eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
595 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
#آجر_الله_یا_صاحب_الزمان_عج ز سوز غم پر پروانه مے‌سوخت ز داغ لاله اے گلخانه مےسوخت ز آواے، جواد، آن جان زهرا نهال گلشن جانانه مےسوخت #شهادت_امام_محمد_تقی_ع #تسلیت_باد 🌷 📌 #_چــلہ_دعای_عهد؛ 🌷 روز1️⃣1️⃣ ⚫️چهل #شب #زیارت_عاشورا میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و #صبح همان شب #دعای_عهد میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت #مهدی_فاطمه ❤️ 🌹40 روز عاشقی🌹 #یا_علی بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
ahd_farahmand_www.jahaniha.com_1.mp3
1.78M
🌷 📌 ؛ 🌷 🎤بانوای گرم: ✨استاد فرهمند ⚫️چهل شب میخوانیم تا بفهمیم که کوفیان با ولی زمانشان چه کردند 🔴و صبح همان شب میخوانیم و با امام زمانمان عهد میبندیم که کوفی نباشیم ‼️و خدا کند در این فاصله ی شب تا صبح با لذت های دنیا عهد نشکنیم😔 🌤نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ حاجت: نماز در کربلا به امامت ❤️ ✋نیت: تعجیل درظهور امام زمان_عج_ ✋حاجت: نماز در کربلا به امامت 🌹40 روز عاشقی🌹 بگو، شروع کن✋ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
📚 #معرفی_کتاب 📚 این هفته 📕کتاب #عمامه_های_خاکی ✍️اثر مسعود بختیاری چندسالی است دشمنان #انقلاب ،با
📚 📚 این هفته 📕کتاب ✍️اثر فاطمه سلیمانی ازندریانی نویسنده در این کتاب ام فضل (لعنه الله علیه) را به عنوان راوی کتاب انتخاب کرده است و سعی کرده با نگاهی تازه به نقش او به عنوان یک شخصیت منفور و درعین حال ترسو و ناتوان در انتخاب میان خیر و شر،روایتی دست اول از زندگی امام هشتم و نهم شیعیان بیان کند،اما هنر او در روایت را باید در به تصویر کشیدن درون کاخ عباسی و نیز درون ذهن خود به عنوان عضوی تراز اول از آن و نیز ترسیم سیمای دو خلیفه عباسی از سویی و نیز ترسیمی از سیمای امام شیعه و سیره و زندگی و منش اخلاقی او از سوی دیگر دانست. 📚هر هفته،جمعه ها ،معرفی یک کتاب ارزشی خواندنی👇 ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب دوازدهم : #شهید_علی_اکبر_دهقان 👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت ... #چله_ترک_گناه #نماز_اول_وقت #ترک_یک_رذیله_اخلاقی #چهل_شب_زیارت_عاشورا #چهل_صبح_دعای_عهد 🔻29 روز مانده به #محرم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید 🔸شهید شب دوازدهم : #شهید_علی_اکبر_دهقان 👈 شهیدی که
(شهیدی که سر بی تنش سخن گفت) در جاده بصره-خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همینطور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد "یاحسین، یاحسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم… خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپ شت بریده بشود. خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر "یاحسین" باشد... عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم.... یاعلی مدد. ————————— 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب دوازدهم : 👈 شهیدی که سر بی تنش سخن گفت ... 🔻29 روز مانده به @asheghaneruhollah
❌مسولین مملکت خوب بخوانند.... 🔵 | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک 🔸شهید شب دوازدهم : 👈 شهیدی که بخاطر فاش نکردن رمز بی سیم بدنش قطعه قطعه شد ... 🔻27 روز مانده به @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_وچهاردهم هر چه دور اتاق چشم می‌چرخاندم،👀 دلم راضی نم
✍️رمان زیبای 📚 🔻 البته روزی که از خانه می‌آمدم، سرویس طلایم به دست و گردنم بود و حالا همین چند تکه طلا سرمایه کوچکی بود که می‌توانست در وقت نیاز دستمان را بگیرد. لوستری هم نداشتیم و علی‌الحساب مجید لامپ بزرگی💡 به سقف اتاق پذیرایی آویخته بود تا شب‌های تنهایی‌مان را در این خانه تنگ و دلگیر، روشن کند. اگر چند روزی بیشتر فرصت داشتیم، دستی به سر و روی خانه می‌کشیدیم، بعد ساکن می‌شدیم ولی همکار مجید تماس گرفته و خبر داده بود که فردا به بندر باز می‌گردد و باید زودتر خانه‌اش را ترک می‌کردیم. باورش سخت بود ولی من و مجید وقتی از خانه و زندگی‌مان آواره شدیم، جز یک دست لباسی که به تنمان بود، لباس دیگری هم نداشتیم و در این یک هفته فقط چند دست لباس خریده بودیم.😔 حالا همان لباس‌های چرک هم گوشه خانه مانده که ماشین لباس‌شویی هم در کار نبود و من هم از شدت کمر درد توانی برای شستن لباس‌ها با دست نداشتم. مجید قول داده بود سرِ راه، پودر و لگن بخرد و همه لباس‌ها را خودش برایم بشوید. هر لحظه که می‌گذشت بیشتر متوجه می‌شدم چقدر دست و پایم بسته شده که حتی وسیله‌ای برای پخت و پز و آشپزی هم نداشتم و مجبور شدم با مجید تماس بگیرم و سفارش یک قابلمه و یک دست بشقاب و قاشق و چنگال بدهم تا حداقل بتوانیم نهار امروز را سپری کنیم.😒 باید لیست بلند بالایی از وسایل مورد نیاز خانه می‌نوشتم و انگار باید از نو جهیزیه‌ای برای خودم دست و پا می‌کردم. با یک حساب سرانگشتی باید حداقل بیش از ده میلیون هزینه می‌کردیم تا زندگی‌مان دوباره سر و سامانی بگیرد و فقط خدا می‌داند چقدر از مجید خجالت می‌کشیدم که مادرم یک سال پیش بهترین و کاملترین جهیزیه را برایم تدارک دید و حالا من امروز محتاج یک بشقاب بودم😔 و باز هم در این شرایط سخت، 💖توکلم به پروردگار مهربانم بود.💖 من و مجید انتخاب عاشقانه‌ای کرده و باید تاوان این جانبازی جسورانه را می‌دادیم که او به حرمت عشق به 🌸تشیع🌸و من به هوای محبت😍 این شوهر شیعه، همه زندگی‌مان را در یک قمار عاشقانه از دست داده و باز به همین در کنار هم بودن خوش بودیم، هر چند مذاق جانم هنوز از بی‌مهری خانواده و جدایی از عزیزانم گس بود و لحظه‌ای یادشان از خاطرم جدا نمی‌شد. چیزی به ساعت یازده ظهر نمانده بود که صدای توقف اتومبیلی در خیابان به گوشم رسید و بلافاصله صدای مجید را شنیدم که به کسی فرمان می‌داد. از گوشه پاره روزنامه نگاهی به خیابان انداختم و دیدم که وانتی مقابل خانه توقف کرده و در بارَش چند کارتُن کوچک و بزرگ با طناب بسته شده و مجید با کمک راننده می‌خواست بازشان کند. چادرم را سر کردم و به انتظار آمدن مجید، در پاشنه در خانه ایستادم که صدای قدم هایش در راه پله پیچید. در یک دستش چند پاکت میوه🍊🍏🍇 و حبوبات بود و در دست دیگرش دو دست غذای آماده🍛🍛 و دیگر دستانش جا نداشت که کیسه مواد شوینده و لگن کوچکی را در بغلش گرفته و با چانه‌اش لبه لگن را کنترل می‌کرد تا سقوط نکند. مقابل در که رسید، به رویم خندید و مژدگانی داد:😍😊 _«مبارک باشه الهه جان! هم یخچال گرفتم، هم گاز، هم یه سرویس چینی با یه دست قاشق چنگال. دو تا قابلمه کوچیک و بزرگ هم خریدم.»