eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
940 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
328 فایل
✅ ارتباط با خادم کانال: @khadem_heyaat جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خدای رحمان من _حسنا! منم امروز یه کاری کردم. 😔می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش ... .😞 . به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ... . خنده اش گرفت ...😁 _شوخی می کنی؟ ... یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد ... شوخی نمی کنی ... . - چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟ .😥😒 . ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: _حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت بگم ...😒 . . مکث عمیقی کرد ... _شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟ . - برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته ...😔 . . بدجور بغض😢 گلوش رو گرفته بود ... _پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه ...😢 . به زحمت بغضش رو قورت داد ... با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت: _فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه...😢☺️ . . اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...😣😞 . . - خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ... بود که در ازای و نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم ... اما نمی دونم چرا دلم شکسته ... خدایا! من رو که دستورت بر من شده بود ... به من بده و از بی کرانت به بده و یاریش کن ... به ما کن تا من رو ... و به قلبش بده ... ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وسی_وچهارم از اینهمه خودخواهی همسرش، اعصابم به هم ریخت و باز
🌴 🌴 با نگاهم تک تک وسایلی را که همین یک ماه پیش خریده و با چه ذوق و شوقی در این خانه چیده بودیم، بررسی می‌کردم و دلم می سوخت که در این اسباب کشی چقدر صدمه می خورند.😒 هزینه‌ای که برای پرده کرده بودیم، به کلی از بین می‌رفت و نگران پایه‌های مبل و میز تلویزیون بودم که در این جابجایی زخمی شوند و باز نمی‌خواستم 👈فریب وسوسه‌های شیطان👉 را بخورم که همه را کردم تا به سلامت به خانه جدید برسند. می‌دانستم که پیدا کردن یک خانه دیگر با این پول پیش جزئی و اسباب کشی، آن هم با این وضعیت من که دکتر هر حرکت اضافی را برایم ممنوع کرده بود،😊 چقدر سخت و پُر دردسر است، ولی همه را به جان خریدم تا از بندگانش را کنم و ایمان داشتم که او هم دل مرا شاد خواهد کرد. 😊👌 نگران برخورد مجید هم بودم و حدس می‌زدم که به خاطر من هم که شده، از این بخشش سخاوتمندانه حسابی عصبانی می‌شود، ولی من کرده و یقین داشتم همان خدایی که مرا به آورد، مجید را هم خواهد کرد. ساعت از هشت شب گذشته🕣 و بوی قلیه ماهی اتاق را پُر کرده بود که مجید آمد. هر چند مثل گذشته توان خرید انواع میوه و خشکبار را نداشتیم، ولی باز هم دستِ پُر به خانه آمده و لابد به مناسبت میلاد امام جواد (علیه‌السلام) بود که یک جعبه شیرینی هم خریده و چشمانش از شادی می‌درخشید. 😃🍰با لحن گرمش حالم را پرسید و مثل این چند شب گذشته گزارش گرفت که امروز چقدر استراحت کرده‌ام و وضعیت کمرم چطور است که خندیدم و گفتم: _«مجید جان! من خوبم! تو رو که می‌بینم بهترم میشم!»😉😍 و باز یک شب عاشقانه آغاز شده و هرچند تهِ دلم از کاری که کرده بودم می‌لرزید، ولی حضور گرم و با محبت همسرم کافی بود تا سراپای وجودم از آرامشی شیرین پُر شود. قلیه ماهی را در کنار هم نوش جان کردیم و پس از صرف شام، باز من روی کاناپه دراز کشیدم و مجید روی مبل مقابلم نشست تا حالا از یک شب نشینی رؤیایی لذت ببریم. با دست خودش یک دیس از شیرینی‌های تَر پُر کرده و روی میز گذاشته بود که من به بهانه همین شیرینی عید شیعیان هم که شده، سرِ صحبت را باز کردم:😊 _«مجید! میگن امام جواد (علیه‌السلام) مشکلات مالی رو حل می‌کنه، درسته؟» برای یک لحظه چشمانش از تعجب به صورتم خیره ماند😳😧 و به جای جواب، با حالتی ناباورانه سؤال کرد: _«تو از کجا میدونی؟»😳 همانطور که به پهلو روی کاناپه دراز کشیده و نگاهش می‌کردم، به آرامی خندیدم و پاسخ دادم: _«نخوردم نون گندم، ولی دیدم دست مردم! 😉درسته من سُنی‌ام، ولی تو یه کشور شیعه زندگی می‌کنم!» از حاضر جوابی رندانه‌ام خندید😃 و باز نمی‌دانست چه منظوری دارم که نگاهم کرد تا ادامه دهم: _«خُب تو هم که امشب به خاطر همین امام جواد (علیه‌السلام) شیرینی گرفتی، درسته؟»😌 از این سؤالم بیشتر به شک افتاد که با شیطنت پرسید: _«چی می‌خوای بگی الهه؟» ضربان قلبم بالا رفته و از بیم برخوردش نمی‌دانستم چه بگویم که باز مقدمه چیدم: _«یادته من بهت می‌گفتم چه لزومی داره برای تولد و شهادت اولیای خدا مراسم بگیریم؟ یادته می‌گفتم این گریه زاری‌ها یا این جشن گرفتن‌ها خیلی فایده نداره؟ یادته بهت می‌گفتم به جای این کارها بهتره ازشون الگو بگیریم؟»😏 و خیال کرد باز می‌خواهم مناظره بین شیعه و سُنی راه بیندازم 😅که به پُشتی مبل تکیه زد و با قاطعیت پاسخ داد: _«خُب منم بهت جواب می‌دادم که همین مراسم‌های جشن و عزاداری خودش یه بهانه‌ای میشه که ما بیشتر به یاد ائمه (علیهم‌السلام) باشیم و از رفتارشون تبعیت کنیم!» و بر عکس هر بار، اینبار من قصد مباحثه نداشتم که از جدیت کلامش خنده‌ام گرفت😄 و از همین پاسخ فاضلانه‌اش استفاده کردم که با هوشمندی جواب دادم: _«پس اگه راست میگی بیا امشب از امام جواد (علیه‌السلام) تبعیت کن! مگه نمیگی دوستش داری و بخاطر تولدش شیرینی گرفتی، خُب پس یه کاری کن که دلش شاد شه!»☺️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #سی_وسه سعد بیخبر از خاطرم پرخا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ تا حتی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه💚فاصله گرفته.. و من هنوز پیش زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید😍😢 و .. 🌟اگر از دست سعد شوم، دوباره شوم!😍🌟 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت،.. اگر اینها خرافه نبود.. و این شیطان🔥 رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات میشدم😍😢 و ظاهراً خبری از اجابت نبود.. که تاکسی مقابل ویلایی زیبا🏡 در محلهای سرسبز🌳 متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد... خیابانها و کوچه های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود.. 😟 و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده میشدم.. تا مقابل در ویلا رسیدیم... دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت.. 😥 و حتی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه باشم. درِ ویلا را که باز کرد.. به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین زبانی کرد _به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم! و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت _اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه! و من جز در 🔥چشمان شیطانی سعد🔥 نمیدیدم..که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد _دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره! یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداری ام میداد تا به .. و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah