 96 🎤 به نفس گرم: #کربلایی_قاس
جشن میلادحضرت زینب(س)بهمن96 (5).mp3
4.16M
💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه
#نوستالژی 96
🎤کربلایی قاسمعلی #محسنی
📕بعد دوتا گل پسر این دفعه دختره😍
👌 #شور_طوفانی
✅ هیئت عاشقان روح الله_ره_
📌پیشنهاد دانلود
🔷 @asheghaneruhollah
جشن میلادحضرت زینب(س)بهمن96 (6).mp3
2.75M
💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه
#نوستالژی 96
🎤کربلایی قاسمعلی #محسنی
📕کل دلبستگی هامه به حرم #یا_حسین 😭
👌 #شور_احساسی_کربلا
✅ هیئت عاشقان روح الله_ره_
📌پیشنهاد دانلود
🔷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔺🔻🔺🔻 #گزارش_صوتی 💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه #نوستالژی 96 🎤 به نفس گرم: #کربلایی_قاس
جشن میلادحضرت زینب(س)بهمن96 (7).mp3
1.56M
💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه
#نوستالژی 96
🎤کربلایی قاسمعلی #محسنی
📕تورا به جون #زینب بذار بیام #حرم
👌 #شور_احساسی_کربلا
✅ هیئت عاشقان روح الله_ره_
📌پیشنهاد دانلود
🔷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔺🔻🔺🔻 #گزارش_صوتی 💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه #نوستالژی 96 🎤 به نفس گرم: #کربلایی_قاس
جشن میلادحضرت زینب(س)بهمن96 (8).mp3
2.98M
💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه
#نوستالژی 96
🎤کربلایی قاسمعلی #محسنی
📕کجای کاری الان #مدافع_حرم
به یاد شهیدان مهدی اسحاقیان/جواد محمدی❤️
📌پیشنهاد دانلود
🔷 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
سلام به همه ی دوستان عزیز❤️🌹
#داستان_دنباله_دار ❌ #فرار_از_جهنم 👊
✍ نویسنده : #شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
#یک_سرگذشت_کاملا_واقعی
#خواندنی
👈شروع رمان: #شب_ولادت_حضرت_زینب_س_
✋پایان رمان: #شب_وفات_ام_البنین_س_
این رمان فوق العاده زیباست💞
#نشر_بدهید
#هرشب یکی دو قسمت 😊😉
بزن بریم👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان جذاب #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #اول اتحاد، عدالت، خودباوری من متولد ایالت «لوئیزیانا» ، شه
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #دوم
یک روز شوم
صبح ها 🏙که از خواب بیدار می شدم ...
مادرم تازه، مست 🍾و بدون تعادل برمی گشت خونه ...
در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد ...
دوباره بعد از ظهر بلند می شد ...قهوه، یکم غذا، آرایش و ....
من،👉 هر روز صبحانه 🍳🍯بچه ها رو می دادم ... در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه ...
بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج💵 زندگی باشم ....
پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد ...😣
گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم ...😡👋
ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد ....
همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید ...
سر کلاس درس نشسته بودم ... مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد ... همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن ... مکث می کردن ...
و دوباره ... ..
تمام وجودم یخ کرده بود ...
ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم ....😰
معلم مون دم در کلاس ایستاده بود ... نگاه عمیقی به من کرد ... «استنلی» لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم ...
از جا بلند شدم ...
هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد ...🚶😰
اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود ...
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #دوم یک روز شوم صبح ها 🏙که از خواب بیدار می شدم ... مادرم تا
قسمت #سوم
خداحافظ بچه ها
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان🏥 رسوندم ...
.
قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ... .
.
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ...
نمی دونم کجا می خواستن برن ... توی راه یه ماشین 💨🚙با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ...
ناتالی درجا کشته شده بود ...
زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ...
آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ...
.
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ... .
.
زمانی که من رسیدم،
قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ...
.
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ...
شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... 😳😧حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ...
نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... .
.
مغزم هنگ کرده بود ...
می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ...
داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ...
التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... .
.
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ...
غرق خون ... #تنها ... .😖
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
قسمت #سوم خداحافظ بچه ها نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان🏥 رسوندم ... . قفل در شل شده بود ... چن
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهارم
خشونت از نوع درجه B.
تمام وجودم آتش گرفته بود ...😡
برگشتم خونه ...
دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد ...
اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون ... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن ... .😡
.
زجر تمام این سال ها اومد سراغم ... پریدم سرش ...
با مشت و لگد می زدمش ...😡👊✋ بهش فحش می دادم و می زدمش ...
وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم ... .
.
بچه ها رو دفن کردن ...
اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم ...
توی مصاحبه👥 خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد ... دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ...
تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود ... .
.
فقط به یه سوالش جواب دادم ...
الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ ... فکر می کنی کار درستی کردی؟ ...😠
.
درست؟ ...
باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد ... محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم ...
فقط به یه چیز فکر می کنم ...
دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو ... .😡🔪
.
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم ...
.
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم ...
یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار ... با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت ...
_توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B.... توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی ... .😡
.
من یه بار توی جهنم 🔥زندگی کرده بودم ... قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم ...
این قانون جدید زندگی من بود ...
به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم #عدالت و #انسانیت وجود نداره ...
اینجا یه جنگل بزرگه ... برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی ... .🐅
.
از پرورشگاه فرار کردم ...
من ... یه نوجوان 13ساله👦 ... تنها ... وسط جنگلی از دزدها،🔥 قاتل ها،🔥 قاچاقچی ها🔥 و فاحشه ها🔥 ...
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است