1.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاه قطرهای خود را به دریا میرساند و عظمت مییابد،
گاه برکهای خود را دریا میپندارد و میخشکد.
#احتناک
(صوت آخرین روضه مداح شهید عادل رضایی ساعتی قبل از شهادت در حادثه تروریستی کرمان؛
میگه آقا جان! یه مرگی برامون رقم بزن بفهمند نوکر تو بودیم. نگن فلانی تصادف کرد و مرد...
بذار بگن نوکر امام حسین ع وسط روضه اونقدر خون گریه کرد...)
[ @asraneh313 ]
یک مُردهی ما میتواند یک سرزمین را زنده کند،
و هزار هزار زندهی شما قدر یک قطره خونِ یکی از مردگان ما خاصیت ندارد.
#احتناک
[ @asraneh313 ]
📚 #برشی_از_کتاب #احتناک به مناسبت سالگرد #شهید_حججی:
"این رخسار هنگام خداحافظی برای پدر آشناست. او پیش از این در نبردها بسیاری از این رنگ رخسارهها دیده بود. وداع، دردناکترین چیز برای پدری است که همهی آرزوهای جوانیاش را به قامتِ پسر دوخته.
پدر، جانش را به قربانگاه میفرستد و نمیداند آیا قصهی پسرش همینجا و به همین زودی به پایان خواهد رسید؟
این صحنهی تقابل یک پدر با یک پسر بود. تقابل یک غروب با یک طلوع. تقابل موهایی سپید با موهایی سرتاسر سیاه. قدّ راست با قدّ خم. آیا کدامیک زودتر از دیگری زندگانی را به درود خواهد گفت؟
و مادر حرفی به جز اشک ندارد برای بدرقهی پسری که با آیهآیهی کتاب آسمانی شیرش داده و شیرهی جانش را برای شیر شدنش بذل کرده است.
کسی چه میداند. شاید اکنون این آخرین لحظات تمام آن شیرینیها باشد. که اَلَم سرزمینی است که داغ جوانهای بسیاری را بر قلب مادرها و پدرها و همسرها و فرزندها نهاده است. اَلَم، سرزمینِ رفتن و بازنگشتن است. سرزمینِ دخترانِ بیبابا. سرزمینِ دلهای سوخته. سرزمینِ خوشیهای زیر آوار. دفینهی خاطرات خوشِ خانوادگی. سرزمینِ اسیرانِ بیپناه. خاکسترِ آرزوها. سرزمینِ نامردمانِ کبکصفت. انجمادِ انسانیت. بالهای یخزده. سرزمینِ خرابهها... سرزمینِ درد...
آری معلوم نبود. این شاید آخرین رفتن جَون بود. آخرین بغض. آخرین لبخند. آخرین حرف. آخرین نگاه. آخرین اشک.
#احتناک
#تقی_شجاعی
#نشر_معارف
◇◇◇
👈برای سفارش این کتاب به قیمت ۵۰ هزار تومان به آیدی @shojaei66 پیام دهید.
[ @asraneh313 ]
هدایت شده از کتابنوشان
به نام خدا
سلام بر اهالی عزیز کتابنوشان🇮🇷
آقا ما این چند روز انقدر درگیر کارهای غدیر بودیم که من دیروز رو جمعه تصور کردم و کتاب هفته رو معرفی نکردم!🤦♀️
ولی هیچ اشکالی نداره!
از امروز میریم سراغ کتاب احتناک که اتفاقا یه جورایی با حال و هوای این ایام متناسب هست.
تم کتاب ناظر به گفتگوی فرشتهها و شیاطین در مورد انسانهاست.
فرشتهها به عنوان حامیان انسان، دوست دارند انتخابهای افراد درست باشه و در بزنگاه به فریاد انسانها میرسن ولی شیاطین با تمام اعوان و انصار به جنگ با انسان آمده اند.
این روزها که بازار "و ما رمیت اذ رمیت" داغ هست، با "احتناک" امدادهای غیبی رو بهتر درک میکنیم.
خواستید با نویسنده محترم احتناک هم ارتباط بگیرید، به عصرانه سر بزنید:👇
https://eitaa.com/asraneh313
#معرفی_کتاب_صد_و_چهل_و_نهم
#احتناک
#تقی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32ِ
هدایت شده از کتابنوشان
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب احتناک
هفتهزار سال از اولین سجدهٔ فرشتهها بر انسان گذشته بود.
میلیاردها انسان در زمین زیسته و مُرده بودند و زمین اینک قریب به هشت میلیارد انسان را برای فردای خاکِ خویش پروار می نمود.
لحظهٔ نزول یکی دیگر از انسانها به عالَمِ خلق در واپسین روزهای حیات زمین بود. عالَم خلق را در مقابل مخلوق نو نهادند تا راه خویش را برگزیند.
مخلوقات آسمانی، اندیشناک ایستاده بودند و غبار اندوهی را که در صورت درخشان «فارقلیط» بود، زیر نگاه خویش میگرفتند.
ساعاتی بود که گزینش انسانهای در حال نزول، فارقلیط را اندوهناک ساخته بود. او به هر مخلوق، به چشم یاوری برای خویش مینگریست. اما آنگاه که از عدم یاری او اطمینان مییافت، چشم از او میشست و در انتظار دیگری، سر بر آسمان عرش میگردانْد.
مخلوق نو، مقابل عالَم ایستاد.
در چشمبرهمزدنی، عالَم را از زیر نگاهش گذرانْد و سپس بیتعلل، راه خویش را برگزید. مخلوقات آسمانی با آگاهی از گزیدهٔ وی فریاد شادی سر دادند. آسمان غرق در سرور شد. دیدگان فارقلیط اینگاه از اشک شادی سرریز گشت. قدمی پیش نهاد و مخلوق نو را در آغوش گرفت و او را روانه سفر به ارض کرد.
آنگاه که سوفیل در عرش ظاهر گشت، جمعی سهنفره از فرشتگان در سایهٔ ستون عظیم عرش که به شکل تندیسی آبگونه از کلمهٔ «لا اله إلا الله» بود، گِرد آمده بودند.
پرندهٔ تیزبالی که به رنگ سبز بود بر بالای تندیس نشست و فرشتگان را زیر نگاهش گرفت. انوار فرشتگان با رنگهای گوناگون درهمآمیخته، بر ذرات آبِ تندیس انعکاس مییافتند و منظرهای شگرف را برای هر بینندهای خلق میکرند.
دمی بعد، «فرمانروا نیمالاحور» نیز میان جمع حاضر شد. نیمالاحورِ بزرگ، در چشمان چهار کارگزار برگزیدهٔ آسمان نگریست و سپس با طنین صدایی ملکوتی که قلب آسمان را رام میکرد، به زبان مرسوم فرشتگان با آنان سخن گفت. مفهوم کلام وی چنین بود: «آوردگاهی در پیش داریم؛ کارزاری زمینی برای مقصودی آسمانی.»
او سپس تصویر مخلوقی را مقابل دیدگان پدید آورد و چنین ادامه داد: «و این مخلوق، مقصود ما را در این آوردگاه برآورده خواهد کرد.»
چشمها به نشانهٔ طاعت، در آغاز بر تمثال مخلوق و سپس به پایین فروافتاد.
از میان چهار کارگزاری که نیمالاحور برای این رزم فراخوانده بود، تنها «مُقیم» بود که پس از کلام فرمانروا، لب به سخن گشود. مقیم، همچون همیشه، با تردید و با نگاهی عاری از اعتماد که تلاش داشت با چشمان نافذ فرمانروا نیمالاحور تلاقی نداشته باشد، کلماتش را در فضا پراکند: «این مخلوق زمینی، مسیر دستیابی به مقصود ما را از چه طریق طی خواهد کرد؟»
چشمان هر چهار فرشته همزمان به او دوخته شد. سکوتی سنگین با نگاههایی سهمگین به هم آمیخت و بدین طریق، مقیم را از آنچه بیان داشته بود، پشیمان کرد.
پس برای کاستن سوءاثرِ کلامش، با سربهزیری چنین گفت: «البته این پرسش از روی آگاهی است؛ نه تعارض و نافرمانی.»
هیچکس سخنی نگفت.
اما درون وجود مقیم نسیمی از غیب وزید که این کلمات را در ذهن او پراکند: «گاهی اصرار بر آگاهی، فرجامی همچون تبعید از آسمان را در پی دارد.»
پس از این لحظه، خیال مقیم برای دمی از جمع برون شد و به سالهای دور زندگانیاش رفت. سالهای شکنجه، تبعید از آسمان. سالهایی که مقیم به خاطر خطایی که انجام داده بود از آسمان سقوط کرد و تا هفتصد سال توان پرواز به عرش را نداشت. تا آنگاه که مخلوقی برگزیده بر زمین نزول کرد و به یُمن قدوم او، عذاب از او برداشته و خطایش آمرزیده شد و او توانست بار دیگر به آسمان بازگردد.
#احتناک
#تقی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
هدایت شده از کتابنوشان
احتناک.mp3
زمان:
حجم:
8.43M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب احتناک
🎤با صدای آقای امین اخگر
#احتناک
#تقی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
هدایت شده از کتابنوشان
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب احتناک
نور زرد آفتاب در برخورد با ابرهای سیاه دَم سحر، سرخ شده بود. آسمان خونین به نظر میرسید.
دود و درد از زمین برمیخاست. خون انسان بر زمین چونان چشمهای بود که به سمت مسیری نامعلوم حرکت میکرد. جون بر زمین افتاده بود و دستبسته از چپ و راست لگد میخورد. هر لگدی که به پهلوی تیرخوردهاش میزدند، برای به زانو درآوردن یک سردارِ کارکشتهٔ جنگی کافی بود.
سربازان سیاه پوش به تعداد بیشمار، حلقهای دور جَون ساخته بودند، میچرخیدند و به نوبت ضربهای سخت با چکمههای بلندِ خویش بر پهلوی خونین او میزدند.
اَجانین پیرامون او به رقص و پایکوبی مشغول بودند. وِلولهای در صحرا به راه افتاد. فرشتگان تاب دیدن نداشتند. سنگها، دلشان میخواست از میان کوهها جدا شوند، بشکافند، ریز شده و آوار شوند بر سر تکتک سربازان دولت آسمانی.
خاکها دلشان میخواست دست به دستِ باد دهند؛ گردباد شوند و همان دَم، تمام اِنسیان را در خود مچاله و از زمین به خارج پرت کنند.
ابرها دلشان میخواست صاعقه شوند و یک آن، بر اسکلت سربازان سیاهپوش نازل شوند و پودرشان کنند.
آفتاب لَهلَه میزد برای آنکه چونان مشعلهایی آذرین بر مغز آدمها بتابد و ذوبشان کند. و زمین آرزو میکرد تا بازگردد به روز «دَحو الأرض»؛ روزی که خبری از هیچ مخلوقی در آن نبود و هیچ گناهی روی آن انجام نگرفته بود.
بوی عفن برای لحظاتی صحرا را انباشت.
فرشتگان ناگزیر از زمین دور شدند و در فاصلهای دورتر نظارهگر رنج جَون ماندند. ناگاه چشمانشان به لشگر بیشمار دیگری از اَجانین افتاد که سیلبَک، خَرّاص، خاطف و بطّاش جلودار آنان بودند و فرمانروای بزرگ خویش، ناطیشل را در حلقهای همراهی میکردند.
صدای طبل و شیپور اَجانین، میدان را در بر گرفت و بویی تلخ و عُقزا ذرات هوا را انباشت. غبار صحرا که فرونشست، قامت ناطیشل عیان شد که با چهرهای نقابدار مقابل جَون ایستاد و در چشمانش نگریست.
آری، این جَون بود؛ همو که در عالمی ورای این عالم، در مقام آدمیت، باعث صغر و هبط ناطیشل شده بود.
فرمانروای اَجانین، آغازین روزهای حیات خویش را در نگاه به چشمان میشیِ جَون از ذهن گذراند: بچهجنی بیش نبود که در نبرد سختِ میان اَجانین و فرشتگان اسیر گشت. نزد ملائک رفت و در آسمان رشد نمود. ششهزار سال به حساب آسمانیان، همراه با ملائک در مقامی قدسی زیست و مرتبت یافت؛ آن چنان که همهٔ موجودات آسمان، او را مَلکی والامقام میپنداشتند و از او میخواستند برای اجابت خواستههایشان دعا کند.
تا آنگاه که فرمان یافت بر مقام آدم سجده کند. و در آن هنگام اولین گناه را در هستی انجام داد؛ ذاتِ مغرورش را در برابر معبود بر فرشتگان آشکار ساخت، از فرمان سر باز زد و از آسمان اخراج گشت.
اینک در سرزمین اَلَم، بار دیگر، همان مقامی را مقابل خویش میدید که باعث اخراج او از عرش شده و مقام والایش را از او ستانده بود.
تکتک لحظات آن روزِ شومِ زندگیاش همانند شتران قافلهای مست از مقابل چشمانش گذشت. حسرت روزهایی که نه تنها همهٔ کارگزاران برگزیدهٔ ملکوت، که همهٔ فرشتگان آسمان به او غبطه میخوردند، در قلبش جان گرفت.
او در وجود جَون نوری دید؛ از جنس نوری که همواره در طول حیات، رنجش داده بود. پس با کینهٔ شتری به عمر صدها قرن، به کارگزاران خویش فرمان داد تا این نور را در وی خاموش کنند.
دَمی بعد، چهار کارگزار مخصوص جنّیان پیرامون جَون ظاهر شدند. جَون با لبهای پاره، رود خون بر رخساره و نگاهی آواره، چشمانش میگردید، بطّاش، خَرّاص و خاطف همراه شماری از فرزندان خویش، دور جَون میچرخیدند و در هر چرخش، آتش خویش را سوی او گسیل میداشتند. شعلههای سیاه، زرد و خاکستری در هم میآمیختند و به او یورش میبردند.
سیلبَک نیز با آتشی سرخ و فروزان مقابل او ایستاد. به ناگاه هراسی غریب جَون را در بر گرفت. او در گردش چشمانش کودکش را دید که در آغوش ثمین دستوپا میزد برای آنکه خود را به آغوش پدر برساند.
ثمین را دید در قامت همان دختر ماهرو که اولبار، قلب او را لرزانده بود. تکتک کسانی که عزیزشان میداشت از مقابل چشمش گذشتند؛ و آرزوهایی ناتمام که ثمین در گوشش زمزمه کرده بود، در خاطرش جان گرفت. از سویی دیگر، هولِ مرگ، دشنهای شد که درد را در تکتک یاختهها و رگهای کبود او به گردش درآورد.
جَون اینگاه تمام وجودش درد شده بود. فرشتهها که از فرط سکوت و بیعملی به گریستن و التماس پرداخته بودند، هر آن، نگران پایان تلخ و خفتبار این آوردگاه به سود اَجانین بودند.
اینگاه بود که نسیمی از جانب نیمالاحور سوی قلب جَون وزید که عطر این کلمات را به همراه داشت: «و رَبَطْنا عَلَى قُلوبِهِم.»
#احتناک
#تقی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
هدایت شده از کتابنوشان
کتابنوشاناحتناک2.mp3
زمان:
حجم:
13.15M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب احتناک
🎤با صدای آقای امین اخگر
#احتناک
#تقی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
هدایت شده از کتابنوشان
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب احتناک
_حملهٔ اخیر نشان داد که هنوز هم به آسانی میشود با کلام، سلماف را چند تکه کرد و مردم را به جان هم انداخت.
عاصف این را گفت و چشم در چشم دیگران ماند تا تأییدش کنند.
سیلبک در قامت کاهن پیر، لبخند سرخی زد و گفت: «سلماف خاک حاصلخیزی دارد. شبیه جمیله را در هیچ خاکی نمیتوان یافت.»
وهب که در چشمانش برقی میدرخشید گفت: «چه جشنی شود روز فتح این خاکِ حاصلخیز با تمام دخترکانش!»
کاهن که اشارهٔ کلام او را یافته بود قهقهه زد و گفت: «البته روی جمیله حساب باز نکن. او پیشاپیش در عقد پسر پادشاهِ اُور است.»
وهب پوزخندی نانهفته زد.
سپس با نوک خنجرش، نقطهای را روی نقشهای که روی میز بود نشان داد و گفت: «ما در این منطقهٔ سلماف نیروهایی مخفی داریم که منتظر دستور ما هستند. این نقطه بهترین مکان برای ورود به سلماف است.»
_بسیار خوب. سربازان اُور نیز نزدیک به این منطقه اُتراق میکنند و به محض حمله، به شما خواهند پیوست.
_نیروهای حامیِ من نیز در داخل سلماف هر روز سربازان بیشتری را به خود جذب میکنند. علاوه بر جنگ روانی، روی تکهای این قوا نیز حساب باز کنید.
هنوز سخن عاصف به پایان نرسیده بود که تیری آتشین بر ورودی خیمه نشست. صدای فریاد از هر طرف میدان بلند بود. کاهن و وهب پا به بیرون خیمه نهادند. اینگاه بار دیگر جنگ، آتش، خصم، دود، مَنجنیق؛ تیرهای فروزان که بر سر و قلب سربازانِ دولت آسمانی فرو میریخت.
مقرّ اصلی فرماندهان دولت آسمانی اینک در محاصرهٔ سپاه یامین قرار گرفته بود. شمشیرها بیوقفه فراز میشدند و بیآنکه منتظر سپری از جانب خصم باشند بر فرق سرها فرود میآمدند فریادهای تکبیر، آسمانِ دودگرفته را در بر گرفته بود.
پرچم دولت آسمانی به آتش کشیده شد. کاهن بی هیچ کلامی قدمی عقب گذاشت و در چشم برهمزدنی غیب شد.
وهب با مشاهدهٔ کشتار سربازان و فرماندهانش، روی خود را پوشاند و تند به پشتِ خیمهٔ فرماندهی رفت. بر اسب سیاهش جهید و به تاخت از آنجا دور شد.
یکی از سربازان یامین تیری آتشین بر چلهٔ کمان نهاد و سوی او پرتاب نمود. تیر پیش از رسیدن به دُم اسب، بر زمین افتاد. وهب دور و دورتر شد، در حالی که سربازان و فرماندهانش یکی پس از دیگری نقش زمین میشدند.
سلیمان وارد چادر فرماندهی شد. شمشیری ناغافل از مقابل صورتش گذشت. سلیمان با خم کردن بدن خود به عقب، از ضربهٔ ناگهانیِ شمشیر جان سالم به در برد. چشم گرداند و ناگاه منظرهٔ غریبی را دید که تنش را به لرزه انداخت. این غریبترین صورتی بود که در آن لحظه برای همچون فرماندهای، صورتِ امکان داشت: عاصف.
ناباورانه به وی نگریست که در دستی شمشیر و دستی دیگر سپر گرفته و در صدد هجومی دوباره به اوست.
با دیدن صورت عاصف، عقاب تیز بال خیالِ فرمانده به سالها پیش بازگشت: عاصف را با محاسنی سیاه و صورتی زیبا و نورانی و البته خونین، مقابل چشم خویش یافت که از پا آویخته شده و بر سر و رویش شلاق نواخته میشود.
سلیمان نیز در قامت جوانیاش در کنار او آویزان بود. دو سرباز، مأمور نواختن تازیانه بر سر و روی عاصف بودند و دو سرباز نیز همین فعل را بر بدن خونین رفیقِ دیرینش سلیمان انجام میدادند.
تنها صدایی که در فضای تاریک و نمورِ محبس به گوش میرسید، صدای ضربهٔ قطرات خون بود که از پسِ شلاقهای پیاپی، آرامآرام بر زمین ریخته میشد و خاک را گردگیری میکرد.
آری؛ این عاصف بود.
همان که روزگاری برای تشکیل حکومت کنونیِ سلماف و نجات مردمان از دست ستم پادشاه پیشین، خمرهای از خونش، تحت شکنجههای مأموران پادشاه، بر زمین محبس ریخته شده بود.
او اینک همعنان خونریزترین انسیانِ زمین، در پی مقابله با حاکم سلماف، به دولت آسمانی پیوسته و اکنون نیز به چیزی جز حاکمیت آیندهٔ خویش نمیاندیشید.
دو همرزم پیشین، دو یار قدیمی، اکنون در قالب دو خصم، دو خنجر بُرّان، در مصاف هم قرار گرفتند.
دو اندیشه قصد جان هم را کردند. دو مرام در اندیشهٔ رام کردن دیگری به گفتوگو با نیزه روی آوردند.
دو قلب، هر یک در اندیشهٔ توقف دیگری از ضرباتی بود که در پیکرشان نواخته میشد.
#احتناک
#تقی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
هدایت شده از کتابنوشان
کتابنوشاناحتناک3.mp3
زمان:
حجم:
10.72M
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب احتناک
🎤با صدای آقای امین اخگر
#احتناک
#تقی_شجاعی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32