☺️✌️ و فرصت نداد تشکر کنم که کیسه‌ها را پشت در گذاشت و همانطور که با عجله از پله‌ها پایین می‌رفت، تأکید کرد: _«به این کیسه‌ها دست نزن! سنگینه، خودم میام.»😉 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 🔻 در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخانه نصب شد، سرویس شش تایی کاسه و بشقاب چینی🍽 در یکی از کابینت‌ها نشست و سرویس شش تایی قاشق چنگال هم یکی از کشوهای آشپزخانه را پُر کرد تا لااقل خیالم قدری راحت شود. هر چند دلم می‌خواست سرویس آشپزخانه‌ام را سرِ فرصت با سلیقه خودم بخرم، ولی با این وضعیت کمر درد و زندگی صفر کیلومتری که داشتیم، همین سرویس ساده و دمِ دستی هم غنیمت بود. 😊مجید همانطور که کارتُن‌های خالی را گوشه آشپزخانه دسته می‌کرد، از ماجرای خرید یکی دو ساعته‌اش برایم می‌گفت که من هم با شوقی که با خرید همین چند تکه اثاث به دلم افتاده بود، گفتم: _«فکر نمی‌کردم امروز مغازه‌ها باز باشن. گفتم حتماً دست خالی برمی‌گردی!» آخرین تکه مقوا را هم جمع کرد و با لبخند خسته‌ای که روی صورتش نقش بسته بود، پاسخ داد: _«اتفاقاً خودم هم از همین می‌ترسیدم. ولی بخاطر اینهمه مسافری که برای عید ریختن تو بندر، بیشتر مغازه‌ها باز بودن.»😊 سپس نگاهی به یخچال کرد و با حالتی ناباورانه ادامه داد: _«اینا اینجا خیلی ارزونه! اگه تهران بود، باید چند برابر پول می‌دادیم!» و من دلم جای دیگری بود که با نگرانی پرسیدم: _«حالا چقدر شد؟»😧 به آرامی خندید😃 و همچنانکه به سراغ پاکت میوه‌ها می‌رفت تا برایم پرتقالی🍊 بشوید، پاسخ داد: _«تو چی کار به این کارها داری؟» که با نگاه دلواپسم دور خانه خالی چرخی زدم و با حالتی مظلومانه سؤال کردم: _«یعنی می‌تونیم بقیه وسایل رو هم بخریم؟»🙁 که جواب لبریز از ایمان و یقینش در بانگ باشکوه اذان ظهر پیچید: _«توکل به خدا! ان شاءالله که خدا خودش همه چی رور جور می‌کنه!»😊 ولی حدس می‌زدم که با خرید امروز، حسابش را خالی کرده که پس از صرف نهار، همانطور که روی موکت کف اتاق نشسته بودیم، آغاز کردم: _«مجید! ما هنوز خیلی چیزها لازم داریم که باید بخریم.» همانطور که کمرش را به دیوار فشار می‌داد تا خستگی‌اش را در کند، با خونسردی پاسخ داد: _«خُب می‌خریم الهه جان! یکی دو ساعت دیگه من میرم بازار، هر چی می‌خوای بگو می‌خرم!» و من در پسِ این خونسردی صبورانه، دغدغه‌های مردانه‌اش را احساس می‌کردم که با صدایی گرفته پرسیدم: _«مگه هنوز تو حسابت پول داری؟»😕 به چشمانم خیره شد و با اخمی پُر شیطنت پاسخ نگرانی‌ام را داد: _«تو چی کار به حساب من داری؟ بگو چی می‌خوای، نهایتش میرم قرض می‌کنم.»😉 و من نمی‌خواستم عرق شرم رفتار زشت پدرم، بر پیشانی همسرم بنشیند که به جبران حکم ظالمانه‌ای که برایمان نوشته بودند، دستش را پیش همکارانش دراز کند😔 که گردنبندم را باز کردم،👌 گوشواره‌هایم را درآوردم و به همراه انگشترها و دستبند و النگوهایی که به دستم بود، همه را مقابلش روی موکت گذاشتم و در برابر نگاه حیرت زده‌اش، مردانه حرف زدم:😐 _«من نمردم که بری از غریبه قرض کنی! به غیر از حلقه ازدواجم که خیلی دوستش دارم، بقیه‌اش رو بفروش.» که از حرفم ناراحت شد😒 و با دلخوری پُر مهر و محبتی اعتراض کرد: _«یعنی چی الهه؟!!! یعنی من طلاهای زنم رو بفروشم و خرج زندگی کنم؟!!! اینا هدیه‌اس الهه جان! من دلم نمیاد اینا رو بفروشم!» سپس تکیه‌اش را از دیوار برداشت، روی سرِ زانو به سمتم آمد و همانطور که طلاها را از روی موکت جمع می‌کرد، با لحن مهربانش از پیشنهادم قدردانی کرد: _«قربون محبتت الهه جان! خدا بزرگه! بلاخره از یه جایی جور می‌کنم.»😊 و دست بلند کرد تا دوباره گردنبند را به گردنم ببندد که دستش را گرفتم و صادقانه تمنا کردم: _«مجید! من دیگه اینا رو نمی‌خوام! تو رو خدا دیگه گردنم نکن!»😒 سپس به چشمان کشیده و زیبایش نگاه کردم و با حالتی منطقی ادامه دادم: _«مجید جان! حرف یکی دو میلیون نیس که بری قرض کنی! ما الان باید کلی چیز بگیریم که از ده میلیون هم بیشتر میشه! حقوق تو هم که به اندازه اجاره خونه و همین خرج زندگیه! یکی یکی این طلاها رو می‌فروشیم و خرج می‌کنیم. هر وقت وضعمون خوب شد، دوباره می‌خریم.»😊 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
💐اولین روز از ماه ذی الحجه مصادف با پیوند ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (ع) 🔹سالروز پاکترین، زلالترین، شادترین و مقدس ترین پیوند هستی مبارک . . . #پیوند_آب_و_آیینه ✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌺 مـــــا که دربندِ ولنتاینِ💞 شماها نیستیم!!! روزِ عشقِ ❤️مافقط پیوندزهــراوعلی ست 😌 #روز_عشــــــــــق_مبارڪ 😋🌹❤️ ✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (1) (online-audio-converter.com).mp3
29.02M
👈پیشنهاد دانلود 🌺🌺🌺عیدتان مبارک 🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_ سخنرانی: دکتر 💥پاسخگویی به شبهات ازدواج آب وآئینه ✅ @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (2).mp3
4.11M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک 🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_ 🎤کربلایی احسان 💥نماز بی ولای او بی نمازی بود @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (4).mp3
1.63M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک 🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_ 🎤کربلایی احسان 💥علی از فاطمه قبل از تولدخواستگاری کرد @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (5).mp3
4.38M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک 🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_ 🎤کربلایی احسان 💥آسمان میخواند امشب قدسیان دف می زنند @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (6).mp3
5.28M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک 🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_ 🎤کربلایی احسان 💥دریا به دریا رسیده ایول الله @asheghaneruhollah
H_Asheghaneruhollah_960601 (7).mp3
4.65M
🌺🌺🌺عیدتان مبارک 🌹مراسم جشن ازدواج حضرت علی_ع_وحضرت زهرا_س_ 🎤کربلایی احسان 💥خواب و رویای منه علی اقای منه 🌺 ۱۷ روز تا عید سعید غدیر ✅ @asheghaneruhollah
در زندگی خدا هستیم اگر در میهمانی یک شب بهت خوش نگذشت وسختی کشیدی صبورباش و صاحب خانه را حفظ کن🙏🌹 💚 😘😘😘😘😘😘😘
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#غرب_شناسی #قسمت_دوم 💢ورودی شهر رشت قبلتر نوشتم که برای شناخت تمدن غرب باید اصل و اصالت لذت را مو
💢از سقط جنین تا پورن تمدن غرب و سبک زندگی حاصل از آن بدون شناخت نظام اقتصادی یا همان سرمایه داری قابل درک نیست. نظام سرمایه داری یک منطق ثابت دارد بنام: سود آن چیزی ارزش دارد که سودی دربرداشته باشد. و سود در روال تولید پول و ثروت معنا می یابد. در واقع سرمایه دار فقط یک چیز میفهمد و آن ثروت است. تولید ثروت و پول در نظام سرمایه داری در حکم خون در رگ انسان است و اگر این فرآیند به هردلیلی قطع شود سرمایه دار با ضرر روبرو خواهد شد. حال سوال این است: نظام سرمایه داری از چه چیزی کسب سود می‌کند؟ پاسخ همه چیز! در کارخانه های خصوصی اسلحه سازی غرب پیشرفته ترین ادوات تولید می‌شود. حالا بازار مصرف کجاست؟ سرمایه دار تولیدات خود را به کجا باید عرضه کند؟ جنگ به هر دلیلی در هر کجای عالم به نفع سود تولید کننده اسلحه است‌. تا جنگی نباشد فرآیند کسب سود اسلحه سازان که صنعت چندصد میلیارد دلاری را بودجود آورده شکل نمیگیرد. پس الان روشن است که چرا غرب هر چند سال یکبار در یک کجای عالم جنگی راه می اندازد. طنز ماجرا کجاست؟ منطق سرمایه داری با جنگ و کشتار انسان‌های کسب سود می‌کند چون تا جنگی نباشد فروش ادوات نظامی ممکن نیست. از طرف دیگر آرمان‌های لیبرالیسم از حقوق بشر و حقوق حیوانات و محیط زیست سخن می‌گوید و هر کشوری در چارچوب تعریف حقوق بشر آنها رفتار نکند با تحریم، تحقیر و تهدید مواجه می شود. در کل تاریخ بشر تعداد کشته شدگان جنگ به اندازه بیش از ۱۲۰ میلیون نفر در جنگ جهانی اول و دوم‌نخواهد رسید که هر دو جنگ را اروپایی ها با سلاح‌های پیشرفته به راه انداختند. نظام سرمایه داری از همه چیز کسب سود می کند از جنین سقط شده برای تولید کرم پوستی با هنر و سینما با فوتبال با سیاست،از غذا با تولید بیماری با درمان همان بیماری با پورن با درمان ایدز و هر آن چیزی که شما به حتی فکر نمی کنید. اما سرمایه دار با آن تولید ثروت می کند. خب عیب ماجرا کجاست؟ شاید بگویید تولید ثروت یک هنر و توانایی است باید سرمایه‌داری را تحسین کرد در پیام های بعدی به این نکته خواهیم پرداخت. @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دویست_وشانزدهم در عرض یک ساعت اجاق گاز و یخچال در آشپزخا
✍️رمان زیبای 📚 🔻 دستش را از دور گردنم پایین آورد و پاسخ این همه حسابگری‌ام را با ناراحتی داد: _«الهه! این طلاها یادگاره! من می‌دونم که برای تو چقدر عزیزن...»😒 و نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و با قاطعیت تکلیف را مشخص کردم: _«برای من هیچی عزیزتر از زندگی‌ام نیس!»😍☝️ سپس به حلقه ازدواجم💍 که هنوز در انگشتم بود، دست کشیدم و با خاطره زیبایی که از پیوند مقدس‌مان داشتم، لبخندی زدم و ادامه دادم: _«من فقط اینو دوست دارم!»😌 و بلافاصله نگاهم به حلقه مردانه مجید افتاد که با سرانگشتانم لمسش کردم و با شیطنتی زنانه، شوخی کردم: _«حالا حلقه تو هم پلاتینه، گرونه! اگه بفروشیم کلی پولش میشه!»😉 و در برابر صورتش که از خنده پُر شده بود،😃 من هم خندیدم😁 و گفتم: _«ولی اینم خیلی دوست دارم! نمی‌خواد بفروشی! به جز حلقه‌های ازدواجمون، بقیه رو بفروش!» ولی دلش راضی نمی‌شد که باز اصرار کرد: _«الهه! اگه یخورده صبر کنی، کم کم جور میشه. هم می‌تونم از همکارام قرض بگیرم، هم می‌تونم از پسر عمه‌ام مرتضی یه کم پول بگیرم. هر ماه هم با حقوق اون ماه یه تیکه اثاث می‌خریم.» که از اینهمه درماندگی کلافه شدم و با حالتی عصبی اعتراض کردم:😐 _«یعنی چی مجید؟!!! الان تازه اول ماهه! کو تا آخر ماه که حقوق بگیری؟ ما دیگه از فردا برای خرج خونه هم پول نداریم! یه نگاه به اینجاها بنداز! رو یه تیکه موکت نشستیم! نه فرشی، نه پرده‌ای، نه مبلی! حتی امشب پتو هم نداریم! باید بدون بالشت روی یه تشک بخوابیم! آشپزخونه لخته! باید کلی ظرف و ظروف بخریم! من چند روز دیگه باید برم سونوگرافی، می‌دونی چقدر پولش میشه؟ مگه حقوق تو چقدره؟ مگه بیشتر از کرایه خونه و خرج زندگیه؟ خیلی هنر کنیم با پولی که از حقوقت پس‌انداز می‌کنیم یه سری خرت و پرت برای حوریه بخریم. مگه آخرش چقدر اضافه میاد که بخوایم باهاش وسیله هم بخریم؟» رنجیده نگاهم کرد و با صدایی که از شدت ناراحتی خش افتاده بود، پاسخ داد:😕😒 _«مگه من گفتم نمی‌خرم؟ من همین امروز عصر میرم پتو و بالشت و هر چی لازم داری، می‌خرم...» که با بیتابی حرفش را قطع کردم: _«با کدوم پول؟!!!»🙁 از اینهمه کم حوصلگی‌ام، لبخندی عصبی روی صورتش نشست و با لحن گرفته‌اش، اوج دلخوری‌اش را نشانم داد: _«هنوز ته حسابم یخورده مونده. همین الان به مرتضی زنگ می‌زنم میگم دو میلیون برام کارت به کارت کنه.» و من نمی‌خواستم وضعیت سخت زندگی‌ام به گوش کسی به خصوص اقوام مجید برسد که با عصبانیت خروشیدم:😠 _«می‌خوای بهش بگی چی شده؟!!! می‌خوای بگی اینهمه راه اومدم بندر کار کنم که وضعم خوب شه، حالا برای دو میلیون محتاج تو شدم؟!!! می‌خوای بگی پدر زنم ما رو از خونه‌مون بیرون کرد و حالا داریم تو یه خونه پنجاه متری روی موکت زندگی می‌کنیم؟!!! می‌خوای بگی همه چیزمون رو گرفتن و حالا حتی یه دست لباس هم نداریم؟!!! می‌خوای بگی غلط کردم زن سُنی گرفتم که بخوام اینجوری آواره بشم؟!!! می‌خوای آبروی خودت رو ببری؟!!!» و چه خوب فهمید دیگ اینهمه بغض و بد قلقی، از شعله حکم ظالمانه پدر خودم می‌جوشد که با مهربانی نگاهم کرد و با صدای مهربانترش به دلداری دل تنگم آمد:😊 _«الهه جان! چرا انقدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ چرا همه‌اش خودت رو مقصر می‌دونی عزیزم؟ تو زن منی و منم وظیفه دارم وسایل آسایش و رفاه تو رو فراهم کنم.» و دریای متلاطم نگاهش به ساحل عشقم رسید و با لحنی عاشقانه شهادت داد: _«شیعه یا سُنی، من عاشقتم الهه! خدا شاهده هر بلایی سرم بیاد، اگه برگردم بازم تو رو برای زندگی انتخاب می‌کنم! حالا اگه یکی یه کاری کرده، به تو چه ربطی داره عزیزم؟»☺️ ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah
🌴 🌴 و مگر می‌شد به من ربطی نداشته باشد که چشمانم از اشک پُر شد و با بغضی که گلوگیرم شده بود، جواب دادم:😢 _«معلومه که به من ربط داره! اگه تو به جای من با یه دختر شیعه ازدواج کرده بودی، الان داشتی زندگی‌ات رو می‌کردی! نه کتک می‌خوردی، 😔نه آواره می‌شدی، نه همه سرمایه‌ات رو از دست می‌دادی!»😞 و نمی‌دانستم با این کلمات آتشینم نه تنها تقصیر این همه مصیبت را به گردن نمی‌گیرم که بیشتر دلش را می‌لرزانم که مستقیم نگاهم کرد و بی‌پرده پرسید:😕 _«به در میگی که دیوار بشنوه؟!!!» و در برابر نگاه متحیرم، 😦با حالتی دل شکسته بازخواستم کرد: س«پشیمونی از اینکه به یه مرد شیعه بله گفتی؟ از اینکه داری به خاطر من اینهمه سختی می‌کشی، خسته شدی؟ خیال می‌کنی اگه با یه مرد سُنی ازدواج کرده بودی، الان زندگی‌ات بهتر بود؟»😒 و دیگر فرصت نداد از صداقت عشقم دفاع کنم که از روی تأسف سری تکان داد و با لحنی لبریز رنجیدگی، عذر گناه نکرده‌اش را خواست: س«می‌دونم خیلی اذیتت کردم! می‌دونم بخاطر من خیلی اذیت شدی و هنوزم داری عذاب می‌کشی! ولی یه چیز دیگه رو هم می‌دونم. اونم اینه که برای اینا شیعه و سُنی خیلی فرق نمی‌کنه! حالا من شیعه بودم و برام شمشیر رو از رو بستن، ولی با تو هم به همین راحتی کنار نمی‌اومدن! 👈همونطور که بابا رو وهابی کردن،👈 تو هم تا وهابی نمی‌شدی، راحتت نمی‌ذاشتن! 👈اول برات کتاب و سی دی می‌اُوردن تا فکرت رو شستشو بدن، 👈اگه بازم مقاومت می‌کردی، برای تو هم شمشیر رو از رو می‌بستن. مگه تو همین 🇸🇾سوریه🇸🇾 غیر از اینه؟ 👈اول شیعه‌ها 🌸رو می‌کشتن، 👈حالا امام جماعت مسجداهل سنت🌺 رو هم ترور می‌کنن، چون با عقاید تکفیری‌ها مخالفت می‌کرد! پس اگه تو با یه سُنی هم ازدواج کرده بودی و جلوی نوریه کوتاه نمی‌اومدی، بازم حال و روزت همین بود! الان اینهمه زن و شوهر شیعه و سُنی دارن تو همین شهر با هم زندگی می‌کنن. مگه با هم مشکلی دارن؟ مگه از خونه زندگی‌شون آواره شدن؟ 😕من و تو هم که داشتیم زندگی‌مون رو می‌کردیم. اگه سر و کله این دختره وهابی پیدا نشده بود، ما که با هم مشکلی نداشتیم.»😔 سپس دست سرِ زانویش گذاشت و همانطور که از جایش بلند می‌شد، زیر لب زمزمه کرد: «یا علی!» و دیگر منتظر پاسخم نشد و به سمت آشپزخانه رفت. در سکوت سنگینش، پودر و لگن را برداشت و به سراغ لباس چرک‌های کنار اتاق رفت. دستم را به دیوار گرفتم و با همه دردی که در کمرم می‌پیچید، از جا بلند شدم. اصلاً حواسش به من نبود و غرق دنیای خودش، لباس‌ها را داخل لگن ریخت و دوباره به آشپزخانه برگشت. همانطور که دستم را به کمرم گرفته بودم با قدم‌های کُند و کوتاهم، به سمت آشپزخانه رفتم و کنار اُپن ایستادم.😔 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 ✅ @asheghaneruhollah