eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کی بقیع نرفته خداروزیش کنه مشرف شه .بقیع رفته ها این شعرو خوب گوش کنن. 😭 کارشان بی پناه را زدن است 😭 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🔺«سرلشکر موسوی» فرمانده کل ارتش در پیامی حادثه هواپیمای بوئینگ ٧٠٧ و شهادت جمعی از کارکنان نیروی هوایی ارتش را تسلیت گفت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔺«سرلشکر موسوی» فرمانده کل ارتش در پیامی حادثه هواپیمای بوئینگ ٧٠٧ و شهادت جمعی از کارکنان نیروی هوا
⭕️هواپیمای بوئینگ 707 سقوط کرد هواپیمای بوئینگ 707 در صفادشت کرج سقوط کرد. ⭕️اورژانس: سقوط هواپیما _ حوالی صفادشت تهران 🔻به گزارش خبر فوری اعزام یک بالگرد، یک بوس آمبولانس و ده آمبولانس به محل حادثه خبر داد. هواپیمای باری بوئینگ ۷۰۷ متعلق به ارتش، با ۱۶ سرنشین که حامل گوشت از کشور قرقیزستان بوده است بعد از فرود اضطراری در فرودگاه فتح کرج از انتهای باند فرودگاه خارج شده و به منازل مسکونی برخورد نموده است. تاکنون تنها یک نفر از سرنشینان زنده بیرون کشیده شده که به بیمارستان منتقل شده است. بر اساس گزارش های جدید از محل وقوع حادثه پیکر ۷ تن از سرنشینان نیز از لاشه سوخته هواپیما خارج شده است. ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #چهارم خشونت از نوع درجه B. تمام وجودم آتش گرفته بود ...😡 بر
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت زندگی در خیابان شب رفتم خونه ...🌃🏡 یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون .. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم ... دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم ... می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس👮 گزارش کرده باشن ... اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم ... شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم ... توی سطل های آشغال🗑 دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم ... تا اینکه دیگه خسته شدم ... زندگی خیلی بهم سخت می گذشت ... .😖 . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی🔥 ... اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد ... ترس و استرس وحشتناکی داشت ... دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم ... کم کم حرفه ای شدیم ... با نقشه🗺 دزدی می کردیم ... یه👥👥 باند 👥👥تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم ... تا اینکه یه روز «کین» پیشنهاد خرید اسلحه 🔪🔫داد و کار توی بالای شهر 🏘رو داد ... . . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد ... کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید ... توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی ... اگر سراغ قاچاقچی ها🔥 هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود ... اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته ... . . بین بچه ها دو دستگی شد ... یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت «کین» ... حرف حالی شون نبود ... در هر صورت از هم جدا شدیم ... قرار شد هر کس راه خودش رو بره .. ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ تابناڪ بہ رویٺ سلام ڪرد خاڪ زمین بہ سلام ڪرد جواب نوڪر خود را نمیدهے؟ وقتے ڪه ایستاد و بہ سویٺ ڪرد 🌷 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #پنجم زندگی در خیابان شب رفتم خونه ...🌃🏡 یه سری از وسایلم رو
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم کم صدای بچه ها در اومد ... اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ 🔥دزدی مسلحانه،🔥 یه عده هم می خواستن برن سراغ 🔥پخش مواد🔥 ... از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد ... . . برادر «جاستین» توی یکی از باندهای مواد 🔥بود ... پول خوبی می دادن ... قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم ... پلیس👮 کمتر به رفت و آمد یه نوجوون👦 بین بچه های دبیرستانی شک می کرد ... . . همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن ... و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم ... جایی که نه سرد بود نه گرم ... اما حداقل توی روزهای بارونی☔️ خیس نمی شدم ... . . اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد ... کم کم خودم هم کشیده شدم 🔥سر مواد🔥 ... . . بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود ... خیلی از کارم راضی بودن ... قرار شد برم قاطی بالاتری ها ... روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد ... یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، 🔥مشروب 🔥و فاحشه ها🔥 بودن ... اما تازه این اولش بود ... . . رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده ... گروه ها با هم درگیر شدن ... بی خیال و توجه به مردم ... اوایل آروم تر بود ... ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن ... بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن ... درگیری به یه جنگ خیابونی تمام عیار تبدیل شده بود ... منم به خاطر دست فرمونم، راننده بودم ...💨🚗 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #ششم این تازه اولش بود یه سال دیگه هم همین طور گذشت ... کم ک
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت زندان بزرگسالان هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ... فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ... دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ... مشروب🔥 و مواد🔥 هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ... بعدش همه چیز بدتر می شد ... اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ... کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ... بعد 🔥حمل سلاح🔥 هم برام عادی شد ... هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ... علی الخصوص مواد🔥 هم خودش محرک شده بود و بهم داده بود ... در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان🐅 اون جنگل شده بودم ... . درگیری به حدی رسید که پای پلیس👮 اومد وسط ... یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر⛓ کردن ... دادگاه⚖ کلی و گروهی برگزار شد ... با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... . به 9 سال حبس محکوم شدم ...✋ یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ... آدم هایی چند برابر خودم ... با انواع و اقسام جرم های ... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
✋بسم الله روضه ی #مادر شروع شد...😔 #اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 🏴مراسم استقبال از فاطمیه 👈به کلام خطیب توانا: حجت الاسلام #سلیمانی 🎤به نفس گرم: کربلایی #امیر_ملکی 📆چهارشنبه26 دی ماه1397 🕖راس ساعت 20 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_خواهران_و_برادران ❤️دوستان اطلاع رسانی شود
#پروفایل_جدید #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله