eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
605 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
در روز ولادت تو ای ماهِ دمشق . . . جای همه ی مدافعانت خالی . . . 💢درب ورودے صحن حــــرم حضرت زینب(س)مزین به تصاویر شهدا❣ 💐 ✅ @asheghaneruhollah
◾️ پدرم ایستاد که آجری از حرمتان کم نشود... میلاد حضرت زینب (س) مبارک #چی_داریم_بگیم؟؟؟؟ ✅ @asheghaneruhollah
🔺🔻🔺🔻 💞💐جشن میلاد حضرت زینب سلام الله علیه 96 🎤 به کلام: دکتر 📕موضوع:مقام والای حضرت زینب(س) نکاتی که تا بحال نشنیده اید 😘 التماس دعا👇 🚩 @asheghaneruhollah
🔺🔻🔺🔻 💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه 96 🎤 به نفس گرم: التماس دعا👇 🚩 @asheghaneruhollah
جشن میلادحضرت زینب(س)بهمن96 (6).mp3
2.75M
💞💐شادمانه میلاد حضرت زینب سلام الله علیه 96 🎤کربلایی قاسمعلی 📕کل دلبستگی هامه به حرم 😭 👌 ✅ هیئت عاشقان روح الله_ره_ 📌پیشنهاد دانلود 🔷 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان جذاب #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #اول اتحاد، عدالت، خودباوری من متولد ایالت «لوئیزیانا» ، شه
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت یک روز شوم صبح ها 🏙که از خواب بیدار می شدم ... مادرم تازه، مست 🍾و بدون تعادل برمی گشت خونه ... در حالی که تمام وجودش بوی گندی می داد روی تخت یا کاناپه ولو می شد ... دوباره بعد از ظهر بلند می شد ...قهوه، یکم غذا، آرایش و .... من،👉 هر روز صبحانه 🍳🍯بچه ها رو می دادم ... در رو قفل می کردم که بیرون نرن و می رفتم مدرسه ... بعد از ظهرها هم کار می کردم تا کمک خرج💵 زندگی باشم .... پول بخور و نمیری بود اما حالم از پول های مادرم بهم می خورد ...😣 گذشته از این، اگر بهشون دست می زدم بدجور کتک می خوردم ...😡👋 ولی باز هم به زحمت خرج اجاره خونه و قبض هامون و هزینه زندگی درمیومد .... همه چیز رو به خاطر بچه ها تحمل می کردم تا اینکه اون روز شوم رسید ... سر کلاس درس نشسته بودم ... مدیر اومد دم در کلاس و معلم مون رو صدا زد ... همین طور که با هم حرف می زدن زیر چشمی به من نگاه می کردن ... مکث می کردن ... و دوباره ... .. تمام وجودم یخ کرده بود ... ترس و دلهره عجیبی رو تا مغز استخوانم حس می کردم ....😰 معلم مون دم در کلاس ایستاده بود ... نگاه عمیقی به من کرد ... «استنلی» لازمه چند لحظه باهات صحبت کنم ... از جا بلند شدم ... هر قدم که به سمتش می رفتم اضطرابم شدید تر می شد ...🚶😰 اما اون لحظات در برابر تجربه ای که در انتظارم بود؛ هیچ چیز نبود ... ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است